خلط دين و فلسفه،نه به نفع فلسفه و نه به نفع دين بوده است دين را از دين بودنش انداخته و فلسفه را از تحرك و پوياييش
مقدمه :پروفسور عبدالجواد فلاطوري اصفهاني، از عالمان و فلسفه دانان محقق و كم مانند اين روزگار بود. شرح حال و خدمات وي را علامه حكيمي در كتاب «سپيده باوران»، زير عنوان «رسالت گزاران غريب» آورده و در همانجا سخنان بزرگاني چون آقاميرزا مهدي آشتياني (معروف به فيلسوف شرق) و علامه طباطبايي را درباره مقام بلند وي در اطلاع از فلسفه و عرفان ذكر كرده اند.
پروفسور فلاطوري، يك آزادانديش بود نه يك مقلد، و يك «نقاد فلسفي» بود نه يك «نقال فلسفي». و البته جا داشت كه چنين باشد، زيرا او - چنانكه اشاره اي گذشت - هم در حوزه مشهد مقدس، با فضاي معارفي خالص قرآني آشنا گشته بود، و با روش انتقادي و اجتهادي تدريس فلسفه و مباني تفكيكي انس يافته بود؛ و هم در فضاي تفكر غربي به اين نتيجه رسيد كه ما بايد از فلسفه تاريخي بگذريم و به «فلسفه پويا» دست يابيم، بلكه بايد در گسترش هدايت، براي رسيدن به صيرورت هاي متعالي انساني، به معارف ناب و خالص قرآني روي آوريم.
مرحوم فلاطوري سه سال قبل از درگذشت اش و در مصاحبه اي با مجله دانشگاه انقلاب نكات آموزنده اي را در مورد تفكيك اسلام و فلسفه بيان كرده اند كه ذيلا گزيده اي از آن مصاحبه را براي استفاده خوانندگان مي آوريم.
... بحثي در ميان پيروان اديان يهود، مسيحيت و اسلام مطرح است كه آيا مي توانيم تعبير فلسفه يهود يا فلسفه مسيحي يا فلسفه اسلامي را به كار ببريم يا خير؟ علتش هم اين است كه نه حضرت موسي و نه حضرت عيسي و نه حضرت محمد(ص)، هيچكدام فلسفه نياورده اند و قصدشان هم اين نبوده كه فلسفه بياورند، حال چگونه مي توانيم از فلسفه اسلامي، يا يهودي يا مسيحي نام ببريم؟ همه برآنند كه اين بدان معنا نيست كه اگر فلسفه يهودي و فلسفه مسيحي يا فلسفه اسلامي گفتيم برگردد به صاحبان اين اديان، بلكه اينها فلسفه هايي هستند كه در دامن فرهنگ اين اديان پرورش يافته اند اما مبدأشان غيرديني بوده و خصوصا در چهارچوب اين سه دين مبدأ يوناني داشته است.
بنابراين، اسلامي گفتن به اين معناست كه پيشوايان فكر در عالم اسلام آن فلسفه را گرفتند و صورت اسلامي به آن دادند، فقط همين، و بيش از اين اسلامي نمي توان گفت. اما نكته مهم اين است كه به همان اندازه كه فلسفه يوناني در تفكر فلسفي ما تأثير داشته در موارد غيرفلسفه هم تأثير داشته است. مثلا همين منطق ارسطو را كه نگاه كنيد، حتي در معاني و بيان و صرف و نحو و غيره تأثير نهاده است. اگر به «شرح رضي» بر متن «ابن حاجب» نگاه كنيد تأثير فلسفه و منطق ارسطويي را به وضوح در آنجا مي بينيد...
عقيده كلي من اين است كه خلط دين و فلسفه،نه به نفع فلسفه نه به نفع دين بوده است، دين را از دين بودنش انداخته و فلسفه را از تحرك و پوياييش. اين كار بوده كه در سنت ما انجام شده... و خدا نكند كه ما بخواهيم روزي اسلام را با همين فلسفه خودمان به دنياي غرب عرضه كنيم... از باب مثال، مي توان به قاعده «الواحد»، «عقول عشره»، «افلاك» و... اشاره كرد. آخر كدام عقول عشره؟ كدام افلاك؟ چگونه ما عقايدمان را بر اموري مبتني كنيم كه اصلا پايه ندارد؟ نتيجه اين امر فقط سست كردن مبناي عقايد ديني مان است...
آنچه موجب اشكال شده اين است كه فلسفه يك نوع تقدسي پيدا كرده است. چون دين يك دين الهي است، لايتغير است، مقدس است، وقتي فلسفه هم وظيفه اش بيان امور ديني شمرده مي شود ]تقدس مي يابد[. البته خوشبختانه هنوز در دنياي اسلام به آن مرتبه نرسيده ايم. در قرون وسطي مطالب ارسطو جزو عقايد كليسا شد. ما به آن حد نرسيده ايم. نزد ما هنوز كه هنوز است فلاسفه در اقليت هستند و شايد ۳% يا ۴% علما را تشكيل مي دهند. ما الان به فلسفه اي مي نازيم كه تا چند سال پيش جزو كفريات و زندقه محسوب مي شد. اين يك مسئله تازه اي است كه ما به آن توجه مي كنيم. والا اصحاب كليسا خيلي وضعشان بدتر بود. آمدند ارسطو را جزء عقايد جزمي كليسايي كردند. درواقع گاليله و امثال او اشكالشان همين بود كه با ارسطو مخالفت كردند و مخالفت با ارسطو، مخالفت با كليسا شمرده مي شد...
بزرگان فلسفه ما به خصوص مرحوم صدرالمتألهين، فلسفه را ابزار فهم دين مي دانستند. يعني فلسفه، ابزاري براي بيان حقيقت ديني شد. حال كيست كه جرأت داشته باشد به چنين فلسفه اي اعتراض كند؟ درواقع اگر كسي اعتراضي به اين فلسفه بكند براي خودش اسباب زحمت درست كرده است. اما واقع امر اين است كه اگر نگاه كنيد مي بينيد كه پايه هايي كه فلسفه صدرالمتألهين بر آن اساس بوده الان فروريخته است.در عين حال فلسفه صدرالمتالهين از حيث نحوه تبيين جهان بسيار جالب است. همان طور كه فلسفه افلاطون از اين حيث بسيار جالب و جذاب است. اما نبايد چنين پنداشت كه اين همان حقيقتي است كه پيامبر اسلام (ص) درصدد بيان آن بوده است. البته اين سخنان بي احترامي به ساحت فلاسفه گذشته ما محسوب نمي شود و از بزرگي مقام آن علما نمي كاهد. من به هيچ وجه مخالف فلسفه نيستم. اصلا اكثر اشتغال من پرداختن به فلسفه است و من آن را بسيار دوست دارم. ولي اين امر موجب نمي شود كه آن را از دين «تفكيك» نكنيم...
|
|
من اصلا براي همين به اروپا رفتم، و به دنبال حقيقت مي گشتم و مي ديدم فلسفه ملاصدرا مرا قانع نمي كند. باز اشكالاتي دارد، و رفتم اروپا و ديدم آنها بيچاره تر از ما هستند. بهترين منبع و مرجع براي معرفي خدا خود «قرآن كريم» است. ما جوري گرفتار تصورات خودمان شده ايم كه وراي آن را نمي توانيم تصور كنيم. من هرچه كه پيش مي روم بيشتر به معنويت قرآن مي رسم. من اگر در اروپا تبليغ اسلام مي كنم و بحمدالله مقبول افتاده است، ولي در اين امر يك ذره از انديشه عقلي را در تبيين اسلام نمي آورم. خود قرآن بهترين بيان كننده اسلام است. دوري ما از قرآن اسفبار است. تا چندي قبل هركس در حوزه تفسير قرآن مي گفت، مي گفتند بيسواد است. عالم كسي بود كه فقه و اصول درس بدهد. كدام يك از اين مراجع حاضر بودند كه بيايند و تفسير قرآن بكنند. ما سخت از واقعيت اسلام به دوريم. به هر حال ما بايد اين نقدها را بكنيم تا بتوانيم راه ديگري پيدا كنيم...
در فلسفه صدرايي فكر هست و چقدر هم دقيق است. و اينها دو مطلبند. يكي خود فكر است كه وجود دارد و هرچه هم آدمي در آن عميق تر شود چيزهاي بيشتري را مي فهمد، ولي مطلب ديگر اين است كه اين فلسفه بازگوي يك واقعيت و حقيقتي نيست كه اگر خداي نكرده لطمه اي به آن بخورد به اسلام برمي خورد. نه، چنين چيزي نيست.
.... بايد در اينجا ابتدا چرايي فلسفه، و يا «فلسفه فلسفه» را بياموزيم. اين بهترين راهي است كه بايد برويم... اگر ما امروز اين كار را كرديم، يعني «دانش فلسفه» را باتوجه به سير تاريخي آن مورد نقد و بررسي قرار داديم آنگاه نسل هاي آينده مي توانند براساس انديشه هاي ما چيزي بسازند؛ والا تا زماني كه به درستي حدود و ثغور اين فلسفه را مشخص نكنيم كاري از پيش نمي بريم. فلسفه صدرايي هم كه يكي از آن فلسفه هاست، البته هنر عظيمي است. صدرالمتألهين واقعا خيال مي كرد كه فلسفه، بيان حقيقت نفس الامري مخلوق الهي است، و براساس اين اعتقاد فكر كرد و سيستمي از انديشه پديد آورد. فكر او قابل تحسين است، اما آن نيست كه آدم بنشيند و براي آن سينه بزند و بگويد تمام حقيقت در اين خلاصه شده است. حال اگر كسي هم بيايد و اينها را ترجمه كند اشكالي ندارد، اما حالا خيال نكنند كه اگر اين كتاب ها ترجمه شود و به مغرب زمين برود و آنها اين كتاب ها را بخوانند تكاني مي خورند و خيال مي كنند كه اين كتاب ها از آسمان افتاده است. اين تخيلاتي است كه برخي از فرنگي ها در ذهن اين علماي ما به وجود آورده اند، و اينها هم، وجود و اهميت خودشان را فراموش كرده اند، آيا اصلا مايه خجالت نيست كه ما بياييم استحكام آيات قرآن را، با استناد به اقوال فيلسوفان، تأييد كنيم؟...