شاملو شعر سپيد را خلق كرد، شعري كه توانست، در ادبيات معاصر ما جايي بزرگ براي خود بازكند. شاملو با شعرهايش توانست شعر امروز را معنا و مفهومي خاص بخشد كه درباره آن بسيار گفته اند و نوشته اند. او شاعري بود كه دهه چهل و پنجاه شمسي را توانست با شعرهايش در تاريخ ادبيات ايران برجسته نمايد. بيشتر نگوييم.
به مناسبت سالگرد درگذشت شاملو بخش هايي از متن يكي از سخنراني هاي منوچهر آتشي را در گراميداشت اين شاعر مي آوريم:
قرار بود من درباره ساختار شعر شاملوي عزيز صحبت كنم. اما وقتي به مقالات فراواني - كه گهگاه به حجم و ساخت كتابها هم رسيده اند - نگاه مي كنم، مي بينم جايي خالي براي اظهارنظر اين قلم ناتوان نيست. قلمي كه اصولاً براي نقد و نظر ساخته نشده، همان بهتر كه به نوشتن شعرهايش بپردازد: يا گپ و گفتي درباره جان شعر....
گويا تقدير تمامي جان هاي سخت و تسخيرناپذير اين است كه پيوسته منتظر نزول كليدي آسماني باشند تا آن قفل درون شكسته شود و مخزن و گنجينه پرگوهر اسرار به بيرون سرازير گردد. به حضور ناگهاني و شگفت انگيز شمس در خلوت مولانا كه مي نگريم، همين را مي بينيم. بي شمس اصولاً مولانايي نمي توانست در ميانه باشد. جلال الدين محمد بلخي بود، فقيهي دانا چون آن هزاران فقيه داناي ديگر. مولاناي غزل ها و مثنوي و فيه مافيه اما نبود.
با نگاهي به منحني كتاب شناسي شاملو ما به صدق اين مدعاي مكرر پي مي بريم:
۱- آهنگ هاي فراموش شده (به قول خود شاملو مشتي رمانتيسم كم مايه)
۲- آهن ها و احساس (كه حس هرگز آهن اين شعرها را نرم نكرد)
۳- قطعنامه كه فقط قطعنامه بود
۴- هواي تازه
۵- باغ آينه (آينه كاري شاعر)
۶- آيدا در آينه
۷- آيدا درخت و خنجر و خاطره
۸- ققنوس
۹- مرثيه هاي خاك
۱۰- شكفتن در مه
۱۱- ابراهيم در آتش
۱۲- دشنه در ديس
۱۳- ترانه هاي كوچك غربت
۱۴- مدايح بي صله
۱۵- برآستانه
دگرگونگي و ديگررنگي واژه هاي عنوان ها و نرمش حروف حتي در برابر سيماي آهني آغاز، حكايت از تأثير اكسير عشق در كارگاه كيمياگري شاعري مي كند. خواندن خود شعرها بر طبق همين توالي. ما را بيشتر به فيض بخش عشق در كار درشتناك شاملو واقف مي سازد.
بايد گفت: همگان عاشق مي شوند. در زندگي كمتر شاعري است كه جاي پاي يك، دو، سه و گاه چهار معشوق پيدا نباشد. اما هميشه كار از يك عشق بزرگ و بلند سامان مي گيرد و نوراني مي شود. خود عشق و معشوق هم در كار شاعران بزرگ، جا و پايگاه ديگر پيدا مي كند و به مفهومي مشترك و عام و انسان شمول و خداخواهانه تبديل مي شود.
عشق بزرگ و پاك و سازنده، به سادگي حاصل نمي شود. ظاهراً چنين عشق هايي به تصادف بر سر راه شاعر پيدا مي شوند. در مورد شاملو هم هر چند خود مي گويد كه «بسيار به جستجويش رفتم» اما همانجا اضافه مي كند كه «ناگاه متوجه شدم آيدا همسايه ماست» پس در واقع اگر به تقدير هم معتقد باشيم راهي به خرافه و دورتر نرفته ايم.
باري عشق، زبان آهني شاملو را جلا مي دهد، انعطاف مي بخشد، اما سلاح هاي او را در مبارزه با پليدي و پلشتي، هرگز كند نمي كند، بلكه برندگي جادويي بيشتري به آن مي بخشد، و طراري هاي زبان او را طرفه تر و تماشايي تر مي نمايد. از اين روست كه من به جا مي بينم ما خوانندگان شعرهاي شاملو، همچنان كه بي ترديدي ستاينده و وامدار اوييم، ستاينده و وامدار بانوي گرامي حريم شعرهاي او. يعني خانم آيدا سركيسيان هم باشيم. بانويي كه با سامان دادن به زندگي برآشفته شاملو، شعر شاملو را سامان داد و با سامان دادن به شعر شاملو، بخش عظيمي از شعر معاصر ما را سامان بخشيد. پس دستش مريزاد.
اكنون نخست، شعري را كه در سال ۱۳۷۰ براي شاملوي عزيز سرودم براي شما مي خوانم. شأن نزول اين شعر هم گفتني و شنيدني است. در آن سال ها من به عنوان مسئول كالاي طرح گاز كنگان در بخش حجم و ريزكار مي كردم. روزي از ميان پيمانكاران فراوان كه براي دريافت كالا به انبارهاي پروژه مي آمدند، آقايي به زمزمه گفت: من همسايه استاد شاملو هستم. در آن بحبوحه تير و آهن و الكترونيك و چند و چون كار، واژه شاملو، ناگهان ابتدا منفجرم كرد و بعد - كه توضيح بيشتر هم داد آن آقا - مثل گلوله بغضي از اعماق درونم به چشمم آمد و به اشك و شعر تبديل شد، پس في المجلس اين شعر را نوشتم و بدون پاكت به دست آن مرد بزرگوار دادم تا در هفته مرخصي اش به احمد برساند. آن شعر اين است.
به احمد شاملو
كهپاره سپيد!
شكاري بدگمان از برفينه هات
جلگه سايه خيز را مي پايد
شلال مي شود به دره
جوباره از هيبت كوه
و تفنگ
دربار قصيل
به گردنه مي رود
پازن پيشاهنگ
آنك، فراز چكاد ايستاده
با شاخ هاي بلند برگشته
- كه فيروزه آسمان را تاجي
در ميانه گرفته اند -
با سينه ستبر سپر كرده بر تمامي جلگه
تارمه آن سوتر آسوده تر بيارمد
بزغاله هاي لاغر را كسي شكار نخواهد كرد.
كهپاره سپيد!
همه حكايت همين است:
پازن پير بر تيغه هاي يخ
تفنگ دربار قصيل
و كهره هاي جوان
جست زنان
به دامنه ايمن
و در پايان بهتر و زيباتر مي بينم كه شعري ژرف و رسا از شاملوي بزرگ حسن ختام اين گفتار ناتمام باشد. شعري به نام «ما نيز».
ما نيز روزگاري
لحظه اي سالي قرني هزاره اي از اين پيش تَرك
هم در اين جاي ايستاده بوديم.
بر اين سياره بر اين خاك
در مجالي تنگ - هم از اين دست -
در حرير ظلمات در كتاب آفتاب
در ايوان گسترده مهتاب
در تارهاي باران
در شادروان بوران
در حجله شادي
در حصار اندوه
تنها با خود
تنها با ديگران
يگانه در عشق
يگانه در سرود
سرشار از حيات
سرشار از مرگ
*
ما نيز گذشته ايم
چون تو بر اين سياره بر اين خاك
در مجال تنگ سالي چند
هم از اين جا كه تو ايستاده اي اكنون
فروتن يا فرومايه
خندان ياغمين
سبك پا يا گرانبار
آزاد يا گرفتار
*
ما نيز
روزگاري
آري
آري
ما نيز
روزگاري.