گفتگو: بهار برهاني
عكس ها: مسعود پاكدل
خواب، خوابي ديده شده كه تنها يك نفر تعبيرش را مي داند. خواب، همه چيز در خواب زيباتر است. همه خواب مي بينند اما از بيداري هاي يوسف بايد ترسيد!
خواب، و باور كنيم آنچه در اينجا مي گذرد همه در جزيره اي ميان خيال ها مي گذرد.
پشت ديوار اين روياها، آن طرف همين خانه مرده ها را مي گردند، دفن نمي كنند، به آب مي سپارند و ديگر هيچ كس عاشق نيست. نيل همه چيز را با خود مي برد. ترنج ها، پرها، عشق و مادرها را... جز دل زليخا همه چيز و همه جا پر از كثيفي و سياهي است. سياهي از قعر مي آيد و سفيدي ها به آسمان مي روند تا روزي به زمين بازگردند كه شايد در مصر هم برف ببارد...
و اين برف است كه مي بارد. گفته بودم كه خنده اي مي خواهد برف و كودكاني براي خنديدن. حالا بخند دردانه بر بارش اين برف و بر دست بگير نمناكي سرد بلورهاي اين برف را.
تصوير اول پرده اول همان چيزي است كه در انتهاي اين پرده اتفاق مي افتد يعني داستان با يك فلش بك آغاز مي شود و حالا تعريف مي شود. در مصر برف نمي بارد با عنوانش در مصر اتفاق مي افتد اما به هيچ جغرافيا و مكان خاصي تعلق ندارد. بنابراين نه طراحي صحنه، موسيقي و نه لباس ها هيچ كدام متعلق به مصر نيست. داستان نمايش در دو اپيزود به شب و روز تقسيم مي شود. اپيزود اول پر از سپيدي و روشنايي است و گويا همه چيز را در رويا مي گذرد و ماه تمام مدت بالاي سر اين روياهاست اما در اين رود دوم سياهي و رذالت آدمها به وضوح يك روز آفتابي و روشن آشكار مي شود اين نمايش تجربه نويسندگي «محمد چرمشير» و كارگرداني دكتر علي رفيعي است.
پيش از اين نيز نام اين دو را كنار هم ديده بوديم. كه البته چرمشير با عنوان دراماتورژ حضور پيدا كرده بود رفيعي، كارگردان اين نمايشي راجع به اين همكاري و چگونگي شكل گرفتن اين امر مي گويد:
- هميشه كاركردن روي متون و منابع تاريخي يكي از دغدغه هايم بود و خيلي پيش از اين نيز سعي كرده بودم با زبان قاصر خودم اين كار را بكنم. مي دانستم كه بايد يك نفر كنارم باشد و حس مي كردم از داشتن يك نويسنده خوب محروم هستم. دغدغه ديگرم پرداختن به مضمون عشق است. هميشه در كارهايم به اين موضوع پرداختم حتي در جايي مثل «كلفت ها» كه از نفرت صحبت مي شود من عشق را برجسته كردم. بنابراين در مورد يوسف و زليخا طراحي نوشتم در حد يك پرده و براي پرده دوم هم يك مقدار يادداشت تهيه كردم. با توجه به همكاري قبلي كه با «چرمشير» داشتم موضوع را با او در ميان گذاشتم.
«محمد چرمشير» با سخاوت طبع و بزرگواري و انعطافي كه هميشه دارد در خدمت كار قرار گرفت از او خواستم فقط نگاهي به آنچه نوشتم بيندازد و حتي اگر خواست آنها را دور بيندازد چون نمي خواستم كار حالت و جنبه سفارشي داشته باشد و به هر شكل خالق اثر چرمشير بود.
مهم اين بود كه چرمشير در خانه ننشست و بنويسد. ما يك روز در ميان با هم ديدار و گفتگو داشتيم و راجع به تابلويي كه نوشته بود صحبت مي كرديم. مجذوب كارش شدم در حقيقت حضور من به عنوان كارگرداني بود كه مي خواهد اثر را روي صحنه بياورد و به تصوير بكشد و مي داند چه كساني قرار است در چه نقش هايي حضور داشته باشند.
من فقط سعي مي كردم همه چيز ما به ازاء صحنه اي، حركتي و رفتاري داشته باشد. مسئله مهم ديگر اين بود كه از افتادن در جرگه ادبيات پرهيز كنيم و چرمشير با درايت تمام اين كار را كرد. توجه و انعطاف او به حساسيت هاي من برايم ذوق آور بود و مي دانستم اثر زيبايي خلق خواهد شد. از طرح من تنها خطوطي حفظ و ساختار كار متعلق به شخص خلاق «محمد چرمشير» است. مرحله بعد كار با بازيگر و گذراندن متن از صافي ذهن بازيگران بود كه باز چرمشير در كنار گروه حضور پيدا مي كرد و آنچه اضافه بود حذف مي كرد. چون مي دانستيم تماشاگر ما حوصله ديدن يك نمايش طولاني را ندارد، تماشاگر اروپايي خيلي راحت مي نشيند و هفت ساعت «ماها باراتا» يا چهار ساعت شكسپير نگاه مي كند. گذشته از اين تصورم اين است كه جنس تماشاگر تئاتر شهر با جنس تماشاگر تالار وحدت متفاوت است. اينجا (مجموعه تئاتر شهر) خيلي ها به صورت اتفاقي به سالن مي آيند بنابراين از جانب من، چرمشير و بازيگران متن و اجرا منسجم تر شد.
* طراحي صحنه شما يك سطح شيب دار است كه به نوعي عدم تعادل را نشان مي دهد.عدم تعادلي كه در درون مايه نمايشنامه نهفته است. چطور از اين نمايشنامه به اين طراحي صحنه رسيديد؟
- من براي كارهايم هيچ وقت از پيش طراحي نمي كنم. هر بار پيش از شروع تمرينات طراحي كردم ماكت يا آن طرح را دور انداختم، چون در طول تمرين و كار با بازيگر است كه نيازها و ضرورت هاي طراحي صحنه شكل مي گيرد. واژه اي به نام دكور يك واژه منسوخ و عقب افتاده متأثر از آموزش هاي استادان آغاز قرن است. من معتقدم در طراحي مدرن امروز به جاي خلق مكان روي صحنه بايد يك فضا خلق شود. به عبارت ديگر مفهوم فضا جاي خودش را به مفهوم مكان ندهد. به نظر من طراحي مدرن يعني خلق فضا و اين خلق فضا با حضور بازيگر معنا پيدا مي كند. خلاقيت بازيگر فضا را به مكان تبديل مي كند. چون توانسته با زيبايي شناسي كه دارد با محيط ارتباط برقرار كند و لذت ببرد. هر بازيگري نمي تواند چنين برخورد كند.
* به خاطر اين سطح شيب دار ميزانسن ها شكل هاي ثابت حركتي پيدا كرده اند. يعني اكثرا آدم ها از يك نقطه خاص مي آمدند، مي ايستادند، حرف مي زدند و خارج مي شدند. اين سطح شيب دار به نوعي جزء اكسوار صحنه هم شده بود و مثلا تعريف مي كرد« ابودو»هميشه از قعر مي آيد و فرشته از بالا، يعني ميزانسن ها براساس اين طراحي يا عدم تعادل موازي و عمودي شده بود؟
- طراحي در اختيار بازيگر است نه بازيگر در اختيار طراحي. اول احساس شد يك شيب احتياج داريم كه گفتگوها در طول كار روي آن اتفاق بيفتد بعد براساس درون مايه اثر احساس كرديم شيب بايد از دو سو باشد و به اين نتيجه رسيديم كه طراحي صحنه بايد يك جهان در حال سقوط را نشان دهد كه اگر يك بند ديگرش پاره شود سقوط مي كند.
يعني همه چيز به يك موبندبودن بايد تداعي مي شد.
* در پرده اول فرشته سپيد يك ريسمان را گرفته بود. شروع پرده دوم «ابودو» يا فرشته سياه آن را گرفته بود. آن طناب تداعي كننده همين انحطاط يا به موبند بودن جهان اين آدمهاست كه اشاره كرديد؟
- مشكلات فني صحنه تئاتر شهر به من اجازه نداد كه آن طور كه مي خواهم از اين طناب و دكور استفاده كنم. براي من مهم اين بود كه فرشته با اين طناب از آسمان پايين بيايد و با حلقه انتهاي آن آسمان را به زمين وصل كند و سه طرف ديگر در حال سقوط باشد يعني همانطور كه اشاره كرديد رسيدن به عدم تعادل. مرد بالدار بايد از آسمان مي آمد ولي نشد. اگر اتفاق اول رخ مي داد كه او بيايد و طناب را وصل كند ابودو هم مي آمد طناب را باز مي كرد و مي بست به صندلي زليخا و مي شد كه اين صندلي معلق بماند اما چنين امكاني نداشتيم.
* در اپيزود دوم ابودو مي آيد، مي نشيند، سيگار روشن مي كند و به نوعي اعلام مي كند كه كيست و مي خواهد چه كار كند. يعني در مقايسه با حال و هواي كار يك عمل نامتعارف انجام مي دهد. منظور از اين كار نوعي شكستن فضا نيست؟
- حدس شما درست است. يعني زنداني يك مكان و فضاي تاريخي نبودن و شمول بيشتر به زمان و مكان دادن. ابودو فرشته تاريكي ها است و در پرده دوم ظهور مي كند. يعني جايي كه عشق وجود ندارد و كوچه ها پر از زنگار و نكبت و سياهي هستند. اما در پرده اول كه عشق موج مي زند فرشته سفيد حضور بيشتري دارد.
* در ابتداي صحبتهايتان اشاره كرديد: «سعي كرده ام هميشه مضمون عشق را دركارهايم بگنجانم»، گذشته از اين در بيشتر كارهاي شما من شخصيتي مضاف بر سازمان براي زن مي بينم. اينجا به نظرم داستان با تعاريف ديگري همراه شد. در يك تنگنا كه بوجود آمد، بقيه ديدند عشق معنا ندارد و بيراهه رفتند، اگر زليخا هم در حدي بود كه به مرده رحم نكند عاشق مي ماند؟
_ زليخا زماني به مفهوم عشق رسيد كه تمول و خلخال و آنچه را داشت رها كرد. زليخا در پرده اول فقط يك زن هوسناك است . زليخا در پرده دوم به عشق مي رسد. بقيه به باورهاي او نرسيدند. عشق تمول نمي شناسد. زليخا پايداري مي كند و درحقيقت با زندان رفتن يوسف در اولين پلكان عشق مي نشيند.
سال ها پيش زني در ميدان فردوسي تهران بود كه هميشه لباس قرمز بر تن مي كرد و آشفته بود. او خاطره يك قرار ملاقات در جواني اش را كه هرگز اتفاق نيفتاده بود با آن لباس كه تنش بود هميشه همراه داشت. اين خاطره در نگاه من به زليخا و لباسش خيلي تأثيرگذار بود. لباس زليخا يك طرفش به رنگ آبي نيل و عشق است، به رنگ رؤيا. ضمن اين كه رنگ قرمز هم كه رنگ خشونت كوچه هاي مصر است به همراه دارد.
* پرها كه در طول كار به تدريج به زمين ريخته مي شود آيا صرفا تداعي كننده برف هستند؟
_ پرها درحقيقت نماد برف خيالي است و اين كه واقعا در مصر برف نمي بارد و ديگر نشان دهنده بال و پر خرد شده و له شده فرشته است كه بر زمين مي ريزد. در پرده دوم مرد بالدار نيست و پرهاي شكسته اش بر زمين مي ريزد.
* و آن مرد كه انتهاي صحنه حضور دارد. آيا يوسف است كه همه مي گفتند همه جا حضور دارد ولي ديده نمي شود؟ يا فرعون؟
_ او فرعون است كه در كابوس و وحشت به سر مي برد و منتظر يوسف است كه بيايد خوابش را تعريف كند. در اين جا هنوز يوسف نيامده و خواب تعبير نشده.
* نسبت به اجراي جشنواره تغييراتي در كار به وجود آمده مثل فرشته كه قبلا به طور مدام يك عروسك دستش بود و شخصيت گنگي نسبت به حالا داشت. حذف شدن ماسك صورت «فوتي فر» و تغيير رنگ لباس يعقوب...
- تغيير لباس يعقوب اتفاقي بود يعني ابتدا لباسش خراب شد بعد ديدم بهتر است رنگ لباس فرشته باشد چون در نمايش تنها آنها كه منادي عشق باقي مي مانند لباسشان سفيد است. مرد بالدار كه مصداق يوسف است و يعقوب و انتظار زليخا در آن لباس قرمز باقي مي ماند.
* در شروع حركات بازيگران با ژست ها و فيگورهاي خاص و اغراق آميزي همراه است اما از يك جايي اين حالت كم و بعد قطع مي شود. چرا؟
- چون قبلا يك اتفاقي رخ داده و حالا به اينجا رسيده. پرده كه كنار مي رود ماجراي پيراهن يوسف مطرح مي شود و تماشاگر با صحنه اي مواجه مي شود كه قبلا راجع به آن حرف و گفت وگو بوده، يك لحظه قطع مي شود و بعد ماجرا ادامه پيدا مي كند.
* و حرف آخر...
- امروز آنقدر مشكلات ما حل نمي شود كه دائم آن را تكرار مي كنيم. تكرار تبديل مي شود به نق زدن و نق زدن اثربخش نيست. پس بهتر است سكوت كنيم!