ساعدي
رسول آباديان
فقط كافي است چند صفحه از مجموعه عزاداران بيل يا داستان هاي به هم پيوسته ترس و لرز خوانده شود تا خواننده در افسون نويسنده اي به دام بيفتد كه هرگز آن گونه كه بايد و شايد در وطن خودش خوانده نشد. ساعدي بد سرنوشت در دوران حيات ادبي اش آثاري خلق كرد كه به لحاظ ساختار و نوع نگرش به ادبيات داستاني ما تواني ده چندان بخشيد. روح ناآرام و سركش او نه تنها در داستان بلكه در نمايشنامه و كارهاي پژوهشي حدود پرواز خود را آزمود و البته سر بلند هم بيرون آمد. دنياي كابوس وار پيچيده در واقعيت فضايي منحصر به اين نويسنده را پديد آورد كه هنوز بر سر زبان هاست. اگر تمام توان نويسندگي ساعدي همين آثاري نباشد كه به يادگار گذاشته و ذهنيتي سياسي توان ادبي او را ضايع كرده باشد باز هم آنقدر هست كه حالا حالاها بماند و گوي سبقت را از مدعيانش بربايد.
هشت مجموعه داستان، سه رمان، نوزده نمايشنامه، چهار فيلمنامه، سه تك نگاري و سه ترجمه از نويسنده اي با آن فشار روحي بالا و ده ها مشغله ريز و درشت چيز كمي نيست كه بتوان ناديده گرفت.
كورش اسدي : قهرمان نبودن و بي قهرمان زيستن
كورش اسدي در كتاب دفتر پنجم چهره هاي قرن بيستمي به مشكلات عديده ساعدي در آن زمان اشاره مي كند. او مي نويسد: «غم انگيزترين وجه نويسندگي ساعدي آنجاست كه خلاقيت و تعهد به هم گره مي خورند. جايي كه ساعدي مجبور است چيزي بيش از نويسنده نشان دهد كه يك جور پيام آور باشد، كه قلمش را در تهييج و تحريك و مبارزه بگرداند. وجه تراژيك ساعدي در اين است كه هي مجبورش مي كنند تا از تخيلش كم كند و بيشتر به تعهدات تحميلي بپردازد. او از هر طرف با توقعات رنگارنگي روبروست. هي بايد از قالب خودش درآيد و به قالب ديگري برود. از چريك و دانشجو و ناشر گرفته تا ساواك همه به شكلي مزاحم خلاقيتش هستند. در تفكر غالب زمانه ساعدي داستان نويس نمي توانست تنها يك داستان نويس باشد. همه از ساعدي تعهد مي خواستند نه خلاقيت صرف.»...
گرچه اظهارنظر اسدي را كه البته نظر بسياري ديگر هم هست مي شود قابل تأمل دانست لكن نمي توان آن را كاملاً قانع كننده قلمداد كرد. زيرا در دوراني كه ساعدي نفس مي كشيده بسياري از نام هاي ديگر هم درست در زمانه و موقعيت او زندگي مي كرده و مي نوشته اند و طبعاً توقع ياد شده فقط از ساعدي بعيد به نظر مي رسد. به عنوان مثال مگر تفكر حاكم آن زمانه دست نوازش بر سر نويسنده اي چون بهرام صادقي مي كشيده يا ديگر نويسندگان در آرامش صددرصد مي نوشته اند؟ به هر حال اين بحث بيهوده است كه ما حدود ساعدي را بالاتر از حد آثارش بدانيم چون نه تنها دردي از جامعه ادبي امروز و آينده دوا نمي كند بلكه انگيزه سرك كشيدن به اعماق نوشته هايش را از بين مي برد كه حق ساعدي نيست. بايد پرسيد مگر ما تا همين الان به حد و حدود بسياري از كارهاي او حتي نزديك شده ايم كه افسوس مابقي نبوغ از دسته رفته او را بخوريم؟...
اسدي در كتاب شتابزده اش يك سويه به محكمه رفته و آنچنان گذرا به آثار ساعدي پرداخته كه انگار قصد نوشته اي ژورناليستي را داشته و بايد كه كاري را انجام مي داده. اما در همين حد هم بايد دست او را فشرد و بايد انصاف داد كه اظهارنظري از اين دست نيم نگاهي عميق به عمق آثار ساعدي است: «جهان داستان هاي ساعدي جهان نيازمندان بي قهرمان است كه در پي قهرمان بافي و قديس پروري عمرشان تباه شده است و از قهرمان هم خبري نيست. ساعدي در تمام داستان هايش همين فقر را نشانه رفته است. قهرمان نبودن و بي قهرمان زيستن فقر نيست. فقر آنجاست كه از آدمي با هزار نقطه ضعف و نياز، قهرماني قديس ساخته شود. در جهان ساعدي چنين قهرماني يا فريبكار مي شود يا گريزان و سرگردان.»...
اميرحسين چهلتن: اضافه كردن به جمعيت دنيا
انتظار داشتم چهلتن به عنوان نويسنده پر كار اين سال ها نگاهي متفاوت به دنياي ساعدي داشته باشد. اما او هم به كليات بسنده كرد. گفته هايش تمام و كمال تقديم مي شود: «دكتر غلامحسين ساعدي در ادبيات داستاني معاصر ايران پديده اي است كه به چند لحاظ قابل مطالعه است. اول اين كه اين نويسنده از نظر قدرت تخيل يكي از استثناهاست. دوم اين كه نمونه بسيار روشن از آن دسته نويسندگاني است كه دغدغه سياست باعث شد تا بخشي از آثارش از خلاقيت كافي بي بهره بمانند و گمان مي كنم در اين مورد به خصوص بايد جلال آل احمد را تاحدود زيادي مسبب ماجرا دانست. ساعدي با نبوغي كه داشت متوجه اين موضوع شده بود و در آخرين روزهاي عمرش مي گويد: «مي خواهم زنده بمانم. سياست نگذاشت من داستان بنويسم.» درضمن ساعدي از آن دسته نويسندگاني است كه به تعبير ساراماگو به جمعيت دنيا اضافه كرده است. يعني خالق شخصيت هايي است كه اگر چه هر كدام نماينده قشري از اقشار ايراني اند اما در عين حال به عنوان شخصيتي تمام و كمال براي ما باورپذير و قابل دريافت هستند. رمان توپ و همچنين داستان هاي متعددي از او ازجمله داستان هايي از مجموعه واهمه هاي بي نام و نشان از آثار ماندگار ادبيات داستاني ما هستند.»... بهتر است كه عنان گفتار را در اين زمينه به نويسندگان ديگر واگذاريم و به سراغ ابوالقاسم فرهنگ برويم كه بارها در مورد آثار ساعدي گفته و نوشته است.
ابوالقاسم فرهنگ: مرگ تو پس از گذشت شانزده سال
هفده ساله كه بودم شروع كردم و از ساعدي بيشتر خواندم. خب بالاخره سال پنجاه بود و من هم مثل بسياري از نسل خودم آرمان گرا بودم. چيزهايي در مورد علل شكست مشروطه و پيروزي كودتاي ۳۲ خوانده و شنيده بودم و آثار ساعدي به بخشي از پرسش هايم پاسخ مي داد. در تمرين نمايشنامه ديكته شركت كردم تا عمق ديكتاتوري را بفهمم. «آي با كلاه آي بي كلاه» را خواندم تا نقش روشنفكران تحقير شده به وسيله مردم كه به حاشيه رانده شده اند و دچار بي عملي اجباري مي شوند را بفهمم و ... نشستم و چندين و چند بار قصه ساندويچ را از او خواندم. در ساندويچ، شخصيتي شيك پوش وارد يك ساندويچ فروشي كثيف مي شود. مشتري ها همه عادي هستند و به راحتي ساندويچ هاي ناتميز آنجا را به صرف خوردن غذاي فرنگي مي خورند، ولي تنها اين شخص شيك پوش است كه به تمهيد راوي داناي كل دچار فشار عصبي است و به صرف غيرعادي بودنش از ساندويچ فروش مي خواهد گوشت تازه و تميز، كره قبلاً استفاده نشده و بسته بندي شده و ماهي تابه تميز و نان خمير گرفته و برشته برايش بگذارد. او هم اين كار را مي كند ولي شخص شيك پوش غيرعادي سر آخر بيشتر از دستمزد عادي، به فروشنده مي پردازد ولي آن را نمي خورد. ما در پايان اين قصه تنها مي بينيم كه شخصيت قصه ساندويچ تهيه شده را در سطل آشغال مي اندازد و از آنجا بيرون مي رود. شايد ساعدي اگر بيشتر مي ماند مي توانست به فرم بيشتر توجه كند و بازي هاي زباني كند و امروزه پسند باشد ولي او جزو سرآمدهاي نمايشنامه نويسان و قصه نويسان زمان خود بود و شايد هنوز هم هست ولي من نمي دانم.
حسن بني عامري: هنوز هم با گوهر مراد
فكر مي كردم زن است و عجب هم اعتقاد داشتم كه هست. تازه از شيراز آمده بوديم ورامين. و من به جز داستان خواندن داشتم لذت يك افسون ديگر را هم تجربه مي كردم. تئاتر. آن هم در دبيرستان با نوشته و بازي و كارگرداني خودم. افسوس نمايش وادارم كرد با بيست تك تومان پول توجيبي هفتگي ام و با ميني بوس و اتوبوس و تحمل دو سه ساعت راه خودم را برسانم به ميدان انقلاب و كتابفروشي ها و مستقيم هم بروم سراغ قفسه نمايشنامه ها. گشتم دنبال ارزان ترها و خوش اسم ترها. بين چوب به دست هاي ورزيده و پهلوان اكبر مي ميرد شير يا خط انداختم. خيلي خوشحال شدم كه قرعه به نمايشنامه يك زن افتاد. سال ۶۱ بود و هنوز كتاب ارزان. دوازده تومان و پنج ريال دادم به كتابفروش و با خودم عهد كردم هفته بعد هم بيايم آن يكي را بخرم. توي ميني بوس در راه ورامين خواندمش و شگفت زده شدم و با خودم عهد كردم كه بايد هر نمايشنامه اي را كه اين زن نوشته بخرم بخوانم. تا هفته بعد بارها و بارها خواندمش. به خصوص در زيرزمين خانه و با صداي بلند و با لحن هاي مختلفي كه براي هر بازيگر انتخاب مي كردم. ذوق زدگي ام آنقدر زياد شد كه هر كاري مي كردم تا پول بيشتري به دست بياورم نمي شد و مجبور مي شدم به همان بيست تومان و هفته اي يك كتاب قناعت كنم. تك تك نمايشنامه هاي گوهر مراد را اين طوري خريدم و خواندم و بازخواني شان كردم و همين طور بيضائي و رادي و ديگران را. بدون اينكه كسي بگويد نخوانشان. يا مثلاً تفسير كند كه چرا بايد خواندشان. اينها همه را گذاشتم به حساب كشف شخصي خودم و سال ها و حتي هنوز با همان كتاب هاي ده دوازده تومني آن كشف ها را ادامه مي دهم و حالا بشنويد از وقتي كه شنيدم گوهر مراد زن نيست و اسم واقعي اش غلامحسين ساعدي است و روانشناس است و داستان هم مي نويسد. اين اسم به نظرم آشنا آمد.
يك كتابش را در همين رفت و آمدها خريده بودم. عزاداران بيل. منتها افسوس نمايش و اجراي تئاتر فرصت نمي داد به دلمشغولي قبلي ام داستان برگردم. دلم هم ازش چرك بود كه چرا اين طور بازي ام داده است و چطور مي تواند به خودش اجازه بدهد هم زن باشد هم مرد. از گوهر مراد بودنش بيشتر چيز مي آموختم تا مثلاً ساعدي بودنش. اينها همه گذشت تا از تئاتر سرخورده ام كردند و باز آمدم سراغ داستان خواني هاي گذشته و ديدم افسوني كه در عزاداران بيل هست آنقدر اعجاب آورتر است كه ديگر نمي توانم به زن و مرد بودن نويسنده اش چندان اهميتي بدهم. خب البته بزرگتر هم شده بود، با سئوال هايي كه حالا اساسي تر هم شده بودند، مي خواستم بفهمم راز افسون گري نقالي ساعدي و بيضائي و رادي يا ديگر نويسندگاني چون هدايت و چوبك و بهرنگي و آل احمد و ديگران در چيست كه اين طور ماندگار مانده اند و نمي شود از تاريخ ادبيات داستاني و نمايشي ايران حذفشان كرد. كنكاش هايم بي نتيجه نبوده اند. هدايت اگر با نگين بوف كور جاودانه شد با پشتوانه آگاهي از فولكور بومي ايران و با نوشتن كتاب فرهنگ عامه و داستان هايي چون علويه خانم و حاج آقا و بقيه كارها بود كه توانست درست به هدف بزند و بوف كور را متفاوت از ديگر كارهاي خودش و ديگران بنويسد. يا عزاداران بيل ساعدي حاصل نوشتن ده ها نمايشنامه و داستان و تحقيق هاي علمي در فرهنگ عامه ايران بود كه كماكان يكي از شاهكارهاي رمان فارسي است. اگر در آن سالها تئوريسين ادبي مي داشتيم، يا مترجم قدرتمند و جهاني تا ترجمه اش كند، الان اصلاً لزومي نداشت آمريكاي جنوبي را سردمدار مثلاً رئاليسم جادويي بدانيم. آب حيات جاودانگي داستان ايراني را فقط كساني خورده اند كه فرهنگ ايراني را با تمام وجودشان زندگي كرده اند و به تصوير كشيده اند و غلامحسين ساعدي يكي از آنها بود. اين روزها باز دوست دارم گوهر مراد بدانمش شايد به خاطر روح لطيف زنانه و آرامشي باشد كه از شنيدن اسم پرمعني اش به من دست مي دهد. يا نه. شايد هم به خاطر طغيان و در عين حال رندي او باشد كه با انتخاب اين اسم به خيلي ها و لااقل به من ثابت كرد كه هميشه نبايد تمام رازهاي لطيف يا پيچيده يا عميق زندگي طبيعي و ادبي خودمان را كالبد شكافي كنيم و... اين عاشقي كردن بدون ابراز عشق را فقط يك روح زنانه مي تواند تجربه كند. شايد به همين دليل بوده كه اسم ديگرش را گذاشته گوهر مراد و شايد به همين دليل باشد كه من هنوز او را با همين اسم رندانه به ياد مي آورم. روحش شاد باد.
حسن اصغري: جلوه زودگذر
به نظر من جرقه خلاقه ادبي زنده ياد غلامحسين ساعدي با انتشار مجموعه داستان «شب نشيني با شكوه» آغاز شده است. اين مجموعه در سال ۱۳۳۹ انتشار يافت و نگاه اهل هنر را به سوي خودش جلب كرد. داستان هاي كتاب «شب نشيني با شكوه» مايه هايي از طنز چخوفي را بازتاب مي دهند كه البته در برخي داستان هاي كتاب به گونه اي خام و جا نيفتاده ارايه شده اند. كتاب «شب نشيني باشكوه» البته آغاز راه نويسندگي ساعدي است كه نويسنده به ساخت و بافت فني بسياري از داستان ها، توجهي هنري نداشته و شتابزده درونمايه هاي از پيش تعيين شده را در سطح لغزانده و گذاشته است. پربارترين دوره خلاقه ساعدي، از سال ۱۳۳۹ آغاز و در سال ۱۳۴۳ با انتشار كتاب «عزاداران بيل» و پس از آن كتاب هاي «ترس و لرز» و «واهمه هاي بي نام و نشان» به اوج مي رسد. ساعدي در زمينه داستان كوتاه در پنج و شش ساله آغاز دهه پنجاه اثري در حد و قواره هنري عزاداران بيل و ترس و لرز نيافريده است. تنها كتابي كه در اواسط دهه پنجاه منتشر كرد، كتاب «گور و گهواره» بود كه از لحاظ ساخت و بافت هنري پايين تر از آثار دهه چهل اوست. من درباره آثار نمايشي ساعدي حرفي ندارم و بحث آن را به صاحب نظران عرصه نمايشنامه نويسي وامي گذارم. به نظر من آثار داستاني ساعدي بي شك بر داستان نويسان هم دوره خود من تأثير داشته است. اما فكر مي كنم نسل داستان نويسان دو دهه اخير با آثار داستاني ساعدي بيگانه اند. اين بيگانگي دلايل گوناگون دارد كه در اين مقاله مجال بحث آن نيست. آثار داستاني ساعدي با دو نگاه و با دو شيوه روايي خلق شده اند كه مي توان ويژگي دوگانه آ ن را تفكيك كرد.
برخي آثار داستاني ساعدي در زمانه ما و براي داستان نويسان جوان ما از لحاظ هنري و فني كهنه شده اند و مايه اي براي بهره گيري ندارند. اما تعدادي از داستان هاي او اكنون نيز شاخص اند وهمچنان مي توانند تأثيرگذار باشند. نگاه سياسي و اجتماعي ساعدي در بسياري از داستان هايش به گونه اي عريان و مستقيم بيان شده اند و در بافت و ساخت طبيعي هنري اثر تنيده نشده است.
اين گونه داستان هايش شانس ماندگاري و تأثيرگذاري ندارند و تنها مي توانند در سير و مراحل و افت و خيزهاي نويسنده مورد تحليل و ارزيابي قرار گيرند. برخي داستان هاي ساعدي مانند مجموعه هاي «عزاداران بيل» و «ترس و لرز» و «واهمه هاي بي نام و نشان» و حتي چند داستان مجموعه «شب نشيني با شكوه» عمري طولاني خواهند داشت و در آ ينده نيز مطرح خواهند شد و تأثيرگذار خواهند بود.
گم شدن در زندگي روزمره
حسن اصغري درباره كتاب شب نشيني باشكوه مي گويد: به نظر من پرقوت ترين و محكم ترين داستان كتاب «شب نشيني باشكوه» داستان «چتر» است. اين داستان در ذهن خواننده موقعيتي طنز آلود و در عين حال غم انگيز را تداعي مي كند. در آغاز داستان «چتر» چند جمله كليدي وجود دارند كه نشانه هاي نمادين را به چشم و ذهن خواننده مي كوبند و مي گويند كه درون مايه داستان چگونه است و چه چيز را مي خواهد بگشايد و نشان بدهد: «وقتي چند قطره درشت باران جلو پاهايش پخش شد، با عجله پله هاي چوبي را بالا رفت، قفل در را باز كرد و وارد شد. اتاقها تاريك بود. روشنايي خفه و كم رنگي كه از شيشه هاي گرد گرفته وارد مي شد، نمي توانست مخلفات اداره را روشن كند. اما آقاي حسني به روشنايي احتياج نداشت.آقاي حسني هميشه در تاريكي لوليده بود، آقاي حسني از تاريكي خوشش مي آمد، در تاريكي راحت تر بود. در تاريكي آسان تر مي ديد.»
نشانه هاي آغازبندي داستان «چتر» به ما مي گويد كه آقاي حسني در جهل تاريكي غرق است و به آن عادت كرده و تاريكي جزو زندگي واقعي او شده است. جالب اين است كه آقاي حسني، چترش را در تاريكي اتاق محل كارش مي يابد وآن را مي گذارد زير بغلش اما او در روشنايي خيابان، چتر زير بغلش را نمي بيند و خيال مي كند چتر را گم كرده است. طنز داستان با ايجاد، همين موقعيت و وضعيت پديد مي آيد. اين طنز چخوفي، واقعيت پنهان زندگي آدم ها را مي شكافد و نشان مي دهد واقعيت اين است كه تاريكي وجود دارد و آ دم ها در روشنايي نيز به آن عادت كرده اند و خودشان را در آن گم كرده اند. آن گونه كه آدم داستان «چتر» ساعدي، هوش و حواسش را در روشنايي روز از دست داده است و در تاريكي غرق و گم شده است.