شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۲
شماره ۳۱۳۸- Aug, 16, 2003
سفر و طبيعت
Front Page

از ميان نامه هاي خوانندگان
لار،ماهيگيري ورزشي، بايدها و نبايدها
زير ذره بين
* آيا فقط صيد ورزشي با تك قلاب واقعاً زندگي قزل آلاي لار را به خطر مي اندازد؟
* طبيعت دوستان حضور و كمپينگ در لار و استفاده از طبيعت زيباي آن را حق خود مي دانند و از مسئولان مي پرسند كه چرا حق ندارند چادر بزنند و شب را در لار بگذرانند؟
اشاره:
006090.jpg

چند روزي بيش از انتشار صفحه «سفر و طبيعت» نمي گذرد، با اين همه ، تماس ها، تلفن ها و مطالبي به ما رسيد كه مهر تأييدي بود بر صحت پيش بيني ما در رابطه با خالي بودن جاي چنين صفحه اي در روزنامه به دنبال چاپ گزارش مندرج در شماره يكشنبه ۱۹ مرداد ماه تحت عنوان «برعاشقان ماهيگيري در لار چه مي گذرد؟»
چندين تماس از خوانندگان - اغلب ماهيگير - داشتيم كه حاوي نكاتي انتقادي، به ويژه نسبت به محدوديت روزهاي ماهيگيري (هفته اي سه روز) و عدم امكان چادرزدن و اقامت شبانه در منطقه، بود.
از اين ميان ، نوشته  آقاي هادي ميرقاسمي را، كه تقريباً دربرگيرنده نكات مورد اشاره هست
برگزيده ايم كه مي خوانيد.

چهار سال پيش، هنگامي كه سازمان حفاظت محيط زيست ماهيگيري را در سد لار ممنوع اعلام كرد، براي ماهيگيران خوشايند نبود اما آنان براي حفظ بقاي آبزيان اكوسيستم لار هيچ اعتراضي نكردند. اما پس از مدتي مشخص شد، تنها اين طبيعت دوستان و ماهيگيران تابع قوانين بودند كه قرباني برنامه هاي سازمان شده اند و بوميان منطقه يا صيادان غير مجاز كماكان به صيد مشغول بوده و حتي توركشي نيز مي كنند. در آن سال ها غروب لار براي طبيعت گردان غروبي غم انگيز بود و ديگر خبري ازلانسه و قلاب نبود. خبري از سلام- صبح بخيرهاي ماهيگيران نبود. خبري از چكمه هاي پر از آب آنان نبود و بالاخره خبري از قزل آلا نبود و غم انگيز تر از آن، اينكه امسال ماهيگيران در لار نه غروبي مي بينند و نه طلوعي. بد نيست از مسئولان محترم سازمان بپرسيم كه آيا صيد ورزشي با تك قلاب واقعاً زندگي آبزيان را به مخاطره مي اندازد؟
طبعاً چنانچه ممنوعيت صيد باعث ازدياد نسل قزل آلا شود باعث خوشحالي هر طبيعت دوستي خواهد شد. چرا كه لار به نسل هاي آينده نيز متعلق است. اما آيا اين ممنوعيت براي همه يكسان است يا...!؟
خوب يادم هست كه پنج شنبه هفته گذشته هنگامي كه به پاسگاه محيط باني پلور رسيدم خيلي محترمانه به محيط بان سلام و خسته نباشيد گفتم، اما او جوابي كه داد اين چنين بود: «اگر چوب چرخ داشته باشيد بايد تحويل پاسگاه دهيد.» به او گفتم:«من خودم طبيعت گرد هستم اگر قانون اجازه ندهد مطمئن باشيد كه قلاب نمي اندازم.» اما جواب: «فقط شنبه ، دوشنبه و چهارشنبه. حق شب ماندن هم نداريد.» پرسيدم چرا؟
«در هر حال مقررات است»
چند ثانيه اي نگذشته بود كه چشمان خيره مرد از صورت من برگشت و به فردي كه پشت سر من ايستاده بود نگاه كرد. «سلام، چطوري، چه خبر؟» و شروع به احوالپرسي كردند. او زنبورداري بود كه در منطقه لار كندو داشت. محيط بان پرسيد: «مرد حسابي چرا بوته هاي گون منطقه را آتش زدي؟» مرد جواب داد: «خرس آمد يكي از كندوهايم را برد. بوته ها را آتش زدم كه خرس به كندوها نزديك نشود.» و ديگر مرد محيط بان جوابي نداد و سكوت اختيار كرد.
آري غروب لار غروب  غم انگيزي است. ديگر قزل آلاي خال قرمز آرامش قبل را ندارد و روي كوه پشت پاسگاه گزل دره بزي وجود ندارد. اينجا سرزمين غربت طبيعت گردان و جولانگاه گله  داران پارك ملي است. آيا بهتر نبود مستقيماً اعلام مي كردند هيچ طبيعت گردي حق ورود به پارك ملي لار را ندارد تا اينكه بگويند ماهيگيران عزيز روزهاي شنبه، دوشنبه و چهارشنبه حق صيد دارند؟! حفاظت به نحو مطلوب انجام مي گيرد پس چرا ماهيگيران از وضع موجود درياچه ناراضي اند.
مگر چند سال صيد ممنوع نبوده است؟ پس چرا اكوسيستم آن طور كه بايد بهبود نيافته است؟ اگر قصد مسئولان ، حفاظت از اكوسيستم لار است پس چرا تعداد محيط بانان آن قدر كم است كه قدرت پوشش تمام درياچه را ندارند و اگر تعداد آنها كافي است دليل وجود ماهيگيران غير مجاز در منطقه  چيست؟
به طور حتم طبيعت گردان نه تنها به اكوسيستم منطقه آسيب وارد نمي كنند، بلكه در حفظ محيط هم كمك خواهند كرد چرا كه آنها دانسته و با آ گاهي به منطقه وارد مي شوند و واقف هستند كه چنانچه خطري طبيعت را تهديد كند، در واقع زندگي انسان ها در معرض خطر قرار گرفته است.
همه مي دانند كه ماهيگيران ورزشي به دنبال كباب كردن و خوردن ماهي نيستند، بلكه آنان غذاي سفر خود را در كوله هاي خود به همراه دارند.
براي آنان صرفاً جنبه تفريحي- ورزشي مورد نظر است. طبيعت گردان را مي توان محيط بانان داوطلب زيست بوم ناميد. پس شايد بهتر باشد به جاي اينكه پاسداران طبيعت را از آن دور كنيم آنها را به دامن زيباي طبيعت فرابخوانيم تا دست سودجويان و فرصت طلبان را كوتاه كنيم. كاش مي شد به زير آب برويم و شب هاي پر از گريز ماهيان و روزهاي سرد و پر از ماتم آنان را نظاره گر باشيم و به آنها بگوييم:«ماهي ها مواظب خودتان باشيد...»
هـ. مير قاسمي
همشهري: مسلم است كه نظريات خوانندگان، لزوماً نظر روزنامه نيست اما صفحه «سفر و طبيعت» طبق وظيفه اي كه دارد ملزم به نشر نظريات اقشار مختلف جامعه است، بنابراين طبيعي است كه حق جواب و توضيح براي مسؤلان سازمان محيط زيست نيز محفوظ است.
006105.jpg

البته پديدآورندگان «سفر و طبيعت» آقاي مهندس پيراسته مدير كل محترم محيط زيست استان تهران و آقاي كارگر سرپرست منطقه لار را كاملاً مي شناسند و با خدمات آنان به محيط زيست كشور در طول ساليان دراز خدمتشان كاملاً آشنايند.پس از اين نيز با اين آقايان و در صورت تمايل با ساير مسئولان سازمان نيز در تماس و ارتباط دايم خواهند بود تا از اين راه كمكي هر چند ناچيز به ارتقاي فرهنگ زيست محيطي جامعه انجام دهند.
چگونه به لار برويم
براي رفتن به لار و لذت بردن از طبيعت زيباي اين منطقه يگانه و ماهيگيري در آن حتماً لازم نيست اتومبيل شخصي داشته باشيد.
براي رفتن به لار از تهران از طريق جاده دماوند به جاجرود، بومهن، رودهن، آبعلي، امامزاده هاشم و پلور مي رويم. اين مساحت حدود ۸۵ كيلومتر است. از پلور، از جاده اي فرعي در سمت چپ جاده به سمت شمال، حدود ۱۲ كيلومتر مي رويم تا به كيوسك محيط باني سد لار برسيم. اين جا درياچه سد لار است. اين درياچه كه از شرق به غرب امتداد دارد، جلوه اي بديع و زيبا به لار داده و محل مناسبي براي قلاب انداختن و صيد ماهي قزل آلاي خال قرمز است.

شيرهاي سنگي، شير مردان خفته
006110.jpg
عكس :فخر السادات غني

از بعضي از قبرستان هاي قديمي چهارمحال و بختياري، اصفهان و لرستان كه گذر مي كني بر روي بعضي از قبرها مجسمه هايي از شيرسنگي نصب شده است. كه مردم عامه را اعتقاد بر اين است كه گورهايي كه بر روي آن ها شيري ساخته شده متعلق به جوانمردان است.
اين اعتقاد چندان بيراه هم نيست، چنانكه عده اي از مورخين و تاريخ نويسان را نيز عقيده بر اين است كه: شير چهارمين پله است از هفت پله آيين مهري يا ميترائيسم و يكي از پله هاي بسيار دشوار.مرد شير شده (شيرمرد) بايد همانند شير كه نيرومندترين جانوران است و در ميان همرديفانش از همه زورمندتر باشد. شيرمرد شدن، نشانه دليري و زورمندي و بالاترين پايه نيرومندي بود. روي گور شيرشدگان، شيري از سنگ تراشيده مي گذاشتند و صورت «شيرمرد» در دهان شيرسنگي كنده كاري مي شد. تا چندي پيش نيز در مناطقي از ايران هنوز بر سر مزار پهلوانان مجسمه شيري تراشيده از سنگ قرار مي دادند كه اين سنت به جامانده از مهريان (پيروان آيين مهري) و قريب به ۳ هزار سال قبل از ميلاد مسيح مي باشد.

مشق طبيعت
دست مريزاد؟!

محمدعلي اينانلو
خبرگزاري ها خبر داده بودند كه «ايران در ميان ۱۴۲ كشور جهان از لحاظ شاخص هاي پايداري زيست محيطي در رديف يكصد و چهارم قرار گرفت.»
ماشاءالله دارد، اي والله دارد،  دست مريزاد دارد. همين يكي دو روز پيش بود كه راجع به تنوع بي نظير طبيعت كشورمان نوشتيم، گفتيم كه ايران بي ترديد جزو پنج كشور مهم جهان است از نظر طبيعي. گفتيم كه خداوند در آفريدن اين «مرز پرگهر»، اين «جهاني در يك مرز» از هيچ لطفي فروگذار نكرده است، گفتيم كه آنچه مي توان در تمامي جهان يافت، مي شود در ايران پيدا كرد. گفتيم كه كوه داريم، دشت داريم، كوير داريم، دريا داريم، درياچه داريم، جنگل داريم مرتع و بوته زار داريم، گفتيم كه همه چيز داريم. اما نگفتيم كه چه نداريم! آنچه كه نداريم قدرداني از خالقي است كه همه اين ها را براي ما آفريده است، آنچه كه نداريم به جاي آوردن شكر اين همه نعمت است. شكر نعمت نعمتت افزون كند، آنچه كه نداريم فرهنگ نگهداري از اين طبيعت بي نظير است. آنچه كه نداريم اعتقاد مديران مملكتي به فرهنگ سازي است آنچه كه نداريم...
006100.jpg

خبر همين چند سطر بود و چاپ شد و گذشت: «ايران در بين ۱۴۲ كشور از نظر عدم توجه به نگهداري طبيعت صد و چهارم شده است!» اين عدد و رقم چه كسي را تكان داده است؟ كدام زنگ خطر را به صدا درآورده است؟ كدام هشدار را داده است؟ فقط بايد در همين حد بسنده كرد كه يك خبر چاپ كنيم و تمام؟ نه اصلا اين طور نيست، اين خبر مي تواند جرقه اي باشد براي گيراندن آتش پيگيري. مسئولان بايد حساس باشند؛ چه كسي، چه كساني، چه عاملي ، چه عواملي، چه دست هايي، چه ذهن هايي، باعث شده اند كه اين درجه پر از افتخار نصيب ما شود كه از نظر عدم نگهداري طبيعت گرانبهاي كشورمان جزو آخرين و پست ترين سرزمين ها باشيم؟
آيا اين خبر نمي تواند پيگيري شود؟ آيا اين خبر نمي تواند شروعي باشد براي حركتي تازه كه تا دير نشده به خودمان بياييم، بر سر شاخ بن نبريم و با ميراث طبيعي كشور خود آنچنان رفتار نكنيم كه تيمور با سرزمين هاي سوخته؟ حرف بسيار است، خواهيم گفت.

ماجراهاي طبيعت
آخرين زوزه
قسمت آخر
006095.jpg

اثر:ارنست تامپسون ستون
برگردان:حميد ذاكري
همه تله هايم را فراهم آوردم، يكصد و سي تله فلزي بسيار قوي و در تمام مسيرهايي كه به دره ختم مي شد در فرم هاي چهارتايي كار گذاشتم. هر تله به طور جداگانه به يك كنده ضخيم وصل و هر كنده جداگانه دفن شده بود. چنان به دقت علف ها را با زمين زير آن برمي داشتم و پس از كار گذاشتن تله دوباره آنها را به صورت اول برمي گرداندم كه خودم هم نمي توانستم محل دقيق آنها را تشخيص بدهم. پس از آن بدن بيانكاي مرده را روي و اطراف هر دام كشيدم، بعد يك پاي او را كندم و با آن جاپاهايي در اطراف هر دام ايجاد كردم. هر حيله و ترفندي كه مي دانستم به كار بردم و بعد ازظهر به خانه برگشتم. يك بار، نصفه هاي شب فكر كردم صداي لوبوي پير را شنيدم، اما مطمئن نبودم. روز بعد براي بررسي بيرون تاختم ولي تا شب نتوانستم همه دام ها را سركشي كنم. شب هنگام يكي ازكاوبوي ها گفت: «توي رمه هاي شمال دره سرو صداي زيادي بود. ممكن است آنجاها چيزي توي تله افتاده باشد.»
حدود عصر روز بعد بود كه توانستم خود را به آن نقطه برسانم. وقتي نزديك تر شدم ناگهان خاكستري بزرگ از زمين برخاست، بيهوده كوشيد فرار كند و آنجا بود كه با چشمان خود لوبو، سلطان كرامپا، را ديدم كه به سختي در تله نيرومند اسير شده بود. بيچاره قهرمان پير، او هرگز از جست وجوي عزيزش دست نكشيده بود و وقتي آثار بدن او را ديد بي ملاحظه و احتياط به تعقيب آن پرداخته و بدين ترتيب در دامي كه برايش تدارك ديده بودم گرفتار آمده بود. هر چهار تله دام مربع در بدن او چنگ انداخته بودند، كاملاً بي  دفاع به نظر مي رسيد و در اطرافش ردپاهاي بي شماري بود كه نشان مي داد گله گاوان به سلطان درهم شكسته نزديك شده و درگوشش تا توانسته بودند ماغ كشيده بودند!  سلطان به راستي اهانت ديده بود.
دو روز و دو شب در دام به سر برده و تمام بدنش، از تقلاهايي كه كرده بود، غرق خون بود. با اين همه وقتي به او نزديك شدم با يال هاي برافراشته برخاست و آوايي بركشيد، و دره كرامپا براي آخرين بار غرش عميق و پرطنين او را بازپس داد.اين آواي كمك بود، فراخواني بازمانده گروه. اما هيچ جوابي نيامد. اكنون در نهايت تنهايي يك بار ديگر كوشيد، كوششي عبث. هر تله بيش از سيصد پاوند وزن داشت و زنجيرهايي ضخيم آنها را به هم متصل مي كرد. به راستي شگفت زده شدم وقتي جاي دندان هاي نيرومند او را بر روي غل و زنجيرها ديدم كه شيارهايي عميق ايجاد كرده بودند. چشمانش از خشم و نفرت به سبزي گراييد و سرانجام پس ازتلاش فراوان و خونريزي زياد بي حال شد.
وقتي در پايان تصميم گرفتم با او همان كنم كه با رمه ها كرده بود، ناگهان ندامتي بزرگ به سراغم آمد:
«قانون شكن بزرگ پير، قهرمان هزاران هجوم خونبار، چند دقيقه ديگر تومرداري بيش نخواهي بود. اين آيين كهن زمان است و جز اين نيست.» پس كمند خود را از زين گشودم و به گردنش انداختم، ولي او هنوز توان داشت. در يك لحظه با دندان هاي الماس مانندش طناب را دريد و به دور افكند. البته تفنگ داشتم. اما نمي خواستم پوست با شكوه و شاهانه او را خراب كنم. پس به اردوگاه تاختم و با كمندي تازه و به همراه يك كاوبوي برگشتم. اين بار اسيرش كرديم. كاوبوي قصد داشت به همان گونه اي كه با بيانكا رفتار شد با او رفتار كند، فرياد زدم: «دست نگهدار، ما او را نمي كشيم، زنده مي بريمش به اردوگاه.» اكنون مي خواستيم ريسمان پيچش كنيم. مقاومتي نكرد. گويي ديگر از همه چيز قطع اميد كرده بود. در نگاه نااميدش مي خواندم: «خوب، بالاخره من را گرفتيد. من به آخر خط رسيده ام ،هر كاري مي خواهيد بكنيد.» و از آن لحظه ديگر اصلاً توجهي به ما نكرد.
پاهايش را محكم بستيم، اما خرناسه اي هم نكشيد، سري هم برنگرداند. با تمام نيرو، دونفري توانستيم او را روي اسب بگذاريم. نفس كشيدنش يكنواخت شد، گفتي به خواب رفته است. دمي بعد در پستي بلندي هاي تپه هاي كوچك و بزرگ همچنان كه بر پشت اسب مي رفت، چشم گشود و نگاهش بر اقليم اقتدار خويش ثابت ماند، جايي كه افرادش اكنون در بن دره ها و اوج قله ها پراكنده بودند؛ امپراطوري بود گويي كه دريغ مندانه به سرزمين گذران خويش نظر مي كند. آهسته راه پيموديم و او را سلامت به كمپ رسانديم، قلاده و زنجيري به گردنش زديم و سپس طناب ها را گشوده و رهايش ساختيم. آنگاه براي اولين بار توانستم با دقت و از نزديك او را ورانداز كنم و ديدم وقتي يك قهرمان زنده، يك سلطان، بر اقليم خود حكومت مي راند چه شايعات عوامانه كه پيرامون او بر سر زبانها نمي افتد. او نه گردن بندي از طلا به گردن داشت و نه صليب وارونه بر شانه هايش بود، كه مي گفتند نشانه آن است كه روح خويش را به شيطان فروخته است! تنها جاي زخمي عميق بر روي رانش ديده مي شد، كه به روايتي جاي پنجه جونو، سردسته سگان شكاري تانري، بود. او نشان خويش را لحظاتي قبل از آن كه لوبو لاشه بي جانش را بر شن هاي دره فرو كوبد، بر ران سلطان گذاشته بود.
كنارش گوشت و آب گذاشتم، اما اعتنايي نكرد. آرام بر سينه دراز كشيد و با چشمان زردش به نقطه اي دور در پشت سرمن خيره شد. دشت هاي باز - دشت هاي باز خود را در نگاه گرفته بود و وقتي بدنش را لمس كردم حتي تكان نخورد. تا هنگامي كه خورشيد فرو نشست و آخرين پرتوهاي خود را از كرامپا بر چيد او همچنان به دشت هاي سبز مي نگريست. فكر مي كردم هنگام شب گروهش را صدا خواهد زد. اما او يك بار آنان را طلبيده بود و نيامده بودند، پس ديگر هرگز آوايش شنيده نشد.مي گويند، شيري كه نيرويش بشكند، عقابي كه آزاديش بميرد، كبوتري كه جفتش پربگيرد، همگي از اندوه و ماتم جان مي بازند و درسكوتي تلخ مي ميرند. اما چه كسي مي دانست كه اين راهزن مهيب را قلبي چنين شكننده در سينه باشد؟ من اما دانستم.هنگامي كه صبح برآمد و آفتاب ديگر بار به آدمي ووحش درود گفت، لوبوي پير بدرود گفته بود. اوهمچنان كه شب دوش، آرام مانده اما روحش پركشيده بود. شاه گرگ تاريخ زندگي من چشم از جهان رنگ آميز فرو بسته و به عزيزش بيانكا پيوسته بود. آرام نزديك شدم و زنجير از گردنش برداشتم. يكي از كاوبوي ها به من كمك كرد تا جسم بي جانش را به انباري كوچك نزديك كمپ، جايي كه بقاياي پيكر بيانكا آن جا بود، حمل كنيم. وقتي او را كنار جفت سپپدش خوابانديم مرد گاوچران لختي به درنگ ايستاد و آنگاه گفت:
«قرار بگير، قرار بگير سلطان پير. تو سرانجام به نزد او آمدي... چه وفادار بودي تو... چه وفادار بودي...»
وقتي به خود آمدم ديدم كلاه از سر برگرفته و به احترام ايستاده ام. مرد گاوچران نيز چنين كرده بود.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   سفر و طبيعت  |   سياست  |   علم  |   فرهنگ   |
|  ورزش  |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |