چهار شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۲
شماره ۳۱۴۲- Aug, 20, 2003
سفر و طبيعت
Front Page

بهشتك رؤياي سوسن و ببر
زير ذره بين
«سوسن چلچراغ» را يك «اثر طبيعي ملي» دانسته اند يعني كه از طبيعت آمده است، در طبيعت بايد بماند و متعلق است به تمامي ملت، يعني كه همه بايد در زنده ماندن آن بكوشند و هركس كه به اين گل آسيب برساند به «دارايي» همه ملت خسارت زده است.
محمد علي اينانلو
006950.jpg

شادم از ديدن شگفتاني
كه دست پرورده خورشيد سوزانند:
ببرها و نخل ها و ماران زنگي
فريدريش نيچه
آخرين پيچ را كه مي پيچم «بهشتك» پيدايش مي شود، گريخته، رفته،  پنهان شده در پوششي از ابر، به دور از آدميان، آدمياني كه شايد آموخته اند بيازارند...
پياده مي شويم، نسيمي تند ابرها را از روي «بهشتك» مي آورد، نسيمي كه به سادگي بوي عشق مي دهد. به تن هاي خسته از راهمان كش و قوس مي دهيم، دست ها را بالا مي بريم و عميق ترين نفس هاي دنيا را مي كشيم، ابرها را مي نوشيم و عشق را نيز به همراه ابر و نسيم و بويي خوش و عميق و ملايم و گنگ از گلي ناشناخته كه احساسي ولرم دارد در آن نسيم خنك.
«بهشتك» با تنفسي آرام و عميق در زير پايم آرميده است، گويي گريخته، رفته، پنهان شده در پوششي از ابر و مه و نسيم به دور از آدميان، آدمياني كه آموخته اند بيازارند، شايد بي آن كه خود بدانند، آموخته اند بيازارند آن چه را و آن كه را كه بيش از همه عشق يادشان مي دهد و محبت را بي دريغ نثارشان مي كند. «بهشتك» نيز رفته، گريخته، پنهان شده، خسته و شايد دل شكسته از آزار آدميان، در اين گوشه از دنياي بزرگ آرميده در ميان ابر و نسيم و سرسبزي جنگلي مهربان كه پنهانش مي كند از دست اندازي بشر، بشري كه بيش تر مي آزارد تا بنوازد، بيشتر زخم مي زند تا التيام بخشد. بيشتر... دريغ كه قدر داشته ها را نمي دانيم و چون مي گريزند و مي روند و پنهان مي شوند، تازه چرتكه در دست به حساب مي نشينيم كه اي دريغ، آيا واقعاً رفته است؟ تازه يادمان مي آيد كه چه زيبا بوده اند و چه مهربان و لبريز از عشق و عاطفه و زيبايي و هر آن چه كه خداوند زيبا از وجود بي بديل خويش ذره اي در وجودشان به وديعت نهاده بود كه ما به دقت قدرشان را ندانسته ايم و همانند «نيچه» از وجودشان شاد نشده ايم «شادم» از ديدن شگفتاني كه دست پرورده خورشيد سوزانند.» و حال كه رفته اند چرتكه در دست...
اينك«بهشتك» كه در زير پايم آرميده است، رفته، گريخته، پنهان شده در هاله اي از ابر و ماه و نسيم...
اين بار شاد خواهيم شد از ديدن «سوسن چلچراغ» پيش از اين كه برود و پنهان شود و بميرد... هنوز تاريك است كه از تهران بيرون مي زنيم، خورشيد كه طلوع مي كند در پيچ هاي جاده رشت مي رانيم. يكي از ماشين هايمان در راه خراب شده، رهايش كرده ايم؛ مگر نه اين كه «اول قدم از عشق سرانداختن است؟»
ماشين كه جاي خود دارد، ما به سوي عشق مي رويم. اين بار مي خواهيم مانند «نيچه» ازدست پرورده خورشيد سوزان -اين بار پيش از اين كه رفته باشد - شاد بشويم، نه كه برود بعد ناله سردهيم و هم چون خود آزاران به سر و روي بكوبيم و در سوگ آن كه خود گريزانده و ميرانده ايم مويه كنيم و روي بخراشيم و موي افشان. اين بار شاد خواهيم شد از ديدن «سوسن چلچراغ» پيش از اين كه برود و پنهان شود و بميرد...
با تأخير به «لوشان» مي رسيم. بچه هاي محيط بان گيلان، طبق قرار بر سر پل فلزي در انتظارند. آن ها نيز شادند كه دسترنجشان را ما نيز ببينيم و به ديگران نشان بدهيم كه شاد شوند. بيننده ها و خواننده ها نيز از دست پروردگان خورشيد سوزان كه ببرهايند و نخل ها و ماران زنگي، هرچند كه شايد «سوسن چلچراغ» خيلي هم دست پرورده «خورشيد سوزان» نباشد كه تن لطيفش چندان با «سوختن» ميانه اي ندارد...
خوش و بشي و سلامي و از خيابان اصلي «لوشان» جدا مي شويم. از نزديك كارخانه سيمان كه با گرد و خاكش به ما مي خندد و به طبيعت نيز، مي گذريم. جاده اي كوهستاني در پيش است. گردنه ها را پشت سر مي گذاريم از «سنگرود» رد مي شويم و از «جيرنده » نيز، در ستيغ «آسمان كوه» راهي به بيراهه مي رود، پيچي مي زنيم و به دور از چشمان كنجكاو و گذرندگان در پشت تپه اي سرسبز صبحانه مي خوريم، مي چسبد! تخم مرغ و پنير و گوجه فرنگي با چاي داغ در بالاترين نقطه «آسمان كوه».
006970.jpg

بساط را جمع مي كنيم. از پشت «جيرنده» جاده اي خاكي و پرشيب ما را به بهشت مي برد كه «بهشتك»، بهشت كوچك باصفا، در آن پشت است. زيبا و مرموز و گريخته و پنهان شده در پوششي از ابر «داماش» را كه مي بينيم آرام مي شويم. روستايي كوچك و باصفا، در دره اي سبز و خرم. پياده مي شويم. نسيمي خنك ابرها را مي آورد، تن هاي خسته از راهمان را كش و قوس مي دهيم، نسيم را مي نوشيم، ابرها را نيز و عشق را... به زيارت «سوسن چلچراغ» آمده ايم موجودي كه همانند «ببر خزر» هنوز از ميان ما رخت برنبسته و نگريخته است و مي توان از ديدن آن شاد شد، همچون «نيچه» كه شاد مي شد از ديدن شگفتاني كه دست پرورد خورشيد سوزانند يا همانند لسان الغيب حافظ كه هرگاه در دامان «بهشتكي» مي آرميد دامن از دست مي داد:
دل خون شدم به ياد تو هرگه كه در چمن
بند قباي غنچه گل مي گشاد باد
نفس مي كشيم، ابر را و نسيم را مي نوشيم و عشق را كه اميد ديدن «سوسن چلچراغ» به ما مي دهد. همراهانم - گريخته از شهر - گويي از نشئه شرابي ناشناخته مست شده اند پراكنده مي شوند، مي دوند، مي ايستند، نفس مي كشند و گل مي چينند، گل هاي زيباي وحشي فراوان را در هزاران رنگ و بعد پشيمان مي شوند، نگاهي به اطراف كه مبادا كسي گل چيدنشان را ديده باشد، آهسته گل هاي چيده را رها مي كنند كه - گل نچيده زيباتر است - ديگر نخواهند چيد هرگز...
ابر و نسيم با كوه و درخت و آسمان و آفتاب بازي زيبايي دارد، هر لحظه به رنگي و نوري و جلوه اي هم چنان معشوق ازلي «هر لحظه به رنگي بت عيار درآيد». ستيغ «آسمان كوه» گاه در ابر پنهان مي شود و گاه در نور پيدا، روستاي كوچك و با صفاي «داماش» نيز در زير پايمان...
از گردنه سرازير مي شويم آن چنان كه زماني نه چندان دور شايد در همين جا، شايد آن سوترك ببر با شكوه خزر سرازير مي شده است كه حال نشاني و ردپايي نيز از او نيست. ردپا؟ بي اختيار به ردپايي دقت مي كنم، زمان را از دست داده ام، نمي دانم ديگر رد پاي ببر «يافت مي نشود» كه ببرها ديرزماني است رفته اند، شايد كه رد پاي شغالي باشد يا روبهي كه يافتن رد روبهكان بس آسان است كه فراوانند. در غيبت ببرها، روبهان جولان مي دهند و رد پايشان را همه جا مي نشانند، آه... كجايي ببر غران كه زماني غرش باشكوهت كوه ها را مي لرزاند، جنگل  را در هم مي پيچيد، ابرها را مي پراكند و روباهان و شغالان و زاغان را تا هزاران فرسنگ گريزان مي كرد، نه... ردپايي از ببر خزر نيست، همه چيز از بين رفته است. همه زيبايان گريخته اند و قهر كرده و پنهان شده... اما... اما «سوسن چلچراغ» هنوز در گوشه اي از اين دنياي بازگونه خشن شده زنده است. از گردنه «داماش» سرازير مي شويم كه به زيارت «سوسن» برويم.
***
«سوسن چلچراغ» را يك «اثر طبيعي ملي» دانسته اند يعني كه از طبيعت آمده است. در طبيعت بايد بماند و متعلق است به تمامي ملت، يعني كه همه بايد در زنده ماندن آن بكوشند و هركس كه به اين گل آسيب برساند به «دارايي» همه ملت خسارت زده است، يعني براي حفظ چيزي بايد آن را «مال خود» كرد وگرنه هيچ كس مواظب چيزي كه بي صاحب باشد نخواهد بود، آه كه اين داستان «مالكيت» و «مال خود» كردن چه داستان غم انگيزي است كه تا نام خود را با چاقو بر تن درختي حك نكنيم حفاظتش نخواهيم كرد، حتي بر تن و جان انساني، كشوري نيز... اين قلم به كجا مي رود...؟ آن چنان كه كارشناسان محيط زيست دانسته اند و «مهندس خوش چين» نوشته است اين گل تنها در گوشه اي از ايران و شايد به جز آن در جايي دورافتاده در كوه هاي «لنكران» عمل مي آيد: «در ارتفاعات عمارلو، در روستاي «داماش» يكي از گونه هاي كم ياب تيره سوسنيان «Liliaceae» با نام «سوسن سفيد»يا چلچراغ «ليليوم» «Ledrballu Lilium» مي رويد كه نمونه اي گياهي، از زيباترين جلوه هاي طبيعت ايران و در نوع خود از بي نظيرترين آثار طبيعي ملي ايران محسوب مي شود.»
در سه قطعه اي كه اين گياه ديده شده حصاركشي انجام گرفته است. قطعه اول كه بيش ترين مساحت را داراست حدود ۵/۳ هكتار را دربر مي گيرد و مرتفع تر از دو منطقه ديگر مي باشد داماش است. ارتفاع منطقه داماش كلاً حدود ۲۰۰۰ متر از سطح درياست.
از مناطق ديگر رويش آن غير از اين سه قطعه در دامنه كوه در قسمت جنوبي روستاي داماش است، اين كوه به زبان محلي «گونگا» گفته مي شود كه در دامنه شيب شمالي اش رويش محدودي دارد ولي به علت سنگ سار بودن، منطقه رويش، بسيار محدود بوده و به ندرت به چشم مي خورد. در مورد تاريخچه گياه سوسن چلچراغ، بحث ها بسيار است لذا سخن را كوتاه كرده و با اشاره به اين مطلب اكتفا مي شود كه اين منطقه پس از شناسايي گونه گياه و تصميمات سازمان حفاظت محيط زيست در سال ۱۳۵۴ حصاركشي شده و از همان موقع، نمونه هاي بسياري نيز جهت مطالعات آزمايشگاهي و گلخانه اي از منطقه خارج ولي تاكنون اين نتايج ارائه و يا در جايي منعكس نشده است.
***
كارمان تمام مي شود، دوربين ها را جمع مي كنيم، از روي پرچين ها مي بريم، همراهانمان رفته اند، غروب است و مه، بازمي گردم، نگاهي دوباره از وراي پرچين ها و سيم هاي خاردار... پرده اي رقيق از مه و ابر روي سوسن ها را پوشانده است، آن ها را با تنهايي شان تنها مي گذارم، آن ها نيز مرا، هر دو در انزوا در انتظار انقراضيم.
بهشتك!
سوسن چلچراغ هنوز آن جاست
دريغ كه ببرها رفته اند...
و در غياب ببران غران، روبهان زوزه كش نالان درجولانند،
زاغان به آواز برخاسته اند و درختان، خار مي دهند و...
زنبوران عسل حنظل مي آورند،...
دريغ كه ببرها رفته اند و گريخته و پنهان شده
وشغالان در جولان...

مشق طبيعت

گامي ارزنده و اميدبخش
دوشنبه ۲۰ مردادماه در اين صفحه مطلبي داشتيم تحت عنوان: «توسعه بدون آموزش ممكن نيست» تصوير همراه اين مطلب و حاشيه نويسي آن حاكي از اين بود كه يكي كلاس هاي آموزش راهنمايان طبيعت گردي (اكوتوريسم) است كه در دل طبيعت برگزار شده است.
سال گذشته نيز توصيفي از اين دوره در يكي از ماهنامه هاي مرتبط با گردشگري آمده بود و آنرا به «درس در بهشت» تشبيه كرده بود.
در اين خصوص بايد يادآور شد كه دومين دوره آموزش تخصصي راهنمايان طبيعت گردي (اكوتوريسم) از اول شهريورماه ۸۲ آغاز مي شود.
تشكيل اين دوره ها پاسخي است به نياز مبرم كشور، چرا كه ايران از نظر جاذبه هاي طبيعي در دنيا مقام پنجم را دارد و آموزش راهنمايان طبيعت گردي مي تواند محملي باشد در اين راستا كه درآمد حاصل از اكوتوريسم كشور با جايگاه جهاني جاذبه هايش قرابت و نزديكي پيدا كند. ان شاءالله.
زيبايي كه بود!
006965.jpg

توسعه، لازمه ترقي است اما براي هر جا و هر چيز زيبنده نيست.
كندوان، تنها روستاي ايراني است كه در نخستين گذر و نظر، ما را به دوران غارنشيني مي برد. زماني كه انسان درون كوه را به قصد پناهگاه مي كاويد و در لابه لاي صخره ها و غارها، آرامش مي گرفت و سكني مي گزيد.
حالا، اين روستا، مثل همه جا، دستخوش تغييراتي شده است و معماري زيباي آن كه شايد تنها يادگار شهرنشيني نخستين باشد، با همه جذابيت و به جرأت مي  توان گفت بدويتش به زير سؤال رفته است.
حيف است اگر جلوي اين پيشرفت را نگيريم!
در عكس گوشه اي از ساخت و سازهاي بي رويه كه زيبايي كندوان را به صحنه اي زشت تبديل كرده است مشاهده مي كنيم.

ماجراهاي طبيعت
خال نقره اي

نوشته ارنست تامپسون ستون
006955.jpg

برگردان: حميد ذاكري قسمت چهارم
بعضي اوقات يك كلاغ سرخود را پايين مي آورد، پرهايش را سيخ مي كرد، به كلاغ ديگر نزديك مي شد و صدايي بلند و غلغل مانند شبيه نت زير سر مي داد:
آيا منظور از اين كارها چه بود؟ به زودي دريافتيم. اين حركات نشانه هاي جفت يابي و خواستگاري بود. نرها توان بال ها، مهارت هاي پرواز و قدرت صداي خود رابه كلاغ هاي ماده نشان مي دادند. وقتي اين مراسم، كه با جوش و خروش خاصي همراه بود، به پايان مي رسيد، در اواسط آوريل كلاغ ها براي گذراندن ماه عسل در سراسر منطقه پراكنده مي شدند و كاجستان كهن سال كسل فرانك را، تاريك و دلتنگ، در سكوتي ملال آور رها مي كردند.
تپه شوگرلوف در دره دان تنها و يكه است. اين تپه هنوز پوشيده از جنگل است كه به جنگل هاي كسل فرانك، چهار مايل آنسوتر، مي پيوندد. در درختزار بين اين دو تپه، يك كاج پير هست كه بر بالاي آن آشيانه متروك يك قوش وجود دارد. هر بچه مدرسه اي در تورنتو اين لانه را مي شناسد، و جز يك سنجاب سياه كه من آن را بر لبه لانه ديدم، هيچ نشانه اي از حيات در اطراف آن ديده نشده است. اين لانه به مرور فرسوده شده و با گذشت سال ها، بعضي از تكه هاي آن فروافتاده است. اما با كمال تعجب، در آن سال ها هيچ گاه اين لانه به كلي نابود نشد و مثل لانه هاي متروكه مشابه كه ظرف دو- سه سال تا آخرين تكه به دست باد سپرده مي شود، از بين نرفت و علي رغم ظاهر متروك و فرسوده، همچنان سرپا بود.
006960.jpg
ق ا ا ا ا ر

يك روز صبح زود، در ماه مي، در هواي خاكستري نيمه تاريك، از خانه بيرون رفتم و بي سر و صدا و آرام وارد جنگل شدم. برگ هاي فروريخته درختان آن قدر خيس بود كه هيچ صدايي از قدم هايم برنمي خاست. تصادفاً از زير لانه قديمي گذشتم و با كمال تعجب دم سياهي را بر لبه آن مشاهده كردم. لحظه اي به فكر فرو رفتم و سپس ضربه اي محكم به تنه درخت وارد آوردم. ناگهان كلاغي از لانه بيرون پريد و راز ماجرا آشكار شد. مدت ها بود كه حدس مي زدم يك جفت كلاغ، همه ساله در حوالي جنگل كاج لانه دارند، اما حالا دريافتم كه آن دو، خال نقره اي و همسرش بودند. لانه قديمي به آن دو تعلق داشت، اما آن ها هوشيارتر از آن بودند كه تغيير در ظاهر لانه بدهند و آن را نوسازي كنند. آن ها با زيركي تمام، سال ها آن جا زندگي مي كردند، بدون آن كه مردان و جوانان تفنگ به دست تشنه تيراندازي به سوي كلاغ ها، مرتباً از زير خانه آن ها مي گذشتند بدون آن كه كوچكترين توجهي به آن داشته باشند.
روزي ضمن تماشا، كلاغي را ديدم كه شيئي سفيد به منقار داشت و از عرض دره گذشت. او به دهانه روزديل بروك كه رسيد، جسم سفيدرنگ را به زمين گذاشت و نگاهي به اطراف خود انداخت . دوست قديمي خود خال نقره اي را شناختم. لحظه اي بعد شيء سفيد را، كه يك صدف بود، برداشت و از پشت چشمه رد شد و آن جا، در بين ريواس ها و كلم هاي وحشي زمين را كاويد و تعداد ديگري اشياي سفيد و براق را كه قبلاً دفن كرده بود از زير خاك بيرون آورد و صدف را كنار آن ها قرار داد. بعد اين اشياي زرق و برق دار را در زير نور آفتاب روي زمين پراكنده ساخت و مدت مديدي به تماشاي آن ها پرداخت، سپس يكي يكي آن ها را به نوك گرفت، لختي نگه داشت، به زمين گذاشت، ديگري را برداشت و همين طور ادامه داد. گاهي مثل مرغي كه روي تخم مي نشيند، روي آن ها چمباتمه مي زد، زماني پشت و رويشان مي كرد و با پا و نوك با آن ها بازي مي كرد و زماني ديگر مثل آدم طماع و خسيسي كه سكه هاي طلايش را دور خود مي ريزد و به دستمالي و تماشاي آن ها مي پردازد، به آن اشياء مي نگريست و لذت مي برد. اين كار، سرگرمي و در حقيقت نقطه ضعف او بود. او، بي ترديد، توضيحي براي كار خود نداشت و نمي توانست بگويد چرا از اين كار لذت مي برد همان طور كه يك پسر بچه نمي تواند توضيح دهد كه چرا از جمع كردن تمبر لذت مي برد، يا يك دختر، كه چرا مرواريد را به ياقوت ترجيح مي دهد؛ اما حظي كه از اين كار مي برد بسيار واقعي بود. بعد از نيم ساعت همه را در زمين پنهان كرد و روي آن را با برگ و خاك و خاشاك پوشيد و پرواز كرد، فوراً به آنجا رفتم و گنج او را مورد بررسي قرار دادم، بيشتر آن را سنگ هاي سفيد، صدف، تكه هاي حلبي و حتي دسته يك فنجان چيني شكسته - كه احتمالاً جواهر ارزشمند كلكسيون او بود - تشكيل مي داد.گر چه سعي كردم محل را به حالت اول برگردانم،اما اين آخرين بار بود كه آن ها را ديدم. خال نقره اي فوراً فهميده بود كه من جاي گنجينه او را يافته ام و بلافاصله آن را به جاي ديگري كه هرگز نفهميدم، منتقل كرد.
در طول مدتي كه او را از نزديك زير مراقبت داشتم ماجراجويي هاي كوچك و گريزهاي فراواني داشت. او يك بار به طور جدي مورد تعقيب يك قرقي قرار گرفت، كه به خوبي از عهده بر آمد و طي جنگ و گريزي تماشايي خود را رهانيد. مرغ هاي بهشتي بزرگ نيز اغلب سر به دنبال او مي گذاشتند و او نه اين كه از صدمه آنها بترسد، بلكه از هر گونه هم پروازي و نزديك شدن به آن پرندگان پرسروصدا پرهيز داشت و به سرعت از دور و برشان دور مي شد، مثل عاقله مردي موقر كه از هرگونه مواجهه و نزاع با پسربچه اي پررو و پرسرو صدا پرهيز مي كند. البته راه و رسم هاي ظالمانه اي هم داشت. او عادت داشت هر روز صبح سراغ لانه پرندگان كوچك برود و تخم هاي تازه گذاشته شان را بخورد، درست مثل پزشكي كه به طور مرتب به عيادت بيماران خود مي رود. اما ما نبايد او را به خاطر اين كار ملامت كنيم، چرا كه خودمان هم با تخم مرغ هاي خانگي مان همين كار را مي كنيم.
سرعت انتقال و تيزهوشي او اغلب به وضوح قابل رؤيت بود. روزي او را ديدم كه با تكه بزرگي نان در منقار، به سمت پايين دره پرواز مي كرد.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   روزنت  |   سفر و طبيعت  |   سياست  |   فرهنگ   |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |