محمد علي اينانلو
شادم از ديدن شگفتاني
كه دست پرورده خورشيد سوزانند:
ببرها و نخل ها و ماران زنگي
فريدريش نيچه
آخرين پيچ را كه مي پيچم «بهشتك» پيدايش مي شود، گريخته، رفته، پنهان شده در پوششي از ابر، به دور از آدميان، آدمياني كه شايد آموخته اند بيازارند...
پياده مي شويم، نسيمي تند ابرها را از روي «بهشتك» مي آورد، نسيمي كه به سادگي بوي عشق مي دهد. به تن هاي خسته از راهمان كش و قوس مي دهيم، دست ها را بالا مي بريم و عميق ترين نفس هاي دنيا را مي كشيم، ابرها را مي نوشيم و عشق را نيز به همراه ابر و نسيم و بويي خوش و عميق و ملايم و گنگ از گلي ناشناخته كه احساسي ولرم دارد در آن نسيم خنك.
«بهشتك» با تنفسي آرام و عميق در زير پايم آرميده است، گويي گريخته، رفته، پنهان شده در پوششي از ابر و مه و نسيم به دور از آدميان، آدمياني كه آموخته اند بيازارند، شايد بي آن كه خود بدانند، آموخته اند بيازارند آن چه را و آن كه را كه بيش از همه عشق يادشان مي دهد و محبت را بي دريغ نثارشان مي كند. «بهشتك» نيز رفته، گريخته، پنهان شده، خسته و شايد دل شكسته از آزار آدميان، در اين گوشه از دنياي بزرگ آرميده در ميان ابر و نسيم و سرسبزي جنگلي مهربان كه پنهانش مي كند از دست اندازي بشر، بشري كه بيش تر مي آزارد تا بنوازد، بيشتر زخم مي زند تا التيام بخشد. بيشتر... دريغ كه قدر داشته ها را نمي دانيم و چون مي گريزند و مي روند و پنهان مي شوند، تازه چرتكه در دست به حساب مي نشينيم كه اي دريغ، آيا واقعاً رفته است؟ تازه يادمان مي آيد كه چه زيبا بوده اند و چه مهربان و لبريز از عشق و عاطفه و زيبايي و هر آن چه كه خداوند زيبا از وجود بي بديل خويش ذره اي در وجودشان به وديعت نهاده بود كه ما به دقت قدرشان را ندانسته ايم و همانند «نيچه» از وجودشان شاد نشده ايم «شادم» از ديدن شگفتاني كه دست پرورده خورشيد سوزانند.» و حال كه رفته اند چرتكه در دست...
اينك«بهشتك» كه در زير پايم آرميده است، رفته، گريخته، پنهان شده در هاله اي از ابر و ماه و نسيم...
اين بار شاد خواهيم شد از ديدن «سوسن چلچراغ» پيش از اين كه برود و پنهان شود و بميرد... هنوز تاريك است كه از تهران بيرون مي زنيم، خورشيد كه طلوع مي كند در پيچ هاي جاده رشت مي رانيم. يكي از ماشين هايمان در راه خراب شده، رهايش كرده ايم؛ مگر نه اين كه «اول قدم از عشق سرانداختن است؟»
ماشين كه جاي خود دارد، ما به سوي عشق مي رويم. اين بار مي خواهيم مانند «نيچه» ازدست پرورده خورشيد سوزان -اين بار پيش از اين كه رفته باشد - شاد بشويم، نه كه برود بعد ناله سردهيم و هم چون خود آزاران به سر و روي بكوبيم و در سوگ آن كه خود گريزانده و ميرانده ايم مويه كنيم و روي بخراشيم و موي افشان. اين بار شاد خواهيم شد از ديدن «سوسن چلچراغ» پيش از اين كه برود و پنهان شود و بميرد...
با تأخير به «لوشان» مي رسيم. بچه هاي محيط بان گيلان، طبق قرار بر سر پل فلزي در انتظارند. آن ها نيز شادند كه دسترنجشان را ما نيز ببينيم و به ديگران نشان بدهيم كه شاد شوند. بيننده ها و خواننده ها نيز از دست پروردگان خورشيد سوزان كه ببرهايند و نخل ها و ماران زنگي، هرچند كه شايد «سوسن چلچراغ» خيلي هم دست پرورده «خورشيد سوزان» نباشد كه تن لطيفش چندان با «سوختن» ميانه اي ندارد...
خوش و بشي و سلامي و از خيابان اصلي «لوشان» جدا مي شويم. از نزديك كارخانه سيمان كه با گرد و خاكش به ما مي خندد و به طبيعت نيز، مي گذريم. جاده اي كوهستاني در پيش است. گردنه ها را پشت سر مي گذاريم از «سنگرود» رد مي شويم و از «جيرنده » نيز، در ستيغ «آسمان كوه» راهي به بيراهه مي رود، پيچي مي زنيم و به دور از چشمان كنجكاو و گذرندگان در پشت تپه اي سرسبز صبحانه مي خوريم، مي چسبد! تخم مرغ و پنير و گوجه فرنگي با چاي داغ در بالاترين نقطه «آسمان كوه».
|
|
بساط را جمع مي كنيم. از پشت «جيرنده» جاده اي خاكي و پرشيب ما را به بهشت مي برد كه «بهشتك»، بهشت كوچك باصفا، در آن پشت است. زيبا و مرموز و گريخته و پنهان شده در پوششي از ابر «داماش» را كه مي بينيم آرام مي شويم. روستايي كوچك و باصفا، در دره اي سبز و خرم. پياده مي شويم. نسيمي خنك ابرها را مي آورد، تن هاي خسته از راهمان را كش و قوس مي دهيم، نسيم را مي نوشيم، ابرها را نيز و عشق را... به زيارت «سوسن چلچراغ» آمده ايم موجودي كه همانند «ببر خزر» هنوز از ميان ما رخت برنبسته و نگريخته است و مي توان از ديدن آن شاد شد، همچون «نيچه» كه شاد مي شد از ديدن شگفتاني كه دست پرورد خورشيد سوزانند يا همانند لسان الغيب حافظ كه هرگاه در دامان «بهشتكي» مي آرميد دامن از دست مي داد:
دل خون شدم به ياد تو هرگه كه در چمن
بند قباي غنچه گل مي گشاد باد
نفس مي كشيم، ابر را و نسيم را مي نوشيم و عشق را كه اميد ديدن «سوسن چلچراغ» به ما مي دهد. همراهانم - گريخته از شهر - گويي از نشئه شرابي ناشناخته مست شده اند پراكنده مي شوند، مي دوند، مي ايستند، نفس مي كشند و گل مي چينند، گل هاي زيباي وحشي فراوان را در هزاران رنگ و بعد پشيمان مي شوند، نگاهي به اطراف كه مبادا كسي گل چيدنشان را ديده باشد، آهسته گل هاي چيده را رها مي كنند كه - گل نچيده زيباتر است - ديگر نخواهند چيد هرگز...
ابر و نسيم با كوه و درخت و آسمان و آفتاب بازي زيبايي دارد، هر لحظه به رنگي و نوري و جلوه اي هم چنان معشوق ازلي «هر لحظه به رنگي بت عيار درآيد». ستيغ «آسمان كوه» گاه در ابر پنهان مي شود و گاه در نور پيدا، روستاي كوچك و با صفاي «داماش» نيز در زير پايمان...
از گردنه سرازير مي شويم آن چنان كه زماني نه چندان دور شايد در همين جا، شايد آن سوترك ببر با شكوه خزر سرازير مي شده است كه حال نشاني و ردپايي نيز از او نيست. ردپا؟ بي اختيار به ردپايي دقت مي كنم، زمان را از دست داده ام، نمي دانم ديگر رد پاي ببر «يافت مي نشود» كه ببرها ديرزماني است رفته اند، شايد كه رد پاي شغالي باشد يا روبهي كه يافتن رد روبهكان بس آسان است كه فراوانند. در غيبت ببرها، روبهان جولان مي دهند و رد پايشان را همه جا مي نشانند، آه... كجايي ببر غران كه زماني غرش باشكوهت كوه ها را مي لرزاند، جنگل را در هم مي پيچيد، ابرها را مي پراكند و روباهان و شغالان و زاغان را تا هزاران فرسنگ گريزان مي كرد، نه... ردپايي از ببر خزر نيست، همه چيز از بين رفته است. همه زيبايان گريخته اند و قهر كرده و پنهان شده... اما... اما «سوسن چلچراغ» هنوز در گوشه اي از اين دنياي بازگونه خشن شده زنده است. از گردنه «داماش» سرازير مي شويم كه به زيارت «سوسن» برويم.
***
«سوسن چلچراغ» را يك «اثر طبيعي ملي» دانسته اند يعني كه از طبيعت آمده است. در طبيعت بايد بماند و متعلق است به تمامي ملت، يعني كه همه بايد در زنده ماندن آن بكوشند و هركس كه به اين گل آسيب برساند به «دارايي» همه ملت خسارت زده است، يعني براي حفظ چيزي بايد آن را «مال خود» كرد وگرنه هيچ كس مواظب چيزي كه بي صاحب باشد نخواهد بود، آه كه اين داستان «مالكيت» و «مال خود» كردن چه داستان غم انگيزي است كه تا نام خود را با چاقو بر تن درختي حك نكنيم حفاظتش نخواهيم كرد، حتي بر تن و جان انساني، كشوري نيز... اين قلم به كجا مي رود...؟ آن چنان كه كارشناسان محيط زيست دانسته اند و «مهندس خوش چين» نوشته است اين گل تنها در گوشه اي از ايران و شايد به جز آن در جايي دورافتاده در كوه هاي «لنكران» عمل مي آيد: «در ارتفاعات عمارلو، در روستاي «داماش» يكي از گونه هاي كم ياب تيره سوسنيان «Liliaceae» با نام «سوسن سفيد»يا چلچراغ «ليليوم» «Ledrballu Lilium» مي رويد كه نمونه اي گياهي، از زيباترين جلوه هاي طبيعت ايران و در نوع خود از بي نظيرترين آثار طبيعي ملي ايران محسوب مي شود.»
در سه قطعه اي كه اين گياه ديده شده حصاركشي انجام گرفته است. قطعه اول كه بيش ترين مساحت را داراست حدود ۵/۳ هكتار را دربر مي گيرد و مرتفع تر از دو منطقه ديگر مي باشد داماش است. ارتفاع منطقه داماش كلاً حدود ۲۰۰۰ متر از سطح درياست.
از مناطق ديگر رويش آن غير از اين سه قطعه در دامنه كوه در قسمت جنوبي روستاي داماش است، اين كوه به زبان محلي «گونگا» گفته مي شود كه در دامنه شيب شمالي اش رويش محدودي دارد ولي به علت سنگ سار بودن، منطقه رويش، بسيار محدود بوده و به ندرت به چشم مي خورد. در مورد تاريخچه گياه سوسن چلچراغ، بحث ها بسيار است لذا سخن را كوتاه كرده و با اشاره به اين مطلب اكتفا مي شود كه اين منطقه پس از شناسايي گونه گياه و تصميمات سازمان حفاظت محيط زيست در سال ۱۳۵۴ حصاركشي شده و از همان موقع، نمونه هاي بسياري نيز جهت مطالعات آزمايشگاهي و گلخانه اي از منطقه خارج ولي تاكنون اين نتايج ارائه و يا در جايي منعكس نشده است.
***
كارمان تمام مي شود، دوربين ها را جمع مي كنيم، از روي پرچين ها مي بريم، همراهانمان رفته اند، غروب است و مه، بازمي گردم، نگاهي دوباره از وراي پرچين ها و سيم هاي خاردار... پرده اي رقيق از مه و ابر روي سوسن ها را پوشانده است، آن ها را با تنهايي شان تنها مي گذارم، آن ها نيز مرا، هر دو در انزوا در انتظار انقراضيم.
بهشتك!
سوسن چلچراغ هنوز آن جاست
دريغ كه ببرها رفته اند...
و در غياب ببران غران، روبهان زوزه كش نالان درجولانند،
زاغان به آواز برخاسته اند و درختان، خار مي دهند و...
زنبوران عسل حنظل مي آورند،...
دريغ كه ببرها رفته اند و گريخته و پنهان شده
وشغالان در جولان...