چهارشنبه ۵ شهريور ۱۳۸۲
شماره ۳۱۴۹- Aug, 27, 2003
انديشه
Front Page

گفت وگو با دكتر محمود سريع القلم
گريز از گفتگو
زير ذره بين
جالب توجه ترين انسانها، افرادي هستند كه از خودشان تعريف دارند و سعي مي كنند تعريفي كه از خودشان ارائه مي دهند را هر روز شفاف تر و غني تر كنند و نوع تعامل خود با محيط را به گونه اي تعريف مي كنند كه از محيط بياموزند.
007905.jpg
عكس ازمسعودخامسي پور
مجيد يوسفي
ايرانيان در فرصت ها و اقبالي كه در ۱۰۰ ساله اخير داشته اند، اگرچه محمل هاي تاريخي غني و مستحكمي ايجاد نموده اند اما در مواجهه با دنياي بيرون چندان كامياب نبوده اند. در دنياي درون هم لايه هاي اجتماعي و فرهنگي در ساختار حاكميت چنان پيچيده شد كه براي بازگشايي گره هاي كور آن به ايجاد معادلات جديد وقرينه سازي هاي سازگار با جامعه چند لايه ايراني نيازافتاد.
موضوع «گفتگو» در وضعيت كنوني نيازمند سازه هايي است كه جامعه ايران براي دستيابي به استانداردهاي معقول وطني وجهاني سخت نيازمند آن است.
دكتر محمود سريع القلم در اين مصاحبه ريشه هاي  اين بحث را مي شكافد. او مي گويد كه گفتگو، در چه بستري ايجاد مي شود و چگونه گشايش گره هاي ذهني جوامع بشري را موجب مي گردد و چرا مولفه گفتگو درميان ايرانيان چنين غريب و مهجور مانده است.

*هر گفت وگويي براي شكل گيري، نيازمند بستر و زمينه اي است كه به طور نسبي مي توان آن را پارادايم گفت وگو نام نهاد. اين پارادايم بر مجموعه اي از پيش انگاشت هامبتني است. به نظر مي رسد تا زماني كه اين مجموعه پيش انگاشت ها فراهم نشود و اين بستر ها شكل نگيرد فرايند گفت وگو  ايجاد نمي شود. به نظر شما اين بسترها و زمينه ها در عرصه هاي فردي، اجتماعي و فرهنگي چيست؟
به نظر مي رسد كه ما دو نوع پيش نياز براي شكل گيري گفت وگو داريم، پيش نيازهاي فردي و اجتماعي، به  اين معني كه فرد مي بايد به سطحي از خودآگاهي و رشد عقلي برسد تا زمينه هاي لازم گفت وگو را داشته باشد.
از طرف ديگر فضاي عمومي جامعه بايد زمينه ساز گفت وگو ميان افراد باشد. من در رابطه با هركدام نكاتي را بيان مي كنم. در باب فرد،  اين ضرورت وجود دارد كه در دو نهاد مهم خانواده و مدرسه قواي فكري فرد رشد پيدا كند، به نظر من بهترين فرايند رشد عقلي نوعي خودآگاهي است.
در سنن آموزشي ما، چه در محيط خانواده و چه در محيط مدرسه،  اين تمايل وجود دارد كه حالت پدرانه شديدي نسبت به بچه ها اتخاذ كنيم. شديدا علاقه منديم كه تمام راه ها را از پيش، براي آنها تعيين كنيم، براين اساس بچه ها در بسياري از خانواده ها معتقدند كه ديدگاه هايشان را هميشه بايد از ديگران بگيرند.
آن فضاي لازم براي كشف فرد چه در نهاد خانواده و چه در نهادمدرسه بشدت ضعيف است.چرا؟ چون پايگاه جامعه شناسانه و فلسفي اين ضعف در اين نكته است كه فردگرايي به معناي مثبت كلمه در جامعه ما وجود ندارد و سنت تاريخي ما به اين شكل است كه فرد بايد در جمعي حل بشود و هويت جمعي پيدا كند.هنوز بروز و جسارت فردي به عنوان يك سنت شكني محسوب مي شود. اين طرز تفكر به خودي خود براي پيشرفت مانع بزرگي است.
در جامعه ما پيشرفت چه به معناي رشد علم در علوم انساني و چه به معناي فعاليت در بخش خصوصي اقتصادي كه فرد علاقه مند به توليد فكر و يا كالايي مي شود و امكاناتي براي خودش فراهم مي آورد و به تدريج به منبع مهمي براي خلاقيت اقتصادي بدل مي شود، وجود ندارد همچنانكه پيشرفت فردي به اين معنا كه فرد براي خودتعريفي ارائه كند در جامعه ما وجود ندارد. در حالي كه جالب توجه ترين انسانها، افرادي هستند كه از خودشان تعريف دارند و سعي مي كنند تعريفي كه از خودشان ارائه مي دهند را هر روز شفاف تر و غني تر كنند و نوع تعامل خود با محيط را به گونه اي تعريف مي كنند كه از محيط بياموزند.
اگر بخواهيم غرب شناسي كنيم يكي از استوانه هاي مهم رشد غربي ها فلسفه فردگرايي مثبت است. به اين معنا كه آنها امكان رشد و ارائه تعريف از خود را، به فرد اعطا كرده اند، بنابراين اگر بخواهد ميان دو يا چند انسان در رابطه با هر موضوعي گفت وگويي صورت بگيرد،در مرحله اول انسانها بايد داراي شخصيتي بوده و از ثبات نسبي برخوردار باشند و جو عمومي جامعه افكار آنها را شكل داده و فضاي اجتماع، هدايتگر پايه هاي ناخودآگاه فلسفي آنها باشد و فرد به تناسب مخاطب و ديدگاه خود آن را طراحي كند.
جهان بيني اين تيپ از شهروندان به سرعت دچار دگرگوني مي شود . اين نوع خصلت ها براي گفت وگو مفيد نيست.شهروندان در نهايت مي بايد از پايگاه و رفاه نسبي برخوردار باشند، مسئله اي كه در رابطه با همين مسئله فرد مطرح مي شود حجم تمايل انسانها به تغيير منطقي است، يعني اينكه فرد حاضر باشد كه گوش كند و وضعيت خودش را دائماً مورد پرسش قرار دهد و اگر در معرض منطق قوي قرار گرفت اين آمادگي روحي و عقلي را داشته باشد كه دگرگون شود.مايه مشترك اين تغيير و برخورداري از بنيان هاي قوي فكري اين است كه قوه عقلي انسان دائما كار بكند و فعال باشد.
بنابراين من در اين تمايز بين فرد و جامعه، فرد را بسيار مهمتر مي دانم، به نظر من اين فرد است كه در واقع با خميرمايه قوي تر، جامعه بهتري را مي سازد. در جوامعي كه براي فرد ارزش بيشتري قائل اند در آن جوامع رشد و توسعه بيشتري حاصل مي شود و اين حلقه مشترك تمام جوامع پيشرفته دنياست. شما اگر براي فرزندان خويش مكان يابي كنيد و اجازه دهيد كه آنها اداره نسبي خودشان را برعهده گيرند در اين صورت آنها بيشتر رشد مي كنند، اما اگر قرار بر  اين باشد كه همه انسان ها چه در نهاد خانواده و چه در نهاد مدرسه هدايت شوند و از مجرايي بالاتر كنترل شوند اين به سر منزل مقصود نمي رسد.
* با اين تعريفي كه شما ارائه داده ايد به نظر مي رسد كه براي مقوله آموزش علمي و آموزش اخلاق، قواعد و ترتيبي قائليد، يعني معتقديد كه همه چيز بايد با اين ترتيب پيش رود؟
من در همين جا تفكيكي بين آموزش اخلاقي و آموزش علمي قايل شوم كه خلط مبحثي صورت نگيرد.
به نظر من در حوزه اخلاق ما مي توانيم اذعان كنيم كه ترتيبي وجود دارد اما در حوزه منطق و عقل اين سلسله مراتب وجود ندارد. اگر يك دانشجوي سال اولي از قواي عقلي بسيار بالايي برخوردار باشد بايد به او اجازه داد كه در محيط دانشگاه، اساتيد خود را به چالش بكشد، به دليل اينكه در حوزه علم استدلال حاكميت دارد نه سن، در اينجا اگر تاريخ صنعت هواپيما را مطالعه كنيد، متوجه مي شويد كه از ۱۸۷۰تا۱۹۰۰ در طول سي سال چند نفر و با چه اهتمام و تلاشي ده ها و صد ها ماشين هوايي را طراحي كردند و شكست خوردند، اما در نهايت انسان توانست وسيله اي بسازد كه با آن پرواز كند. اگر براي خلاقيت هاي فردي فضاي لازم فراهم نبود، انسان هارشد نمي كردند.
بنابراين اگر انسان ها بخواهند در قالبهاي مختلف، در فضاي يك جامعه با هم تعامل فكري و گفت وگو داشته باشند اول بايد شخصيت فردي منسجمي داشته باشند.
اين شخصيت فردي بسيار مهم است چون به افراد امكان مي دهد رشد بكنند و با هم وارد تعامل شوند. شرط ديگر گفت وگو، فضاي عمومي جامعه است. اين كه انسان ها تا چه  اندازه آموخته اند، كه به انسان هاي ديگر احترام بگذارند، يعني در فضاي يك جامعه انسان ها تا چه اندازه يكديگر را در رانندگي، در رعايت نوبت، در نوع پرسش، در انجام وظايف مدني، در طيف مسايلي كه يك فرد وقتي كه از منزلش بيرون مي آيد در تعامل با ديگران بايد انجام بدهد مي توانند مراعات كنند. در جامعه خودمان يك راننده چه اندازه به عابر احترام مي گذارد؟ آيا تحمل مي كند كه عابر از خيابان عبور كند يا انواع و اقسام روش ها را به كار مي گيرد كه زودتر از عابر از خيابان عبور كند و براي او چندان مهم نيست كه بايستد تا عابر از خيابان عبور كند.
* برخي از رفتارهاي روزمره ما دچار تناقض است. اين گونه فكر نمي كنيد؟
چرا.تناقض هايي كه در فرهنگ عمومي ما ايرانيان هست، بسيارجالب توجه است. ما زماني كه از يك اتاق مي خواهيم بيرون برويم، چندين دقيقه تعارف مي كنيم كه چه كسي در اول رفتن ارجحيت دارد، اما بي رحمانه ترين رفتارها را در رانندگي، ادارات و در رفتار اجتماعي از خود نشان مي دهيم. در حالي كه رعايت حرمت انسان هاي ديگر فضيلت بزرگي است .وسيله نقليه كه اهميت ندارد، ما هنوز بين ماشين و انسان، ماشين را ترجيح مي دهيم، انساني كه از خيابان عبور مي كند مهم است. ما اين آموزش ها را نديده ايم و اين تعاليم در تعاملات ما نهادينه نشده است. در مدرسه و رسانه ها به اندازه كافي وقت صرف نشده كه احترام گذاشتن به انسان ها را تعليم بدهند.
در سطح اول بايد  اين تلقي در وجود هر انساني باشد، كه به طور واقعي مي بايد به ديگران احترام بگذارد و حدود ديگران را رعايت كند و اين بحث حقوق بشر است. به عبارت ديگر، دو نكته اي كه من به لحاظ فردي و اجتماعي خدمتتان عرض كردم، از يك نكته مهم مشترك برخوردارند و آن اين است كه مهم ترين پيش نياز گفت وگو در يك جامعه، وجود نهادينه شده اين اصل مهم در انسان است و آن نگاه انسان به ديگر افراد است. وقتي كه رشد فردي وجود داشته باشد،  اين احترام خود به خود توليد مي شود.
من اعتقاد دارم كه اگر كسي ۳۰درصد خودش را كشف كرده باشد، و از خود بپرسد كه واقعاً كيست؟ محال است به ديگران بي احترامي كند، چون خودش متوجه است كه به چه اندازه مراحل سختي را گذرانده تا به آن نقطه نائل آمده و خمير مايه و بنيان شخصيتي اش شكل گرفته است.
در  اين شرايط  اين حق را براي ديگران هم قائل مي شود و درك مي كند كه ديگران هم همين فرآيندها را طي كرده اند و قابل احترامند و بايد اين نكات را در مورد شان رعايت كرد.
من به تناسب كنفرانس هايي كه در كشورهاي مختلف شركت كرده ام، تجربه فهم ملت هاي مختلفي را به دست آورده ام.يكي از سئوالات مهمي كه هميشه براي من به عنوان يك ايراني مطرح بوده اين است كه عليرغم اين همه موعظه اخلاقي در جامعه ما، چرا حسادت در ميان ما رو به افزايش، و در بالاترين حد است. يك دليلش عدم رشد فردي ما است. در غرب رشد فردي از خانواده شروع مي شود، فردگرايي مثبت فوق العاده قوي است، هر فردي دنياي خودش را براساس واقعيات خودش تعريف مي كند.
در شرق به معناي آسياي دور، مجموعه اي از آموزش هاي مذهبي و اجتماعي وجود دارد كه انسان ها را فوق العاده حليم بار مي آورد، انسان ها، حليم و لطيف هستند.حال در چنين وضعيتي چرا در ايران و يا منطقه خاورميانه اين قدر تخريب و تضعيف رواج دارد؟
گمان مي كنيد چه نوع آميختگي و در هم جوشي بوجود مي آيد كه حسادت و تخريب زاده مي شود؟
* در مناطق ديگر هم وجود دارد، اما در اينجا غلظتش بالاست؟
مثلاً يكي از سئوال هايي كه هميشه براي من مطرح بوده  اين است كه چرا ما ايراني ها در حمايت از همديگر اين قدر كوتاهي مي كنيم، اگر از اميركبير حمايت مي شد امروز وضع ديگري پيدا مي كرديم. چرا وقتي كه ما توان يك فرد را مي بينيم شروع به تضعيف او مي كنيم. مي خواهم بگويم در جامعه اي كه اين امراض وجود دارد بستر گفت وگو موجود نيست. در جايي كه تفكر، عقل و خرد جمعي حكمراني نكند، حسد، كينه، بغض، عصبانيت و امثالهم حاكم خواهد شد.
بنابراين نتيجه گيري مهمي كه از اين مقدمه دارم اين است كه تا زماني كه عنصر احترام و يادگيري از همديگر درميان افراد وجود نداشته باشد، زمينه گفت وگو فراهم نمي شود. اول بايد افراد احساس كنند كه مي توانند از همديگر مطلب ياد بگيرند و با هويت جمعي مي توانند كارهاي عظيمي انجام دهند. شما در نوشته هاي افراد علمي در كشور ما، كمتر مي بينيد كه نقل قولي از همكار خودشان بكنند، ولي از اندرسون و پيترسون وy و x خارجي زياد نقل و قول مي كنند.  اين يك مشكل رواني است به اين دليل كه پذيرفتن هموطن خودش براي او دشوار است.
* دكتر احمد سيف در كتاب «ايران و انباشت سرمايه و مسئله استبداد» يك استدلال تاريخي ارايه مي دهد.  ايشان اعتقاد دارند كه ما در يك جامعه كمبود سالار به سر مي بريم.
در يك جامعه كمبودسالار شما يك سبد داريد كه شامل ۵ عدد سيب است ولي كلا سه نفر هستيم و هر كس سريع تر عمل كرد موفق تر است. از سوي ديگر، اگر ما تحليل دكتر سيد جواد طباطبائي را بپذيريم كه به نوعي به اين بحث اشاره مي كند كه وضعيت ايران هميشه در تمام ادوار تاريخي همينطور بوده است و نه اينكه از ۱۵۰ سال ۲۰۰ سال پيش بلكه از ابتدا به همين گونه بوده است فكر مي كنم پديده حسادت يا فقدان حمايت نسبت به هم در جامعه ما مقداري تعديل مي شود.
شايد دانايي و خرد هم در جامعه ما از مولفه هاي كمبود سالارباشد، به اين معني كه ما در حوزه دانايي و خرد هم دچار كمبود شده ايم.شما  اين استدلال را چقدر مي پذيريد؟

من نكته اي كه آقاي طباطبايي مطرح كرده اند را مي پذيرم و به نظر من بسيار هم عالمانه، ريشه هاي تاريخي اين خصلتها را بررسي كرده اند. اما نكته من اين است كه حتي اگر اين تفكر و يا معضل پايگاه تاريخي هم داشته باشد در نهايت بايد در مقطعي اين خصلت ها را تغيير دهيم. اين خصايل جبري و يا ژنتيك نيست.اين خصلت ها جنبه هايي از ناخود آگاه ماست كه ما با گذشت زمان، از طريق بحث و از طريق آموزش مي بايد آنها را تغيير دهيم، تأخير توسعه يافتگي ما هم در گرو بسياري از اين خصلت هاست.
مثلا فرض كنيد در جامعه ما وقتي يك گروه سياسي مي خواهد خودش را تعريف كند كمتر ديده مي شود كه براي حضور گروه هاي ديگر حقي قائل باشد و گروه هاي ديگر با ديدگاه هاي ديگر را به رسميت بشناسد، كه تفكر شان با تفكر اينها متفاوت است، انعكاس مجموعه اين باورها جالب است كه اگر بررسي كنيم نشان مي دهد كه واقعا ما براي فكر متفاوت جايگاهي قائل نيستيم گفت وگو زماني شكل مي گيرد كه شما حريمي قائل نشويد.
* توليدات انديشه، فكر و برداشت آزاد نيازمند چه بستر و فضايي است و چگونه مي توانيم  اين فضا را تعبيه نماييم؟
تفكر بايد در يك فضاي نسبتاً آزاد مطرح بشود. اين خصلت ها ريشه هاي تاريخي دارد اما در نهايت در مقطعي مابايد با  اين ها برخورد كنيم و اين خصلت هاي ناپسند را از ميان خودمان برداريم. از طريق آموزش، از طريق برنامه ريزي و حتي فيلم. ما ممكن است چندين فيلم خوب داشته باشيم كه اثرات مهمي در روان عمومي جامعه بگذارد، از طريق تئاتر، از طريق برنامه هاي تلويزيون. در درجه نخست ما مي توانيم دست به اين اصلاحات بزنيم و به عنوان عضوي از جامعه كه داراي اين آفات فكري و رفتاري هستيم بايد اين را تشخيص بدهيم.
شما اگر دقت كنيد نسل فعلي كه مديريت كشور را به عهده دارد عمدتا براي حل و فصل مسايل فكري، روش هاي سياسي به كار برده است، مثلا  اگر جرياني مي خواهد با جريان ديگر مخالفت بكند روش او تظاهرات، اعتراض هاي احساسي و حماسي است.
آداب گفت وگو  ايجاد يك فضاي باز در يك جامعه را طلب مي كند كه انسان ها براي حريم همديگر جايگاهي قائلند در جامعه و اجتماعي كه واقع بين هم باشد. البته ما صحبت از خصلت هايي مي كنيم كه دستيابي به آنها راحت نيست. براي اينكه انساني تربيت شود كه از حوزه احساس به حوزه علم و منطق عبور كند، به تلاش زيادي نيازمند است.
در غرب صنعتي شدن تأثير بسزايي در جامعه ايجاد كرده است، مهم ترين عنصر، منطقي كردن فكر بوده است.
ميزگرد تصميم نخبگان سياسي شايد چندان تأثيري در منطقي كردن فكر نگذاشته است. دانشگاه ها تا اندازه اي نقش داشته اند، اما نقش اساسي را صنعتي شدن اجرا كرده است، بلدوزر صنعتي شدن، جامعه را منطقي بار آورده است، تكوين روابط دنياي صنعت بر پايه دانش و دانايي بود.
غرب وقتي مي خواهد فردرا تعريف كند از توانايي شهروندان جويا مي شود. مي پرسدكه يك شهروند چه نقشي را مي تواند ايفا كند؟ وقتي كسي دريك سازمان، نهاد و فضاي جامعه مي خواهد فعاليت كندتوانايي اش مهم است. ما هنوز وارد اين كار نشده ايم وفاز توانايي چه در صحنه خود فرهنگ ها و چه در صحنه سياسي حتي در سازمان ها و نهادها خيلي براي ما جا افتاده نيست.به عبارت ديگر، ما هنوز به يك جامعه كاركردگرا تبديل نشده ايم تا اينكه انسان ها را براساس توانايي هايشان تعريف كنيم.
* سئوال مهم اين است شخصي كه خلاقيتي ارايه مي دهد در جامعه ما چه جايگاهي دارد؟
ما يك فرهنگ عمومي دركشور داريم ـ البته من در جايگاهي نيستم كه بخواهم قضاوت ارزشي بكنم ـ در اين فرهنگ، فردي كه سال ها نت موسيقي كار كرده و جايگاه جهاني دارد اهميتش خيلي كمتراز يك وزير است.
سمت و منزلت سياسي در جامعه ما، چه براي كساني كه دنبال اين سمت ها هستند و چه براي شهروندان عادي از جذابيت عجيبي برخوردار است، مثلا اگر كه يك جوان ۲۰ ساله نرم افزاري را طراحي كند كه تمام كارهاي يك شركت با پرسنل يك ميليون نفري را بتواند انجام دهدجذابيت كمتري دارد تا ديدن مدير كل فلان وزارتخانه، اگراز منظر تاريخي و رواني اين موارد را كشف كنيم كه چرا دركشور ما سمت و عنوان سياسي اين قدر مهم است و مناصب سياسي جذابيت دارد به بخشي از راه حل اين پازل تاريخي دست خواهيم يافت. حتي در كشور ما اطبا و مهندسين به سراغ پست هاي سياسي مي روند و جذابيتي كه اين پست ها داردخيلي بيش از اين است كه يك نفر در يك كارخانه اي مديريت كند و يا در يك بيمارستان طبابت بكند.
فضاي حوزه سياست خيلي وسيع تر است. من فكر مي كنم ما ايراني ها به دلايل تاريخي طبق تحقيقاتي كه آقاي دكتر طباطبايي هم در كتاب اخيرشان انجام داده اند به دليل تاريخ طولاني استبداد هنوز هم خلقيات استبدادي بر ما حكمروايي مي كند و به همين جهت ما به لحاظ فكري خيلي حرف هاي مدرن مي زنيم امابه لحاظ رفتاري خيلي خلقيات استبدادي داريم.
من پژوي آردي را مثال مي زنم، ما همانند پژوي آردي هستيم كه ظاهرخيلي زيبايي دارد ولي موتورش خيلي ضعيف است. در كشور مااساتيدي هستند كه دمكراسي تدريس مي كنند اما خلقيات رضاخاني دارند. يعني آن مواد خام مربوط به متون دموكراسي اثري در رفتار و كردار اين افراد نگذاشته است. خيلي هاهم هستند كه در غرب تحصيل كرده اند ولي وقتي برگشته اند با خودشان مواد خام آورده اند نه شخصيت دمكراتيك نه شخصيتي كه واقعا براي ديگران احترام و حقوقي قائل باشند،اين نشان مي دهد كه ژن استبدادي چقدر قوي تر از مواد خام دموكراتيك است كه از اثر و بروز رفتار دموكراتيك جلوگيري مي كند. نكته اي كه من مي خواستم به آن اشاره كنم و به نظرم خيلي هم اهميت دارد به خاطر سركوب شخصيت در تاريخ ايران از سوي نظام هاي شاهنشاهي و بعد سركوب فرد به تناسب آن در سازمان ها، جامعه و در نهاد خانواده است، ايراني وقتي كه بزرگ مي شود و وارد جامعه مي شود يك نياز بسيار قوي دروني براي خود نمايي دارد.
ادامه دارد

نگاه امروز
فضيلت پرسش
درباره گفت وگو

علي كدخدازاده
گفت وگو به عنوان يك تعامل انساني- اجتماعي، زماني محقق مي شود كه ملزومات و بنيان هاي آن در نزد فرد و روح جمعي نهادينه شده باشد.
اين ملزومات و بنيان ها متعددند كه در اين نوشتار كوتاه به تعدادي از آنها اشاره  گذرا شده است.
۱- گفت وگو تعاملي دوسويه است كه در اين سوي «من» و در آن سوي «ديگر»ي قرار دارد. از اين روي شرط اصلي تحقق آن، وجود «من» است.
«من» در اين مقام، انساني است مسئول، صاحب حق مؤثر و داراي حدود كه مسئوليت، حق، تأثير و حدود ديگري را نيز به رسميت مي شناسد.
اين «من» به دليل مسئوليت، پاسخگو است، به جهت تأثير، متكي به نفس است، به واسطه حقوق انساني اش پرسشگر است و از براي حدود تعريف شده براي او معترض است. وي در عين حال چنين صفات و ويژگي هايي را در «ديگر»ي نيز به رسميت مي شناسد.
اما در ايران چنين «مني» غايب بوده است. گروهي استبداد شرقي را مؤثر مي دانند و نيز به مسأله فقدان شكل گيري طبقات در ايران توجه داشته اند و صاحب نظراني مقدس شدن پادشاهان را در اين امر مهم انگاشته اند و.. در هر صورت همگي آنها در اين جمله كه من به معناي تعريف شده در اين مقال در فرهنگ ايران شكل نگرفته است، متفق القول اند آنها از اين روي به جاي استقلال و هويت فردي براي ايرانيان از واژه تركيبي «خودمداري» استفاده مي كنند.
بحث مفصل در اين باره را مي توان از لابلاي سطور كتبي چند از جمله ديباچه اي بر نظريه انحطاط در ايران اثر دكتر جواد طباطبايي يا دو جلد كتابي كه حسن قاضي مرادي در خصوص استبداد در ايران و خودمداري ايرانيان نوشته است يافت. همچنين مي توان به كتاب خلقيات ما ايرانيان اثر جمال زاده يا كتاب سفرنامه ميرزا بابا اصفهاني اثر جيمز موريه استناد كرد.
۲- گفت وگو يعني به رسميت شناختن ناداني. در گفت وگو به دنبال پاسخ هستيم. كساني به دنبال پاسخ مي روند كه پرسش دارند و كساني پرسشگرند كه داشته ها و دانسته هاي خود را قطعي يا كافي نمي دانند.
به عبارت ديگر شرط تحقق گفت وگو براي جامعه اي متصور است كه عدم قطعيت پاسخ ها را به رسميت مي شناسد و دوم آن كه پاسخ را محصول فرايند جمعي دانسته و باور دارد كه پاسخ، همچون حيات، مدام در حال تغيير است و در نهايت اين كه فضيلت را بيشتر در پرسش مي داند تا پاسخ.
از اين منظر جوامع را مي توان به دو گروه عمده جوامع پاسخ مدار و جوامع پرسش مدار تقسيم كرد.
به عنوان مثال تجربه تاريخ نشان مي دهد كه با ظهور اديان، تحول اساسي در حوزه معرفتي، بينشي و نيز دست آوردهاي زندگي مادي بشر به وجود آمده است. اما پس از چندي، آن صعود به سقوط غم انگيزي ختم شد.
در اين باره مي گويند، اديان در آغاز خود پرسشگرند و مردم را به سير در جهان فراخوانده و انبوهي از سؤالات را پيش پاي آنها مي گذارند.
مردم چنين دوراني چنان در وسوسه پرسش غوطه ورند كه حتي از درون پاسخ هاي به ظاهر بديهي و پيشين نيز پرسش هاي تازه خلق مي كنند. چنين جامعه پويا و پرسشگري نمي تواند اهل گفت وگو و نيز مدارا نباشد.
اما پس از مدتي انبوه پاسخ ها، جامعه را به تنبلي عادت مي دهد. چرا كه اينك براي هر پرسشي دهها پاسخ وجود دارد. پس آنان نيازي براي تلاش و تقلا و به همراه آن پرسش و گفت وگو نمي بينند.
بدين ترتيب توسن سركش پرسش از روح جمعي آن ديار رخت مي  بندد و به جاي آن، اسب هاي چوبي پاسخ مي نشيند؛ ساخته اي ايمن و به دور از التهاب براي راكب، كه خاصيت اش آرامش و نشاط كودكانه است. اين جامعه خود را محروم از يورتمه توسن سركش پرسش مي كند و بدين ترتيب خود را محروم از نعمت سير در افق هاي دور و كشف تازه ها مي دارد.
۳- گفت وگو در مفهوم مدرن آن ريشه در عقل خودبنيان مدرنيته دارد كه علم يا به طور دقيق تر علوم تجربي مهمترين ثمره آن است . در علوم تجربي قطعيتي وجود ندارد و حتي فضيلت يك گزاره علمي در امكان ابطال پذيري آن (و نه ابطال ناپذيري آن) است. در چنين پارادايم فكري نه تنها از گفت وگو گزيري نيست بلكه گريزي جز آن نيز نمي توان متصور بود.
اگر چه تا پيش از قرون وسطي، پارادايم علمي (بدين معنا) وجود نداشت .اما در يونان باستان كه انديشه، محصول دو عنصر منطق و اسطوره بود منطق(شايد )مي توانست در مسير تحول خود به خلق پارادايم علم بيانجامد اما جنگهاي طولاني ، سقوط يونان و ... مانع از تحقق اين آرزو شد . از اين روي اين نحله از انديشه ترك وطن كرد و به سرزمين اسلام كه دوره پرشكوه پرسشگري خود را مي گذراند آمد.
در سرزمين جديد، علوم در سه شاخه علم بيان، علوم عرفاني و برهان به غنچه نشسته بود. اما بيان و عرفان از چنان خاك مستعدي برخوردار بودند كه با توليد گل هاي كلام و حديث و صرف و نحو و... (علم بيان) و انديشه هاي بالاپرستي و طرق سير و سلوك (عرفان) جايي براي ساقه نحيف علم برهان باقي نگذاشتند.
عرفان و بيان اگرچه در دو ساحت مختلف قرار داشتند اما فصل مشترك آنها نگاه معطوف به بالا، توجه بيشتر به كيستي به جاي چيستي و... بود.
از همين روي است كه وقتي فرضيه حركت زمين به دور خورشيد، خون در چشمان صاحبان كليسا روان كرد و دانشمند را تا پاي هيزم آتش كشاند، در ديار ما هرگز نه گزندي و نه توجهي به انديشه هاي گوناگون علمي اهل علم نشد. چرا كه عرفان و بيان با زمين كاري نداشت و درگيري هاي فكري (و حتي سياسي) پيروان اين دو نحله فكري مجالي براي توجه به علم تجربي نمي داد. بدين ترتيب عالمان علوم تجربي در قرون شكوفايي تمدن اسلامي هرگز نتوانستند برهان را به عنوان يك پارادايم فربه نهادينه سازند و اين ميراث در كشاكش كليسا با مخالفان آن، بار ديگر به مغرب زمين رفت.
آنچه در اين نوشتار كوتاه آمد، به واقع خلاصه اي بسيار گذرا و پرشتاب درباره تعدادي از عناصر لازم براي تحقق فرهنگ گفت وگو و دلايل فقدان يا لاغري آن در سرزمين ماست.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   روزنت  |   سفر و طبيعت  |   سياست  |
|  فرهنگ   |   ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |