فرشيد فرهمندنيا
جوزف هيليس ميلر (متولد ۱۹۲۸)، در ابتدا به عنوان متخصص ادبيات دوره ويكتوريايي شناخته شد و نخستين اثر او كتابي درباره چارلز ديكنز بود.
(چارلز ديكنز و دنياي رمان هاي او: ۱۹۵۸)، مرجعي در اين زمينه به شمار مي رود. او ضمن اين كه پژوهش هايش را در اين حوزه ادامه مي داد، با پيوستن به «مكتب ژنو» بيشتر به عنوان يك نظريه پرداز ادبي مطرح شد و سپس با پيوستن به «مكتب ييل» و رويكرد نقد شالوده شكنانه، در عرصه نقد ادبي آمريكا نيز جايگاهي ممتاز پيدا كرد. در ابتدا ميلر، گرچه از پديدارشناسي «جورج پولت» و نمادشناسي اجتماعي «كنت بورك» تأثير بسيار پذيرفته بود، اما حتي همان كارهاي اوليه اش هم، علاقه ويژه او را براي به زير سئوال بردن وساختار شكني از ادعاهاي سنتي در خصوص دانش و فهم- از طريق توجهي خاص به فن بيان (rhetoric) و بوتيقا (Poetic)- نشان مي دهند.
مثلاً او در اولين كتاب خود درباره ديكنز، مي گويد: «در كتاب ديكنز، كلمات، خودشان واقعيت اصلي هستند». همچنين نمونه هايي از شالوده شكني ديالكتيكي در اين كتاب يافتني است.
به عنوان مثال، او از فرمول «اگر A نه، پس B و اگر B نه، پس A» براي شرح ارتباط ذاتي ميان «پيپ» و «مگويچ» در رمان «آرزوهاي بزرگ» استفاده مي كند و مي نويسد: «پيپ هنگامي كه بنده و زيردست مگويچ بودن را انتخاب مي كند، عملاً خود را آزاد مي كند... از نظر ديكنز هم، به مانند كيركگور، نفس، خودش را تنها از طريق فداكاري و ايثار مي تواند بيان كند. فقط از خودگذشتگي متقابل و ارتباط عاشقانه واقعي، ثمربخش است. چرا كه همراهي فعالانه با اراده (will) و دلبستگي منفعلانه به آرزوهاي بزرگ، هر دو شكست مي خورند».
ميلر، در تمام نوشته هايش، اغلب از فرم تكرار، استفاده مي كند كه به موجب آن به نظر مي رسد كه حقيقت خود را به گونه اي ديگر مي نماياند، كلمات تكرار جهان هستند و يا انگار كسي معناي متن را كاملاً ويران كرده است.
در دو كتاب بعدي ميلر، اين ديالكتيك، براي بحثي تاريخي درباره ادامه حضور خدايي غايب در ادبيات بعد از رمانتيسم به كار گرفته مي شود. اين مسأله براي نويسندگان دوره ويكتوريايي كه در كتاب ميلر (ناآشكارگي خداوند: ۱۹۶۳) از آنها صحبت به ميان آمده، منجر به گونه اي نااميدي و نيز تمايزگذاري ميان «تجلي» و «ناتجلي» شده است و آنها را مجذوب گريز زدن به توجه به جزئيات كرده است.
از نظر آنها امر الهي به طور ابدي در همه جا حاضر است و با اين وجود هيچ كجا نيست.
از نظر ماتيو آرنولد [بنگريد به «زيبايي و شايستگي مطلق چيزها»]، «وجود عبارات تو خالي، راهي است براي حفظ خلأ پيش آمده در اثر ناآشكارگي خداوند»؛ در حالي كه از نظر ژرارد مانلي هاپكينز، «احساس يگانه شاعر درباره درون ماندگاري خداوند در طبيعت و در روح انسان»، در ابتدا منجر به كناره گيري او از شعر خود به مثابه چيزي شيطاني مي شود و نهايتاً هنگام آن اقبال رستگاري بخش فرا مي رسد كه البته هميشه با احساس شكست همراه است.
در كتاب «شاعران واقعيت: ۱۹۶۵»، توجه ميلر به تعدادي از نويسندگان مدرن (و.ب.ييتس، تي.اس.اليوت، والاي استيونس، ويليام كارلوس ويليامز، جوزف كنراد و ديلان توماس) جلب مي شود كه برعكس، در جهت ريشه دواندن بينش استعلايي شان در «اينجا و اكنون» تلاش مي كردند.
به نظر مي رسد كه ميلر با استيونس بسيار احساس خويشاوندي مي كند؛ كسي كه در حيرت بود از اينكه «هيچ، چيزي است كه اينجا نيست و جز هيچ، چيزي اينجا نيست» و از اين لحاظ، استيونس، آئينه تمام نماي رويكرد فلسفي خود ميلر به نقادي است.
از ميان آن همه دگرگوني هاي سيال و تنوع بسيار در اشعار استيونس، دنياي ادبي او بيش از همه از خلال تحولات استعاري متونش بر ما آشكار مي شود. دنيايي كه در آن هرچيزي قابليت تبديل شدن به چيزي ديگر را دارد و «ناپايداري»، تنها چيز «پايدار» در اين دنياي يكدست پر از سطوح رنگارنگ منتشر است.
ميلر در سال ۱۹۷۶، دو مقاله مهم منتشر كرد كه در آنها بر ضرورت نگريستن به نقادي از زاويه ديد شالوده شكني تأكيد كرده بود.
ميلر در مقاله «صخره استيونس و نقادي به مثابه التفات II»، برطبق همين ديدگاه نقد «بخردانه» (غير شالوده شكنانه) را از نقد «نابخردانه» متمايز مي كند.
او بيان مي كند كه گونه دوم «تلاشي پرپيچ و خم براي گريز از هزار توي كلمات» است. ميلر در سال ۱۹۷۲، از دانشگاه جان هاپكينز به دانشگاه ييل رفت و سپس كتاب هاي «قصه و تكرار: ۱۹۸۲» و «زمان زباني: ۱۹۸۵» را منتشر كرد.
او در اين زمان، گرچه هنوز به نويسندگان آمريكايي و انگليسي مورد علاقه اش نظر داشت اما ديگر بيشتر مشغول بحث هاي نظري شده بود و توجه اصلي او به زبان بود.
ميلر در كتاب «قصه و تكرار»، ميان نوعي از تكرار كه به وحدت اهميت مي دهد و نوع ديگر تكرار كه بر تفاوت تأكيد دارد، فرق مي گذارد و مي گويد كه نوع دوم، واقعاً تكرار صرف نيست، چرا كه بايد ضمن تكرار نمونه اوليه، شكل هاي انحراف يافته از آن نمونه اوليه را هم تكرار كند.
ميلر در تفسير خود از تفسير والتربنيامين از مارسل پروست، نوسان ميان اين دو نوع تكرار را نشان مي دهد: آنجا كه تهي شدن از همه چيز، به همه چيز معنا مي دهد. اين مدل تفسيري را مي توان در تحليل «لردجيم» كنراد كه «اطمينان او از وهمي بودن تصوير خويش، سرچشمه ناتواني او براي مواجهه با حقيقت درباره خويش بود»؛ در خصوص «بلندي هاي بادگير» اميلي برونته كه تلاش منتقدان براي فهميدن آن، به پنهان شدن معنايش منجر شده است و در مورد تقليد از گذشته ويرجينياوولف در كتاب «ميان پرده ها»، به منظور كله پا كردن آن گذشته، و بي شمار نمونه ديگر هم به كار برد.