گلزار پير! عموجان!
نگاهت كجاست؟ در پشت كدام تپه ماهور مانده است. بر حاشيه كدام آب انبار، بر پشت كدام جماز تيزدو، كدام شتر بادي جواني ات را نهادي كه اين چنين جسمت را جاي گذاشت و... رفت.
ابروانت. سايبان پير صورتت بر چشمخانه گود، سايه هنوز دارد و خود نيز آفتاب نشين دشت هاي جندقي، اي همزاد ديرزاد قلعه ي پير. لوك سياهت را چه كردي با آن بدمستي هايش؟ به كارد كدام قصابش دادي؟ بادي كجاست؟ در كدام وادي عطش از بي آبي سر بر زمين گذاشت. حاشي هايت كنون از پستان كدام ارونه شير سير خواهند خورد و كوهان بزرگ خواهند كرد؛ ديگر درمنه هاي چاه پاياب وقت چراشان است.
هي هي ساربان پير. آمده بودم تا از كاروان پرسان شوم اما دراي زنگ شتر جلودار مرا با خود برد. گلزار پير. باز هم مي پرسم، آن كاروان كي گذشت از پشت ساباط؟ من در قيلوله ظهر، نسيم كوه را در رؤيا مي جستم، مگر زنگ ها را كور كرده بود از ترس راه بگيران و قداره بندان؟
گذشتند و من در خواب و گذشت روزگار. ندانستي مگر اين بيابان را قافله هر هزار سال يك بار مي گذرد و بيدارم نكردي! و من خواب ماندم و قافله گذشت.... و رفت!
كاروان سالار پير!
ديگر تخته بند جانت پوسيده است! خودت مي گويي كه پاي بيابان نداري. زانوانت ديگر ياري نمي كنند، اين را هم خودت گفتي. پس بي تو. بي نشان، كه راه بر من نشان دهد؟ بر ميانه اين راه گم و كور كه راه نشانم دهد؟ از هرم و تموز و عطش، جان چگونه دربرم؟
توفان شن و راه گم. و سراب ها و سراب ها و سراب ها... اين شب هاي كور خسيس بي ستاره. اين آسمان دودزده و بي شهاب! اين چربه ي رسي راه. اين گل هاي چسبناك زندگي. همان ها كه پا و پاوزار را سنگين مي كنند.
بي اين همه چگونه اين بيابان را بگذرم. گرهي به كارم بگشا! مددي عمو!