دكتر عبدالحميد حسين نيا- شعرها و شعارهاي عاميانه، از بطن مردم كوچه و بازار خروشيده و تجلي آن را مي توان بر ديوار كوچه ها، يا قاب گرفته بر پستوي مغازه ها و يا بر پشت اتاق وانت بارها و كاميون ها و حتي خالكوبي هاي حك شده بر پوست برخي بدن ها پيدا كرد. اين اشعار غالباً از بي وفايي روزگار، نامردي آدميان و جفاي پريرويان و... سخن ها دارد. معمولاً سرايندگان اين اشعار و سردهندگان اين شعارها، معلوم نيستند، اما هر كسي كه باشند، دست گذاشته اند بر دل اقشار مردم كوچه و بازار. روي بازوي جاهلي، قلب تير خورده اي خالكوبي شده است و روي ساعد او جمله اي بدين مضمون «اين نيز بگذرد» كه حكايت از فاني بودن دنيا و مافيهايش دارد.
بالاي پيشخوان و روي طاقچه يك نانوايي سنگكي، اين شعر با خطي ناموزون قاب گرفته شده كه خبر از همان مصرع «به رويم بوسه ده اينك همانيم» مي دهد:
در حيرتم از مرام اين مردم پست
اين طايفه زنده كش و مرده پرست
تا هست به دولت بكشندش به جفا
چون مرد به عزت ببرندش سر دست
و در يك مغازه لوازم التحرير فروشي، مفهوم همين اشعار در قالبي شعارگونه كه به «شعر نو» مي زند، چنين درج شده است:
به جاي دسته گل بزرگي كه فردا بر گورم نثار مي كني،
امروز با شاخه گل كوچكي يادم كن.
به جاي سيل اشكي كه فردا بر مزارم مي ريزي،
امروز با تبسم مختصري شادم كن.
امروز كه در نزد توام، مرحمتي كن
فردا كه شوم خاك، چه سود اشك ندامت.
و گاه اندرزهايي براي انجام اعمال خوب و پرهيز از اعمال بد را در گوشه و كنار مي بينيم، از جمله اين بيت با صنعت شعري «بازي با الفاظ متقابل» محصور از نقاشي شاخ و برگ و مرقوم بر پشت يك وانت بار كه:
صدبار بدي كردي و ديدي ضررش را
خوبي چه بدي داشت كه يك بار نكردي
عاشقانه ها نيز بخشي از قلمرو فرهنگ كوچه و بازار را رقم مي زند. در پشت يك ميني بوس كه در خط تهران- ورامين كار مي كند، مي خوانيم:
دنبالم نيا، اسير ميشي.
و تك واژه ها و عبارت هاي چند واژه اي؛ لبريز از عشق و سرشار از احساس «با تو حكايتي ديگر...»، «اسير شب»، «افسانه بود»، «در نگاهت هزاران خاطره است»، «فداي قامت مادر» و... كه هريك بازگو كننده حديث مفصلي از اين دست است.
گاه شعارها، حكايت از فريادهاي شكسته در گلوي رانندگان بياباني دارد كه شب را در جاده هاي بي انتها صبح مي كنند، با اين مضامين:
- آخر اين هم شد كار.
- همه خوابند و ما بيدار.
- و يا: شب دراز است و قلندر بيدار.
- و امان از حرف مردم.
- و التماس دعايي موزون: خدايا مرا آن ده كه آن به.
و گاه اين شعارها، رنگ نصيحت در آداب رانندگي را پيدا مي كند. به اين هشدار نوشته شده بر گلگير لاستيكي چرخ هاي تنومند عقب يك تريلي توجه فرماييد:
- داداش، مرگ من ياواش.
- و يا: يك لحظه غفلت، يك عمر ندامت.
- و: يك لحظه دير رسيدن، بهتر از هرگز نرسيدن است.
و سرانجام بسيار رومانتيك:
- منتظرم، برگرد.
و روي شيشه عقب يك خودروي كندرو مانند ژيان كه موتور سيكلتها و كاميون ها با سرعت از كنار آن مي گذرند، اين شعر با مسما آمده است:
- شتر آهسته مي راند، شب و روز.
و باز بر صدر اتاقك يك كاميون مي خوانيم:
- رهرو آن نيست گهي تند و گهي خسته براند
رهر و آن است كه آهسته و پيوسته براند.
مي بينيم كه باز زبان شيواي سعدي است كه در پي قرون و اعصار، به داد اين دنياي ماشيني و پرهياهو مي رسد و با اندرزهاي هشدار دهنده، بيش از تمام كتاب هاي حجيم تئوريك كه در باب راهنمايي رانندگي به رشته تحرير آمده، ارزش علمي و عيني خود را در جاده ها و گردنه ها باز مي يابد. در اشعار كوچه بازار، موجي از مفاهيم مروت و فتوت نيز به چشم مي خورد. مفاهيمي كه ما را به عالم لوطيان و جوانمردان سوق مي دهد. اين شعر كه از «پورياي ولي» است، روي ديوار كوچه اي كه مشرف به يكي از چاله ميدان هاي جنوب شهر است و با قطعه اي زغال نوشته خودنمايي مي كند:
بر نفس خودت اگر اميري مردي
بر خرد و كلان خرده نگيري مردي
مردي آن نيست كه فتاده را براني از خود
گر دست فتاده اي بگيري مردي
و يا در باب احتراز از هواي نفس:
اگر لذت ترك لذت بداني
دگر لذت نفس لذت نخواني
و باز اين شعر نغز و پرحكمت، روي گلگير لاستيكي يك كاميون، به طوري كه يك مصرع در سمت راست و مصرع ديگر در سمت چپ ناشيانه خوشنويسي شده ديده مي شود:
محبت از درخت آموز كه سايه
از سر هيزم شكن هم بر نمي دارد.
و اين به نوعي همان شعر سهراب سپهري در همين زمينه است كه در «صداي پاي آب» مي سرايد:
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن
من نديدم بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خودرا به كلاغ.
گاهي اين اشعار قهوه خانه اي، حكايت از گوشه گيري و پژمردگي ها دارد كه از حيث فرهنگ جامعه شناسي و روانشناسي در جاي خود، شايسته تجزيه و تحليل است. مثلاً مي توان گمان برد كه سراينده چنين اشعار حزن انگيز يا راننده اي كه آن را در پشت مركب خود آورده، به افسردگي يا حتي به زعم پزشكان به كم كاري تيروئيد مبتلا بوده است!
و سرانجام، اين آواي دل است كه گوش هر كوي و برزن را پر مي كند و فغان از جور زمانه، كه حق را به حق دار نمي رساند به آسمان مي برد. از اين رو اين مصرع را در پشت اتاق كاميوني مي خوانيم كه:
بيستون را عشق كند و شهرتش فرهاد برد.
و كاميون بعدي:
هجر گل بلبل كشيد و زحمتش را باد برد.
و هر كجا كه پا بگذاري، حرف از حديث دل است و فرياد دل.
اين شعر را نيز نوشته شده بر ديوار قهوه خانه اي در تهران ديدم:
هر چيز بشكند ز بها افتد و ليك
دل را بها و قدر بود تا شكسته است.
و هر چه هست زير سر همين دل است كه:
زدست ديده و دل هر دو فرياد
كه هر چه ديده بيند، دل كند ياد.
و جناب مولانا مي فرمايد:
رفت عمرم در سر سوداي دل
در غم دل نيستم پرواي دل
دل به قصد جان برخاسته
من نشسته تا چه باشد راي دل