اخوان
محمدهاشم اكبرياني
انگار روزگار هم نااميدي هاي «اميد» را در يك زمان جاي داده است. چهارم شهريور ۱۳۶۹ اخوان رفت. درست در روزهايي كه ياد دلتنگي و نااميدي بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دوباره در او زنده مي شد. او بعد از ۳۲، دلتنگ بود و زمستان، سلام و تسلي، كاوه يا اسكندر و ... را با همين حال و روز سرود. نگاهي مي اندازيم به شعرهاي او و غصه ها، نااميدي ها، نفرت و... و اميدش.
بي ترديد در شعر اخوان، رگه هاي پررنگي از شكست ديده مي شود. او در شعرهاي پس از كودتاي ۲۸ مرداد، وضعي را به شعر كشيد كه شكست از ويژگي هاي اساسي آن بود. اما اين شكست، تا كجا پيش مي رود؟ شعر شكست اخوان چه وجوهي را دربرمي گيرد؟ متعاقباً در كجا اخوان به اين شكست پشت مي كند و سخن از چشم اندازي روشن مي دهد؟
شايد تلخ ترين وجه شكست در شعر اخوان جدايي جريانات روشنفكري از ارزش هاي انقلابي بود. اين شرايط، اخوان را به شدت آزرده خاطر مي سازد.
«جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها/ پشكبنهاي پليدي رسته اند./ مشتهاي آسمانكوب قوي/ وا شده ست و گونه گون رسوا شده است./ يا نهان سيلي زنان، يا آشكار/ كاسه پست گدايي ها شده ست.» و درست در همين شرايط است كه شاعر نيز با آن كه خود از اين وضع گريزان است. اما امكان هر گونه عمل را از خود سلب شده مي بيند، چرا كه نتيجه اي به بار نخواهد آورد:
«گاه مي گويم فغاني بر كشم/ باز مي بينم صدايم كوته ست» در برداشت اخوان، حاكميت چنين شرايطي باعث مي شود كه پيوندهاي افراد با يكديگر سست شود و آنها كه تا ديروز حول ارزش هايي مقدس گرد هم آمده بودند. اينك حتي به سلام هم پاسخ ندهند: «سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت، سرها در گريبان ست./ كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را ..../ وگر دست محبت سوي كس يازي/ به اكراه آورد دست از بغل بيرون» و از جمع اين شكست هاست كه جامعه ايده آل و آرماني ساخته نمي شود.
نتيجه همان تلاش ها و زجرها و شكنجه ها، استقرار ارزش ها نيست و فضايي كه ايجاد مي شود تلخ و دردآور است. وقتي «آبها از آسيا افتاده است» و «دارها برچيده و خونها شسته اند» ديگر نتيجه معلوم است: «ديدي دلا كه يار نيامد/ گرد آمد و سوار نيامد/ بگداخت شمع و سوخت سراپاي/ وان صبح زرنگار نيامد/ .../ بشكفت بس شكوفه و پژمرد/ اما گلي به بار نيامد...»
شكست حركت هاي مردمي در سال ۱۳۳۲ و به دنبال آن تغيير انقلابيون از «مشت هاي آسمانكوب قوي» به «سيلي زنان» و «كاسه پست گدايي» يكي از وجوه شكست در شعر اخوان است. اما اين شكست با همه تلخي خود نمي تواند چشم شاعر را بر شكست حركت هاي آزاديخواهانه در دستيابي به اهداف خود ببندد كه حاصل آن غلبه سرما و زمستان استبدادي است. زماني كه مبارزات سياسي به سرانجام نمي رسد و نظام ديكتاتوري فضا را در دست مي گيرد، همه جا سرد و زمستاني مي شود: «كه سرما سخت سوزان است/ .../ هوا بس ناجوانمردانه سردست/ .../ صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان ست». در اينجا آنچه براي اخوان اهميت پيدا مي كند در دست گرفتن دوباره قدرت توسط نيروهايي است كه ماندگاريشان به ديكتاتوري است. حاكميت مجدد استبداد و غلبه آن بر حركت هاي مردمي به شكنجه و اعدام بسياري از كساني انجاميد كه عمري را به مبارزه پرداخته بودند. غلبه جريانات استبدادي از وجوه پررنگ شعر اخوان مي شود و شعر زمستان شكل مي گيرد و ديگر شعرهاي اين دوره نيز همگي از اين سياهي و تباهي و سردي انباشته شده و واژگاني تلخ و پراندوه شعرها را تسخير مي كنند:
«اين شب ست، آري، شبي بس هولناك»، و اين هولناكي تا آنجا مي رسد كه هيچ چيز اميدواركننده اي حتي «چراغ چشم گرگي پير» هم باقي نمي ماند: «همچنان مي بارد اين ابر سياه ساكت دلگير/ نه صداي پاي اسب رهزني تنها/ نه صفير باد ولگردي/ نه چراغ چشم گرگي پير»
دو محور اساسي شكست در شعرهاي اخوان، يكي انفعال روشنفكران و روي آوردن آنها به ضد ارزش ها و ديگري حاكميت نظام استبدادي بود. اما اين شكست ها به آن معنا نبود كه اخوان آرمان
و ارزش ها را نيز شكست خورده بداند. شعر اخوان ميان دو پديده تمايز و تفاوت قائل است، ميان روشنفكران از يك سو و در سوي ديگر ارزش ها و آرمان ها. در شعر اخوان، روشنفكران را بايد پديده اي جدا از ارزشها و آرمان ها ديد. گرچه در شعر او روشنفكران- در كليت خود- به ارزش ها پشت كرده و مشت هاي آسمانكوب قوي شان وا شده ست و رسوا شده است اما اين شرايط لزوماً به معناي مرگ ارزش ها نيست. اخوان در اين باره چه انديشه اي را در شعر خود پرورانده است؟
در پاسخ اخوان به اين پرسش، به پارادوكس برمي خوريم. او گاه از پايداري و تحمل مصيبت ها براي حفظ اين ارزش ها مي گويد و گاه به نفي آنها مي پردازد. در برخي شعرها او خود را سخت پاي بند به اين ارزش ها نشان مي دهد و در برخي ديگر سخت به آنها بي توجه است. زماني كه شاعر(اخوان) در شعر «كاوه يا اسكندر»، پشت ميله هاست و مادرش با چشماني تر به ملاقات او مي آيد گفتگويي ميان آن دو وجود دارد كه نشان از پاي بندي شاعر به ارزش هاست. مادر به او مي گويد ندامت نامه خود را بنويس و راحت شو و شاعر جواب منفي مي دهد: «آخر انگشتي كند چون خامه اي/ دست ديگر را بسان نامه اي/ گويدم «بنويس و راحت شو-» برمز/ «- تو عجب ديوانه و خودكامه اي»/ من سري بالا زنم، چون ماكيان/ از پس نوشيدن هر جرعه آب./ مادرم جنباند از افسوس سر/ هر چه از آن گويد، اين بيند جواب.»
در اينجا شاعر به هيچ وجه حاضر نيست از ارزش هاي خود رويگردان شده و در برابر استبداد- حتي به اندازه يك توبه نامه سر فرود آورد.
در همين شعر او از آنهايي مي گويد كه سربلند جان باختند و جام (شوكران) را سركشيدند «آنكه در خونش طلا بود و شرف/ شانه اي بالا تكاند و جام زد/ چتر پولادين ناپيدا بدست/ رو به ساحل هاي ديگر گام زد.» درست به دليل اعتقاد به چنين ارزش هايي است كه در اوج سرما و زمستان و زماني كه كسي پاسخ سلام را نمي دهد و درها بسته است، همه منجي ها نمرده اند و شاعر، به دنبال يك منجي است.» مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!/ دمت گرم و سرت خوش باد!/ سلامم را تو پاسخ گوي، در بگشاي». به نظر شاعر در شعر «كاوه يا اسكندر» با وجودي كه واي جغدي هم در مزار آباد شهر بي تپش به گوش نمي رسد اما زماني كه مادر در گفت وگو با پسر خود(شاعر) از شكست «پير»ها مي گويد، جواب شاعر، بر پافشاري بر ارزش ها و تداوم آنها دلالت دارد: «[مادر] گويد آخر... پيرهاتان نيز... هم.../ گويمش اما جوانان مانده اند/ گويدم اينها دروغند و فريب/ گويم آنها بس بگوشم خوانده اند/ .../ گاه رفتن گويدم- نوميدوار/ و آخرين حرفش- كه: اين جهل است و لج/ قلعه ها شد فتح، سقف آمد فرود.../ و آخرين حرفم ستون ست و فرج».
با وجودي كه اخوان در اين گونه موارد از پاي بندي خود به ارزش هايي مي گويد كه براي آنها زندان و شكنجه را بايد تحمل كند و نيز از منجي هايي مي گويد كه سلامش را پاسخ دهند و در به رويش بگشايند، اما در شعرهايي نيز با ارزش ها به گونه اي ديگر برخورد مي كند.
در جايي شاعر كه مدافع ارزش هاست و بر سر اعتقاد خود زندگي را باخته است مي گويد: «هر كه آمد بار خود را بست و رفت/ ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب/ ز آن چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟/ زين چه حاصل، جز فريب و جز فريب؟. «شاعر فلسفه زندگي خود را كه مبتني بر پايداري است و حاصل آن نيز بدبختي و خواري و بي نصيب بودن از امتيازات است فريب مي داند و بس. همچنين است وقتي براي كودكي معصوم در شعر «براي دختركم لاله و آقاي مينا» مي گويد:
«وز اين سيه دنيا و هر چيزي كه در اوست/ از آسمان و ابر و آدمها و سگها/ مهري نديدم، ميوه اي شيرين نچيدم/ وز سرخ و سبز روزگاران/ ديگر نظر بستم، گذشتم، دل بريدم.» و از همين جاست شاعري كه در يكي از شعرهايش به انتظار منجي مي نشيند و در شعري ديگر به جوانان اميد مي بندد و آخرين حرفش ستون است و فرج، روي ديگري را نشان مي دهد كه كاملاً دچار پارادوكس است. «وز هر چه بود و هست و خواهد بود ديگر/ بيزارم و بيزارم و بيزار،/ نوميدم و نوميدم و نوميد/ هرچند مي خوانند اميدم»
در چنين شرايطي همه چيز از دست رفته اعلام مي شود و حتي امكان بيداري نيز به دليل وجود بي چون و چراي استبداد وجود ندارد: «گاهگه بيدار مي خواهيم شد زين خواب جادويي/ همچون خواب همگنان غار/ چشم مي ماليم و مي گوييم: آنك، طرفه قصر زرنگار صبح شيرينكار./ ليك بي مرگ ست دقيانوس./ واي، واي، افسوس» با وجود چنين هنگامه تلخ و سخت كه حوادث پس از كودتاي ۲۸ مرداد براي شاعر فراهم آورده است چه مي توان كرد؟ با چنين رويكردي كه اخوان نسبت به جامعه پيدا مي كند چه راهي را پيش پاي خود مي گذارد؟ اخوان كه در يك ديدگاه آميخته به پارادوكس، از يك سو انتظار يك منجي را مي كشد و به گشايش مي انديشد، زماني كه در شق مقابل از همه انسانها و هر آنچه در هستي است نااميد شده، زندگي
فناشده براي ارزش ها را فريب مي داند و دقيانوس را هم بي مرگ معرفي مي كند، ديگر به انتظار منجي و گشايش شرايط دل نمي بندد.
انتخاب او در اين وضع، يك گزينه اي نيست. او در پايان شعر «كاوه يا اسكندر» وقتي همه چيز را دروغ و فريب مي داند به تخريب و نابودي جهاني مي انديشد كه دروغ و فريب آن را ساخته است. اخوان ظهور يك «كاوه» و تأسيس يك جامعه آرماني و يا حتي نسبتاً مطلوب را ناممكن مي شمارد و به آنهايي كه او را به فردا و انتظار «ديگري» دعوت مي كنند پاسخ منفي داده و با ارائه راه حلي تراژيك و بسيار دردمندانه ويران كردن جامعه پرفريب و دروغ را توسط شخصيتي چون «اسكندر» گزينه مورد نظر خود اعلام مي كند:« باز مي گويند: فرداي دگر/ صبر كن تا ديگري پيدا شود/ كاوه اي پيدا نخواهد شد، اميد/ كاشكي اسكندري پيدا شود.»
اما همچنان كه پيش از اين گفته شد، اخوان فقط يك گزينه براي مواجهه با جامعه اي كه از آن ناميد است ندارد. در شعر «چاووشي» كه اخوان شرايط محيط را بر خود سخت تلخ، دردآور، پرعذاب و دلگير نشان مي دهد و بسيار هم هنرمندانه به اين امر مي پردازد، راه حلي را پي مي ريزد كه اساس آن بر جدايي و بريدن از جامعه است و رفتن به جايي كه در واقع جايي نيست. اخوان در اين شعر وضعيتي را ترسيم مي كند كه ماندن در آن امكان ناپذير مي شود: «من اينجا بس دلم تنگ است./ و هر سازي كه مي بينم بدآهنگ است.»
پس بايد رفت. اما كجا و از چه راهي؟ او معتقد است سه راه وجود دارد: «نخستين: راه نوش و راحت و شادي./ به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي/ دو ديگر: راه نيمش ننگ، نيمش نام/ اگر سر بركني غوغا، و گر دم دركشي آرام/ سه ديگر: راه بي برگشت، بي فرجام» و او را سوم را انتخاب مي كند: «بيا ره توشه برداريم/ قدم در راه بي برگشت بگذاريم» آنچه در اين شعر و به عبارتي در انديشه اخوان حائز اهميت است آن است كه راهي كه او پيشنهاد و انتخاب مي كند، سرانجامي ندارد.
به عبارت ديگر او راهي را انتخاب نمي كند كه در نهايت به جامعه اي ايده آل با ارزش هايي متعالي ختم شود. اخوان شيوه اي را براي زندگي معرفي مي كند كه هيچ وضعيت مشخصي براي آينده آن متصور نمي توان شد.
او مي گويد مي رويم تا «ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است» و اين «هركجا» در آسمان ها نيست: «تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست». در واقع اخوان به دنبال جامعه آسماني (ايده آل و مطلق) نيست. او مي رود «به سوي سرزمين هايي كه ديدارش/ بسان شعله آتش/ دواند در رگم خون نشيط زنده بيدار.»
اما اين چنين سرزمين هايي در زمين يافت نمي شوند و به همين دليل است كه شاعر نمي تواند در آنجا سفره زندگي خود را پهن كند. او همچنان بايد برود و برود و برود: «كجا؟ هر جا كه پيش آيد» اما اين «هر جا» نمي تواند يك ظلمتكده يا تاريك خانه باشد. در نظر اخوان، ويژگي هايي در اين «هر كجا» وجود دارد: «به آنجايي كه مي گويند/ چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان/ و در آن چشمه هايي هست/ كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن...» و «به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست/ كه مرگش (چون مرگ تاراس بولبا)نه چون مرگ من و تو) مرگ پاك ديگري بوده ست» و شاعر اين «هر كجا» هر جايي مي داند جز اينجا «كجا؟ هر جا كه اينجا نيست» او از همه آنچه در «اينجا» وجود دارد نفرت دارد: من اينجا از نوازش چون آزار ترسانم.» در عين حال، زبان شاعر نشان مي دهد كه او فقط در رؤيا چنين «هر كجا»يي را تصوير مي كند نه در دنياي بيرون. او براي گريز از شرايطي كه درآن قرار دارد- يعني سالهاي تلخ پس از كودتا- گرچه به يأس مي رسد و از همه چيز بيزار مي شود و اميد به هيچ فردايي و انساني ندارد، اما راه گريزي نيز براي خود باقي مي گذارد كه اين راه گريز به سوي شرايطي واقعي و جامعه اي در زمين نيست. اخوان با همه تلاشي كه دارد تا بگويد جامعه او در آسمانها نيست اما در شعر به همان جا مي رسد يعني جامعه اي كه فقط در رؤيا قابل دستيابي است در واقع اخوان از واقعيت به سوي رؤيا حركت مي كند.
او كه جامعه موجود را غيرقابل تحمل مي بيند ديگر به ارائه تئوري هايي مبتني بر مبارزه، حركت هاي ايدئولوژيك و نظاير آنها متوسل نمي شود. او از همه آنها نااميد است و به اين باور مي رسد كه در واقعيت نمي توان به ايده ال خود رسيد پس تنها جايي كه مي ماند رؤياست، آن هم رؤياهاي آسماني. البته در همين شعر هم اخوان دچار پارادوكس مي شود. در اين شعر، اخوان با همه نگاه بدبينانه اي كه به انسانها و جامعه دارد باز خطابش به كسي است كه به نظر نقش منجي را (در قالب همراه و همدم) پيدا مي كند. اخوان گرچه هر سازي را مي بيند بدآهنگ است و سخت دلتنگ است اما باز هم به دنبال كسي است كه سازي همساز با او داشته باشد. كسي كه شاعر را از دلتنگي برهاند. به عبارت ديگر او از همه انسانها نااميد شده است و همين نااميدي به دلتنگي او انجاميده و تراژدي در همين جاست كه اخوان تنها نيز نمي تواند برود و بايد از ميان همان انسانهايي كه از همه نااميد است يكي با او همراه شود. اين خود تناقض رنج آور شاعري است در سالهاي پررنج و شكست پس از ۳۲:
«بيا اي خسته خاطر دوست! اي مانند من دلكنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم.