آرش نصيري
فرهاد را شايد به خاطر مشهورترين «ترانه ديني» اين ديار ميشناسيم. عجيب است در ۲۵ سال اخير با وجود همه تب و تاب انقلاب اسلامي كمتر كسي توانست چنان ترانه اي بخواند كه هر نيوشنده فارغ بالي را به ساحت ناب ترين لحظات عروج روح آدمي بركشد.
فرهاد مهراد، اين شخصيت راز آلود موسيقي ايراني، سياوش وار از دل ابتذال موسيقي دهه ۴۰ و ۵۰ حتي به بهاي حبس و بند ساواك به سلامت تن به دهه هاي اين سوتر كشاند و شگفت است كه بار همه ناملايمات را به تن خريد اما حاضر نشد حتي لحظه اي تن به ابتذالي دهد كه پيش روي هنرمنداني همچون او، هميشه دامن گسترانده است.او در همه اين سالها شهروند شريف شهري بود كه اگر چه در آن چندان مجالي براي عرضه هنرش نمي يافتٍ، اما همچنان در ياد همشهريان خود حضوري خاطره انگيز داشت.
مردم هرگز قدر لمحه اي از جذبه آن «والا پيامدار» را كه او به آنها چشانده بود، فراموش نكردند.
دو ساعت بعد از «جمعه» يعني ساعت دو بامداد روز شنبه ۹ شهريور ۱۳۸۱ قلب فرهاد مهراد، خواننده رازآلود موسيقي پاپ در بيمارستاني در پاريس از حركت ايستاد تا موسيقي پاپ ما، يكي از متفكرترين و متعهدترين خوانندگانش را از دست بدهد. شايد تقدير دو ساعت ديرتر دست به كار شده بود و او قرار بود در «جمعه»اي از شهريورماه روي در نقاب خاك بكشد. شايد هم خودش خواسته بود، با مرگش از جمعه اي آنسان تلخ و دردآلود بگذرد و قدم در هوايي تازه بگذارد. او حتي در ترانه اي تاريخ مرگش را هم پيش بيني كرده و خوانده بود: «گرم و زنده، بر شنهاي تابستان، زندگي را بدرود خواهم گفت، تا قاصد ميليونها لبخند گردم. تابستان مرا دربرخواهد گرفت و دريا دلش را خواهد گشود...» بيهوده نيست كه او در آخرين مصاحبه اش كه با يك راديوي فارسي زبان خارجي انجام مي دهد هر سئوالي را راجع به خودش بي جواب مي گذارد و مي گويد: «... من هيچ چيزي نمي توانم بگويم. گفتني ها را در ترانه هايم گفته ام...»
و اين رازآلودي و رنج مشخصه عمده فرهاد بود. رازي كه با خود داشت و رنجي كه در آثارش هويدا بود.
نه، در آثارش هم راز و رنج توامان بود. مثل همين كه تاريخ مرگش را گفته بود و تا دوساعت بعد از جمعه هشت شهريور، قلبش از حركت نايستاد كسي نمي دانست كه او بر شنهاي تابستان زندگي را بدرود خواهد گفت.
* جماعت من ديگه حوصله ندارم
اكثريت قريب به اتفاق خبرنگاران سرويس ادب و هنر رسانه هاي گروهي لحظه اي را به ياد دارند كه منشي تلفني تلفن منزل فرهاد بعد از چند زنگ، روشن مي شود و صدايي خسته مي گويد: «سلام، لطفا پيغام بگذاريد». و پيغامهايي گذاشته مي شدند و غالبا بي جواب مي ماندند. فرهاد آماده هيچ مصاحبه اي نبود و حتي وقتي كه در كنسرتي يا برنامه اي حاضر مي شد و با اصرار خبرنگاري سمج مواجه مي شد مي گفت كه حرفهايش را در آثارش زده است.
من مدت حدود دو سال شايد پنجاه بار زنگ زدم و در يكي از معدود دفعاتي كه خانم فرهاد گوشي را برداشت در مقابل اصرارم قبول كرد كه سئوالاتم را بفرستم و من در حدود چهار صفحه سئوالاتم را نوشته بودم. سئوالات و ابهامهايم و اينكه چرا گوشه انزوا اختيار كرده است و چرا حالا كه موسيقي پاپ رونق مجدد گرفته است وشايد نظراتش كارگشا باشد، مصاحبه اي، حرفي و صحبتي از او منتشر نمي شود و خيلي سئوالات ديگر كه شايد جايش اينجا نيست. بعدا همسرش به من گفته بود، كه فرهاد را هنوز نشناخته ام. من در مقابل اين صحبتش مقاومت كرده بودم و حالا مي فهمم كه چقدر راست مي گفت. البته اين مشكل من نيست. مشكل همه است به خصوص هم نسلان من كه طرح مبهمي از فضاي خلق آثار ماندگار فرهاد دارند و... او هم كه حوصله نداشت.
* دريا دلش را گشود
فرهاد درگذشت و اين خبر دهان به دهان گشت و خيلي زود بنيادهاي مختلف را به فكر سناريوهاي هميشگي انداخت. اتفاقاتي كه بعد از مرگ هنرمندان مي افتد و در اكثر مواقع تاثيربرانگيز است. در مورد فرهاد چند عامل باعث شده بود، اين مسئله حادتر باشد. اولا به خاطر طبيعت رازآلود شخصيت فرهاد و گوشه گيري اش بود كه بستر شايعه سازي را فراهم كرده بود. دوم آنكه كارهاي فرهاد (كه اكثريت قريب به اتفاق آنها در سالهاي قبل از انقلاب ساخته شده بود) فضايي عموما تلخ، اجتماعي و سياسي داشت و اين نيز بر حساسيت هاي مثبت و منفي مي افزود، سوم بيماري فرهاد و ضعف مالي اش بود و اين بنيادهاي فوق الذكر را بعد از مرگ سهراب به فكر نوشدارو انداخته بود. البته ضعف مالي در اين مورد چندان مسئله عجيبي نيست چرا كه خرج عمل حدود صد هزار دلار را كمتر كسي در ايران مي تواند پرداخت كند و اين مسئله و اين عمل اگر براي نود و پنج درصد افراد جامعه حادث مي شد، دچار اين مشكل بودند و طبيعتا به جاي آنكه بگوييم ضعف مالي بايد بگوييم هزينه درمان واقعا به طرز كمرشكني بالا بود و فرهاد هم با توجه به مناعت ذاتي هرگز حاضر نبود از كسي كمك قبول كند. بيماري تا مراحل خطرناكي پيش رفته بود. در همان روزهايي كه فرهاد براي پيوند كبد به فرانسه رفته بود، دكتر زالي-پزشك معالجش در تهران- در جواب خبرنگاري كه پرسيده بود «آيا پيوند كبد تنها راه نجات فرهاد است؟» گفته بود: آقاي فرهاد دچار نارسايي مزمن كبد است و اين نارسايي در مدت اين دو سال به تدريج پيشرفت كرده و در حال حاضر نياز به پيوند كبد دارد و اگر اين امكانات فراهم شود در زنده ماندنشان خيلي موثر خواهد بود.» و در پايان خرج عمل را حدود شصت هزار پوند اعلام كرده بود و احتمال بهبودي اش را حدود هفتاد درصد. بيماريش را هم هپاتيت سي عنوان كرده بود. بعد از آن بود كه بخشي از جريانهاي موسيقي و رسانه اي مستقر در خارج از كشور كه فرهاد با سالها حضور و كارهايش سعي كرده بود كه نشان دهد لااقل از جنس آنها نيست به فكر انجام كنسرت خيريه براي كمك به فرهاد افتادند كه با مخالفت خانواده اش روبرو شد. بعد از فوتش هم شايعه كردند كه خانواده فرهاد براي انتقال جسدش به تهران پول ندارند و بازهم تقاضاي كنسرت و... كه اين بار هم با مخالفت خانواده و وكيلش -حميد كاظمي- مواجه شد.
كاظمي از آن لحظات به تلخي ياد مي كند: «روزهاي واقعا سختي بود. سرو صداي تلويزيونهاي آن طرف كه انگار با ما سر جنگ داشتند و شرايط سخت ما در ايران و حس و حالي كه داشتيم واقعا لحظات طاقت فرسايي را به وجود آورده بود. شب جمعه اي كه اين اتفاق در آن افتاده بود من حالت عجيبي داشتم كه تا صبح زجرم مي داد. گويا همسر فرهاد گفته بود كه به من نگويند تا مدتي بگذرد. اما من خبردار شده بودم و اين را به كسي كه به من زنگ زده بود گفته بودم و... من يكي دو روز بعد اطلاع يافتم كه برخي تلويزيونهاي ايراني فعال در خارج كشور به بهانه هاي مختلف از جمله فقر مالي فرهاد اينطور تفسير مي كردند كه پول لازم براي انتقال پيكر فرهاد به ايران را نداريم و متعاقبا دعوت به جمع آوري پول و غيره مي نمودند. ايرانيان داخل كشور نيز شماره حسابي مي خواستند تا كمك مالي كنند و مسائل و شايعات ديگري كه نياز به ذكرشان نيست. بعد جريان گورستان پرلاشز و اعلام روز شنبه براي سوزاندن فرهاد و غيره پيش آمد كه طبيعتا مي بايست متقابلا واكنش وزارت ارشاد و مركز موسيقي را پديد مي آورد. گفتگوهاي مكرر و اصرار وزارت ارشاد اعلام پرداخت هزينه هاي انتقال پيكر فرهاد به ايران و به خاك سپاري در قطعه هنرمندان پيش آمد اوبا حفظ فاصله اش با هنرمندان خارج از كشور در كنسرت هاي متعدد خارج از كشورش، گفتني را گفته بود.»
كاظمي مي گويد: «ناراحتي هاي ناشي از نبود فرهاد از يك طرف و حرف و حديث هاي پي در پي و بي اساس از طرفي ديگر اذيت مان مي كرد.
اعلام كرديم كه فرهاد زماني كه در قيد حيات بود هيچگونه كمك مالي را حتي براي درمان خودش قبول نمي كرد، چگونه مدعيان عشق به فرهاد امروز با حيثيت و پايمردي او اينگونه بازي مي كنند. خانم ايشان هم عصبي شده بود و خيلي از اين مسائل رنج مي برد (ماجراي پول جمع كردن و مراسم پرلاشز) و هيچ كس حتي الان پس از گذشت حدود يك سال نمي تواند وضعيت آن روزهاي ايشان را لمس و حس كند. اميدوارم افراد و يا گروههايي كه با حرفها و فيلمها و گفتگوهاي غيرمسئولانه اينگونه ديگران را آزار مي دهند در انسان بودنشان و عملكردهاي غيرانساني شان تعمق كنند. البته صحبت ما كلي است و موارد نادر و استثناهاي موجود را شامل نمي شود (هم در ايران و هم در خارج از كشور). ما براي اينكه از اين موضوع سوء استفاده نشود از طريق جرايد عدم وابستگي و شركت و حتي دخالت در مراسم گورستان پرلاشز را اعلام كرديم. از طرفي در مقابل درخواست وزارت ارشاد اعلام كرديم كه اين مسئله (انتقال جسد) با نظر و صلاحديد پزشكان ارتباط دارد.»
گويا نظر پزشكان با توجه به خطرات زياد ناشي از آلودگي جسد به ويروس هپاتيت سي با انتقال جسد و حتي خاكسپاري آن موافق نبود. در مورد فرهاد شايد بتوان گفت كه خيلي از كارهايش حداقل براي ما قابل توضيح يا توجيه نبود چون واقعا براي ما مبهم است. شايد بعدا بتوانيم به دلايل واقعي اين افكار يا عملكردهاي ايشان برسيم. نمي دانم يك نوشته بود يا يك الهام يا چيزي شبيه به اينها. نمي دانم بتوانم حضور ذهن داشته باشم يا نه. در مورد زندگي بعد از مرگ اين جملات فرهاد به يادم مي آيد: پيكرم را به خاك نسپاريد. زيرا كه خاك تحمل سنگيني تنم را نخواهد داشت و از لمس زخمهاي تنم بارها و بارها به درد خواهد آمد و از هم خواهد شكافت پيكرم را بسوزانيد تا در فضا درهم آميزد و آن را آكنده سازد.»
همه اين مسائل باعث شده بود، كه پوران گلفام - همسر فرهاد- نامه اي به جرايد بفرستد. متن نامه اين است:
«همسرم فرهاد مهراد روز چهارشنبه ۱۳ شهريور ۸۱
(۴ سپتامبر ۲۰۰۲) در پاريس به خاك سپرده شد. از كساني كه در دوره بيماري فرهاد نسبت به او اظهار محبت كردند سپاسگزارم. بنابر آنچه برخي رسانه هاي فارسي زبان خارج از كشور گفتند قرار است روز شنبه ۷ سپتامبر در گورستان پرلاشز پاريس مراسمي براي بزرگداشت فرهاد برگزار شود. خانواده و دوستان فرهاد در تدارك اين مراسم كوچكترين نقشي را نداشته اند. در روزهاي گذشته مطالب نادرستي نيز درباره بيماري، درگذشت و به خاك سپاري همسرم در برخي رسانه هاي داخل و خارج از كشور منتشر شده است. رد كردن تك تك اين مطالب به آنها ارزشي خواهد داد كه سزاوارش نيستند.»
با احترام -پوران گلفام- ۱۴ شهريور اين خبر تقريبا با بايكوت روزنامه هاي فارسي زبان داخل و خارج مواجه شد. گويا به اين ترتيب دامنه شايعات و حدسيات آنها محدود شده بود.
آينه مي شكنه هزار تيكه مي شه
اما باز تو هر تيكه اش عكس منه
بعد از آن اما برخي نشريات مطالب و تحليلهايي از فرهاد و كارهايش ارائه دادند. عمده نوشته ها روي محور شروع كار خواندن فرهاد براي فيلم «رضا موتوري» بود.
به اين ترتيب، شروع اكثر سناريوهاي نوشته شده براي كار فرهاد كافه كوچيني بود. بنا به روايت نويسندگان مختلف، يك سال بعد از توليد قيصر يعني در سال ۱۳۴۹، علي عباسي مدير سازمان سينمايي پيام از مسعود كيميايي مي خواهد كه فيلم جديدش رضا موتوري را براي او بسازد. فيلم طبيعتا سرد و تلخ بود. رضا، سوار بر موتور سوزوكي و در حالي كه به دست ممد الكي زخمي شده است قبل از آنكه آخرين پيام را براي رفيقش عباس قراضه بفرستد در خيابانهاي باران خورده شهر چرخ مي زند و اين همان جايي بود كه قرار بود خواننده اي كه صدايي خسته و گرفته داشته باشد و ايراني هم باشدآن را بخواند و اينطور بود كه فرهاد به آنها معرفي شد. بعد صداي خسته فرهاد روي شعر قنبري قرار گرفت و شهرت فراواني را برايشان به ارمغان آورد. اين فيلم و ترانه آن تقريبا مصادف با خوشي هاي مقطعي اي بود كه در پي تحولات بازار نفت بوجود آمده بود و شعر سياه ترانه و صداي خسته فرهاد در واقع نقد خوشبختي سطحي و زودگذر ناشي از پولهاي نفت بود كه زندگي و قشر جديدي را آفريده بود. هوشنگ گلمكاني نويسنده و منتقد نام آشناي سينما مي نويسد: «ترانه «مرد تنها» با آن شعر غيرمتعارف و آن اركستر كوچك منفردزاده، تحقق يك انقلاب در محدوده خودش بود.
...صداي گرفته فرهاد، به خصوص در آخر ترانه كه مي خواند «صداي باد... صداي باد...» و آن را مي كشيد، به آوايي شبيه زوزه باد زمستاني تبديل مي شد، كه شنونده را ميخكوب مي كرد. «تابوت سياه شب»، «صداي بي صدا»، «شب بي تپش»، و... عبارت ها و تعبيرهايي بود كه در ترانه سرايي فارسي سابقه اي نداشت و بيش از همه، آن صدا، آن صداي بي صدا، فرهاد پرچمدار اصلي آن تحول شناخته شد، زيرا كه همواره، براي مردم، در موسيقي خواننده، شناخته شده تر از ترانه سرا و آهنگ ساز بود، همچنان كه در سينما، بازيگر را بيشتر از كارگردان و فيلم نامه نويس و ديگران مي شناختند. اما از آن پس نام آهنگساز و شاعر هم نزد مردم اهميت يافت و عكس شان كنار خواننده روي جلد صفحات ۴۵ دور آمد.»
اكثر نوشته هايي كه روزهاي بعد از درگذشت فرهاد منتشر شد طوري نشان مي دادند كه انگار در اثر يك اتفاق فرهاد به شهرت رسيد و ژانر صداي خودش را پيدا كرد در حالي كه به نظر مي رسد مسيري را كه در كار موسيقايي اش انتخاب كرده و پيموده بود قاعدتا به اين موفقيت و ماندگاري منتهي مي شد. فرهاد بسيار اهل مطالعه بود، تحولات اجتماعي و تاريخي را دنبال مي كرد و...
در جلد آلبومي كه مجموع آثار فرهاد را در برمي گيرد و در قسمت داخلي آن عكسي از فرهاد چاپ شده است كه سالهاي سكوتش را نشان مي دهد. فرهاد از سال ۵۸ تا سال ۷۱ نه تنها نخواند، كه بايكوت شد. شايد مثبت ترين توجيهي كه بتوان روي اين قضيه داشت آن است كه «ابتذال نامحدود در فضاي موسيقي پيش از انقلاب به حدي بود كه خشك و تر باهم سوختند. صداي ترانه خاموش شد و طبيعي است كه از سينما نيز حذف گرديد...» اين را منصور ضابطيان در مقاله اي نوشت كه به بهانه تاريخ ترانه در سينماي ايران بود و از فرهاد و ديگران نام برده بود. به هر حال خشك و تر باهم سوختند و حتي كسي به ياد نياورد كه بسياري از آهنگهاي فرهاد در اوايل انقلاب توسط گروههاي مختلف انقلابي زمزمه مي شد و در خلق فضاي سياه دوران رژيم گذشته نقش مستقيمي داشت. حتي آهنگ «وحدت» كه روي شعري از سياوش كسرايي ساخته شده بود هنوز در ياد نسل ها مانده است .انگيزه فرهاد براي خواندن اين ترانه جاوداني بحث هاي بسيار برانگيخت. اما هرچه بود ، اين ترانه مبناي خود را از آن حديث حضرت محمد (ص)
مي گرفت كه « ملك با كفر پايدار مي ماند اما با ظلم،نه .» و
مي دانيم كه اين حديث در خفقان آن سالها چه معنا داشت . و اين نيز شگفت بود كه در فضاي موسيقي آن سالها ترانه اي خوانده شود كه اشاره مكرر دارد به حديث پنج تن آل عبا .فرهاد كه خودش به عربي مسلط بود در يكي از معروفترين و انقلابي ترين آهنگ هايش قرباني چيزي شد كه به رغم خيلي ها با وسواس ويژه اي كه داشت آهنگهاي به زبانهاي ديگر را طوري مي خواند كه انگار زبان مادريش بود. فرهاد وسواس شديدي در بيان درست كلمات داشت، شعر و ادبيات را مي فهميد. سياسي مي خواند اما هيچگاه گرايش به گروه سياسي خاصي نداشت و تنها چند بار آنهم در آستانه تحولات اجتماعي، حضوري بسيار كوتاه داشت (حرفهايش را در آثارش مي زد). «او ساختار موسيقي كلاسيك جهان، را از رنسانس تا قرن بيستم مي شناخت. با ادبيات جهان مانوس بود و از آثار مولانا و بيهقي گرفته تا شعرهاي اخوان ثالث و داستانهاي صادق هدايت، همه را به گفتگو و تحليل مي نشست. ...عاشقانه هاي فرهاد، بسيار فراتر از عاشقانه هاي برخاسته از نوستالژي شخصي بود. عشق او هم عشق سياسي بود. عشق به سقفي كه به آن فكر مي كرد و...»
«ترانه هاي «جمعه»، «هفته خاكستري»، «شبانه ۱» ، «خسته»، «سقف»، «گنجشگك اشي مشي»، «آواز»، «شبانه ۲» كه با اشعاري از شاملو و قنبري و صداي فرهاد منتشر شده بودند به سرود اتحاد بين انقلابيون تبديل شده بود و در يك روز بعد از انقلاب در ايران يعني در روز ۲۳ بهمن ۵۷ مرحوم سياوش كسرايي ترانه وحدت را به اسفنديار منفردزاده مي سپارد و در همان روز صداي فرهاد در ستايش آزادي و آزادگي در تلويزيون طنين انداز شد.»
اما هيچ كدام از اينها مانع نشد كه خواننده خسته شهر ما كه به هيچ وجه حاضر نشده بود كشورش را ترك كند، چهارده سال با سكوت اجباري مواجه شود. البته در همين سالها شخص با نفوذي، بدون كسب مجوز از خواننده، آهنگساز يا شعراي اين ترانه ها آلبومي را به نام وحدت و با مجوز رسمي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي راهي بازار كرد و هرچند كه از سود فراواني كه برد چيزي به صاحبان آثار نداد اما شايد كارش بهانه اي شد كه چهارده سال سكوت فرهاد پايان يابد و بالاخره در سال ۱۳۷۱ فرهاد، آلبوم خواب در بيداري را منتشر كرد. پس از انتشار اين آلبوم، فرهاد كه از انتشار آلبوم بعدي خود در ايران به دليل انتظار طولاني براي مجوز نااميد شده بود در سال ۱۳۷۶ آلبوم «برف» را در ايالات متحده آمريكا ضبط و منتشر كرد.
اين آلبوم يك سال بعد در ايران منتشر شد. سايت «فرهاد مهراد» كه حتما موثق ترين مرجع درباره فرهاد و آثار اوست نقل مي كند: «طرح موضوع گفتگوي تمدنها و فضاي پرشور ايران بعد از خرداد ۱۳۷۶ شور و شوقي وصف ناپذير در فرهاد پديد آورده بود. اين شوق به حدي بود كه فرهاد در صدد تهيه آلبومي به نام «آمين» كه ترانه هايي از كشورها و زبانهاي مختلف را در خود جاي مي داد، برآمد. از مهرماه ۱۳۷۹ بيماري فرهاد جدي شد، اما او از حركت باز نايستاد. آن روزها هيچ چيز جز مرگ نمي توانست او را از تهيه آلبوم «آمين» بازدارد، كه مرگ او را از انجام اين كار حتما ماندني بازداشت...»
گرم و زنده بر شنهاي تابستان زندگي را بدرود خواهم گفت
به هر حال فرهاد پس از ۲ سال معالجه در ايران و فرانسه، در سن ۵۹ سالگي و در ۲ بامداد روز شنبه ۹ شهريور درگذشت. فرهاد خواننده اي بود كه به كارش و هنرش اعتقاد داشت و هيچ گاه از محدوده آرمان گرايي و آرمان خواهي خارج نشد. اكنون كه يك سال از مرگش گذشته است شايد وقت آن باشد كه دقيق تر و علمي تر كارش را بررسي كنيم.