ارنست همينگوي
پري سفيديان
در سپيده دم دوم ژوئيه ۱۹۶۱ گلوله اي از تفنگ شكاري در رفت و به جاي شكار اين بار شكارچي را هدف قرار داد.
خبر اين بود: ارنست همينگوي خودكشي كرد. از همه جاي دنيا دوستان و آشنايان و كنجكاوان آمدند تا ببينند پاپا مرده است يا باز هم مي خواهد دردسر درست كند.
اما اين آخرين وداع بود. همسرش از كشيش متولي دفن خواهش كرد تا بند «خورشيد هم مي دمد» را از انجيل بخواند. همان دعايي كه عنوان رمان همينگوي شد. خاطره همينگوي با اين گلوله ها كه مغز او را به سقف پاشيد به كتابهايش پيوست.
همينگوي در شصت و دوسالگي مرد. پدرش پزشك متخصص زنان و زايمان بود. همينگوي هميشه به شوخي مي گفت ماماي من باباي من است. كودكي يك ساله بود كه با طبيعت آشنا شد. در محيطي كه زندگي مي كرد همه نوع حيوان وجود داشت. علاقه او از همان ابتدا به داستان بود.
اولين هديه اي كه گرفت يك ميكروسكوپ بود. در ده سالگي اولين تفنگ شكاري را به او هديه دادند. او زبان ساده اي ابداع كرده بود و آن را به خواهرش هم ياد داد. بعضي از دوستانش هم كم كم آن زبان را ياد گرفتند. زباني كه بعدها به داستان هايش راه يافت. پدر بزرگش مي گفت وقتي سيلي به صورتت زدند، طرف ديگر را جلو بياور اما او به خلاف گفته پدر بزرگ وقتي كتك خورد رفت و مشت زني ياد گرفت تا اگر كسي سيلي به صورتش بزند با مشت بيني او را خرد كند.
همينگوي مثل نويسندگان هم نسل خود از جمله نويسندگاني بود كه اعتقاد داشت نويسنده اي كه به سفر نرود نويسندگي اش مي لنگد. پايتخت فرهنگي جهان در آن زمان پاريس بود كه امكان زندگي يلخي را براي بسياري از نويسندگان فراهم آورده بود. او كار نوشتن را با روزنامه نگاري آغاز كرد. از كساني كه استاد او به حساب مي آمدند يكي جان دوس پاسوس بود. كسي كه سال هاي سال در كنارش ماند و رفيق گرمابه و گلستان او بود.
هجده ساله بود كه عازم ايتاليا شد و به خدمت در هنگ صليب سرخ پرداخت. همينگوي راننده آمبولانس بود و زخمي هاي جنگ را جابه جا مي كرد.
|
|
همينگوي در فوسالتا براي اولين بار طعم جنگ را چشيد. جنگي كه در وداع با اسلحه جاويدان شد. اما با توجه به اينكه محل خدمت او با خط مقدم فاصله داشت راضي نمي شد در محل بماند. ركاب زنان سوار بر دوچرخه اي با بار شكلات، سيگار و كارت پستال به خط مقدم مي رفت. گويي مي خواست مرگ را از نزديك لمس كند. او شش روز در خط مقدم گير افتاد. شش روز كه پانزده سال بعد به بار نشست و تاريخ رمان و داستان كوتاه را دچار تحول كرد. در پايان شش روز كنار ارنست جوان كه در خط مقدم بين سربازان شكلات پخش مي كرد خمپاره اي منفجر شد. اما او كه به كمك هاي اوليه و امداد آشنا بود يكي از زخمي ها را با همان حال بر دوش حمل كرد. گلوله مسلسلي پاي او را از زانو دريد. همينگوي را در ميان كشته شدگان جنگ نديدند و او رامفقود اعلام كردند. پس از چند روز او را به بيمارستان ميلان بردند. نزديك سيصد تركش در پاي او فرو رفته بود. او با افتخار خود را نخستين زخمي آمريكايي جنگ مي دانست. خبرنگار روزنامه استار گزارش هاي دقيق و خوبي مي نوشت كه چشم روزنامه نگاري حرفه اي آن دوران به حساب مي آمد. گزارش هايي كه هيچ هيجاني در آن ديده نمي شد؛ راوي صادق جنگ.
پدرش اصرار داشت كه او به خانه برگردد اما او خشمگين جواب داده بود زماني كه جنگ تمام شود به خانه برمي گردد. بعدها كه زخم هايش ترميم شد گفت: «يك پا و زانويي ناتوان دارم كه به درد هيچ ارتشي در هيچ كجاي جهان نمي خورم.»
همينگوي عادت به نوشتن را در خود نهادينه كرده بود. وقتي در اتاقش باز بود يعني مشغول نوشتن است و كسي حق نداشت مزاحم او شود. ساعت شش صبح نوشتن را شروع مي كرد و تا ظهر يك ريز مي نوشت. دوستانش بعداز ناهار به ديدن او مي آمدند. هر كس از راه مي رسيد نوشته اش را براي او مي خواند. بعد بسته به واكنش آنها ازداستان كم مي كرد يا بر آن مي افزود. عادت داشت نوشته هايش را به همه بدهد كه بخوانند. يكي از كساني كه هميشه قبل از چاپ آثار او را مي خواند شاگرد كافه اي بود كه همينگوي مشتري دائمي آن بود. هميشه مدادي در اختيار او قرار مي داد و مي گفت هر جايي را كه نمي فهمد زير آن خط بكشد.
همينگوي شيفته هرمان ملويل بود، اما چخوف و تورگنيف را بسيار مي خواند. آن موقع نويسندگان عادت به نامه نگاري داشتند. همينگوي ساعت مشخصي را براي جواب دادن به نامه ها و خواندن آنها اختصاص مي داد.
|
|
همينگوي در پاريس همراه با «گرترود استاين» و «ازراپاند» تحت تأثير «شروود آندرسن» بود. اين سه نويسنده سرچشمه الهام خود را از شكار و ورزش و مشت زني آغاز كردند و بعد كم كم خود را به عرصه هاي بين المللي رساندند. تأثير شروود آندرسن خالق مرگ در جنگل و گينزبورگ اوهايو بر همينگوي بسيار زياد بود. اساساً شايد اگر آندرسن نبود و با تشويق هاي خود او را به محافل ادبي پاريس نمي فرستاد امروز اثري از همينگوي نبود. بي ترديد نثر ساده و روايي و شسته رفته همينگوي در اثر روزنامه نگاري متحول شده بود. گرترود استاين او را تشويق كرد به مادريد برود و نوشته هاي او را مرتب مي خواند. او رياكاري لفاظي و تظاهر و تفاخر را بزرگترين آفت نويسندگي مي دانست. يكي از كارهاي نويسندگان جاافتاده معرفي و تشويق نويسندگان ديگر بود. ناشران بزرگ مشاوران خود را از ميان نويسندگان صاحب نام انتخاب مي كردند. مثلاً فردي مثل ازراپاند بابت حضور در دفتر انتشارات، كانتكت از مدير آن انتشاراتي حق مشاوره مي گرفت. ازراپاند داستان هاي در زمانه ما و مردان بدون زنان همينگوي را به ناشر معرفي كرد و خود نيز اجازه داد تا نقل قولي از او در تعريف از كتاب پشت آن چاپ شود. با انتخاب داستان «پدر من» به عنوان بهترين داستان كوتاه آمريكايي ۱۹۲۳ نام همينگوي بر سر زبان ها افتاد. همينگوي وقتي به شهرت رسيد با وجود آنكه شهرت خود را مديون مجله ها و فصلنامه هاي ادبي و روزنامه ها بود قدرشناسي نكرد و حتي نويسندگاني را كه موجبات ترقي او را فراهم آوردند مورد هجو قرارداد و آن ها را از خود رنجاند. يكي از اين افراد دوروتي پاركر بود، ديگري شروودآندرسن. فيتزجرالد را هم در عيش مدام دست انداخت، در حالي كه بارها و بارها چه در نامه ها و چه در معدود مصاحبه هايش براي او احترام زيادي قائل مي شد.
همينگوي در مرگ بعدازظهر مي نويسد: «من مي خواستم بنويسم و پي بردم كه دشواري كار، به جز درست فهميدن آنچه واقعاً حس شده است، نه آنچه كه به آدم مي بندند كه حس كند يا به او ياد داده اند كه حس كند، سبب تأثري گرديده است كه درك شده ،نوشته مي شود.»
ارنست همينگوي پيرو آنتوان چخوف است كه در نامه اي به يكي از دوستان مي نويسد: «هنگامي كه مردم بدبخت يا فلك زده را معرفي مي كنيم و بخواهيم خواننده ما را درك كند، بايد كمتر از همه خونسرد باشيم- همين امر باعث مي شود كه نويسنده برجسته شود.»
اغلب آثار ارنست همينگوي به زبان فارسي ترجمه شده است. همينگوي با قلم ابراهيم گلستان به زبان فارسي معرفي شد. در زمانه ما با ترجمه مرحوم سيروس طاهباز به فارسي ترجمه شد و چندين مترجم ديگر هم آن را ترجمه كرده اند. آخرين آنها با ترجمه شاهين بازيل به چاپ رسيد.
سيلاب هاي بهاري، خورشيد هم مي دمد (با عنوان خورشيد همچنان مي درخشد)، مردان بدون زنان، وداع با اسلحه، مرگ در بعدازظهر، تپه هاي سبز آفريقا، داشتن و نداشتن، ستون پنجم، ناقوس در عزاي كه مي زند (با عنوان زنگ ها براي كه به صدا درمي آيند)، آن سوي رودخانه در ميان جنگل (باعنوان به راه خرابات در ميان جنگل تاك) و پيرمرد و دريا با ترجمه هاي متعدد كه درخشانترين آنها ترجمه نجف دريابندري و نازي عظيماست، عيش مدام هم با چند ترجمه از جمله ترجمه زنده ياد فرهاد غبرايي به فارسي ترجمه شده است. زندگي خوش كوتاه فرنسيس مكومبر را هم براي اولين بار در سال ۱۳۲۸ ابراهيم گلستان به فارسي برگرداند.