عكس:عباس جعفري
....، دستكش هايم چونان جسد گربه هايي يخ زده روي دستانم مانده اند. و تمامي بدنم را يك لايه يخ نازك پوشانده است. اما گرماي زنده بودن هنوز از چشمان نيمه بسته ام بيرون مي تراود. لب هايم از تشنگي حكايت ها بر لب دارند، آن هم ميان اين همه برف و يخ، و معده ام چون كيسه اي خالي پشت نرده هاي قفسه سينه ام افتاده است و غر مي زند! بازوهايم سفت شده از كشيدن آن همه طناب يخ زده كه همچون ماري مرده خود را به سر و گردن صخره و برف مي پيچاند. و بوران برف پودر را از تيغه ها به دره مي كشد و دوباره بر باد مي دهد و اين ميانه صورت سرما زده نيز از شلاق باد بي نصيب نمي ماند....... ولي چيزي مثل يك فلش لجوج! مثل يك انگشت اشاره. مثل يك ميدان مغناطيسي مرا به سوي آن بالاها مي كشد. نيرويي ناشناخته. وسوسه اي موهوم اما آشنا! همان سوداي سربالايي ها.... همان كه مي دانم و مي داني..... يادم افتاد، صبح آن من ديگر، آن تنبل تن پرور، خودش را به گرماي پتو پيچانده بود و در من زمزمه مي كرد:
«بگير بخواب، يك روز راحت و بي دغدغه؛ از دست نده اين فرصت طلايي را. چاي داغ ،موسيقي و كتاب و تلفن!!! ديوانه اي مگر تو؟»
***
- هيچ چيزي براي آويزان شدن پيدا نمي كنم! نه گيره اي نه شكافي براي فروكوفتن ميخي. نه يخي براي نشاندن چكش هايم، تيغه را بر سنگ مي كشم به اميد آنكه بر برآمدگي هر چند خردي گير كند كه نمي كند و سخمه هاي نيش و پيش كرامپونم نيز به نمي دانم كجايي آويخته است وزنم را به كوه تكيه داده. روي زانوي چپم بلند مي شوم. بالاتر از يك دست كشيده تكه يخي به سينه سنگ چسبيده است. چكشم را نشانه مي روم و چونان ماري بر برف مي خزم. سخمه را در يخ گير مي دهم و بلند مي شوم. يخ مي شكند....
باد مي وزد و مرا با خود مي برد. سبك مي شوم. بازوانم در فضا بازتر مي شوند. پاهايم براي خودشان به هر سمت تاب مي خورند و سرم در نمي دانم كجايي جا مي ماند، چشم هايم در فضا تنم را دنبال مي كند، سبك مي شوم سفيد مي شوم، يخ مي زنم و با باد دست به دست مي شوم، مي رقصم، پرواز مي كنم، آخر خسته بر سينه برفي مي نشينم. آفتاب گرمم مي كند، آب مي شوم، سينه صخره را سرمي خورم و مي روم تا از لبه آن دوباره پروازي ديگر را تجربه كنم، خورشيد مي رود، سردم مي شود. با دستانم از لبه صخره آويزان مي شوم. مي شوم قنديلي كوچك و بلورين!
تيغه تيشه اي، بلورم را مي شكند، وزن يكي مرا به پايين مي كشد، مقاومت مي كنم، اما مي شكنم و من و او با هم در فضا معلق مي شويم.
... طناب يخ زده كشيده مي شود. ميان زمين و آسمان تاب مي خورم. باد مي وزد. و برف ها را با خود به قله مي برد .
عباس جعفري