يكشنبه ۲۳ شهريور ۱۳۸۲ - شماره ۳۱۶۶- Sep, 14, 2003
زيوه؛ زيور آذربايجان
ايمان مهدي زاده
010590.jpg

آذربايجان، سرزمين مردماني است كه به خاطر موقعيت جغرافيايي، تاريخي پرفراز و نشيب، پشت سرگذارده و همواره چون كوه هاي محكم و سربه فلك كشيده آن ديار با روحي آزاده و منشي بزرگوار، ايستاده اند. طبيعت آن نيز، اين چنين است و مردم اين ناحيه راه و رسم زندگي را از «مادر زندگي» آموخته اند و لبخندي كه در ته چهره شان جاويد است، بيانگر اين نكته است: «خوب آموخته اند».
طبيعت بي نظير آذربايجان، مردمي بي بديل تربيت مي كند. يكي از شهرهاي آذربايجان، شهري است به نام زيوه واقع شده در دامنه كوه هاي سرد و مرتفع همجوار با مرز تركيه و ساكنانش ترك زبان نيستند، بلكه مردماني هستند، از نژاد كرد؛ سخت كوش خوشرو و مهمان دوست.

مقصد ما زيوه است و ما در ميدان «بازار باش» اروميه، به نظاره تردد مردم ايستاده ايم. در اين ناحيه از شهر، پوشش محلي كردي، كماكان بيش از ديگر نقاط اروميه ديده مي شود. اروميه (يا اورميه) شهري است با تاريخ شگفت و ميراث طبيعي بي همتا. انگار به يكباره، خزانه اي از ثروت ها و نعمت ها بر اين سرزمين، در گشاده و مردمان را غرق باران رحمت ايزدي كرده است.
از خيابان زيباي دانشكده گذر مي كنيم. خياباني پر از درخت است. از روي ديوارهاي منازل ويلايي و قصرمانند، درخت هاي سبز پهن برگ كه برگ هايشان با نسيمي لطيف به رقصي بي بديل مي پردازند و چشم آدمي را خيره و مبهوت اين همه هنر مي كنند. خيالم از پنجره اتومبيل مي لغزد روي ديوار، نگاهم با سايه برگ ها، زيباترين رقص رؤياها را دارد. در جشن و سرور طبيعت، هر لحظه زيبايي موزوني به پا مي كند. همه آفرينش به وجد آمده است.
داربست هاي تاك از خيابان پيداست و چه سايه بان هاي زيبايي. در كلانشهرها با برج هاي بلند، پاركينگ، به محلي اطلاق مي شود، كه جز اتومبيل، هيچ چيز ديگري در آن امكان حضور ندارد! بوي بنزين، فضاي آن را آكنده است. اما در پاركينگ هاي زيوه انسان توقف زيبايي دارد. هنگامي كه ستيغ آفتاب نيمروزي، بالاترين حرارت عشق و شورش را نثار زمين مي كند، مي توان در اين خنكا و سايه بان طبيعي نشست و انديشيد و از درخت انديشه هايي كه در طبيعت مي رويند، هميشه محصول برتري دست چين مي شود.
پس از گذر از اين خيابان زيبا، وارد طبيعت تازه تري مي شويم، كه دست انسان، جز براي ايجاد چند رستوران جهت رفع نياز گردشگران، به آن تعدي نداشته است.
اين جا منطقه «بند» نام دارد. در سمتي از جاده، صخره هاي بزرگ، مانند سلسله جبالي با شكوه خودنمايي مي كنند و در سويي ديگر،  رود زيباي «شهر چاي» در ميان انبوه درخت هاي پهن برگ، جاري است و صدايش، آدمي را به ماوراءالطبيعه مي برد.حتي آنان كه مناطق زيباي قاره سبز را ديده اند، به اين حقيقت واقفند؛ زيبايي و سبزي «بند» همراه با فرهنگ خوب مردمانش در پاسداري و حفظ طبيعت، مثال زدني است. روي خوش و تبسم هميشگي ايشان، ما را شيفته دمي نشستن و گپ زدن و چاي خوردن مي كند. از «بند» مي پرسيم؛ از جاده، از «زيوه»، از زيبايي هاي بي نظير طبيعت آذربايجان و پاسخ مي دهند و عطش ما را براي ديدن زيوه دوچندان مي كنند.
موسيقي محلي كردي، از پخش اتومبيل هاي اين مسير، خاطره اسب و تفنگ و تاختن در كوه را تداعي مي كند. موسيقي با اعجازش، روح را قبل از جسم به زيوه مي كشاند. جاده، شيب كوهستان را با خم و پيچي تماشايي بالا مي رود. هرچه پيش تر مي رانيم، بيش تر از خود و زندگي زمخت شهري دور مي شويم. نيازي به تلقين و خيال نيست كه اين جا خود، سرزميني خيال انگيز است؛ گويي در رويا گام برمي داري و ترس بيداري نيز به دل نداري.
سبز، سبز،... تا نگاه مي كني سبز است، پس از گذر از كنار صخره هاي سترگ، دشتي سبز، فرارويمان متجلي مي شود. دشتي چون دشت آرزوها. گويي بهشتي است نازل شده بر زمين. سخت است رهايي از ترديد خواب و بيداري وقتي در اين دشت فراخ گام گذاشته باشي.
010595.jpg
اين جا زيوه است، زيور آذربايجان، زينت آذربايجان - عكس: عباس جعفري

نسيمي دلكش گونه ها را خنك و تازه مي كند، طراوتي شگرف در ضمير مي پاشد و گيسوان دشت را شانه مي كند و زلفان اين دشت ساقه هاي بلند و سبز گندمند كه در دستان مشاطه گر باد موج برمي دارند، چين مي خورند و جان عاشق هر طبيعت مردي را به تمامي در تسخير اغواي خويش مي گيرند.
به سه راهي «راژان» كه مي رسي، دخت طبيعت به گونه اي ديگر دلربايي مي كند؛ روبه رو: كوه هاي عظيم و بلند، سمت راست: جاده كوهستاني منطقه «خوشاكو»- كه در حقيقت، خوش ترين لحظه هاي زندگي را آن جا خواهي يافت- و سمت چپ: دشت سبز و فراخ در حاشيه جاده؛ هوش رباي آدمي. بعد از راژان، روستاهاي زيباي ديگري كنار جاده خودنمايي مي كنند و مي توان زندگي بكر و پرشور مردماني را ديد كه در صداقت و صفا، كنار هم به شادي مي زيند. با كار كردن در مزارع و باغات شادند، با دامداري در مراتع شادند و اينان مردماني نيكو خصال و سپاسگزارند كه استحقاق خود را در گردآوري نعمت هاي خداوندي به اثبات رسانده اند. لبخند، ميهمان هميشگي چهره  شان است.
اسب، مزرعه، باد... و رؤيا. زيبايي از حد فزون است كه نمي توان جز با ديدن و غرق شدن در اين لذت، آن را توصيف كرد. اسب، اين حيوان نجيب هنوز از ابزارهاي زندگي مرد كرد زيوه است. اسب در اين جا تزيين و تجمل نيست؛ بلكه عضوي از مزرعه است و احترام و مراقبت خاص، حيوان را به اطاعت وامي دارد. جبر شلاق و تازيانه مفهوم ندارد. كنار جاده، كندوهايي ديده مي شوند كه بر گستره دشت، گسترده شده و عسلي از طبيعت محض تهيه مي بينند كه مقدار كمي از آن با شير تازه دوشيده شده، مرد كرد را چنان قوت مي بخشد كه كوه را يك نفس بتازد.
دختران و زنان كرد، با لباس هاي محلي، هم پاي مردان در تلاش بي وقفه، نمادي از كار به عنوان جوهره آدمي را به نمايش مي گذارند.
زيوه، شهري كوچك با مردماني بزرگ، سال هاست ميهماناني را به عنوان سكنه خود پذيرفته است. بيش از ده هزار نفر از مردم مظلوم كردستان عراق به اين شهر پناهنده شده و در آن سكني گزيده اند و اهالي زيوه ايشان را به راستي خواهر و برادر خود مي دانند و مانند اعضاي يك خانواده، با محبت و مهرباني در كنار هم به كار و تلاش، مشغولند و وصلت، رابطه شان را مستحكم تر ساخته است. اين جا علي رغم عشيره اي زيستن مردمانش، قبيله و نژاد مهم نيست. انسانيت و تابعيت از طبيعت مهم است كه جلوه اي بديع از فرهنگي والا را به نمايش مي گذارد.
ما به زيوه آمده ايم تا در طبيعت بكر و ناب آن، كه خوشبختانه هنوز مورد تهاجم انسان هاي ويرانگر قرار نگرفته، خود را بيابيم. هر ثانيه بودن در اين سرزمين، سال ها طراوت و شادابي به ارمغان مي آورد. «طبيعت، روح سبز و شادي در آدمي مي دمد.»
روستاهاي اطراف زيوه، آن قدر دست نخورده اند كه مردم، هنوز از آب چشمه هايي كه نهر مي شود و از ميانه روستا مي گذرد، استفاده مي كنند.
اين جا، فصل ها گم شده اند؛ در گرماگرم تابستان كه خورشيد، گرما بر چهره زمين مي پاشد و در شهرهايي چون تهران تازيانه وار فرو مي كوبد، شب هاي خنك زيوه اجازه نمي دهند، كسي با پوشش تابستاني، بدون لرزه، شب را به صبح برساند.
روستاهاي حلج، شكل آباد، نويي، خوراسب، براسب و... همه در دامنه كوهستان، بنا شده اند و در طبيعت، زندگي طبيعي را به جريان انداخته اند.
اسب ها در دشت ها و دام ها در مراتع چنان شگفت  و زيبايند كه ناخودآگاه، انگشت حيرت به دهان گرفته ام. خداوندگار عالم از هيچ نعمتي به مردم اين ديار فروگذار نكرده و شايد به خاطر خوبي ايشان است كه چنين بهره مندند و سعادتمند. وقتي در پاي هر كوه و تپه اي چشمه اي جوشيده و نهري روان شده، كنار آن روستايي بنا شده و خانواده هايي با عشق و اميد، پايه هاي زندگي را محكم چيده اند. در دامنه هاي سبز و گشاده، بر مردمان نيك و گشاده روي زيوه ميهمان شديم. نان تازه تنور پخت روستا، كره و خامه تازه وعسل طبيعي كندوي حاضر در دشت، صبحانه اي شد به يادماندني.
در فصل تابستان، دامنه كوهستان، پر از ريواس و كنگر است و دختران زمزمه كنان، آوازهاي زيباي كردي مي خوانند و ريواس و كنگر برمي چينند.
زندگي عشيره مانندشان هر غريبه اي را در اين فصل، براي آشنايي به سوي چادرها مي كشاند. ظرفي شير همراه با نان تازه پخت زنان، مايه نشستن و گپ زدن با مردها مي شود. مردها بر اسب در كوهستان مي تازند، دخترها ريواس مي چينند و زنان در اجاق هاي فصلي نان مي پزند و در آب چشمه، رخت فرزندان ومردانشان را مي شويند. غروب زيباي دشت در افق دور، اعلام گردهمايي خانواده است. جوانان از مراتع، دخترها از دامنه و مردها از ارتفاعات بازگشته اند. صداي ولوله و شادي در ميان چادرها، دشت را آكنده از روح زندگي كرده. خوب كه مي انديشي؛ «روح زندگي جاري است.»
چگونه به زيوه برويم؟
از ميدان «بازار باش» اروميه و ترمينال بين شهري، خودروهايي مستقيماً به زيوه مي روند و مسير يادشده در گزارش را طي مي كنند. روستاهاي اطراف زيوه، چون «نعل اسبي» كه زيوه در دهانه اش باشد، در دامنه كوه ها بنا شده و آن را احاطه كرده اند و اين ها دست مايه زيبايي غيرقابل وصف زيوه اند كه نگاه مسافران را به ميهماني طبيعت ناب فرامي خوانند.

ابزار لازم براي زنده ماندن
010605.jpg
لوازم و تجهيزات
وقتي جست وجو به پايان رسيد و اطلاعات لازم را كسب كرديد، مي توانيد لوازم و تجهيزات خود را، مطابق با واقعيات و شرايط انتخاب كنيد. در يك راه پيمايي جدي،  براي پاها اولويت قايل شويد. پوتين هاي تازه را به تدريج بپوشيد تا پاهايتان عادت كنند. از دو هفته قبل، پوست پاي خود را با الكل طبي، مرتباً ماساژ دهيد تا سخت شود.
لباس هاي خود را به دقت انتخاب كنيد به  طوري كه بدون گرماي زياد، كاملاً بدن را محافظت كند. لباس هاي زير بايد كاملاً مناسب و اندازه باشند، نه تنگ و نه گشاد و البته بايد بدنتان را گرم و خشك نگاه دارند، بدون اينكه مانع تنفس بدن شوند. منسوجات و پارچه هايي ساخته شده كه اجازه خارج شدن بخارات بدن را مي دهند، در حالي كه از نفوذ آب به داخل جلوگيري مي كنند.
در هواي سرد لايه هاي لباس را بيشتر كنيد. براي راه پيمايي در هواي معتدل؛ يك زيرپوش، پيراهن و يك بادگير كافي است. اگر هوا سرد شد، يك ژاكت روي پيراهن بپوشيد و اگر باران باريد، يك ضدآب روي لباس هاي خود به تن كنيد.
سعي كنيد وقتي توقف مي كنيد، خود را گرم نگاه داريد و لباس خود را عوض كرده، زيرپوش بيشتر و گرم تري بپوشيد.
كيسه خواب
عمدتاً دو نوع كيسه خواب وجود دارد: يك نوع از پشم شيشه ساخته شده و نوع ديگر (كه گران تر است) از پر پر شده است.
بسيار سبك است و عايق خوبي هم هست و بهتر مي تواند شما را خشك نگاه دارد؛ اما چنانچه خيس شود، تمام خاصيت عايق بودن خود را از دست مي دهد و خشك كردنش بسيار مشكل است.
در شرايطي كه احتمال خيس شدن مي رود، كيسه خواب هاي نوع اول ترجيح دارند.
كيسه هاي «شب ماني» بسيار خوب هم ساخته شده كه مي توانند به جاي چادر مورد استفاده قرار گيرند و شما را خشك نگاه دارند؛ اما در درازمدت نمي توانند كار چادر را انجام دهند، چه از نظر تحرك و انجام كارهاي شخصي و چه از نظر آشپزي و غيره.
كوله پشتي
شما به كوله پشتي راحت، مناسب و محكم احتياج داريد كه بتواند تمام لوازم و البسه شما را حمل كند. بهترين نوع ممكن را انتخاب كنيد. اگر جنس كوله پشتي مرغوب و محكم نباشد، ممكن است به زودي در اثر حمل بارهاي سنگين پاره شود. راز حمل كوله پشتي و بستن آن، اين است كه وزن آن روي ران ها باشد، نه روي شانه و پشت. در صورت دوم، خيلي زود خسته خواهيد شد.
كدام را ترجيح مي دهيد: كوله پشتي با كلاف (چارچوب) خارجي يا داخلي؟ كوله پشتي هاي با كلاف هاي داخلي سبك ترند و امكان فشرده چيدن وسايل هم در آن ها بيشتر است، اما كوله  پشتي هايي كه كلاف هاي خارجي دارند، محكم تر هستند و براي بارهاي سنگين و لوازم خشن و قلمبه (و از جمله حمل يك شخص مصدوم يا مريض در مواقع اضطراري) مناسب تر مي باشند.
كلاف يا چارچوب خارجي كوله پشتي اگر خوب ساخته شده باشد، بار را در پشت شما بالا نگاه مي دارد و فشار كمتري را روي پشت و كمر شما وارد مي آورد.
ضمناً بايد طوري طراحي و ساخته شده باشد كه با پشت فاصله بگيرد و باعث عرق كردن پشت شما نشود. البته چارچوب به وزن كوله پشتي مي افزايد و امكان دارد به برآمدگي هاي صخره ها يا شاخه درختان گير كند و پيشرفت را در درخت زارها كمي مشكل كند. با اين همه محاسن آن به معايبش مي چربد.
بالاخره، كوله پشتي انتخابي شما بايد ضد آب و محكم باشد و بند و لبه بالايي آن به طرف داخل بسته شود و كاملاً از نفوذ آب جلوگيري كند. جيب هاي كناري هميشه مفيدند و بايد زيب مطمئن داشته باشند. زيب به مراتب از دكمه جفتي و تسمه و نوار محكم تر و مطمئن تر است.
داخل كوله پشتي
اگر فكر مي كنيد كه ممكن است خيس شويد، همه لوازم داخل كوله پشتي را در كيسه هاي پلاستيكي بگذاريد. كوله پشتي را طوري بچينيد كه دقيقاً بدانيد هر چيزي در كجاست و وسايل اوليه مورد نياز در زير قرار نگرفته باشند. كيسه خواب، احتمالاً، آخرين چيزي است كه بدان نياز داريد، پس جايش در ته كوله است.
چادر بايد در بالا باشد، همين طور چيزهاي سنگين مثل راديو كه در بالا راحت تر حمل مي شوند.
سعي كنيد كوله پشتي را زياد بلند و با ارتفاع زياد نبنديد (خصوصاً در مناطق بادگير) زيرا حفظ تعادل با كوله پشتي مرتفع مشكل است و انرژي شما را بيهوده هدر خواهد داد.
اجاق و لوازم پخت وپز را در جيب پهلويي قرار دهيد كه به هنگام توقف در دسترس باشند. مواد خوراكي كه ممكن است زود له شده يا ذوب شوند، بايد در قوطي مطمئن و محفوظ قرار گيرند.
در هواي گرم مي توانيد غذاي سرد هم چربي و شكر فراوان را فراموش نكنيد.
البته انتخاب غذاي شما به ذائقه تان بستگي دارد؛ اما در هر حال بايد داراي مقداري از ويتامين ها، مواد معدني، چربي ها، پروتئين ها و كربوهيدرات ها باشد. منطقه را بسنجيد و هر چيز لازمي را كه فكر مي كنيد در آن جا گير نمي آيد، با خود ببريد.

دهاتي هميشه مسافر
آفتاب و مهتاب كودكي!
010600.jpg
عباس جعفري
... ستاره ها ترانه خوان حضور تواند. و كرانه هاي بيابان دلم زير نور مهتاب وجودت پيداست. تا آن دورهاي دور، تا آن سال هاي دور كودكي، تا پشت پرچين سال هاي پربادبادك و پروانه و آواز. مهتاب و بيابان، بيابان و مهتاب، يك بيابان پرمهتاب، برمي خيزم به گردش شبانه، سرمي كشم به پشت هر تپه و ماهور، اين جا مدرسه مي رفتم! چه روزگار پرهياهو و شلوغي. يك بغل خنده و مشق! يك كلاس بزرگ پرآواز و يك دفتر پرشعر، يك عالمه كبوتر و يك دنيا نان خامه اي! اين جا نقاشي مي كردم. يك عالمه رنگ. سه پايه ام را گذاشته بودم سر باد! كنار اين صخره ها. باد مي آمد و من خط خطي مي كردم. نقاشي مي كردم. با انگشت.
با قلم موي خيال. با ابر! عكس روي تو را مي كشيدم. هرچه مي كشيدم شكل تو بود! تپه ماهورها، درختان بيد، كومه اي پر هندوانه، و يك تنور پر نان تازه و گرم. يك آغل پر بره سفيد! يك مرغداني پر غاز! يك اتاق پر آرزو پر رؤيا. هرچه مي كشيدم عكس روي تو بود. نه! عكس تو نبود. خود تو بود. تو در ميان نان گرم و تازه بودي. در ميان شير سپيد و گرم ميش ها. تو بودي در آغل نيمه روشن با يك دنيا بع بع و ورور بره ها و بزغاله ها. تو بودي كه با نسيم تاب مي خوردي ميان بيدهاي لب آب. تو بودي كه لالا مي كردي با نوزاد خفته در گهواره اي زير چادر ايل. تو بودي، تو بودي همه جا تو بودي! گذشت روزگار بادبادك و پروانه! و رسيدم اينجا. يادت هست؟ اين جا بود كه با تفنگ تو را نشانه رفتم! و ماشه را كشيدم. بنگ! ولي خودم افتادم!! تو را كشتم در خيال و خود كشته شدم در حقيقت. خون همه بيابان را فراگرفته بود. يادت هست؟ همه جا سرخ سرخ! بعدها به كوه ها كشانديم!
آخر تو بودي كه سر قله ها نشسته بودي و من خسته نفس نفس مي زدم و مي آمدم و مي  آمدم و مي آمدم و تو نشسته بودي آن بالاها و با انگشتان كشيده ات با ابرها بازي مي كردي! بازي سرد و گرمي بود. گرمم كه مي شد ابرها را پيش مي كشيدي تندرزن و پر باران. خيس مي شدم. مي لرزيدم و باز تو برايم خورشيد را پيش مي كشيدي گرم و روشن. گرم مي شدم، مي خنديدم. و تو لبخند مي زدي. و من مي آمدم بالا و بالاتر بالاتر از همه كوه ها و قله ها ولي تو باز بالاتر مي رفتي و من هيچ گاه به تو نمي رسيدم. تو مي رفتي با گام هاي كشيده و من پاهاي خسته ام را مي كشيدم دنبال خودم به دنبال تو! تا آن قله هاي ساكت و سرد. و باز روي قله كه مي رسيدم. تو رفته بودي و روي قله اي ديگر در دوردست ها لبخند مي زدي! و باز من سرازير مي شدم رو به كوهي كه تو آن بالا بودي. و باز قله و قله و قله به سوي تو مي آمدم و مي رفتي. آمدم و رفتي، رفتي و آمدم. خسته شدم. نشستم. خسته نشسته شدم! كوله بارم را از پشت انداختم. و بر شن هاي نرم بيابانت خود را يله كردم، مهتابت مي تابيد. چه زلال. زنجره هايت مي خواندند آن آواز هميشه تكرار را و زمان در كار گذر بود! بگذار بگذرد. مي گذرد. گذشت. خستگي ها رنگ باخت. به پا خاستم. بيابانت هميشه هيزم داشت. و آتش يادت به راه شد. بعد، چاي تعارفت كردم!
- تازه دم است مي خوري!؟
چايت را سركشيدي لاجرعه، پرسيدم:
- به كجا مي بري مرا!؟؟
و باز تو لبخند زدي و دستي به مهر بر سرم كشيدي مثل هميشه! و من باز سر بر پايت گذاشتم و گريستم... درست مثل هميشه!

مشق طبيعت
حرفي براي گفتن
محمدرضا زجاجي
بگذاريد بگويم. نهراسيد؛ از خوانده ها، آموخته ها، درك و دريافت ها، ساختن و سوختن ها، افراشتگي ها و شكستگي ها، برگ و بارها- و هر آن چه ديگرها- برنيانگيزيد، و زوزه هاي گاه و بي گاه در شاخ و برگ ها، تنها شلاق باد در شب ها تاريكي را به يادتان بياورد...
و آري، درخت هاي كهنسال گردو و چنار و نخل، شما را در روي پوشيدن ماه به ابرهاي سياه و باراني، به گمان حضور ديو و ددان وا ندارد.
و آري، نهراسيد و در آرامش مهتاب و نسيم هاي نوازش، گوش به راه موسيقي و وزن اپراي طبيعت، بمانيد و -آرامش را- بشنويد، كه خواهم گفت و مي گويم: «هيچ حرفي براي گفتن وجود ندارد و بدترين كارها سخنراني است».
بگذاريد بگويم، زيرا كه اكنون- تهي از هر احساس پيامبري- مي خواهم نه بر خود پيچيدن تاك هاي اندوه و مستي را، كه گيسوان آويخته  بيد، در بركه هاي زلالي و پيدايي را، به تماشاي زيبايي ماه، هنگامي كه حرمت حلول زئوس در پيكره  سپيد گون قوي تنها را، به «شام آخر» درخت هاي ايستاده و همواره پربار، فراخوانده است- تا نه فيلسوفان و اسطوره سازان- كه تمامي بلند قامتان و زندگي بخشان را بر سفره گسترده «آخرين آواز» به نوازش سروهاي ناز در آغوش نسيم، فرا خوانم...
و آري، خواهيد شنيد آواز زندگي و بودني پربار و آفتابي و تازه را، به هنگامي كه چگونگي بودن و شدن را به تمامي آفرينش مي آموزد.
بشنويد- كه خويشتن نيز محو در حضور الهه زيبايي و نيكي- گوش سپرده ام، به انكار تمامي افسانه ها و افسون ها و هر آن چه مي پنداريد، مي گويند و گفته اند و خواهند گفت- چه رسد كه من بگويم؛ هيچ .شكوه و نوازش زيباترين معناي بودن را مي شنوم، كه مي گويد:
برگ درختان سبز در نظر هوشيار
هر ورقش دفتري است معرفت كردگار
ديديد، كه تنها درخت ها و آبشاران و نسيم هاي وزن و رقص و زيبايي، خداوندان «شعر و شعور»، تنها حاضران سر برآوردن زندگي و تنها راويان «آخرين آوازهاي» تمامي قوها- اسرار مگوي تنهايي و حرمت حلول- در بركه هاي زلال هر آن چه گفتني و شنيدني و پيدايي و ناپيدايي هستند؟

ماجراهاي طبيعت
صورت زخمي
010415.jpg
نوشته ارنست تامپسون ستون
برگردان: حميد ذاكري .......... قسمت پاياني
بعد با پيروزي، به خيال اين كه از شر زنجير مزاحم خلاص شده است، پشت گردن «تيپ» كوچك را به دهان گرفت و برگشت و به سرعت به سوي توده چوب دويد، اما افسوس، توله كوچك به شدت از دهانش خارج شد و به زمين افتاد.
كوچولوي بينوا، غمگينانه ناله كرد و به داخل جعبه اش خزيد. بعد از نيم ساعت سروصداي زيادي در ميان سگ ها بلند شد و به سرعت درون جنگل دويدند. مي دانستم كه به تعقيب ويكسن پرداخته اند. به سمت شمال، در مسيري كه به خط آهن منتهي مي شد به راه افتادند و كم كم صدايشان ضعيف و ضعيف تر شد تا به كلي محو گرديد. صبح روز بعد تازي برنگشته بود. به زودي علتش را فهميدم.
روباه ها از خيلي پيش راه آهن را مي شناختند و به خوبي مي دانستند كه اين جاده آهني چه كاربردي دارد؛ به زودي راه هاي زيادي براي بهره گيري از راه آهن پيدا كردند. يكي از اين راه ها اين است كه وقتي تحت تعقيب قرار دارند،  مسافت زيادي را، درست قبل از رسيدن قطار، روي خط آهن حركت مي كنند. بو، روي آهن اثر خيلي ضعيفي بر جا مي گذارد و وقتي قطار از روي آهن مي گذرد به كلي از بين مي رود، ضمناً هميشه اين احتمال وجود دارد كه تازي هاي تعقيب كننده با لكوموتيو برخورد كرده و كشته شوند. اما راه  ديگري كه مطمئن تر اما انجام آن مشكل تر است، هدايت تازي ها مستقيماً به طرف پايه بلند جلوي قطار است، بدين ترتيب قطار آنها را زير مي گيرد و كاملاً نابود مي كند.
اين ترفند با مهارت اجرا شده بود، و وقتي ما روي خط آهن را جست وجو كرديم بقاياي له شده رنجر را يافتيم كه نشان مي داد ويكسن به درستي انتقام توله هايش را گرفته است. همان شب، قبل از آن كه پاهاي خسته «اسپات» بتوانند او را به خانه برگردانند، ويكسن به حياط برگشت و يك مرغ ديگر را كشت و پيش تيپ آورد و خودش نفس زنان كنار او دراز كشيد تا توله بتواند شير بنوشد و تشنگي اش را فرو بنشاند. ويكسن فكر مي كرد فرزند ناتوانش هيچ غذايي جز آنچه او برايش مي آورد در دسترس ندارد.
همان مرغ بود كه دست او را رو كرد و عمويم را نسبت به ملاقات هاي شبانه ويكسن هشيار ساخت.
حس همدرديم شديداً به جانب ويكسن جلب شده بود و هيچ كمكي در طرح ريزي كشتار بيشتر نمي كردم، سهل  است كه اگر مي توانستم از آن جلوگيري مي نمودم.
شب بعد عمويم خودش بيدار ماند و تفنگ به دست يكي دو ساعت به كمين نشست. بعد وقتي هوا سرد شد و ابر روي ماه را پوشيد يادش آمد كار مهم ديگري دارد و پدي را به جاي خود گماشت.
اما پدي اعصاب آرامي نداشت و سكوت و نگراني همراه با مراقبت مداوم روي اعصابش اثر مي گذاشت و يك ساعت بعد صداي بلند «بنگ! بنگ» فقط ما را مطمئن ساخت كه مقداري باروت سوخته و دو گلوله فضا را شكافته است. روز بعد متوجه شديم كه ويكسن در پرستاري شبانه توله اش قصور نكرده و همچون هر شب، وظيفه خود را نسبت به او انجام داده است. شب بعد باز هم عمويم را در حال مراقبت و كمين ديدم، چون يك مرغ ديگر ربوده شده بود. به زودي صداي شليكي به گوش رسيد، اما ويكسن شكاري را كه به دهان داشت انداخت و پا به فرار گذاشت. تلاش ديگري كه آن شب صورت گرفت، موجب شليك ديگري شد. با اين همه روز بعد براقي زنجير نشان داد كه باز هم مادر دلسوخته آمده و ساعت ها بيهوده كوشيده تا شايد زنجير نفرت انگيز را قطع كند.
چنين شهامت و وفاداري بي شائبه اي بي شك اگر ايجاد تحمل نمي كرد، ايجاد احترام مي كرد. به هر ترتيب،  شب بعد هيچ تفنگ به دستي در انتظار نبود. ولي آيا فايده اي داشت؟ با شليك چند تير به جانبش، آيا ممكن بود ويكسن پير جرأت كند بار ديگر به آنجا برگردد و بكوشد تا فرزند اسيرش را غذا بدهد يا آزاد كند؟
ولي او آمد. آنچه او را به اين جسارت باورنكردني وادار مي ساخت، عشق مادري بود. در شب چهارم وقتي به دنبال ناله  لرزان روباه كوچك، اندام سايه وار مادر روي توده چوب پديدار شد، فقط يك نفر بود كه آنها را تماشا مي كرد؛ و آن من بودم. اما نه مرغ و نه شكار ديگري در دهانش ديده نمي شد. آيا شكارچي زيرك و با تجربه امروز ناموفق مانده بود؟ يا فهميده بود كه توله اسيرش چيزي براي خوردن دارد و مي تواند به اسير كنندگان فرزندش از جهت تأمين خوراك او اعتماد كند؟ نه، قضيه فراتر از اينها بود، عاطفه و نفرت قلب وحشي مادر، عميق و واقعي بود. تنها فكر او آن بود كه فرزندش را از اسارت برهاند. هر كاري كه بلد بود انجام داده و هر خطري را به جان خريده بود تا از توله اش حفاظت كند و آزادش سازد. اما همه بي نتيجه بود.
مثل سايه اي آمد و در يك چشم به هم زدن رفت و «تيپ» چيزي كه او انداخته بود گرفت و با لذت شروع به خوردن كرد. اما همچنان كه مي خورد ناگهان مثل اين كه شيء تيزي مثل كارد در گلويش خليده باشد فريادي از درد از جگر بركشيد. بعد لحظاتي صداي دست و پا زدن او به گوش رسيد و دمي بعد بي حركت افتاد. خوي آزاده مادر وحشي اش نتوانست اسارت فرزند را تحمل كند، پس به راه و رسم وحش،  او را آزاد كرد.
صبح روز بعد زنجير را از گردن لاشه بي جان روباه باز كرديم؛ آزاد. عشق مادري در ويكسن بسيار نيرومند بود، اما انديشه اي والا در او نيرومند تر بود. او قدرت سم را خوب مي شناخت؛ طعمه هاي سمي را هم به درستي مي شناخت و به توله آموخته بود كه از آن اجتناب كند، اما اكنون كه سرانجام بر سر يك انتخاب قرار گرفته بود و مي بايد زندگي نكبت بار در اسارت يا مرگ ناگهاني را براي توله اش برمي گزيد، او عاطفه مادري را در قلبش كشت و او را از تنها راه باقي مانده آزاد كرد- راه مرگ.
***
در زمستان، وقتي برف زمين را مي پوشاند، ما به سرشماري درختان مي پردازيم و چون زمستان فرا رسيد به هنگام سرشماري فهميدم كه ويكسن ديگر در جنگل هاي اريندل حضور ندارد. هيچ نشانه اي از اين كه كجا رفته بود نيافتم؛ او فقط رفته بود.
رفته بود، شايد به جايي دور تا خاطره دردناك مرگ فرزندان و جفتش را به فراموشي بسپارد. يا شايد به عمد و اختيار از صحنه رنجبار زندگي رخت بر بسته بود.

سفر و طبيعت
ادبيات
اقتصاد
سياست
فرهنگ
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  سفر و طبيعت  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |