گفت وگو با دكتر حسين دهشيار
سلطه فراگير
زير ذره بين
جداي از اينكه چه كسي در انتخابات پيروز شود بايد اين نكته را يادآور شوم كه رؤساي جمهوري در آمريكا فقط روش ها و اولويت ها را تعيين مي كنند و تعريف كلان منافع ملي قبلاً انجام شده است و آن عبارت است: از اشاعه سرمايه داري ليبراليسم و گسترش سازمانها و نهادهاي بين المللي،و هدف، ايجاد يك نظم ليبرال در جهان است.
|
|
غلامرضا كمالي رهبر
ايمان حسين قزل اياق
اشاره: با گذشت ۲ سال از واقعه ۱۱ سپتامبر، در حال حاضر شاهد تغيير و تحولات بنيادين در مفاهيم و قواعد روابط بين الملل هستيم و بعد از جنگ جهاني دوم و همچنين پس از فروپاشي اتحاد جماهيرشوروي كه سيستم حاكم بر نظام بين الملل دچار تحولات شگرفي شد، ۱۱ سپتامبر به عنوان نقطه عطف ديگري در تغيير اين سيستم تلقي شد. بعد از اين واقعه شاهديم كه منافع و حوزه امنيت ملي آمريكا، به طور جهانشمول تعريف مي شود و اين امر در حقيقت گام مهم آمريكا در جهت رسيدن به اهداف بلندمدت خود مي باشد. حال در اين ميان بايد ديد كه تغييرات و تحولات نظام بين الملل در اين ۲ سال بر چه اساسي بوده است و ۱۱ سپتامبر چه تأثيري بر اين تغييرات داشته است و آمريكا در چنين شرايطي كه به نحوي تعريف كننده اين نظم بين المللي مي باشد، در آينده چه سياستهايي را در پيش خواهد گرفت. سؤالاتي از اين دست را با دكتر حسين دهشيار، استاد دانشگاه و تحليلگر روابط بين الملل مطرح كرده ايم كه از نظر خوانندگان مي گذرد.
* آقاي دكتر! به عنوان اولين سئوال تحليل و نظر خود را درمورد حادثه ۱۱ سپتامبر بيان نماييد .
- ۱۱ سپتامبر يك واكنش دير هنگام به سقوط كمونيسم بود. يعني گروهها، افراد و انسان هايي خارج از جهان غرب كه كمونيسم اشتراكي ودر عين حال سرمايه داري فردگرا را مخالف ارزشها، فرهنگ و منافع خود مي ديدند و از هر دو گروه تنفر داشتند. همچنين خشنودي آنها نيز اين بود كه اين دو تئوري همديگر را متوازن كنند و به نحوي از تفوق يكي به وسيله ديگري جلوگيري شود. اما در سال ۱۹۸۹ با تخريب ديوار برلين براي هميشه امكان توازن بين دو ايدئولوژي كمونيسم و سرمايه داري از بين رفت و در پي آن ايدئولوژي سرمايه داري فرد محور غرب در برابر ايدئولوژي كمونيسم تفوق پيدا كرد. از اين روي گروههايي كه مخالف هر دو ايدئولوژي بودند با تفوق يك ايدئولوژي بر سراسر جهان مواجه شدند و اين دقيقاً همان چيزي است كه در سال ۱۹۹۰«فرانسيس فوكوياما» از آن صحبت كرد و بيان نمود كه تكامل ايدئولوژي به پايان رسيده و ليبراليسم پيروز شده است و فاشيسم و كمونيسم به عنوان ايدئولوژي هايي كه توانايي مقابله با سرمايه داري را ندارند از بين رفته اند. يا «جوزف ناي» درآن مقطع در مورد لزوم رهبري آمريكا بر جهان صحبت كرد.پس در اين هنگام گروههايي كه تفوق هيچ يك از دوايدئولوژي سرمايه داري و كمونيسم را برنمي تابيدند، با تفوق ايدئولوژي سرمايه داري در آمريكا مواجه شدند. بنابراين مجبور شدند به تفوق آمريكا واكنش نشان دهند. اما در عين حال اين گروهها فاقد ابزارهاي فرهنگي ، سياسي ، تكنولوژيكي اقتصادي براي مقابله با غرب بودند. يعني غربيها به رهبري آمريكا داراي كالاي بهتر فرهنگي، سياسي، اقتصادي و... بودند و ارزشهاي آنها، ارزشهاي جهانشمول بود. بنابراين وقتي نتوانستند از طريق رقابت منطقي و عقلايي با غرب رو برو شوند به تنها چيزي كه توانايي اش را داشتند، يعني خشونت و آن هم خشونت غريزي متوسل شدند. كلاً خشونت يا منطقي است يا غريزي. خشونت منطقي بر اساس يك سري الگوها و پيش بيني ها و براي رسيدن به اهداف خاصي صورت مي گيرد و هزينه ها با نتايج آنها سنجيده مي شوند و بر اساس آنها تصميم گيري مي شود. اما خشونت غريزي تنها ناشي از شكست است. يعني اشخاص وقتي احساس شكست يا اضمحلال مي كنند متوسل به اين نوع از خشونت مي شوند. حال اگر قبول كنيم كه بن لادن مسبب اين جريان بوده است در مقطعي، دنيا را از دست رفته مي بيند و با فرهنگي مواجه مي شود كه كاملاً با فرهنگي كه در آن رشد كرده متفاوت است. بنابراين بن لادن نتوانست بپذيردكه سرمايه داري غربي به رهبري آمريكا تفوق داشته باشد. البته نه به دليل اينكه آمريكا بد است، بلكه به جهت آنكه آمريكا سمبل سرمايه داري است و به همين دليل اين سمبل بايد از بين برود. پس مي توان گفت كه حمله به برجهاي دوقلو يا حمله به پنتاگون كه سمبل هاي سرمايه داري و سمبلهاي تفوق اقتصاد و نظامي گري آمريكا هستند در واقع جواب واكنشي حزن انگيز و از روي استيصال عليه غرب بود.
*آقاي دكتر! همانطور كه جنابعالي نيز مطلع هستيد، اخيراً يكي از كارشناسان سياست خارجي آمريكا، مشكلات و فقر اقتصادي و فرهنگي را زمينه ساز راديكاليسم در منطقه خاورميانه بيان كرده و بر همين اساس نتيجه گيري كرده كه سياست خارجي آمريكا بايد در جهت كمك به توسعه سياسي، فرهنگي و رشد اقتصادي كشورهاي منطقه باشد. اين مسئله را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
- پيروزي فرهنگ غرب مديون تعاملات اجتماعي سده هاي ۱۵۰۰ تا ۱۷۰۰ بود كه نهايتاً منجر به حاكم شدن تفكر ليبرال گشت. اين فرايند ۳۰۰-۴۰۰ سال طول كشيد اول اقتصاد فئوداليسم بود و فئوداليسم به تدريج قدرت خود را از دست داد و بورژوازي و سرمايه داري شهري به تدريج جايگزين آنها شد و نهايتاً رسيديم به سرمايه داري كه امروزه با آن مواجهيم. كشورهاي غيرغربي نمي توانند با شبيه سازي از ظواهر غرب، ظرف
۲۰-۳۰سال به جايي برسند كه امروز غرب رسيده است
شما ببينيد «مگناكارتا» درسده ۱۲۰۰ تصويب شد، در انگلستان اجرا شد و نتيجه آن بعد از ۶۰۰-۷۰۰ سال ايجاد پارلمان كه نماد قدرت فائقه بود بروز مي كند .
پس سرمايه داري غربي يك شبه به وجود نيامده، بلكه طي فرايند زماني طولاني شكل گرفته است. بنابراين بر همين اساس نمي شود اين مفاهيم را به كشورهاي غير غربي تحميل كرد، بلكه آنها بايد خودشان ياد بگيرند در چارچوب امكانات و فرهنگ و ارزشهاي خودشان به دنبال پيشرفت بروند و اين فرايندي است كه نيازمند زمان و خلاقيت است شرقي ها نه زمان دارند و نه خلاقيت. فقدان خلاقيت در كشورهاي شرقي كاملاً مشهود است .در حالي كه بيشترين منابع و امكانات در شرق مي باشد ، بيشترين ميزان فقر هم در شرق است. بيشترين ميزان تاريخ در كشورهاي شرقي است و كمترين ميزان دموكراسي سياسي را در شرق مي توان ديد و چيزي كه در كشورهاي شرقي ديده نمي شود، فرهنگ پوياست. در صورتي كه اين كشورها مهد تمدن بوده اند.و اين نشان دهنده اين است كه الگوهاي شرقي جوابگو نيستند.
* حضور نظامي آمريكا در منطقه را در يكي دو سال اخير، خصوصاً بعد از
۱۱ سپتامبر كه با تسخير نظامهاي سياسي دولتهاي منطقه همراه بود، چگونه ارزيابي مي كنيد؟ و به نظر شما چه رابطه اي بين حادثه ۱۱ سپتامبر و دلايل آمريكا براي حضور در منطقه كه مبارزه با تروريسم و دفاع از حقوق بشر مي باشد، وجود دارد؟
- اول من به بحث انواع تروريسم مي پردازم و سپس به سوال شما پاسخ مي دهم، كلاً دو نوع تروريسم وجود دارد. يك نوع تروريسم، چپي است. و يك نوع غيرچپي. در دهه بعداز جنگ جهاني دوم تا اواخر دهه هفتاد شاهد تروريسم از نوع چپي هستيم. به اين مفهوم كه گروههايي كه مخالف سرمايه داري غرب بودند و سرمايه غرب را استثمار و فرهنگ ليبراليسم غربي را يك فرهنگ فاسد مي دانستند، به عمل خشونت آميز براي سركوب كردن رهبران سياسي و اقتصادي و حذف فيزيكي آنها متوسل مي شدند و در مقابل، دنياي اتوپيايي را پيشنهاد مي كردند كه در آن برابري و رفاه وجود داشت و از تضاد طبقاتي خبري نبود و چيزي را در آينده ترسيم مي كردند كه بسيار انساني مي نمود كه به اين اتوپيا كمونيسم يا ماركسيسم يا سوسياليسم مي گفتند.
بنابراين جامعه آرماني خود را، در آينده طوري ترسيم مي كردند كه رسيدن به آن، مستلزم حذف فيزيكي سرمايه داران ، رؤساي كمپاني ها و شركتهاي چند مليتي و رهبران سياسي غرب بود. بنابراين براي رسيدن به اتوپياي خود متوسل به كشتار و ترور مي شدند.البته ارتش سرخ آلمان، ارتش سرخ ايتاليا و ارتش سرخ ژاپن به عنوان مصاديق تروريسم چپي در مقاطعي نيز موفق شدند به اهداف خود برسند اما عملاً نتوانستند سرمايه داري رااز ميان بردارند و زيرساختهاي كشورهاي غربي را مضمحل كنند و سرمايه داري پايدار ماند و نهايتاً پيروز شد.
اما تروريسمي كه امروزه وجود دارد با تروريسم چپي متفاوت است چون خواستار اتوپيا يا ناكجا آباد در جهان مادي نيست. آنها مي گويند ما به گونه اي عمل مي كنيم كه تاريخ به دنيايي برگردد كه سرمايه داري و كمونيسم وجود نداشته باشند. در توضيح نوع اول تروريسم بايد به اين نكته اشاره كرد كه در دهه هاي ۵۰ تا ۷۰ بسياري از مردم در كشورهاي غربي عمليات گروه هاي چپي را تروريسم محسوب نمي كردند و معتقد بودند كه اين، جنگ حقي است عليه سرمايه داران. اينان معتقد بودند كه تروريسم چپي عليه سرمايه داري عمل مي كند كه همه ابزارهاي توليد و منابع را در اختيار دارد و مردم را به استثمار خود درآورده است. اما همين مردم كه در غرب اقدامات گروههاي تروريسم چپي را يك اقدام خلقي و انساني مي ناميدند، تروريسم امروزي را كه جنبه بازگشت به گذشته دارد را رد مي كنند و آن را عملي غيرانساني مي دانند. از اين رو آمريكايي ها امروزه توانسته اند در لفافه تروريسم، به اهداف خود در كشورهاي غيرغربي برسند و اعمال خود را در مقابل افكار عمومي توجيه كنند. مردم اروپا درواقع مخالفتي با حذف فيزيكي صدام ، ملا عمر و بن لادن نداشتند چون آنها را اساساً تروريست مي دانستند و اگر مخالفتي هم با آمريكا وجود داشت، در نحوه و روش حذف اين افراد بود و در ماهيت عمل ، با آمريكايي ها موافق بودند. اما اينكه آمريكايي ها از اين فرصت جهت توجيه اهدافشان استفاده مي كنند امري بديهي است. در مقطعي اين فرصت، مبارزه با شوروي و كمونيسم بود و در مقطع كنوني مبارزه با تروريسم و دفاع از حقوق بشر مي باشد. هدف آمريكا رسيدن به منافع از پيش تعيين شده است و اين طبيعي است كه هر كشوري براي رسيدن به منافع خود از فرصتها به نحو بهتري استفاده مي كند. همان طوري كه روسها در دوران استالين و بعداز آن به بهانه كمك به گروههاي خلقي جهان، به گروههاي ضد سرمايه داري كمك مي كردند. بنابراين هر كشوري هم در اين موضع قرار گيرد، اينچنين عمل مي كند.
* آقاي دكتر! بعد از حادثه ۱۱ سپتامبر آمريكا عملاً حوزه امنيتي خود را كيلومترها دورتر از حوزه حاكميت ملي خود تعريف كرد. به مانند جريان افغانستان و عراق، حال سؤال اين است كه آيا حاكميت ملي دولت ها با اين اقدام با چالش مواجه نمي شود؟
- اگر اكنون شاهد آن هستيم كه حاكميت كشورها با چالش مواجه است، بايد اين نكته را درك كنيم كه حاكميت، در كشورهاي غيرغربي با چالش مواجه شده است نه در كشورهاي غربي و درحقيقت، حاكميت ملي در بسياري از كشورهاي جهان سوم تضعيف شده است. چون ساختار حكومت آنها هيچ تطابقي با نيازهاي مردم و امكانات و زمان ندارد . بنابراين كشورهاي قدرتمند مي توانند مرزهاي امنيتي خود را گسترش دهند. درحقيقت، كشورهاي غربي به رهبري آمريكا مي كوشند تا خواسته هاي خودشان را بر كشورهاي جهان سوم تحميل كنند اينكه آمريكا اعلام مي كند چون روزي در آينده ممكن است كشور عراق صاحب بمب اتمي شود، حق دارد كه به اين كشور حمله كند، حاكميت اين كشور را براساس قوانين بين المللي كه هر كشوري حق دارد از حاكميت خود به هر نحوي كه شده دفاع كند، نقض مي كند. هيچ كشوري هم معترض به اين موضوع نمي شود. چون كه در حقيقت حوزه امنيت و حاكميت ملي خود را گسترش داده است.
بنابراين حاكميت كشورهايي نقض مي شود كه فاقد ساختار سياسي دموكراتيك، فاقد اقتصاد انساني، فاقد دسترسي به امكانات برابر و فاقد فرهنگي پويا و ارزشهاي امروزي باشند. كشورهايي كه اين پنج ويژگي را نداشته باشند حاكميتشان نقض مي شود. بنابراين اگر مي گوئيم كه حاكميت نقض مي شود، به دليل ضعف در ساختارهاي داخلي كشورهاي جهان سوم است كه اين امكان را به غرب مي دهد كه ارزشهاي خود را به آنها تحميل كند.
آمريكا به طور ضمني مي گويد فرهنگ و ارزشهاي ما، ارزشهاي امروزي هستند و شما انسانهايي هستيد كه فاقد اين ارزشها هستيد و خودتان نمي توانيد براي خودتان تصميم بگيريد، پس ما بايد براي شما تصميم بگيريم. بنابراين آمريكا حق و وظيفه خود مي داند كه اين كار را انجام دهد.
* حال سؤالي كه در اين ميان پيش مي آيد بحث نهادهاي داوري بين المللي است. در اين ميان نقش اين نهادها چگونه تعريف مي شود؟
- ببينيد! ارزشهاي حاكم بر نهادهاي بين المللي داوري و مكانيزم هايي كه اين نهادها براساس آنها كار مي كنند ارزشها و مكانيزمهاي غرب است. پس اين نهادها در چارچوبهايي رفتار مي كنند كه براساس الگوها، فرهنگ، تمدن و تاريخ غرب تعريف شده اند. بنابراين، اين سازمانها چه بخواهند و چه نخواهند عملاً اشاعه دهنده نيازها و منافع كشورهاي قدرتمند غربي به رهبري آمريكا هستند. تا زماني كه آمريكا درك كند اين نهادها و سازمانها ، منافع آمريكا را بهتر تأمين مي كنند بيشترين بهره و استفاده را از آنها مي برد و از آنها حمايت مي كند .همان طور كه در مورد يوگسلاوي، آمريكايي ها از سازمان ملل خواستند كه هر كاري مي تواند انجام دهد.
حال هر زمان آمريكا به دلائل تاريخي يا استراتژيك احساس كند كه حضور اين سازمانها ممكن است منافع آمريكا را تنزل دهد يا نگذارد كه آمريكا به راحتي به اهدافش برسد، اين سازمانها را به بازي نمي گيرد چون تأمين منافع آمريكا را تهديد مي كنند. در مورد عراق بايد گفت كه آمريكا به سازمان ملل اجازه نداد نقش رهبري به عهده بگيرد. چون احساس كرد كه شرايط تاريخي و استراتژيك به نحوي است كه آمريكا مي تواند يكجانبه، بيشترين ميزان منابع و امكانات را به دست آورد. بنابراين حاضر به تقسيم اين امكانات و منابع با ديگران نشد و به راحتي اين سازمانها را پشت سر گذاشت.
بنابراين اگر آمريكا امروز به قدرت هژموني تبديل شده نه به اين دليل است كه آمريكا بمب اتم بيشتري دارد. چرا كه روسيه۲۰۰۰۰ كلاهك اتمي دارد و آمريكا ۱۰۸۰۰ كلاهك اتمي دارد. بنابراين روسها از لحاظ سلاح غيرمتعارف خيلي قوي تر از آمريكايي ها هستند، همچنين نيروهاي ارتش كره شمالي خيلي بيشتر از نيروهاي ارتش آمريكا هستند، اما دليل اقتدار آمريكا اين است كه نهادها و سازمانهاي بين المللي جهان كاملاً در چارچوب ارزشهاي غربي و آمريكايي رفتار مي كنند. يك چهارم بودجه سازمان ملل و ۳۴ درصد بودجه IMF را آمريكا مي دهد و شعبه مركزي بانك جهاني در آمريكاست و طبيعتاً اين موارد بيانگر آن است كه آمريكا تعيين كننده چارچوب هاي اقتصادي سياسي و حقوقي جهان است و ميزان دوري و نزديكي كشورها به آمريكاست كه تعيين كننده سهم آنها از اين امكانات مي باشد. بنابراين مي توان گفت، تفاوتي ميان آمريكا و سازمان ملل وجود ندارد و نقش كشورهاي جهان سوم در حد صحبت كردن به عنوان يك عضو ساده در اين سازمان است و تصميم گيري هاي اين سازمان كاملاً در چارچوب منافع آمريكا حركت مي كند.
* آقاي دكتر! شايد بتوان گفت سياست خارجي آمريكا امروزه فعال ترين دوره كاري خود را در دوران پس از فروپاشي نظام دو قطبي پشت سر مي گذارد. از يك طرف با رقباي آينده خودش يعني اتحاديه اروپا، روسيه و غيره در حركت به سمت تك قطبي شدن در چالش است و از سوي ديگر با كشورهاي ديگري كه در جهان از هژموني آمريكا سهم مي خواهند و در عين حال، با بسياري از كشورهاي جهان سوم و كشورهايي كه تغييرات اساسي و بنيادي در آنها بايد صورت گيرد نيز رويارويي خواهد داشت . با اين تفاسير نتيجه انتخابات آتي ايالات متحده را در تحول و تغيير استراتژي سياست خارجي آمريكا چگونه مي دانيد؟
- به دلائل خيلي واضح كه مهمترين آنها قدرت بي سابقه نظامي، سياسي، اقتصادي و ... آمريكا مي باشد، ما شاهد دوره اي هستيم كه مي شود گفت دوران هژموني آمريكا مي باشد. يعني حضور گسترده آمريكا در صحنه جهاني توأم با سلطه.
اصولاً سياست خارجي آمريكا را مي توان به دوره هاي مختلف تقسيم كرد. از ۱۷۸۹ تا ۱۸۹۸ سياست خارجي آمريكا يك سياست انزواگرايانه بود. يعني از زماني كه اولين رئيس جمهور آمريكا به قدرت رسيد تا زماني كه آمريكا وارد جنگ با اسپانيا شد، يك سياست انزواگرا داشت. از ۱۸۹۸ تا ۱۹۱۴ دوره اي از سياست خارجي برون گرايي فعال در آمريكا وجود داشت، يعني براي اولين بار در سال ۱۸۹۸ آمريكا به طور فعال وارد صحنه جهاني شد. از سال ۱۹۱۴ تا ۱۹۳۹ را مي توان دوره سياست خارجي برون گرايي غيرفعال دانست. در اين مقطع آمريكا در صحنه جهان حضور دارد، اما به دلايل مشكلات داخلي، فعال نيست و عملاً كار آنچناني در صحنه جهاني انجام نمي دهد.از ۱۹۴۵ تا ۱۹۹۰ شاهد سياست خارجي فعال و سلطه گر آمريكا هستيم و از سال ۲۰۰۰ كه جورج دبليو بوش به قدرت رسيد شاهد سياست خارجي فعال هژمونيك آمريكا هستيم كه دوام آن تا زماني است كه تناسب قدرت در صحنه جهاني حفظ شود.
ادامه دارد
|