دكتر علي رؤوف
هيچ وقت به اين فكر افتاده ايد كه هيچ چيز را به ياد نياوريد.
بعضي چيزها هيچ وقت از ذهن آدم دور نمي شوند، يا هيچ گاه راه فراري پيدا نمي كنند تا از ذهن ها خارج شوند. مي گوييد نه. چشم هايتان را ببنديد. سعي كنيد به هيچ چيز فكر نكنيد. مي فهميد كه كار دشواري است. آدم نمي تواند به هيچ چيز فكر نكند. حتي در خواب. اما، شما با اراده اي استوار به تصميمي كه گرفته ايد، پايبند بمانيد. وقتي مي خواهيد به چيزي فكر نكنيد، بعضي از چيزها كه بيشتر از چيزهاي ديگر روي شما اثر گذاشته اند، پشت سر هم روي صفحه ذهنتان ظاهر مي شوند. فوري آنها را از خود برانيد. نگذاريد ذهنتان را مشغول كنند. اين كار كمي آسان است. چون اراده شما روي آنها پرده سياهي مي كشد تا دوباره ظاهر نشوند. اما، بازهم چيز ديگري ظاهر مي شود. آن را هم به همين سرنوشت دچار كنيد. يعني اين يكي را هم به سياه چال ذهنتان بسپاريد. دوباره، همان اولي ظاهر مي شود. اشكالي ندارد. بازهم به او تيپا بزنيد و نگذاريد ماندگار شود.
بيست و چهارساعت بعد، عزمتان را جزم كنيد تا همه چيز را از پرده ذهنتان محو سازيد. مي بينيد همان اولي كه ديروز ظاهر شده بود، دوباره خودش را نشان مي دهد. مبارزه كنيد. فوري آن را از ذهن بيرون برانيد. بازهم مي بينيد از ميان هزاران هزاران خاطره، باز يكي ظاهر مي شود و اين، همان اولي است.بارها و بارها اين كار را انجام داده ام. هر وقت مي خواهم بخوابم تلاش مي كنم به هيچ چيز فكر نكنم. ولي، اولين چيزي كه از ميان همه خاطرات زندگيم جلو چشمانم ظاهر مي شود، قيافه «آن معلم» است.
با اين كه چهل و هشت سال از آن زمان مي گذرد، هنوز «آن معلم» در لابه لاي لايه هاي ذهنم نفر اول است و همچنان وول مي خورد. شايد در مجموع سال هايي كه مدير مدرسه بودم، با ده ها، بلكه با چندين و چند ده ها معلم كار كرده ام. بعضي از آنها را به خاطر مي آورم، بعضي از آنها كاملاً از يادم گريخته اند. حتي قيافه ها و رفتارهاشان هم به يادم نمانده است. ولي هرگز نمي توانم «آن معلم» را از ذهنم بيرون كنم. قيافه او، حركات او، صحبت هاي او و حتي لباس پوشيدن و راه رفتن او برايم جاويد مانده اند. «آن معلم»، اولين خاطره اي است كه همواره دم در دروازه ذهنم ظاهر مي شود.
جوان نوزده ساله اي بود كه به مدرسه ما آمد. آغاز خدمتش بود. شور و حالي داشت. برجسته ترين لايه شخصيتش اين بود كه شاگردانش را دوست داشت. با آنها زياد حرف مي زد. به حرف هايشان گوش مي سپرد. آرزوهاشان را مي شنيد. با تفسيرهايي كه مي كرد خوبي و بدي، درستي و نادرستي، و واقعي بودن يا نبودن آنها را برايشان برمي شمرد تا مطمئنشان كند كه دنبال آرزوهايي بروند كه مي توانند، اگر خواهش ها و آرزوهايي دارند كه نمي توانند به آنها برسند، يا نبايد به آنها بينديشند يا بايد رهاشان سازند و انتخاب ديگري بكنند.
بچه هاي كلاس «آن معلم» شاد و خندان بودند. به درس و مشق و كلاس سخت پايبند شده بودند. هرچه از معلمشان ياد مي گرفتند و يا از هر طريقي كه از بودن با او خوششان مي آمد براي شاگردان ديگر تعريف مي كردند.
يك وقت متوجه شدم كه همه دانش آموزان مدرسه من، از كلاس اول تا كلاس ششم، با «آن معلم» رابطه برقرار مي كردند و در وقت تفريح او را چون نگيني در ميان خود مي گرفتند، به او سلام مي دادند و با او به راز و نياز مي پرداختند و هميشه با شادي و خنده و رضايتي كه از چهره هاشان هويدا بود، اجازه مي داد او را رها سازند تا اندكي در دفتر مدرسه استراحت كند.
«آن معلم» يك روز، با ادب و نزاكت غيرقابل باور، نزد من آمد و با فروتني و افتادگي خاص خودش گفت: بچه هاي كلاس من مي خواهند «جشن خرمن» در مدرسه به پا كنند.
اصلاً منظورش را نفهميدم. سال ها در اين روستا مدير بودم، هرگز چنين عباراتي نشنيده بودم. نمي دانستم چه رابطه اي بين «شاگردان» و «خرمن» و «جشن» وجود دارد. گفت: در كتابشان خوانده اند كه پدرانشان در فصل پاييز، خرمن كوبي دارند و محصول زحمت هايي را كه مي كشند به دست مي آورند.
بي اختيار گفتم: اين را همه مي دانند. خرمن كوبي چه ارتباطي با بچه هاي كلاس شما دارد؟
گفت: مي خواهند يك روز عصر پدران و مادران خود را دعوت كنند تا به مدرسه بيايند و سپاس زحمت هايي را كه كشيده اند به جا آورند.
حرف هاي او برايم عجيب و نامربوط مي نمود. نمي توانستم سر و ته افكارم را جمع و جور كنم. اما، صحبت او و لحن كلام «آن معلم» چنان مجذوب و مسحورم مي كرد كه جرأت مخالفت با او را پيدا نكردم. به او گفتم هر طور كه مي خواهي و صلاح مي داني، به خواهش شاگردانت پاسخ بده.
روستاي ما همسايه شمالي كوير بزرگ بود. اغلب مردم اين روستا كشاورز بودند و زندگي راحت و آسوده اي را مي گذراندند. مدرسه ما تنها مدرسه اين روستا بود. شش كلاس داشتيم و شش معلم. شاگردان ما، هم به مدرسه مي آمدند و هم در صحرا و مزرعه به پدرانشان كمك مي كردند و گاه، رفتن به صحرا را برآمدن به مدرسه ترجيح مي دادند.
«آن معلم» از موافقت من تعجب كرد. گويي انتظار چنين پاسخي را نداشت. مي دانست كه با نظر معلمان ديگر به سادگي رضايت نمي دهم. اما، نمي توانست حدس بزند كه، بدون جروبحث، چنين اجازه اي به او بدهم. نفهميده بود كه من هم مثل شاگردان خودش باراني(۱) او شده بودم و در برابر هر پيشنهاد او، ياراي مخالفت و ايستادگي نداشتم.
از آن روز به بعد مي ديدم بچه هاي كلاس پنجم به تكاپو افتاده اند و هر روز، پس از آخرين ساعت درس، در مدرسه مي مانند و به تمرين سرود دسته جمعي مي پردازند. فرداي همان روز كه «آن معلم» موافقت مرا جلب كرده بود، با نوشته كوتاهي كه در دست داشت آمد و گفت: اين دعوت نامه بچه هاست كه مي خواهند به پدران و مادران خود بنويسند. اگر شما هم از متن آن خوشتان مي آيد، اجازه دهيد هريك از شاگردان، دعوت نامه را با خط خودش براي والدين خود بنويسد و به آنها بدهد.
دعوت نامه را خواندم. در انتهاي آن نام مدير مدرسه نوشته شده بود. براي اولين بار خودم را مدير مدرسه اي احساس كردم كه متعلق به همه روستاييان بود. فكر كوتاهي به مغزم خطور كرد و خوشحالي ام بيشتر شد. اگر مي خواستم همه نامه ها را با خط خودم بنويسم، مجبور بودم ده ها بار، با گذاشتن كاربن هاي رنگ و رو رفته، متن نامه را رونويسي كنم تا براي امضا آماده شوند.
يكي دو روز گذشت. بازهم «آن معلم» نامه ديگري از طرف شاگردانش آورد كه براي من نوشته بودند. شاگردان كلاس پنجم در اين نامه اجازه خواسته بودند شاگردان كلاس هاي ديگر هم آن دعوت نامه را بنويسند و از پدران و مادران خودشان دعوت كنند تا در «جشن خرمن» شركت نمايند.
يك روز تمام كارم امضاي نامه هاي بچه هاي مدرسه بود. پر خسته نشدم. چون، همه بچه ها نام من را با خطي درشت تر و تميز تر در انتهاي نامه هاشان نوشته بودند. «آن معلم» برايم توضيح داد كه شاگردان كلاس اول و دوم از بچه هاي كلاس ششم خواسته بودند نامه ها را برايشان بنويسند.
روز «جشن خرمن» فرا رسيد. بعد از ظهر آن روز، همه بچه ها مشغول تميز كردن و رفت و روب صحن مدرسه و آب پاشيدن زمين خاكي مدرسه شده بودند. پلاس ها و بورياها و يا قاليچه هايي را كه با خود آورده بودند، روي زمين پهن كردند.
كم كم سروكله روستاييان پيدا شد. زن و مرد آمدند. بچه هاي كوچكشان را هم آورده بودند. افراد هر خانواده روي همان فرشي مي نشستند كه به فرزندانشان داده بودند تا به مدرسه بياورند.
وقتي همه چيز آماده شد. «آن معلم» از من خواست به ميهمانان خوش آمد بگويم. با كلمات شكسته بسته به آنها خوش آمد گفتم. وقتي به قيافه هاي روستاييان نگاه مي كردم، متوجه مي شدم كه قادر نبوده ام جلو آن همه آدم، كه همه آنها را هم مي شناختم، ساده و طبيعي حرف بزنم.
سپس «آن معلم» جلو آمد و با صداي دلنشين، هدف و منظور شاگردانش را از برگزاري آن ميهماني بيان كرد. او گفت: فرزندان شما سرودي آماده كرده اند كه برايتان مي خوانند. بعد از سرود، فيروز ورزيده، شاگرد ساعي و هنرمند كلاس پنجم شعر «دهقان» را كه در كتاب فارسي شان آمده است به صورت دكلمه براي شما اجرا مي كند.
وقتي نام فيروز ورزيده را گفت، از انتخابي كه كرده بود به شدت، هيجان زده شدم. فيروز از فهميده ترين و باشخصيت ترين شاگردان مدرسه ما بود. همه دانش آموزان او را مي شناختند و به او ارادت و احترام مي ورزيدند.
بچه هاي كلاس پنجم، به طور دسته جمعي، در فضاي جلو ميهمانان، در چند رديف پشت سرهم، ايستادند و سرود «جشن خرمن» را خواندند. پدران و مادران، كه براي اولين بار در عمرشان به مدرسه ما آمده بودند و نيز براي اولين بار همه با هم آمده بودند و براي اولين بار هنرنمايي فرزندانشان را مي ديدند، مات و مبهوت شده بودند و به انواع مختلف، رفتارهاي شادمانه از خودشان نشان مي دادند و لذتي را كه مي بردند، آشكار مي ساختند.
فيروز، فرزند دهقان ساده و تهي دستي بود كه براي صاحبان زمين هاي كشاورزي و باغ هاي ميوه كار مي كرد. هرچه گشتم او را در جمع دانش آموزان نديدم. گفتند در كلاس است و خودش را آماده مي كند. به سراغش رفتم. اولين چيزي كه توجهم را جلب كرد، كت ژنده و كفش هاي پاره او بود. فوري به حياط مدرسه برگشتم. يكي از هم سالان خودش را يافتم و او را نزد فيروز بردم. گفتم:
- بهتر است جلو اين همه ميهمان، كت دوستت را بپوشي. بعد از برنامه آن را به او پس خواهي داد.
فيروز نگاه غمگنانه اي به من انداخت و با لحني تند، اما التماس آميز، گفت:
- نه آقا! ما لباس ديگران را به تن نمي كنيم.
هرچه اصرار مي كردم و دليل و برهان مي آوردم كه فقط براي چند دقيقه اين كار را انجام مي دهد، گلوله هاي اشك بيشتر و بيشتر، روي گونه هاي خشكيده و داغ زده اش فرو مي ريخت. «آن معلم» متوجه تأخير فيروز شده بود. سراسيمه وارد كلاس شد. با تعجب به قيافه گريان فيروز نگاه كرد. مي خواست عصباني شود. اما نمي توانست. هيچ وقت قيافه عصباني از او نديده بودم. نزديكم آمد. با خونسردي در گوشم گفت:
- نه آقاي مدير! بچه هاي روستايي، هرگز لباس عاريه نمي پوشند.
دست فيروز را گرفت و با يك حركت تند، او را به حياط مدرسه كشاند. فيروز با صدايي رسا و مغرور، برنامه اش را شروع كرد:
«گردد زمين از رنج دهقان آباد»
اين اولين مصراع را با صداي بلندتر و رساتري تكرار كرد و ميهمانان روي فرش هاشان مي جنبيدند و به او آفرين و احسنت مي گفتند.
فيروز، با مكثي كوتاه و با آرامشي وصف ناپذير مصراع دوم را گفت:
«دهقان نترسد از مه و برف و باد»
سكوت مدرسه نشان مي داد كه همه محو شعر و صداي پست و بلند فيروز شده بودند. آخرين بيت سرود دهقان رايحه سپاسي بود كه به مشام ميهمانان طراوتي خاص بخشيد. فيروز فرياد زد:
دهقان،
«چون نان خويش از زحمت تو جوييم
بايد سپاس زحمت تو گوييم»(۲)
آخرين بيت را طوري ادا كرد كه گويي همه ميهمانان سر تعظيم به «دهقان» فرود آورده بودند.
در آن غروب با طراوت، صداي كف زدن پدران و مادران، فضاي روستايي ما را به لرزه انداخت.
زيرنويس:
۱- «باراني» اصطلاحي بود كه در آن زمان به شاگرداني اطلاق مي شد كه شيفته معلمان مي شدند. ۲- «سرود دهقان»، از شاعر معروف «گل گلاب» است.