دكتر رحيم رييس نيا
پس از به پايان رساندن دانشسراي مقدماتي و به دنبال دوندگي هايي سرانجام محل خدمتم تعيين گرديد: مديريت و آموزگاري دبستان نوبنياد و قئييش قورشاق قره چمن.
با سه نفر از هم دوره اي ها كه مثل من مأمور بنيان نهادن دبستان در روستاهاي ديگر قره چمن بودند، هر كدام يك دفتر نمره شاگردان آينده مان زير بغل، دلوي گچ براي نوشتن و يك جفت جارو در دست، اداره فرهنگ را كه در داش دربند ششگلان بود، ترك كرديم و قرار گذاشتيم كه صبح زود فردا در كاراژ خورشيد راه، كه در كهنه خيابان، روبه روي گوي مسجد قرار داشت حاضر شويم و...
من كه نخستين بار بود از تبريز خارج مي شدم، ضمن آن كه دلم شور مي زد، همه چيز برايم تازگي داشت.
اتوبوس لك و لك كنان پيش مي رفت و معمولاً جلوي قهوه خانه هاي سرراهي توقف و مسافر پياده و سوار مي كرد.
باروبنديل مسافرها گويي با كلاه هاي لبه دارمان سرشوخي داشتند. بز همراه يكي از مسافران نيز حسابي با ما اخت شده بود... خلاصه غروب هنگام بود كه جلوي قهوه خانه قره چمن پياده شديم. باروبنديلمان را پايين آورديم و شب را روي سكوي قهوه خانه به روز آورديم و صبح به قصد رفتن به محل مأموريت خود از همديگر جدا شديم.
با دو نفر گللوجه اي كه بار به قره چمن آورده بودند، رفيق راه شديم و سوار بر يكي از الاغ هاي آنها راه قئييش قورشاق را كه سر راه روستاي گللوجه قرار داشت، در پيش گرفتيم.
راه از كنار رودخانه اي كه از كوه هاي قوملار و آغ داش انتهاي غربي رشته بزغوش و از اراضي روستاهاي كوهستاني زرين قبا و پيرليجه- كه عسلش معروف است سرچشمه مي گرفت و پس از گذشتن از شنگل آباد و قئييش قورشاق و قره چمن بالاخره به شهر چايي، يكي از شاخانه هاي قزل اوزن مي ريزد، مي گذشت و نرسيده به باغات قئييش قورشاق از سينه كش كناره چپ رودخانه بالا مي كشد و وارد دشتي هموار مي شد كه بعدها مي دانستم همان سولويئرين دوزو است كه شهريار از آن ياد كرده است:
حيدر بابا سولويئرين دوزونده
بولاق قاينار چاي- چمنين گؤزونده
بولاق اوتي اوزر سويون اوزونده
گؤزل قوشلار اوردان گليب كئچرلر
خلوه تله ييب، بولاقدان سو ايچرلر
از سولويئرين دوزو سرازير كه شديم رسيديم به چشمه اي كه چند زن و دختر در كنارش رخت و ظرف مي شستند. يكي از همراهانم آب خواست و دختركي كاسه اي پر آب زلال به دست او داد و او آن را به اصرار به من تعارف كرد. آب خنك تشنگي ام را فرو نشاند و دل و جانم را طراوت بخشيد. اين چشمه همان داشلي بولاق بود كه هنوز هم رهگذران تشنه را سيراب مي كند و به سوي باغچه هاي پايين راه جاريست.
داشلي بولاق داش- قومونان دولماسين
باغچالاري سارالماسين، سولماسين
اوردان كئچن آتلي سوسوز اولماسين
دئينه بولاق، خيرين اولسون، آخارسان
اوفوقلره خومار- خومار باخارسان
ديگر وارد قيئيشاق- كه اهالي چنين مي ناميدش- شده بوديم. خانه ها روي دامنه، طرف راست راه و رو به غرب و رودخانه، قرار داشتند و باغچه ها سمت چپ راه، كنار هم چيده شده و مانع از ديده شدن رودخانه بودند، ولي كوه يا كوهكي كه آن سوي رودخانه، مقابل دهكده گردن كشيده بود، جلب توجه مي كرد و من هنوز نمي دانستم كه آنجا همان كوه حيدرباباست كه شهريار او را و او شهريار را بلند آوازه كرده است:
گؤر هاردان من سنه سالديم نفسي
دئديم: قايتار، سال عالمه بو سسي
سن ده، ياخشي سيمرغ ائتدين مگسي
سانكي قاناد وئردين يئله، نسيمه
هر طرفدن سس وئرديلر سسيمه
تا به ميدانچه جلو مسجد برسيم، انگار خبر آمدن معلم در ده پيچيده بود. سرهايي را كه از لاي درها بيرون مي آمدند و آنهايي را كه از پشت ديوارهاي كوتاه سرك مي كشيدند و از پشت بام نگاهمان مي كردند، ديديم و حتي مي شنيديم كه خبر آمدن مدير را به يكديگر مي دادند؛ هر چه به ميدانچه نزديك تر مي شديم ،به تعداد كودكان و حتي جوان هايي كه جلو مي آمدند و خوشامد مي گفتند افزوده مي شد.
ريش سفيدان در جلوخان مسجد با احترام استقبالم كردند و «مشرف فرموديد» گفتند. نگو كه از چند روز پيش چشم به راهم بوده اند و اگر روز آمدنم را از قبل مي دانستند، دنبالم به قره چمن آدم مي فرستادند. اتاق هايي را هم كه بايست در يكي منزل و در ديگري تدريس مي كردم، آماده كرده بودند.
از ميدانچه به منزلم، كه فاصله زيادي از آن جا نداشت ، راهنمايي شدم. اتاقي بود پوشيده با قاليچه، اما پنجره نداشت. روشنايي اش از يكي دو تا دريچه دور از دسترس تأمين مي شد. ريش سفيداني كه تا منزل همراهي ام كرده بودند، پس از صرف چايي خداحافظي كرده، رفتند، اما صاحب خانه بي آنكه مزاحم باشد، تمام وسايل آسايشم را فراهم كرد و اين محبت و مواظبت تا پايان سال تحصيلي بي كم و كاست ادامه يافت.
شب همان روز محمد اسماعيل صاحب باغچه ميرزممد و جارچي ده، جار كشيد كه مدير آمده و آماده نام نويسي كودكان است. نام نويسي از همان شب آغاز شد و كلاس درسمان هم يكي دو روز بعد، يكي دو ماه قبل از رسيدن تخته سياه و نيمكت ها، تشكيل گرديد.
اين كلاس ها و دانش آموزان روزانه و شبانه به وسيله ارتباط و آشنايي من با جامعه ده و پيوند شهريار با آنجا بود. من وقتي به قئييشاق وارد شدم «حيدر بابايا سلام» را نخوانده بودم؛ اما بعضي از سروده هاي فارسي شهريار را خوانده يا شنيده بودم. چندي پيش از آن آقاي بحريني معاون دانشسرا شعر «اي واي مادرم» او را با لحني گرم و گيرا، سرصف برايمان خوانده و ما را به دنياي شگفت شاعر رهنمون شده بود. غزل «مناجات» وي با مطلع «علي اي هماي رحمت...» را نيز، گويا به خط خودش و در كنار عكسش كه روبه روي چراغ گرد سوز مشغول نوشتن بود، در ويترين عكاسي سعدين و يا اخلاقي بارها خوانده و ازبر شده بودم. چند بار هم خودش را در خيابان ديده بودم. هميشه گرفته چهر بود و در خود فرو رفته. آرام و بي شتاب راه مي سپرد و رهگذران به احترام از سر راهش كنار مي كشيدند و زير چشمي مي پاييدندش؛ چنان به احتياط كه گفتي بيم از آن داشتند كه مبادا در خلوت شاعرانه اش خدشه اي ايجاد كنند. معلمانمان هم سر كلاس گاهي با موضع گيري هاي متفاوت و گاه متضاد به مناسبت هايي از شاعر نام آور شهرمان سخن مي گفتند.
مي خواهم بگويم كه وقتي به قئييش قورشاق رسيدم، كم و بيش با شهريار آشنايي داشتم؛ ليكن در مورد پيوند او با اين ده چيزي نمي دانستم. «حيدربابايا سلام» را شاگردانم به من معرفي كردند و قهرمانان آن منظومه ماندگار را آنان به من شناساندند. در آن جا بود كه دانستم شهريار از خاندان سيدهاي خشكناب و پسر حاجي ميرآقا و زاده تبريز بوده و چون سه تن از عمه هايش كه عبارت بودند از خديجه سلطان، ستاره و سارا با قئييش قورشاقي ها ازدواج كرده و ساكن اين روستا بودند و خانواده اش پيوندهاي خويشاوندي ديگري هم با اهالي اين جا داشته اند، دوران كودكي شاعر بيشتر در همين جا سپري شده و حتي به مكتب هم در همين جا رفته و بيشترين خاطرات منعكس شده اش در حيدربابايه سلام مربوط است به قئييش قورشاق و پس از بازسرايي خاطرات اين جاست كه به بازگويي خاطرات خشكناب پرداخته است. در «حيدربابايه سلام» اول كه جمعاً ۷۶ بند است، در بند ۵۲، شاعر به خشكناب سر مي زند:
حيدربابا، قره كولون دره سي
خشكنابين يولي، بندي، بره سي
اوردا دوشر چيل كهليگين فره سي
اوردان كئچر يوردوموزون اؤزونه
بيزده كئچك يوردوموزون سؤزونه
و بلافاصله سوال مي كند:
خشكنابي يامان گونه كيم ساليب؟
سيدلردن كيم قيريليب، كيم قاليب...
و پس از يادكرد حسرت آميز چند تن از شخصيت هاي خشكناب چون آقامير غفار، كه تاج سيدها بوده، ميرمصطفي دايي بلندبالا و ريشو كه به تولستوي شباهت داشته، مجدالسادات زبان آور و پدر خودش كه مردي دست و دل باز و صاحب سفره بوده و... بند ۵۹ را كه آخرين بند مربوط به خشكناب است، با اين بيت مي بندد:
شاه عباسين دوربيني، يادش بخير!
خشكنابين خوش گوني، يادش بخير!
خشكناب، كه گويا در گذشته براي خودش رونق و اعتباري داشته، حتي در حدود چهارده- پانزده سال پس از سرايش حيدربابايا سلام، آن قدر جمعيت داشته است كه حتي بيش از قئييش قورشاق صاحب دبستاني شود. روزي به خواهش مدير دبستان خشكناب، كه شاگردانش را به حيدربابا آورده بود، من هم همراه شاگردانم به بالاي كوه رفتيم و ساعتي در آن جا با هم گذرانديم.
حيدربابا در حقيقت بين قئييشاق و خشكناب قرار دارد. خشكناب امروزه مثل هزاران روستا به پوست مانده از مار رفته مي ماند و گويا اكنون بيش از دو خانوار در آن جا زندگي نمي كنند.
در بندهاي ۶۰ و ۶۱ از عمه ستاره، پسرش و شوهرش ياد مي شود:
ستاره عمه نزيكلري ياپاردي،
ميرقادر ده هردم بيرين قاپاردي،
قاپوب، يئييب، دايچا تكين چاپاردي،
گولمه ليدي اونون نزيك قاپپاسي
عمه مين ده ارسينينون شاپپاسي
حيدربابا آميرحيدر نئينيور؟
يقين گئنه سماواري قئينيور؟
داي قوجاليب آلت انگيله چئينيور،
قولاق باتيپ، گؤزو گيريب قاشينا،
يازيق عمه، هاوا گليب باشينا!
چهارده- پانزده سال پس از سروده شدن اين بند آقاميرحيدر هنوز زنده بود و وقتي هوا آفتابي بود، تشكچه اش را جلوي در خانه اش مي انداختند و روي آن مي نشست. ديگر نه چشمش مي ديد و نه گوشش مي شنيد.
گفتم كه شهريار در قئييشاق به مكتب رفته و به گفته خودش شهد شعر را هم در همان مكتب چشيده است:
مكتب قالير، اوشاقلار درس آليللار،
هي يازيللار، هي پوزوللار، ياليللار،
ملا ابراهيم، اؤزو - ائوي قاليللار،
اما بيزيم يولداشلاردان قالان يوخ!
بونلاردان بيربيزي يادا سالان يوخ!
بومكتبده شعرين شهدين دادميشام،
آخوندون آغزيندان قاپوب، اودموشام،
گاهدان دا بير آخوندو آلداتميشام،
باشيم آغرير دئييب، قاچيب گئتميشم
باغچالاردا گئديب، گؤزدن ايتميشم
آزاد اولاندا، مكتبدن چيخارديق
هجوملا بير- بيريميزي سيخارديق
يولدا هرنه گلدي، ووروب ييخارديق
اوشاق دئمه، ايپين قيرميش دانا ده!
بيردانا دا دئمه، اوتوز دانا ده!
حيدربابا، ملا ابراهيم وار، يا يوخ؟
مكتب آچار، اوخور اوشاقلار، يا يوخ؟
خرمن اوستو مكتبي باغلار يا يوخ؟
مندن آخوندا يئتيررسن سلام
ادبلي بير سلام مالا كلام.
شهريار ملا ابراهيم را بسيار گرامي مي داشته و نامه اي را كه پس از عزيمت به تهران و اشتغال به تحصيل در دارالفنون و يا در مدرسه عالي طب در سال هاي نخست قرن چهاردهم هجري شمسي، در پاسخ نامه وي نوشته، با عبارت «استاد معظم» آغاز كرده است.
در حاشيه نامه هم از نامه ملا ابراهيم كه «در ظلمات جداول سطورش آب حيوان» يافته، تعريف و تمجيد مي كند و بر «قلم جواهرريز» كه «در يك رشحه خود امثال ما تهي دستان بازار كمال را قارون مي كند» آفرين مي فرستد و در مقام مقايسه، متاع خود را «خرده حجر» و نه «رشته گوهر» و هنر خويش را «ريزه خزف» و نه «پرورده صدف» مي داند و... نامه اش را نيز با عبارت «اقل ميرمحمدحسين» به پايان مي رساند. بعدها هم در معرفي بعضي شخصيت هاي «حيدربابايا سلام» ملا ابراهيم، استاد خود را مردي «واقعاً فاضل» معرفي مي كند كه ضمن مكتبداري «طرف همه گونه مراجعات مردم آن محل، بلكه تمام آن محال است» و با اين كه همه باسوادان آن حوالي اعم از برزگر و مالك شاگردان او هستند، «بي آن كه از كسي كمكي بطلبد هنوز در كمال وارستگي و آزادگي گاهي در مزرعه كوچك خود و گاهي به همان شغل شاغل و به تعليمات بي اجر و مزد خود مشغول است.»
وقتي من «دبستان قئييش قورشاق» را گشودم، مكتب ملا ابراهيم كه منبع آن همه بركات بوده، خواه ناخواه بسته شد و پيرمرد با غيرت كه حتي چهار- پنج سال پيش از آن به قول شهريار «جان و تنش آب رفته» بود، «... ملا ابراهيم لاپ اريييب قورتولوب» براي تأمين احتياجات خانواده اش در مزرعه خود كار مي كرد.
من كه احساس مي كردم، ممكن است به چشم رقيب نگاهم بكند، وقتي در سولويئرين دوزو سلامم را به محبت پاسخ داد و احوالم را پرسيد، دلم آرام گرفت و اكنون چنين مي انديشم كه آن مرد روشن انديش، واقع بين تر از آن بوده است كه جريان غالب را درنيابد و حساب فرد را با جريان قاطي كند.
گفتني درباره حيدربابا و پيرامون آن بسيار است و به روي كاغذ آوردن خاطرات آن روزها فرصت هاي ديگري طلب مي كند.