يكشنبه ۳۰ شهريور ۱۳۸۲ - شماره ۳۱۷۳- Sep, 21, 2003
خاطراتي از «حيدربابا»
اشاره:
گروه فرهنگي هنري همشهري، ديروز به مناسبت سالمرگ شهريار ضميمه اي چهارصفحه اي را تقديم خوانندگان كرد. متأسفانه برخي از مطالب كه قرار بود در همين ويژه نامه چاپ شود، از جمله خاطره استاد رئيس نيا در مورد «حيدربابا» زماني به دستمان رسيد كه صفحات ويژه نامه بسته شده بود. ضمن پوزش از اين استاد محترم، صفحه امروز فرهنگ را به اين مطلب و برخي از مطالب ديگر درباره شهريار اختصاص داده ايم.
دكتر رحيم رييس نيا
011580.jpg

پس از به پايان رساندن دانشسراي مقدماتي و به دنبال دوندگي هايي سرانجام محل خدمتم تعيين گرديد: مديريت و آموزگاري دبستان نوبنياد و قئييش قورشاق قره چمن.
با سه نفر از هم دوره اي ها كه مثل من مأمور بنيان  نهادن دبستان در روستاهاي ديگر قره چمن بودند، هر كدام يك دفتر نمره شاگردان آينده مان زير بغل، دلوي گچ براي نوشتن و يك جفت جارو در دست، اداره فرهنگ را كه در داش دربند ششگلان بود، ترك كرديم و قرار گذاشتيم كه صبح زود فردا در كاراژ خورشيد راه، كه در كهنه خيابان، روبه روي گوي مسجد قرار داشت حاضر شويم و...
من كه نخستين بار بود از تبريز خارج مي شدم، ضمن آن كه دلم شور مي زد، همه چيز برايم تازگي داشت.
اتوبوس لك و لك كنان پيش مي رفت و معمولاً جلوي قهوه خانه هاي سرراهي توقف و مسافر پياده و سوار مي كرد.
باروبنديل  مسافرها گويي با كلاه هاي لبه دارمان سرشوخي داشتند. بز همراه يكي از مسافران نيز حسابي با ما اخت شده بود... خلاصه غروب هنگام بود كه جلوي قهوه خانه قره چمن پياده شديم. باروبنديلمان را پايين آورديم و شب را روي سكوي قهوه خانه به روز آورديم و صبح به قصد رفتن به محل مأموريت خود از همديگر جدا شديم.
با دو نفر گللوجه اي كه بار به قره چمن آورده بودند، رفيق راه شديم و سوار بر يكي از الاغ هاي آنها راه قئييش قورشاق را كه سر راه روستاي گللوجه قرار داشت، در پيش گرفتيم.
راه از كنار رودخانه اي كه از كوه هاي قوملار و آغ داش انتهاي غربي رشته بزغوش و از اراضي روستاهاي كوهستاني زرين قبا و پيرليجه- كه عسلش معروف است سرچشمه مي گرفت و پس از گذشتن از شنگل آباد و قئييش قورشاق و قره چمن بالاخره به شهر چايي، يكي از شاخانه هاي قزل  اوزن مي ريزد، مي گذشت و نرسيده به باغات قئييش قورشاق از سينه كش كناره چپ رودخانه بالا مي كشد و وارد دشتي هموار مي شد كه بعدها مي دانستم همان سولويئرين  دوزو است كه شهريار از آن ياد كرده است:
حيدر بابا سولويئرين دوزونده
بولاق قاينار چاي- چمنين گؤزونده
بولاق اوتي اوزر سويون اوزونده
گؤزل قوشلار اوردان گليب كئچرلر
خلوه تله ييب، بولاقدان سو ايچرلر
از سولويئرين دوزو سرازير كه شديم رسيديم به چشمه اي كه چند زن و دختر در كنارش رخت و ظرف مي شستند. يكي از همراهانم آب خواست و دختركي كاسه اي پر آب زلال به دست او داد و او آن را به اصرار به من تعارف كرد. آب خنك تشنگي ام را فرو نشاند و دل و جانم را طراوت بخشيد. اين چشمه همان داشلي بولاق بود كه هنوز هم رهگذران تشنه را سيراب مي كند و به سوي باغچه هاي پايين راه جاريست.
داشلي بولاق داش- قومونان دولماسين
باغچالاري سارالماسين، سولماسين
اوردان كئچن آتلي سوسوز اولماسين
دئينه بولاق، خيرين اولسون، آخارسان
اوفوقلره خومار- خومار باخارسان
ديگر وارد قيئيشاق- كه اهالي چنين مي ناميدش- شده بوديم. خانه ها روي دامنه، طرف راست راه و رو به غرب و رودخانه، قرار داشتند و باغچه ها سمت چپ راه، كنار هم چيده شده و مانع از ديده شدن رودخانه بودند، ولي كوه يا كوهكي كه آن سوي رودخانه، مقابل دهكده گردن كشيده بود، جلب توجه مي كرد و من هنوز نمي دانستم كه  آنجا همان كوه حيدرباباست كه شهريار او را و او شهريار را بلند آوازه كرده است:
گؤر هاردان من سنه سالديم نفسي
دئديم: قايتار، سال عالمه بو سسي
سن ده، ياخشي سيمرغ ائتدين مگسي
سانكي قاناد وئردين يئله، نسيمه
هر طرفدن سس وئرديلر سسيمه
تا به ميدانچه جلو مسجد برسيم، انگار خبر آمدن معلم در ده پيچيده بود. سرهايي را كه از لاي درها بيرون مي آمدند و آنهايي را كه از پشت ديوارهاي كوتاه سرك مي كشيدند و از پشت بام نگاهمان مي كردند، ديديم و حتي مي شنيديم كه خبر آمدن مدير را به يكديگر مي دادند؛ هر چه به ميدانچه نزديك تر مي شديم ،به تعداد كودكان و حتي جوان هايي كه جلو مي آمدند و خوشامد مي گفتند افزوده مي شد.
ريش سفيدان در جلوخان مسجد با احترام استقبالم كردند و «مشرف فرموديد» گفتند. نگو كه از چند روز پيش چشم به راهم بوده اند و اگر روز آمدنم را از قبل مي دانستند، دنبالم به قره چمن آدم مي فرستادند. اتاق هايي را هم كه بايست در يكي منزل و در ديگري تدريس مي كردم، آماده كرده بودند.
از ميدانچه به منزلم، كه فاصله زيادي از آن جا نداشت ، راهنمايي شدم. اتاقي بود پوشيده با قاليچه، اما پنجره نداشت. روشنايي اش از يكي دو تا دريچه دور از دسترس تأمين مي شد. ريش سفيداني كه تا منزل همراهي ام كرده بودند، پس از صرف چايي خداحافظي كرده، رفتند، اما صاحب خانه بي آنكه مزاحم باشد، تمام وسايل آسايشم را فراهم كرد و اين محبت و مواظبت تا پايان سال تحصيلي بي كم و كاست ادامه يافت.
011565.jpg

شب همان روز محمد اسماعيل صاحب باغچه ميرزممد و جارچي ده، جار كشيد كه مدير آمده و آماده نام نويسي كودكان است. نام نويسي از همان شب آغاز شد و كلاس درسمان هم يكي دو روز بعد، يكي دو ماه قبل از رسيدن تخته سياه و نيمكت ها، تشكيل گرديد.
اين كلاس ها و دانش آموزان روزانه و شبانه به وسيله ارتباط و آشنايي من با جامعه ده و پيوند شهريار با آنجا بود. من وقتي به قئييشاق وارد شدم «حيدر بابايا سلام» را نخوانده بودم؛ اما بعضي از سروده هاي فارسي شهريار را خوانده يا شنيده بودم. چندي پيش از آن آقاي بحريني معاون دانشسرا شعر «اي واي مادرم» او را با لحني گرم و گيرا، سرصف برايمان خوانده و ما را به دنياي شگفت شاعر رهنمون شده بود. غزل «مناجات» وي با مطلع «علي اي هماي رحمت...» را نيز، گويا به خط خودش و در كنار عكسش كه روبه روي چراغ گرد سوز مشغول نوشتن بود، در ويترين عكاسي سعدين و يا اخلاقي بارها خوانده و ازبر شده بودم. چند بار هم خودش را در خيابان ديده بودم. هميشه گرفته چهر بود و در خود فرو رفته. آرام و بي شتاب راه مي سپرد و رهگذران به احترام از سر راهش كنار مي كشيدند و زير چشمي مي پاييدندش؛ چنان به احتياط كه گفتي بيم از آن داشتند كه مبادا در خلوت شاعرانه اش خدشه اي ايجاد كنند. معلمانمان هم سر كلاس گاهي با موضع گيري هاي متفاوت و گاه متضاد به مناسبت هايي از شاعر نام آور شهرمان سخن مي گفتند.
مي خواهم بگويم كه وقتي به قئييش قورشاق رسيدم، كم و بيش با شهريار آشنايي داشتم؛ ليكن در مورد پيوند او با اين ده چيزي نمي دانستم. «حيدربابايا سلام» را شاگردانم به من معرفي كردند و قهرمانان آن منظومه ماندگار را آنان به من شناساندند. در آن جا بود كه دانستم شهريار از خاندان سيدهاي خشكناب و پسر حاجي ميرآقا و زاده تبريز بوده و چون سه تن از عمه هايش كه عبارت بودند از خديجه سلطان، ستاره و سارا با قئييش قورشاقي ها ازدواج كرده و ساكن اين روستا بودند و خانواده اش پيوندهاي خويشاوندي ديگري هم با اهالي اين جا داشته اند، دوران كودكي شاعر بيشتر در همين جا سپري شده و حتي به مكتب هم در همين جا رفته و بيشترين خاطرات منعكس شده اش در حيدربابايه سلام مربوط است به قئييش قورشاق و پس از بازسرايي خاطرات اين جاست كه به بازگويي خاطرات خشكناب پرداخته است. در «حيدربابايه سلام» اول كه جمعاً ۷۶ بند است، در بند ۵۲، شاعر به خشكناب سر مي زند:
حيدربابا، قره كولون دره سي
خشكنابين يولي، بندي، بره سي
اوردا دوشر چيل كهليگين فره سي
اوردان كئچر يوردوموزون اؤزونه
بيزده كئچك يوردوموزون سؤزونه
و بلافاصله سوال مي كند:
خشكنابي يامان گونه كيم ساليب؟
سيدلردن كيم قيريليب، كيم قاليب...
و پس از يادكرد حسرت آميز چند تن از شخصيت هاي خشكناب چون آقامير غفار، كه تاج سيدها بوده، ميرمصطفي دايي بلندبالا و ريشو كه به تولستوي شباهت داشته، مجدالسادات زبان آور و پدر خودش كه مردي دست و دل باز و صاحب سفره بوده و... بند ۵۹ را كه آخرين بند مربوط به خشكناب است، با اين بيت مي بندد:
شاه عباسين دوربيني، يادش بخير!
خشكنابين خوش گوني، يادش بخير!
خشكناب، كه گويا در گذشته براي خودش رونق و اعتباري داشته، حتي در حدود چهارده- پانزده سال پس از سرايش حيدربابايا سلام، آن قدر جمعيت داشته است كه حتي بيش از قئييش قورشاق صاحب دبستاني شود. روزي به خواهش مدير دبستان خشكناب، كه شاگردانش را به حيدربابا آورده بود، من هم همراه شاگردانم به بالاي كوه رفتيم و ساعتي در آن جا با هم گذرانديم.
حيدربابا در حقيقت بين قئييشاق و خشكناب قرار دارد. خشكناب امروزه مثل هزاران روستا به پوست مانده از مار رفته مي ماند و گويا اكنون بيش از دو خانوار در آن جا زندگي نمي كنند.
در بندهاي ۶۰ و ۶۱ از عمه ستاره، پسرش و شوهرش ياد مي شود:
ستاره عمه نزيكلري ياپاردي،
ميرقادر ده هردم بيرين قاپاردي،
قاپوب، يئييب، دايچا تكين چاپاردي،
گولمه ليدي اونون نزيك قاپپاسي
عمه مين ده ارسينينون شاپپاسي
حيدربابا آميرحيدر نئينيور؟
يقين گئنه سماواري قئينيور؟
داي قوجاليب آلت انگيله چئينيور،
قولاق باتيپ، گؤزو گيريب قاشينا،
يازيق عمه، هاوا گليب باشينا!
چهارده- پانزده سال پس از سروده شدن اين بند آقاميرحيدر هنوز زنده بود و وقتي هوا آفتابي بود، تشكچه اش را جلوي در خانه اش مي انداختند و روي آن مي نشست. ديگر نه چشمش مي ديد و نه گوشش مي شنيد.
گفتم كه شهريار در قئييشاق به مكتب رفته و به گفته خودش شهد شعر را هم در همان مكتب چشيده است:
مكتب قالير، اوشاقلار درس آليللار،
هي يازيللار، هي پوزوللار، ياليللار،
ملا ابراهيم، اؤزو - ائوي قاليللار،
اما بيزيم يولداشلاردان قالان يوخ!
بونلاردان بيربيزي يادا سالان يوخ!
بومكتبده شعرين شهدين دادميشام،
آخوندون آغزيندان قاپوب، اودموشام،
گاهدان دا بير آخوندو آلداتميشام،
باشيم آغرير دئييب، قاچيب گئتميشم
باغچالاردا گئديب، گؤزدن ايتميشم
آزاد اولاندا، مكتبدن چيخارديق
هجوملا بير- بيريميزي سيخارديق
يولدا هرنه گلدي، ووروب ييخارديق
اوشاق دئمه، ايپين قيرميش دانا ده!
بيردانا دا دئمه، اوتوز دانا ده!
حيدربابا، ملا ابراهيم وار، يا يوخ؟
مكتب آچار، اوخور اوشاقلار، يا يوخ؟
خرمن اوستو مكتبي باغلار يا يوخ؟
مندن آخوندا يئتيررسن سلام
ادبلي بير سلام مالا كلام.
شهريار ملا ابراهيم را بسيار گرامي مي داشته و نامه اي را كه پس از عزيمت به تهران و اشتغال به تحصيل در دارالفنون و يا در مدرسه عالي طب در سال هاي نخست قرن چهاردهم هجري شمسي، در پاسخ نامه وي نوشته، با عبارت «استاد معظم» آغاز كرده است.
در حاشيه نامه هم از نامه ملا ابراهيم كه «در ظلمات جداول سطورش آب حيوان» يافته، تعريف و تمجيد مي كند و بر «قلم جواهرريز» كه «در يك رشحه خود امثال ما تهي دستان بازار كمال را قارون مي كند» آفرين مي فرستد و در مقام مقايسه، متاع خود را «خرده حجر» و نه «رشته گوهر» و هنر خويش را «ريزه خزف» و نه «پرورده صدف» مي داند و... نامه اش را نيز با عبارت «اقل ميرمحمدحسين» به پايان مي رساند. بعدها هم در معرفي بعضي شخصيت هاي «حيدربابايا سلام» ملا ابراهيم، استاد خود را مردي «واقعاً فاضل» معرفي مي كند كه ضمن مكتبداري «طرف همه گونه مراجعات مردم آن محل، بلكه تمام آن محال است» و با اين كه همه باسوادان آن حوالي اعم از برزگر و مالك شاگردان او هستند، «بي آن كه از كسي كمكي بطلبد هنوز در كمال وارستگي و آزادگي گاهي در مزرعه كوچك خود و گاهي به همان شغل شاغل و به تعليمات بي اجر و مزد خود مشغول است.»
وقتي من «دبستان قئييش قورشاق» را گشودم، مكتب ملا ابراهيم كه منبع آن همه بركات بوده، خواه ناخواه بسته شد و پيرمرد با غيرت كه حتي چهار- پنج سال پيش از آن به قول شهريار «جان و تنش آب رفته» بود، «... ملا ابراهيم لاپ اريييب قورتولوب» براي تأمين احتياجات خانواده اش در مزرعه خود كار مي كرد.
من كه احساس مي كردم، ممكن است به چشم رقيب نگاهم بكند، وقتي در سولويئرين دوزو سلامم را به محبت پاسخ داد و احوالم را پرسيد، دلم آرام گرفت و اكنون چنين مي انديشم كه آن مرد روشن انديش، واقع بين تر از آن بوده است كه جريان غالب را درنيابد و حساب فرد را با جريان قاطي كند.
گفتني درباره حيدربابا و پيرامون آن بسيار است و به روي كاغذ آوردن خاطرات آن روزها فرصت هاي ديگري طلب مي كند.

شهريار در آينه سخنوران
دكتر علي شريعتي
011570.jpg

... كيست كه بگويد ماه در كوير كبود و بي كرانه آسمان تنها نيست؟ در انبوه هزاران ستاره اي كه او را همواره در ميان گرفته اند و هميشه در پي اش روانند غريب نيست؟ كو آشناي ماه؟ كو خويشاوند ماه؟
اما ماه يك همدرد آشنايي دارد، با او از يك نژاد نيست، با او همخانه نيست، هر كدام از آن دنياي ديگري هستند، دو بيگانه، اما دو بيگانه همدرد و مي دانيم كه «دو بيگانه همدرد از دو خويش بي درد يا ناهم درد با هم خويشاوندترند.» چقدر اين شعر شهريار هيجان دارد! خطاب به نيمايوشيج، شاعري كه زبانش با زبان و سبكش با سبك شهريار بيگانه است، او كهنه سراست و اين نوسرا، او از آذربايجان است و اين از يوش، دو چهره درخشان، اما هر كدام از آن دنياي ديگري، هر كدام در صف ديگري، دو صف مقابل و متخاصم و متناقص با ديگري. اما، اين دو بيگانه، هر دو در يك درد مي گدازند، در جان هر دو يك آتش افتاده و هر دو را يك شعله مي سوزد:
نيما غم دل گو كه غريبانه بگرييم
سر پيش هم آريم و دو ديوانه بگرييم
چه، به قول سعدي دوران آشنا نزديكند و نزديكان ناآشنا دور...
«هبوط» در «كوير»، ص ۹۶
داريوش آشوري
... نيما را به خاطر غرابت كارش بسياري اصولا او را شاعر نمي دانستند. ولي شاعري همچون شهريار خيلي زود توانست شاعرانه بودن افسانه نيما را درك كند.
هنر و ادبيات امروز، با: داريوش آشوري-
محمود مشرف آزاد تهراني، ص ۷۹
011585.jpg

جلال آل احمد
شهريار، غزلسراي معاصر به عنوان شاعر دست اول در زبان تركي شناخته شده است و حيدربابايه سلام او قابل قياس است با افسانه نيما، اما به عنوان شاعر فارس زبان، غزلسراي دست سوم يا چهارمي است و تازه او در دوره اي تحصيل مي كرد كه چنين تحريمي بر زبان تركي سايه نينداخته بود و اكنون بزرگترين خطر تحريم تركي است كه در آينده ديگر هيچ شاعر و نويسنده اي از آن خطه نخواهيم داشت. اگر توجه كنيم كه زبان ادبيات، زبان صميميت و كودكي و گهواره و دامان مادر است و نه يك زبان دوم كه زبان رسمي حكومتي و دولتي است مي توانيم توضيح بدهيم وضع شهريار را.
در خدمت و خيانت روشنفكران، ج ۲، ص ۱۴۱
پيش از همه قدر او [نيما] را «ضياء هشترودي» شناخت. در جنگي كه دراوايل اين قرن، چهاردهم هجري، از شعرا فراهم ساخت و بعد شهريار بود كه در «هذيان دل» و بعدها در «رثاء مادرش» از او تأثير پذيرفت.
ارزيابي شتابزده، ص ۳۶
فروغ فرخزاد
... وزن و زبان، از هم جدا نيستند- با هم مي آيند و كليدشان در خودشان است. من مي توانم به عنوان مثال براي شما نمونه هايي بياورم از كارهايي كه در اين زمينه شده- از شناخته شده ها مي گذرم- مثلاً شعر «اي واي مادرم» شهريار- ببينيد وقتي شاعر غزلسرايي مثل شهريار، با مسئله اي برخورد مي كند كه ديگر نمي تواند در برابرش غيرصميمي باشد- چطور زبان و وزن خود به خود با هم ساخته مي شوند و مي آيند و نتيجه كار چيزي مي شود كه اصلاً نمي شود از «شهريار» انتظار داشت. اين شعر نتيجه يك لحظه توجه صميمانه و راحت به حقايق زندگي امروزي با شكل خاص امروزيشان است.
حرف هايي با فروغ فرخزاد، ص ۱۴-۱۵
محمد علي جمال زاده
قربانت مي روم. من سر سپرده ام و دلم مي خواست عمرم وفا مي كرد تا تركي آذربايجاني ياد مي گرفتم و شعر حيدربابا را مي خواندم .بلاشك شاهكار بسيار گرانبهايي است. از دور شما را برادر وار مي بوسم و به خدا مي سپارم...
زياد دردسر نمي دهم- جمال زاده
ژنو، اوايل شهريور ۱۳۴۰
يدالله رويايي
... معمول است كه مي گويند آن كه ترك است نمي تواند شعر فارسي بگويد، من قبول ندارم. نمونه اش در وضع حاضر شهريار است. شهريار از كساني است كه خوب غزل مي سازد. شعر او دريچه اي در زبان ما به سوي غزل باز كرده. يعني شعري كه هنوز وجود دارد و آدم هر وقت بخواهد حالي بكند هنوز هم غزل مي گويد...
مجله روشنفكر، شماره ۷۲۴، شانزدهم شهريورماه ۱۳۴۶
011575.jpg

نيمايوشيج
دوست همسايه عزيز من! مثل اين كه شما مي خواستيد مزه دهان مرا بدانيد. پس اين نكته را هم اضافه كنم كه: دوست عزيز من، شهريار، شعر را معني داده است و در شعر آن، شعر معني پيدا مي كند.
نيمايوشيج، حرف هاي همسايه، ارديبهشت ۱۳۲۵
نسبت به غزل شهريار مي گويند: «غزلش نشاني از معشوق نمي دهد. شور عاشقانه كه در آن است، شور عاشقانه نيست. سازنده غزل نمي داند كه ديگر عشق نبايد وجود داشته باشد.» در اين ضمن نامه عاشقانه را كه در دست دارند در جيب گذاشته مي گويند: «به زندگي خود چسبيدن چه معني دارد؟ بايد خود را نخواست و ديگران را يادآوري كرد كه چه مي خواهند.» ديگران مي گويند: لعنت بر دروغگو. در صورتي كه ما خود را بجا نياورديم، چطور ديگران را به جاي آوريم؟
محمد پروين گنابادي
شهريار يكي از مفاخر غزل فارسي است. چرا كه علي رغم آذري بودن زبان مادريش، بزرگترين خدمت را در زمينه احياي شعر ايران انجام داده است و با سروده هاي بديع و لحن معجزه مانندش غزل پارسي را كه بعد از صائب كم كم مي رفت تا بميرد به اوج رسانده.
مجله بنياد، سال اول، شماره ۵، مرداد ۱۳۵۶، ص ۳۶

نگاه
رخنه در توده مردم
نصرت رحماني
... شايد براي تو؛ نه تو كه براي همه آنچه من درباره اين شاعر [شهريار] مي انديشم عجيب باشد. خلاصه اينكه من هميشه سنگ مغزهاي جوان را به سينه زده ام، نه جسم هاي جوان و شهريار...
شهريار به نظر من تك شاعري است كه به دليل احاطه كاملش به زبان، رخنه عجيبي در توده مردم داشت و كمتر شاعري از تك شاعران زمان را مي شناسيم كه از كارهاي اين مرد بهره مند نشده باشند. نه تنها در توده مردم كه در جمع اندك آگاهان زمانش نيز چنين بود. اغلب شهريار را به عمد فراموش يا درباره اش توطئه سكوت مي كنند. اما بايد دانست كه هر كس ديگري را تخطئه كرد، خود را تخطئه كرده است. اينها كه مي گويند: نيما، نيما... غير از عده اي اندك، تمام شان آنهايي هستند كه وقتي از كار عظيمي سر در نمي آورند، «بز اخفش» وار، سرشان را تكان مي دهند. آنها نيما را مي ستايند، چون نمي شناسند. اگر نيما را بشناسند، در حد و حدود و ارزش كارهاي نيما تغييري فاحش پديد مي آيد و از شهريار حرف نمي زنند، چون مي ترسند. اين فاصله و حمق، ديري نمي گذرد كه چنان فاصله اي بين دو نسل به  وجود مي آورد كه از ديوار چين عظيم تر خواهد بود. باري... اين انتقاد در حد من نيست. روال كار ما بر محور ديگري دور مي زند.
... در مورد شهريار، حرف من لازم نيست، او نقطه پايان غزل سازي ما است. من پس از غزلهاي شهريار ديگر غزل نخوانده ام، جز يكي دو مورد. «سايه» را نبايد فراموش كرد كه او نيز در غزل دست پرورده مردي چون شهريار است. اما عظمت كار شهريار، تنها در غزل خوب ساختن نيست... عظمت او در زبان متبلور و پاكش است. عظمت او در لابه لاي سطور شعرهايش خفته. شعرهاي او لبريز از صميميت و بخشندگي و ايثار است. مثل اينكه او به دنيا آمده تا نماينده پاك ترين سروده هايي باشد كه قرنها، بر قلبهاي حساس حكومت كرده است. مثل اينكه او به دنيا آمده است كه بگويد ما «حافظ» داشته ايم، «سعدي» داشته ايم، «گليم» هم داشته ايم... آري، او به دنيا آمده است كه اين حرفها را با غزلهايش بگويد و نمي گويد... نمي خواهم از او تعريف بكنم.
همين «سايه» خودمان، با سكوتش و كناره گيري هايش، چه غزلهاي ناب و يكدستي سروده است، اما چه كم سروده است. انكار نمي كنم كه در كار شهريار گاه با رگه هايي غريب و پرت روبه رو مي شويم، اما اين ابيات ناهنجار در مقابل انبوه كارهاي درخشانش آنقدر كم است كه اگر واقعاً با ديدي وسيع و منصفانه بخواهيم در مقام مقايسه برآئيم، اصلاً به چشم نمي خورد. اين تا آن جايي است كه من مي دانم و تا آنجايي كه ديگران مي دانند. برو درباره «حيدربابا»يش بپرس. البته كاملاً معتقدم كه زمان، زمان سرودن غزل نيست، ولي اغلب آنچه هم از ديگران به عنوان شعر مي خوانيم اصولاً شعر نيست. گهگاه كارهاي شهريار آدم را وسوسه مي كند. با من اين كار را كرده. آخ... كه اگر زبان شهريار را نيما داشت... آن وقت نه آن تيپ «اسنوب» به  وجود مي آمد و نه اين توطئه سكوت درباره شهريار... شهريار مرده ريگ فرهنگ يك ملت است. ميراث شعر يك ملت است و نيما- اين ويرانگر من- فاتح سرزمين هاي ناشناخته و اهدا كننده فضاي فرهنگي ديگر به ملت خود است. با اين همه اگر بنا شود من به يكي از اين دو اقتدا كنم و پشت سر يكي از اين دو نماز بخوانم، بدبختانه غرورم ترجيح مي دهد كه پشت بر هر دو كنم و پشت سر خودم نماز بخوانم. آنچنانكه هميشه كرده ام. ولي هرگز حد اين دو را فراموش نمي كنم. حد هيچ  كس را فراموش نمي كنم.
مجله روشنفكر، شماره ۷۳۸، ص ۲۶
پنج شنبه هفتم دي ماه ۱۳۴۶
011590.jpg

نامه يك نويسنده بزرگ
محمدعلي جمال زاده
با نهايت احترام و امتنان وصول مرقومه سوم آذر ۱۳۳۶ را در باب (روز مولانا) و هديه دانشكده ادبيات تبريز را به عرض مي رساند، اين رساله مشتمل بر سه مقاله و دو قطعه شعر است و از مطالعه آنها هم تمتع و سود بسيار و هم لذت فراوان بردم. از يكصد و هفده بيت قطعه سر تا پا لطف و ذوق و وجد شهريار هيچيك را سست و ضعيف نيافتم بلكه هريك را از ديگري بهتر و شيواتر و زيباتر و پرمعني تر ديدم و بر طبع اين شاعر تبريزي كه مايه افتخار زبان فارسي گرديده است از جان و دل آفرين خواندم و وجود چنين شاعر و شاعرهايي را بهترين وسيله ترويج زبان فارسي و روح ايراني در داخل و خارج تشخيص دادم. به خود گفتم اگر ما ايرانيان كه اكنون مدت مديدي و بلكه چندين قرن است كه ديگر به تمدن و معرفت جهاني خدمتي نكرده و نصيبي نرسانده ايم و عمرمان تنها به خوردن و خوابيدن مصروف گرديده است چنانكه اگر به كلي نابود هم شده بوديم يعني در ظرف اين چند قرن هيچ وجود نداشتيم نه براي خودمان و نه براي دنيا كمترين تفاوتي حاصل نمي شد، امروز هم اگر بخواهيم و بتوانيم خدمتي انجام بدهيم و شوكتي در بازار تمدن و معرفت داشته باشيم و تنها سوداگري نفت زيرزمين خود را خدمت به تمدن و نوع بشر محسوب نداريم فقط و فقط وجود چند تن اشخاص وارسته باذوق و صاحبدل و بلندفكر مي تواند عذر ما را در مقابل دنيا تا حدي موجه سازد و صداي آنهاست كه مي تواند به مردم جهان بفهماند كه ايران واقعي هنوز كاملاً نمرده است بلكه كلك ما نيز هنوز زباني و بياني دارد و جوانان ما نيز كه ممكن است فريب سخنان كساني را كه داراي نام و شهرت جهاني شده اند بخورند و تصور نمايند كه انسان جسم و شكمي بيش نيست و آن كس خادم حقيقي مردم است كه شكم آنها را سير نمايد؛ با شنيدن صداي سخنوران بزرگ و با مغزي كه بتوان در حق گفتار و آثارشان گفت:
غلغل از چنگ و چغور لوليان
جوشش از رقص و سماع صوفيان
خواهند فهميد كه بالاي اين عالم ظاهري، عالم هاي ديگر هم هست كه تنها رسيدن به آنها بايد آرزوي جوانمردان باشد و شرح و تفصيل كيفيات چنان عوالمي را تنها در آثار و گفتار شعرا و عرفاي خودمان مي توان يافت كه ساكن آن عالم ها بوده و هستند: در باب قطعه شهريار نامدار هرچه بگويم كم گفته ام و واقعاً جا دارد بگويم:
شرح شورانگيز عشق شهريار
در غزل مي پيچيد و سيم سه تار
(ژنو- ۱۷ دي ۱۳۳۶)

فرهنگ
ادبيات
اقتصاد
سفر و طبيعت
سياست
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  سفر و طبيعت  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |