دوشنبه ۳۱ شهريور ۱۳۸۲- سا ل يازدهم - شماره ۳۱۷۴ - Sep.22, 2003
انديشه
Front Page

كلمات نقابدار
والتر ترنس استيس
ترجمه: عبدالحسين آذرنگ
015542.jpg

از نويسنده بسيار مشهوري كه در قيد حيات است و درباره رشته اي از علم جديد كتاب مردم پسندي نوشته كه در حال حاضر يكي از بهترين كتابهاي نوع خود و موجود در بازار است، حكايتي نقل مي كنند. مي گويند دست نوشته كتابش را براي نقادي به يكي از همكاران متخصص داده است و او كتاب را پس از خواندن، تمسخركنان برگردانده و گفته است: «شما موضوعي را كه درباره اش مي نويسيد بخوبي مي شناسيد و من نظر مخالفي ندارم كه بگويم،  اما چرا شما وقتتان را با نوشتن اين جور مطالب تلف مي  كنيد؟» اين حكايت ممكن است به كلي مجعول باشد،  اما ممكن است اين گونه حكايتها دهان به دهان بگردد، باور شود و تصويرگر بسيار گوياي اين واقعيت است كه بين اهل علم اين گرايش رايج است كه به نوشته هاي مردم پسند با نظر تحقير بنگرند، آنها را شايسته توجه جدي ندانند و از جمله مطالبي بينگارند كه سزاوار تخفيف و بي اعتنايي هستند.
شايد به نظر برسد كه اين نگرش خلاف واقع است. اين طور انتظار مي رود كه شناخته شدن كشفيات دانشمندان و برداشتهاي جهانگير فيلسوفان به طور وسيع و تا جايي كه ممكن است، آرزوي خاص آنان باشد. اگر انديشه اينان از زبان فني،  زباني كه عادت دارند منظورشان را با آن ادا كنند، به زبان ساده، كه دنيا مي تواند آن را بفهمد ترجمه نشود، از چه راه ديگري مي  توان اين انديشه ها را بيان داشت؟ در واقع اگر كوشش نويسنده مردم پسند نباشد، به چه طريق ديگري مي توان انديشه آنان را بيان كرد؟ به نظر واضح مي رسد اشاعه گستره دانش، كه هم اكنون رواج دارد، دست كم اهميتش با كشف دانش جديد برابر باشد. در نهايت، ارزش دانش براي چيست؟ از نظر متخصص، هدف از دست يافتن به دانش غالباً در خود دانش است. ممكن است او به تأثير آينده دانش بر جهان بي اعتنا باشد و كاملاً بجاست و حتي لازم است كه كساني باشند و چنين نظري داشته باشند. پيشرفت دانش غالباً به چنين كساني بستگي دارد. اما در هر حال مطلب نمي تواند به همين جا ختم شود. به نظر بسياري از مردم، ارزش اكتشاف در سودمنديهاي عملي است كه به بشر ارزاني مي دارد، مانند وقتي كه علم محض براي ريشه كن كردن بيماري يا اختراع ابزارهاي سودمندي به كار گرفته مي شود. اما مي خواهم بگويم كه ارزش والاي دانش در حركتي نيست كه كشف آن در جمع كوچك متخصصان ايجاد مي كند، حتي در سودمندي عملي آن نيست، بلكه در تعالي و توسعه ذهن انسان به طور كلي است كه دانش علت آن است.
مقصود از ذهن انسان به طور كلي، اذهان چند متخصص نيست، بلكه اذهان جماعتهاي انسان متمدن است. بزرگترين كشفيات علم مطمئناً اين وضع را داشته است: در برداشتهاي انسان درباره جهان انقلاب ايجاد كرده است، به طور كلي به ذهن جولان وسيعتري داده است و اهميت اصلي كشفيات در همينهاست. شأن والاي فرضيه كوپرنيكي نه در ازش نظري محض آن براي دانشمند است و نه در كاربرد بهتر اخترشناسي براي دريانوردي يا ساير امور عملي كه اخترشناسي مي تواند در آنها نقش داشته باشد، بلكه در واقع از بزرگي جهاني كه در آن زندگي مي كنيم برداشتي به انسان مي دهد كه ديدگاههاي محدود، به خود نازيدن و خودبيني را كه لازمه بلافصل اين اعتقاد است كه عالم هستي يكسره براي انسان و همه چيز به كامل او مي گردد، براي هميشه نابود مي كند.
انقلابي كه نظريه كوپرنيكي در انديشه آدمي ايجاد كرده است از اينجاست. به اين دليل است كه مي توانيم بگوييم نظريه كوپرنيكي اهميتي بسيار بيشتر از كشف گونه تازه اي مورچه يا كشف فرضيه جديدي در رياضيات دارد. عين همين نظر را درباره نظريه تطور مي توان داد كه اهميت آن نيز نه از جهات نظري است و نه از جهات وابسته عملي، بلكه از تأثير آن بر برداشتهاي كلي انسان درباره جهان است. بنابراين، آنچه ميان كشف مهم و كشف علمي يا فلسفي جزيي فرق مي نهد، بدرستي همان تأثيري است كه بر انسان به طور كلي مي گذارد، نه بر ذهن تني چند از اهل علم و به همين دليل است كه در فلسفه، موضوعي مانند منطق نمادين، هر چند كه ممكن است براي عده اي متخصص جالب باشد، در كنار آراي جهاني افلاطون يا كانت بي اهميت است. منطق نمادين في نفسه بازي فكري محض است و اهميت واقعي ندارد، گو اين كه اگر بتواند براي حل كردن مشكلات بزرگ فلسفه به كار رود، اهميت پيدا مي كند و بايد يادآور شد كه في الواقع اين گونه موضوع هاي جزيي مطمئناً  نمي تواند بين مردم رايج شود.
به راستي اهميت زيادي ندارد كه دكترهاي علم يا دكترهاي فلسفه چه فكر مي كنند، چه اعتقادي دارند يا در اتاقهاي دربسته بين خود چه مي گويند؛ آنچه بشريت بدان مي انديشد و اعتقاد دارد مهم است. وظيفه حقيقي تني چند گوشه گزين همانا رهبري فكري بشريت و هدايت كردن انديشه بشر به مدارج عالي تر است. اين وظيفه را فقط عده اي انجام مي دهند، خواه نباشند. بهترين و تواناترين كاشفان و متفكران معمولاً كساني هستند كه توانايي و نيز اشتياق انجام دادن چنين وظيفه اي را دارند. اهميتي ندارد كه اينشتين كتاب مردم پسندي درباره نسبيت نوشته باشد. اگر كساني باشند كه استعدادهايشان از نوعي نباشد كه براي نوشتن موفقيت آميز اثر مردم پسند لازم است، كسان ديگري كه تخصصشان اشاعه دادن آخرين اطلاعات عصر آنهاست، مي توانند از عهده اين كار برآيند. اين نوع ترويج گران، به طور كلي حلقه هاي پيوند بشريت با متفكران جهان اند. پس اين طور به نظر مي رسد كه وظيفه نويسنده مرد م پسند به راستي مهم و مسئولانه است.
مي گويند پطرس حواري در سفر روح مرده اي را براي سركشي به شهري بهشتي هدايت كرده است. پس از آن كه همه عجايب جلال خدا و ميليونها روح سفيدپوش در حال عبادت را ديد، راهنمايش محوطه اي را به او نشان داد كه پرده اش كنار رفته بود و تني چند، جدا از بقيه جمعيت، در آنجا به عبادت مشغول بودند. پطرس حواري به او گفت: «اينها برادران فرقه پليموت اند كه خيال مي كنند تنها ساكنان بهشت اند.»
آن دسته از متخصصاني كه با نظر تحقير به ترويج دانش مي نگرند و اگر بتوانند مي خواهند همه دانشها را در تملك انحصار گروه كوچك انديشمندان نگه دارند، روحيه اي نشان مي دهند كه با روحيه ارواح بيچاره حكايتي كه گفتيم يكسان است.
اما خواهند گفت كه بسياري از آنچه اهل علم مي انديشند و كشف مي كنند، اگر نگوييم بخش عمده آن، نمي تواند براي توده هاي مردم قابل فهم باشد. اين حرف به كلي غلط است. انديشه هاي بزرگ و نتايج مهم علم و فلسفه را مي توان به فرد عادي منتقل كرد. آنچه او نمي تواند بفهمد.حزييات سير اكتشاف و استنتاجي است كه بدان نتايج انجاميده است. هر تحصيلكرده اي در حال حاضر مفاهيم اصلي فرضيه هاي كوپرنيكي و دارويني را درك مي  كند، هر چند كه ممكن است برهانها و جزييات اين فرضيه براي اكثريت مردم حكم كتاب سربسته را داشته باشد.
درون ظرف سرم ضد تيفوئيد ميليونها باكتري مرده هست. روشهايي كه تعداد باكتريها را براساس آنها مي شمارند يا محاسبه مي كنند، ممكن است براي فرد عادي به صورت راز باقي بماند. اما واقعيت اين است كه بسياري از اين چيزها را كودكان مي توانند بفهمند. اين اصل، حتي در آن دسته از علومي كه به نظر بيشتر ما بيش از اندازه رياضي وار مي رسد، راست است. معمولاً مي توان نتايج حاصل از اين علوم را از فرمولهاي رياضي استخراج و خود نتايج را طرح كرد. البته اين نكته درباره خود رياضيات محض صادق نيست، بلكه فقط در باب آن دسته از علوم طبيعي صادق است كه از رياضيات به عنوان وسيله صرف براي رسيدن به نتايجشان استفاده مي كنند. در هر حال اين چيزي است كه مي توان انتظار داشت، چرا كه رياضيات به خودي خود دانش نيست، بلكه ابزاري است براي رسيدن به دانش. متخصص آمار، از رياضياتي عالي استفاده مي كند كه جز متخصص كس ديگري نمي تواند بفهمد، اما دانشي كه از نتيجه كار او حاصل مي شود براي هر كسي مفهوم است. اخترشناس براي محاسبه گرفتهاي خورشيد و ماه از رياضيات استفاده مي كند. اما براي فهميدن پيشگويي نهايي او دانستن رياضيات لازم نيست. نسبيت نيز فرق اساسي با اين ندارد. جز اين اگر فكر كنيم به اين مي ماند كه گمان كنيم اگر با طرز كار قطاري كه مردم را به آبشار نياگارا مي برد آشنا نباشيم، از چشم انداز آبشار لذت نمي بريم.
نويسنده مشهوري گفته است رياضيات علمي است خورند معمولي ترين فكر.گمان نمي رود كه اين سخن ممكن است نشان دهنده تعصب جانبدارانه از فكري يك بعدي و محدود باشد. حقيقتي واقعي در اين گفته نهفته است. اگر اين طور برداشت شود كه كودنها مي توانند رياضيدانان خوبي باشند، بديهي است كه برداشتي خطاست؛ چرا كه واضح است در واقع فقط افراد بسيار باهوش مي توانند در اين رشته، مانند هر رشته ديگري، درجه يك باشند. اما اگر جز تردستي كردن با نمادهاي رياضي كار ديگري از رياضيات ساخته نباشد، ولو اين كه بتواند هوشمندانه تردستي كند، فكر او به هر حال ممكن است معمولي باشد و في الواقع معمولي هم هست؛ زيرا، همانطور كه قبلاً گفتم، رياضيات دانش نيست، بلكه فقط وسيله اي است براي رسيدن به دانش. نيوتن يا اينشتيني كه رياضيات را به كار مي برد، براي اين از رياضيات استفاده مي كند كه در رسيدن به مفاهيم گسترده و مهمي درباره جهان به او كمك كند. اين نوع استفاده از رياضيات به عنوان وسيله فرهنگ عمومي، كار افكار بلند است نه معمولي. اما مادام كه رياضيات جز به امور داخلي رشته خود به چيزي توجه نداشته باشد،  تأثيري بر فرهنگ عمومي نمي گذارد فقط تردستي محض با نمادهاي رياضي است و مطمئناً افكار معمولي مي تواند اين نمادها را بپروراند و با موفقيت پرورش دهد؛ مقصود افكاري است كه با آنچه در فرهنگ انساني واقعاً  بزرگ است كاري ندارد و از آن چيزي نمي داند.
سبب اين است كه رياضيات وسيله است نه هدف؛ مقصود اين كه آموزش محض رياضي آموزش بدي است، يا بهتر است بگوييم اصلاً آموزش نيست؛ چراكه هدف واقعي آموزش آموختن چيزهايي به انسان است كه در زندگي واقعاً ارزشمند است. يعني آموزش به هدفها توجه دارد و بنابراين نبايد بر وسيله ها تأكيد ورزد. وسيله، امري است ثانوي. نظم واقعي، نخست آموختن چيزي است كه هدف قرار مي گيرد و سپس آموختن چيزهايي كه به وسيله آنها بتوانيم به هدفهايمان برسيم. پس رياضيات بايد جزيي از آموزش فني مرحله دوم باشد. بنابراين ترجيح دادن آموزش پايه بر آموزش رياضي، يعني در واقع آموزش علوم انساني، كه اين روزها از مد افتاده است و هر چند ممكن است به تعصب يا حتي تاريك انديشي لجوجانه تبديل شده باشد، در اصل از نگرشي درست ريشه گرفته است.
اين تصور كه نمي توان انديشه هاي فلسفي و علمي را به زبان ساده براي مردم عادي شرح داد، تا اندازه زيادي نيز به اين سبب است كه فيلسوفان و ارباب علم، به طور كلي ميلي به اين كار ندارند؛ زبان ساده، از ناداني ارباب علم است نه از جهالت بشريت. اگر قرار باشد ارباب علم از نهانگاه هايشان در آزمايشگاه و كتابخانه بيرون بيايند و در دنياي بزرگ مردم حرف خودشان را بفهمانند، انعطاف ذهني و فراستي را كه براي اين كار لازم است ندارند. فقط مي توانند به يك زبان سخن بگويند، زبان فرمول هاي فولادين فني. زبان را عوض كنيد، اصطلاح ها و نمادهاي فني را از اينان بگيريد، ديگر نمي دانند كجا هستند. به مشت زنان بي تجربه اي مي مانند كه فقط مي توانند مطابق قواعد مشت بزنند و اگر كسي بدون توجه به قواعد و به طور طبيعي به طرفشان مشت بيندازد، گيج و متحير مي مانند. با مردم ساده نيز همدلي ندارند، حال آنكه ضرورت دارد كه تعاليم علم و فلسفه در دسترس بسياري از مردم قرار گيرد.
نظر اهانت آميز به نوشته مردم پسند، كه غالباً تحت تأثير ارباب علم است، چيزي جز پيشداوري بي پايه نيست. شايد تحقيق در انگيزه هاي رواني اين نظر جالب باشد. شايد مجاز باشم به خوانندگان توصيه كنم هرگاه در اين جهان بشري با عقيده نامعقولي روبه رو شدند كه عده زيادي از مردم آن را اختيار كرده باشند، به جاي بستن دلايل، انگيزه ها را بجويند. اگر چنين كنند، وقت بسياري صرفه جويي خواهند كرد؛ جز اين اگر باشد وقت را صرف جست وجوي دليل معقولي مي كنند كه وجود ندارد.
015540.jpg

پس چرا بسياري از كساني كه كارهاي فكري مي كنند، به هر كوششي كه نتايج كارشان را در مقياس وسيع براي جهان قابل فهم مي كند با بدگماني مي نگرند؟ راست است كه مي توان بعضي دلايل به ظاهر موجه آورد. نويسندگان مردم پسند نوعاً خطاهاي بخصوصي مرتكب مي شوند. زيركي بازارپسند غالباً به نوشته هايشان آسيب مي زند. معمولاً عادت دارند از كنار مفاهيم دشوار و عميق بگذرند و مفاهيم سطحي را جانشين آنها سازند، چرا كه اين استعداد را ندارند هم ساده بنويسند و هم در عين حال عميق. از اين رو نويسنده اي كه در باره ارسطو نوشته و خواسته است در بحث غايت برداشت فيلسوفان را از علت حركت، براي خوانندگانش به زبان ساده بنويسد، نوشته است كه به نظر ارسطو «علاقه و محبت است كه عالم را به حركت وا مي دارد». اما يك لحظه تفكر كافي است تا خواننده متقاعد شود اين گونه نكته ها براي اينكه مردم نوشته هاي مردم پسند را خوار بشمارند هيچ محملي نمي تراشد. ممكن است نويسندگان مردم پسند اغلب سبك مايه و سطحي باشند، اما از بدي عده اي نويسنده مردم پسند، پيشداوري نسبت به همه آنان، به اين مي ماند كه به لحاظ عده بخصوصي نويسنده سبك مايه همه آثار نويسندگان محكوم شود.
منشأ واقعي نظر نامساعد متخصصان به نوشته هاي مردم پسند را در جاي ديگري سراغ بايد گرفت. ريشه اين نظر نامساعد در تعصب طبقاتي است. ارباب علم خودشان را برتر از عامه مردم مي پندارند. اينان طبقه نفوذ ناپذير كاهنانه اي هستند كه امتياز طلبي دارند، امتيازي كه مخصوص نظام هاي طبقاتي نفوذ ناپذير است. علمشان علم امتياز آنهاست و بايد در محدوده طبقه شان محفوظ بماند. وسيله اي كه نظر آنها را تأمين مي كند، زبان عالمانه اي است با كلمات طويل و اصطلاحات فني. هركسي كه دانش را از زبان فني به زبان مردم برگرداند، قواعد نظام طبقاتي را شكسته است و بنابر اين تحريم مي شود.
اصطلاح هاي فني، كلمات طويل و عبارت هاي عالمانه نما وسيله اي است كه انديشمندان درجه دو «با آنها مي لافند» و احساس برتري خود بر مردم را ارضا مي كنند.
اگر بتوان انديشه اي را به دو صورت بيان كرد كه لازمه يكي مجموعه اصطلاحات نامأنوس فني باشد و ديگري جز به چند واژه ساده تك هجايي نياز نداشته باشد كه همگان مي توانند بفهمند، اين گونه افراد مجموعه اصطلاحات نامأنوس فني را مطمئناً ترجيح مي دهند. دوست دارند مردم خيال كنند و از آن گذشته خودشان هم گمان مي كنند، كساني هستند كه مي توانند چيزهاي عميق و دشواري را كه عوام الناس نمي توانند بفهمند، درك كنند. مي خواهند خودشان را هوشيارتر از ديگران بدانند. كلمات طويل و عبارت هاي ناهنجار، كه ساده ترين فكر را گرفتار آنها مي كنند، نشانه برتري طبقاتي آنهاست و از آنجا كه در همه انجمن هاي وسيع انديشمندان همواره اكثريت با اين گونه افراد است، پيشداوري صريحي به زيان آثار مردم پسند پيدا شده است.
هرچه ساز و برگ فكري فرد ناچيزتر باشد، در كاربرد فنون و شگردها بيشتر خودنمايي مي كند. كسي كه گنجينه اي از انديشه هاي ارزشمند دارد، نگران دادوستد آن انديشه هاست و طبيعتاً براي منظوري كه دارد ساده ترين زباني را كه مي تواند بيابد به كار مي برد. اما كسي كه تفكر حقيقي ندارد و در واقع چيزي براي دادوستد ندارد، كوشش مي كند تهي بودنش را در پس ظاهري فضل نما پنهان كند. هرچه زبانش نامفهوم تر باشد، اميدوار است كه نزد خودش و از نظر ديگران عميق تر جلوه كند. نمي تواند بفهمد كه عشق به كلمات طويل و اصطلاحات فني در واقع جز نشانه ذهن عليل نيست؛ نوعي بيماري فكري است و شايد كساني كه به اين بيماري گرفتارند، دوست داشته باشند بيماري شان اصطلاحي فني داشته باشد. بنابراين كلمه تازه طويلي تقديمشان مي كنم. بيماري شان را «بزرگ نام شيدايي» نامگذاري مي كنم.
راست است كه عده اي از مردان براستي بزرگ، نظير ايمانوئل كانت، ظاهراً از پرداختن غيرلازم به نكته هاي فني لذت مي برده اند، اما بزرگ نام شيدايان جهان حق ندارند به زير چتر كانت پناه ببرند. كانت به رغم زبان غامضش بزرگ است، نه به سبب آن و هيچ كس با تقليد كردن ضعف مرد بزرگ، بزرگ نمي شود.
البته راست است كه اصطلاحات فني ضرورت دارد. در بسياري از رشته هاي دانش، بدون اصطلاح هيچ كاري ساخته نيست. اين نكته به ويژه در علم صادق است و در فلسفه نيز تا اندازه كمتري. درباره كاربرد اصطلاحات فني در علم اصلاً حرفي نمي زنم، حتي درباره كاربرد آنها در فلسفه. سعي من در اينجا براين نيست كه بگويم وظايف مقررشان چيست و نمي خواهم تعيين كنم كجا بايد آنها را به كاربرد و كجا از كاربردشان پرهيز كرد. زيرا خود اين مطلب، تحقيقي فني است و مناسب اين مقاله نيست. با اين وصف، آنچه را كه به نظر من نخستين اصل مقدماتي در روش نگارش مطالب فلسفي است برمي شمرم و آن از اين قرار است: اگر كلمه يا عبارت ساده غيرفني مقصود شما را به خوبي اصطلاح فني بيان مي كند، هيچ گاه اصطلاحي فني به كار نبريد. به عنوان حاشيه مي خواهم اضافه كنم: در خودتان نسبت به همه كلمات عالمانه نماي اصطلاحات فني، بيزاري و بدگماني پرورش دهيد، عادت كنيد به اينها نه به عنوان چيزهاي خوب، بلكه منتهاي مراتب به عنوان بد اجتناب ناپذير نگاه كنيد. بالطبع هركسي كه از لافزني و دغلكاري بيزار باشد و نيز هركسي كه در برابر زيبايي و ارزش كلمات احساس هنري داشته باشد، آنچه گفتم بر او گران نمي آيد و نتيجه اين خواهد بود كه هرگاه به ذهن نويسنده اصطلاح فني بيايد، به طور غريزي درصدد برمي آيد ببيند آيا مي تواند زبان ساده را جايگزين آن سازد يا نه. گاه بدون آنكه تعصبي به منظورش داشته باشد نمي تواند از عهده اين كار برآيد، اما بيشتر وقت ها مي تواند.
ادامه دارد

جهان در آستانه بعثت
بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم
(حافظ)
خدا پيغمبر گرامي اسلام را وقتي فرستاد كه از ديرباز پيغمبري نيامده بود؛ ملت ها در خوابي طولاني فرورفته بودند؛ سررشته كارها از هم گسيخته بود؛ جنگلها همه جا شعله ور بود؛ دنيا را تاريكي؛ جهل؛ گناه تيره ساخته بود؛ فريبكاري آشكار بود؛ برگهاي درخت زندگي بشر به زردي گرائيده و از آن اميد ثمري نبود؛ آب ها فرو رفته؛ فروغ هدايت خاموش شده بود. بدبختي به بشر هجوم آورده و چهره كريه خود را نمودار ساخته بود. اين فساد و تيره روزي چيزي جز فتنه و آشوب به بار نمي آورد. ترس؛ دلهاي مردم را فراگرفته و پناهگاهي جز شمشير خون آشام نداشتند.(۱)
حضرت علي(ع)
يكم- ايران:
خسروپرويز بر تخت سلطنت ايران تكيه زده است. زورگويي و استبداد بيداد مي كند. ناي ناليدن هم براي مردم نمانده است. همه خود را بخشي از اموال شاه مي پندارند؛ اموالي كه هرگونه بخواهد مي تواند در آن دخل و تصرف نمايد. چنانكه طبري در وصف اين پادشاه غدار مي نويسد: «در جرم و عصيان به باريتعالي به جايي رسيد كه به رئيس نگهبانان خاصه خود زادان فرخ فرمان داد تا همه زندانيان را كه عددشان به سي و شش هزار مي رسيد را هلاك كند...»(۲)
خسرو خود را دائر مدار و همه كاره ملك و ملت مي پنداشت. هم اوست كه درباره خود مي گويد:
«آدمي غناناپذير از ميان خدايان؛ و خدايي بسيار جليل در ميان مردمان... كسي كه در طلوع آفتاب قرين است...»(۳)
جيب شاه با بيت المالي كه محصول خون دل و عرق جبين ملت بود يكي شده و خسرو آن گونه كه خود صلاح مي دانست بدون هيچ حساب و كتابي در آن تصرف مي نمود.
«خسرو را گفتند فلان حاكم را به درگاه خوانديم تعلل ورزيد. جواب داد اگر براي او دشوار است كه به تمام بدن نزد ما آيد ما به جزيي از تن او اكتفا مي كنيم بگوئيد سر او را به درگاه ما بياورند.»
دوم- عربستان:
در آستانه بعثت پيامبر اكرم(ص) شبه جزيره عربستان در آتش جهل مي سوخت. شعر و شمشير و شتر محورهاي سه گانه اي بود كه قبايل عرب گرد آن مي گشتند. حس انتقام جويي همراه با تعصبات خشك قومي و قبيله اي گاهي سال هاي دراز زندگي را گرفتار خشونت و كشتار مي نمود. يك برخورد ساده ميان دو فرد از دو قبيله كافي بود تا چون جنگ «بسوس» چهل سال به طول انجامد و طومار عمر را با خون و خشونت درهم پيچد.
غارت و چپاول راه و رسم امرار معاش بود. قبايل شبه جزيره به اموال هم احترام نمي گذاشتند و آشكارا يكديگر را مي چاپيدند. بي جهت نيست كه قطامي شاعر مي گويد:
«كار ما غارتگري و هجوم به همسايه و دشمن است؛ و گاه هم اگر جز برادر خويش كسي را نيابيم او را غارت مي كنيم».
زن كالايي بود كه در اموال پدر و يا شوهر سياهه مي شد. دختران جوان را قبايلي چون بني اسد و تميم زنده به گور مي كردند. بت هاي چوبي و سنگي بر شعور آنها حكومت بلامنازع داشتند. لات؛ عزي و منات خدايان مؤنث و تماثيل ملائكه بودند. عهد، عهد وحشيت و بربريت بود...
سوم:
.... و ناگهان در آن شب روزگار كه راه مقصود گم شده و انسان اسير سرگشتگي ها گشته بود؛ كوكب هدايت از گوشه عالم سر برآورد.
مردي از تبار هاشميان از دامنه كوهي در اطراف مكه صعود مي كرد. سنگ هاي سخت و تفتيده بر صعوبت راه مي افزود. اما تقدير خداوندي چيزي نبود كه موانع هرچند هم كه بزرگ درمقابل آن بپايند و سنگي سر راه آن بيندازند. باز واقعه اي در پيش بود. واقعه اي كه مي رفت فلك را سقف بشكافد و طرحي نو دراندازد. آسمان شكل ديگري داشت؛ همه عالم به گوش بود و به هوش تا شاهد مشهدي باشد كه در پيش است. آيا روزگار تصويري جامع تر؛ حماسي تر؛ عارفانه تر و شگفت تر از آنچه در آن لحظات مي ديد به عمر بلند خود ديده بود؟!! رازهاي مردي را كه چنين جانانه بر بلنداي هستي سلوك مي  كرد؛ چگونه مي شود در قالب واژه ها جاي داد...
وارسته و آزاد؛ سبكبال و آرام؛ مي رفت تا با كوله باري بازگردد كه رسالت عالم و آدم در آن اندوخته است. مي رفت تا نيوشاي كامات باشد. نيوشاي وحي؛ آن هم در وانفسايي كه دراي اهريمني اش گوش ها را خراشيده و دل ها را به زنگار سياهي آلوده است. مي رفت تا تماميت مزد چهل سال رياضت در خلوت هاي ملكوتي را مردانه بياورد و پيش روي نه فقط قبيله خود كه برابر همه آدميان بگذارد تا هر كس هر آنچه مي تواند از آن برگيرد.
كم كم به قله نزديك مي شد. به غاز حرا؛ مأمن و پناهگاه هميشگي؛ آنجا كه در آن حال و هوايي ديگر پيدا مي كرد؛ آنجا كه راه به سوي قاب قوسين او ادني مي برد. سدرة المنتهي....
لحظه موعود فرامي رسيد. تب و تاب بر جان او چنگ انداخته بود. يك لمحه از عظمت اين لحظه كوه را از پاي درمي آورد. و راستي جز گوش جان او كدامين گوش را ياراي نيوشيدن اين سروش بود؟!!
اقرا باسم ربك الذي خلق....
... و حالا او بود كه مبعوث شده بود. برانگيخته خدا! محمد مصطفي!
از فراز كوه پائين آمد. مي آمد تا بر عالم و آدم وارد شود. تا خود را در معرض روزگاري قرار دهد كه قيصر و كسري؛ خويش را مالك الرقاب آن مي پنداشتند. تا پنجه در پنجه طاغياني بيندازد كه كوس انا ربكم الاعلي مي زدند. تا در مقابل تشخص ها؛ خودخواهي ها؛ انانيت ها و نحدانيت ها بايستد و پيام را چون پنكي بر تخت و بارگاه پادشاهان بكوبد و چون نسيمي درگوش مستضعفان بسرايد. تا نام نامي خود را مقدم بر اسم هر حاكم و امپراطور و سلطاني بنگارد و رسم انسانيت و چگونه سلوك كردن با خلق را به آنها بياموزد و در عين حال وقتي با محرومين و بردگان بر سر يك سفره مي نشيند چنان خاكي و افتاده بنشيند كه كسي او را باز نشناسد...
او مي آمد تا زبان همه بيچارگان باشد؛ تا كرامت بر باد رفته آدم را به او بازگرداند؛ تا به مظلومان تاريخ ياد بدهد چگونه حق خويش را بشناسند و آنگاه بازستانند. او مي آمد تا يار و ياور همه بلال ها و ابوذرها باشد.... نه تنها در روزگار خود كه در همه ادوار؛ ديروز و امروز و فردا!
سيد طاهر- حسيني
پانوشت ها در دفتر روزنامه موجود است.

|   اجتماعي    |    اقتصادي    |    انديشه    |    خارجي    |    سياسي    |    شهري    |
|   علمي فرهنگي    |    محيط زيست    |    ورزش    |    ورزش جهان    |    صفحه آخر    |

|    صفحه اول    |    آرشيو    |    شناسنامه    |    بازگشت    |