علي اصغر شيرزادي
كاوه بهمن
از خلال نقدها و نظرهاي متعدد و متفاوتي كه پس از انتشار چاپ اول «هلال پنهان» در روزنامه ها و مجله ها منعكس شده و همچنين با تأمل بر مصاحبه هايي كه اختصاصاً درباره ساخت و شكل و محتواي اين رمان با شيرزادي شده است، اين معنا به باور مي آيد كه رمان «هلال پنهان» برجسته ترين اثر داستاني مدرن- به مفهوم كامل و امروزي- درباره جنگ هشت ساله ايران و عراق است. از اين گذشته، گفته شده كه اين رمان- مانند «بوف كور»، «شازده احتجاب» و يكي دو رمان نمونه وار، در واقع نوعي پيشنهاد است براي كليشه شكني و نوآوري با تكيه بر مجموعه ميراث ادبي و فرهنگي ايراني. اما به نظر مي رسد، «هلال پنهان» رماني است براي مخاطبان خاص، تعليق جاري در اين اثر، اساساً يك تعليق تخصصي در عرصه ادبيات داستاني امروز جهان است.
البته خيلي ها مي گويند كه «هلال پنهان» يك داستان دشوار است. اما به گمان ما «دشواري» در اينجا مفهومي رسا نيست، چرا كه اين رمان جاذبه اي غريب دارد، يك نوع افسون كه خواننده را در سطر به سطر داستان براي دنبال كردن چگونگي رويدادها و راه بردن به درون جان شخصيت ها، به خواندن بر مي انگيزد. حال كه «هلال پنهان» تجديد چاپ شده است، لابد بسياري از مخاطبان اثر و همين طور منتقداني كه بر اين رمان نقد نوشته اند- با توجه به شرايط و موقعيت ها و وضع نويسندگي و نشر و كتابخواني در اين روزگار- با نوعي بازنگري ذهني و عيني، نتيجه مي گيرند كه اثري نو، مثل رمان «هلال پنهان» هم مي تواند، تنها متكي بر قوت و بدون هياهو و تبليغات و جنجال هاي بيهوده بيرون از حوزه ادبيات، راه خود را باز كند. با اين مقدمه به سراغ علي اصغر شيرزادي رفتيم و پرسيديم.
* خودتان چه توضيحي درباره «هلال پنهان» داريد؟
- فكر مي كنم پاسخ پرسش شما را، خوانندگان حرفه اي ادبيات با روشن بيني هايي فراتر از ذهنيت و توقع و تلقي من، مي توانند بدهند. منتقدان ادبيات داستاني هم در اين ميان نقشي شاخص و راهگشا دارند در ياري رساندن به من داستان نويس و خوانندگان و مخاطبان جدي ادبيات داستاني. اجازه بدهيد به سادگي بگويم كه من به سهم خودم فكر مي كنم كه «هلال پنهان» را- مثل ديگر داستان ها و رمان هايم- بدون طرح خيلي دقيق و از پيش تعيين شده و حتي- باور كنيد!- بدون مثلاً در نظر گرفتن يك محور ثابت محتوايي و ترسيم نمودارهاي في المثل ساختاري و شكلي، نوشته ام. مختصر بگويم كه گمان مي كنم با كمي دقت مي شود پيوند دروني اين رمان را با داستان هاي ديگرم- در عمق و پهنه يك دنياي خاص داستاني- پيدا كرد، درست همان طور كه براي خودم به وقت بازنگري نوشته هايم پيش آمده: يك پيوند دروني و ذاتي بين اين اثر و فرضاً داستان كوتاه «غريب و اقاقيا» و حتي داستانكي به نام «يك حادثه كوچك كوچك» و همين طورها، ميان درونه اين رمان جمع و جور و فشرده با رمان بالاي چهارصد صفحه اي «طبل آتش» پيدا مي شود.
* از اين ديدگاه هنري- حرفه اي، چگونه به مخاطبان و خوانندگان اثرتان نگاه مي كنيد؟ خواننده داستان و رمان هايتان را چگونه مي بينيد و چه قدر به رابطه دوسويه نويسنده و خواننده اهميت مي دهيد؟ اساساً مگر نمي نويسيد تا اثرتان خوانده شود؟
- روي محور رابطه نويسنده و خواننده، به آزادي و توانايي انتخاب و شعور و هوشمندي دوسويه اعتقاد دارم. ببينيد، در گفت وگوي ميان متن و مخاطبان فعال، اتفاق هايي مي افتد كه مهار يا هدايت كردن شان به هيچ وجه از عهده نويسنده ساخته نيست... معنا در اين رابطه سيال مي شود و...
* آيا به دليل همين ساز و كار نوشتن از پيشن تعيين نشده و- به قول خودتان- نينديشيده نيست كه كشف معناي نهايي به تأخير مي افتد و انگار روايت هر بار ديرتر از اتفاق هايي كه گذشته اند، شروع مي شود؟
- قطعاً دريافته ايد خودتان كه در اين رمان- به اعتباري!- يك راوي كل داريم كه شروع به روايت گري مي كند و مي خواهد داستان را از ابتدا تا انتها به شكلي سنجيده و مثلاً بسامان پيش ببرد. در درون ذهنيت اين راوي، يا بهتر بگويم، اين داستان سراي كل، شاهد كشمكش ها و كلنجار رفتن يك نويسنده با خودش هستيم. اين نويسنده به هر تقدير نه نماينده راوي كل است و نه حتي مي تواند اين مجال و امكان را پيدا كند كه صداي نويسنده حي و حاضر «هلال پنهان» باشد. نمي دانم، شايد آن چه شما «به تأخير افتادن معنا» عنوان مي كنيد، به ساختار اثر برگردد كه حتماً خوانده ايد: امروز با توجه به ارتعاش شك برانگيز قطعيت ها و قاطعيت هاي برگشت ناپذير، آخرين تأويل از يك اثر، مدام به تأخير مي افتد. يعني در افق دلالت هاي معنايي، وقتي دسترسي به كل معنا و آخرين مفهوم اثر(از منظر تأويل) دائماً و بدون وقفه به تأخير مي افتد، شايد بتوان گفت كه اثر- حتي به رغم اراده قاهر نويسنده- چند ساحتي و رازمند شده است. اين طورهاست كه يك رمان يا داستان كوتاه اين قابليت شگفت هنري را پيدا مي كند كه بارها و بارها خوانده شود و هر بار گوشه يا گوشه هايي از كل معناي به تأخير افتاده اش كشف شود. اين جا ديگر نويسنده اي وجود ندارد كه باد به بروت بيندازد و به خود ببالد كه: بله، تماشا كنيد! زده ام درست به وسط خال معنا!
* فكر نمي كنيد كه داريد ابهام را با ابهام جواب مي دهيد؟ يعني واقعاً نمي شود روشن تر توضيح داد؟
- ما وقتي براي اولين بار رمان يا داستان كوتاه را مي خوانيم، با ماجرا ها و كنش ها و واكنش ها پيش مي رويم و دنبال چرايي ها هستيم و به هر ترتيب براي رسيدن به بازخورد اتفاق ها، خواندن را به پايان مي رسانيم و خلاص! اين رويدادي است كه در خلوت بين اثر و مخاطبش شكل مي گيرد و تمام مي شود. حالا بايد دريابيم كه با خواندن همان اثر براي بار دوم، چه اتفاقي مي افتد. يعني پس از يك فاصله زماني كوتاه يا بلند، خواننده از دوباره خواندن آن رمان يا داستان به چه برداشتي مي رسد؟ آيا اصلاً رغبت خواندن آن رمان و داستان را- همانند بار اول- دارد؟ آيا اثر آن قدر قابليت و ظرفيت هاي تو در تو دارد تا خواننده براي بار دوم، سوم، چهارم و... دهم براي بازخواني اش وقت و نيرو بگذارد؟ اين به نظر من يكي از ملاك هاي سنجش و ارزيابي ژرفاي چندين سويه يك رمان و داستان قوي است كه به لطف عمق هنري و ساختار متناسب، در گفت وگوي ميان متن و مخاطب، هر بار زندگي و معناهاي تازه اي را از سر مي گيرد و طرح مي كند. اين ديالكتيك عجالتاً باز مي گردد به همان رازوارگي دل و جان انساني كه در سنگ رها به صحرا هم نايل به كشف معنا مي شود. اين معنا و روشني را- هر چند به ظاهر ساده و كوچك- داستان نويس شش دانگ جستجو و كشف مي كند و به آزادي و بنابر شيوه خود با مخاطبان در ميان مي گذارد.
* حالا مي خواهم بپرسم نويسنده اي كه در رمان «هلال پنهان» به جنگ نوشتن يا نوشتن جنگ روي مي آورد، چگونه و از چه ديدگاهي به موضوع اثرش(جنگ) نگاه مي دوزد، تا در نتيجه حتي طنز هاي نيمه پنهان و گاه گزنده و تاريك سر بر كشيده از بطن حركت و سكون، انگار كمانه مي كند تا كج و معوج بودن تلقي هاي ساده انگارانه دورماندگان و خود دور نگاه دارندگان از مهلكه را به ريشخندي تلخ و گاه غمبار بگيرد. حرف من اين است كه آيا اين دلمشغولي خود نويسنده ها نيست كه چندان ربطي به دغدغه خواننده ها ندارد؟ چرا در اين ميان، كشف معنا بايد مدام به تأخير بيفتد؟
- خيلي خوب به اصطلاح مچ گيري مي كنيد؛ خوش است! اجازه بدهيد رجوع كنيم به خود زندگي كه گويا از آغاز، جنگ جلوه اي از ماهيت مبهم آن بوده است. دقت كنيد، زندگي هميشه و همواره با ما به سادگي و با لطف شوخي هاي بي خطر، وارد چالش نمي شود؛ به گمانم در جنگ است كه زندگي و هستي، اندكي از شوخي هاي خشن و جدي اش را رو مي كند تا قدر يك تكه خشك نان، يك جرعه آب ولرم مانده در ته قمقمه و قدر سكوت و آواز باد را بدانيم كه گاهي مانند مرهم، زخم هاي دل و جانمان را تسكين مي دهد. شوخي هاي مرگبار زندگي در جنگ، حرمت هر آن چه را از آسمان و زمين به ما ارزاني شده، دو چندان مي سازد. بگذريم. چرا مدام- ببخشيد!- تن آساني مان را در هر زمينه به دامان سادگي مي آويزيم؟ مگر چه قدر مي خواهيم و مي توانيم بخوريم و بياشاميم و مثلاً خوش باشيم؟ جنگ نه مگر اصلاً در درون ماست؟ بگذريم. ببينيد، در دنيايي كه از اين سرتا آن سر، سلطه و قدرت غالباً بلامنازع سياسي و اقتصادي با مجموعه جلوه هاي پيدا و پنهان و پيچيده اش به تمام عرصه ها سر مي كشد و - به وضوح مشاهده مي كنيد!- يكسان سازي تا عمق ابتذال تثبيت مي شود و به پشتوانه ساز و كار عادت، فرديت و هويت يگانه انساني را مخدوش و گاهي به كلي مضمحل مي كند، وظيفه داستان نويس- به رغم هر توجيه و دست آويز- ساده كردن و دسته بندي شلخته وار پديده ها و پديدارها نيست. در روزگاري كه شالوده و پايه هاي امور بر پاسخ هاي جعلي و ساده انگارانه استوار است كه انگار در فرآيندي شوم و مضحك، پيش از طرح پرسش ها، ساخته و پرداخته شده اند، صداي داستان و رمان، صداي آزادي و صداي هويت بي بديل انسان است و كار داستان نويس حقيقي، جست وجو، كشف معنا و بازآفريني هنرمندانه آن است. انسان در گستره داستان و رمان كه به نظر من آزادترين امكان براي پرهيز و رهايي از «از خودبيگانگي» و «شيء شدگي» است، از سختي ها و دشواري هاي جست وجو و شناخت حقيقت نمي گريزد و در عين حال درمي يابد كه حقيقت همواره مترصد گريختن و رونهان كردن در غبار و لايه هاي سرگيجه آور مجاز و واقعيت هاي نكبت بار و متناقض است.
* از «هلال پنهان» حرف مي زديم، از انگيزه نوشتن و خلق كردنش... داريم گويا در حواشي فقط پرسه مي زنيم. ببخشيد...
- بله، درباره «هلال پنهان» چه مي توانم بگويم جز اين كه بدون هيچ انديشه و محاسبه از پيش مشخص و تعيين شده، بركاغذ نقش گرفت. البته، گاهي- با تأمل بر اشاره شما- به نظرم مي رسد كه در نوعي تمهيد دروني شده، آدم براي اين كه پرگويي نكند و در حواشي گم نشود، وانمود مي كند كه اساس كارش را بر حاشيه پردازي گذاشته است! آدم با اندكي مهارت از صراحت طفره مي رود تا مثلاً اساساً طفره نرفته باشد!
*«هلال پنهان» از كجا سر برمي آورد و به سوي كدام هدف يا هدف هايي به حركت درمي آيد؟ نقطه عزيمت، لرزش و تن بازكردن، چرخش بر محور مضمون و ساخت و نهايت، رسيدن به پايان در بي پاياني... اين طور نيست؟
- با تكيه بر سؤال شما، شايد در حدي كه نويسنده اي لالماني گرفته چون من مي تواند بلبل زباني كند، بايد بگويم: يكي از شخصيت هاي اين رمان، يعني «يونس بشيران»، بدون هيچ ديدگاه خاصي(به مفهوم عام و متعارف) در متن پرسه مي زند، سرگردان است و گاهي با پيچيدگي هاي دروني و بيروني زندگي خودش كلنجار مي رود. خوب، طبيعي است كه گاهي خودش را از دست مي اندازد تا بتواند درد و رنج سرگشتگي را تاب بياورد و يكباره از پا نيفتد و افتان و خيزان، زير بار وجدان، عواطف، عشق و اندوه، راه را ادامه بدهد. اين شايد نتيجه ناقص يك نوع ساز و كار جبران باشد. شما به نقش تعليق تخصصي اشاره اي كرديد كه به گمانم تعبير تازه اي است و لابد دير يا زود در نقد و نظريه جايي براي خودش باز مي كند. اما، همين نوع تعليق- بدون آن كه بخواهيم به وجهي به اصطلاح پيش ساخته در داستان و رمان به كار ببريمش- نشان از اعتلا دارد، نشان از اين مفهوم دارد كه شما عميقاً باور كرده ايد مخاطبان رمان مي توانند به لحاظ ذوقي در لذت بردن متعالي از خواندن، دائما، ذهنيت خود را عمق و گسترش ببخشند. اين جا ديگر محدوديت هاي سنتي رمان نويسي كه به اقتضاي آن، زمان و مكان مي يابد در قالب و چارچوب نوعي زندگي فرو كاسته شود، در هم مي شكند تا دغدغه حقيقت مجال بروز پيدا كند. اين نكته را هم بد نيست اضافه كنيم كه زبان داستاني، زباني به ظاهر ساده اما در باطن غريب و شگفت است. در برخي زمينه ها، بنابر ضرورت و ظرفيت داستان، اين زبان في نفسه و در شكلي خود بنياد، به زباني متفكر تبديل مي شود، به زباني مستقل و قائم به ذات كه با زبان علمي، با زبان معيار و با مجموع زبان هاي ادبيات در حوزه هاي مختلف دانش و هنر و رسانه هاي عديده، تفاوت بارز ماهوي پيدا مي كند و از دايره كاركردهاي روزمره خارج مي شود. به تعبيري ديگر، بدون ذره اي تعمد، رازمند از آب درمي آيد تا تأويل پذير بشود، تا دو ويژگي وضوح و اسارت در نشانه هاي يك يا دومعنايي را واگذارد و اين قابليت را پيدا كند كه بنابر اين ورزيدگي و جلاي ذوق و دانش و تجربه و توقع، با نگاه به افق هاي فرهنگي متفاوت مخاطبانش، دلالت هاي معنايي چندسويه پيدا كند و هر بار، دست كم، درك بخشي از كل معناي اثر را به تأخير بيندازد.
*در رمان «هلال پنهان» درونمايه شگفت جنگ با درونمايه ژرف عشق به هم تنيده شده است. به نظر خودتان، چگونه مي توان اين دو مفهوم به ظاهر غريب را- با پرهيز از كليشه سازي هاي صرفاً متكي بر رمانتيسيسم و احساساتي گرايي- كنار يكديگر به پيش برد؟
- توجه كنيم كه جنگ يك موقعيت است. جنگ، چه نتيجه وسوسه و فزون خواهي نفس و نقص بشري باشد، چه برآمده از شر و شرك شيطاني، به هر تقدير موقعيتي است چند وجهي كه قدرت و قطعيت و تمامي جنبه هاي خوف آورش را مستقيماً از «مرگ» مي گيرد. در اين موقعيت شوم، فضليت ها و رذيلت هاي انساني زير نگاه سرد و خيره مرگ محك مي خورد و به همين دليل، امكاني فراخ فراهم مي آيد براي رسيدن بعضي آدم ها به آن نقطه هاي سرحدي و اوج وجودشان، به تماميت خود وجودي انسان. و عشق! عشق اما كيفيتي است نفساني و به شدت عاطفي كه مكان وقوعش در دورن موجوديت يگانه انسان است و خاستگاهش بهترين و ارجمندترين بخش شخصيت انساني است و شگفتا كه در تعارض با جنگ، عشق هم در ژرف ترين معنا، با مرگ محك مي خورد و حد و مرز شخصيت آدمي را در معجزه اي گاه كوچك و ساده و گاه پيچيده و بزرگ، تا افق معناهاي آينده وسعت مي دهد. حالا، صميمانه بگويم كه وقتي «هلال پنهان» را مي نوشتم، اصلا به اين فكر و خيال نبودم كه به قول شما در عرض و طول، آن درونمايه شگفت جنگ با درونمايه ژرف عشق به هم تنيده شود. نمي دانم، شايد عشق زنده نگه دارنده وجدان باشد و به همين دليل، ستوان سابق يونس بشيران، با خاطره اي اندوه زرد از جلوه رخسار آن دختر مفلوج كه بمب هاي دشمن در قاب پنجره اي چوبي تكه تكه اش مي كند، به شيوه خود به جبهه برمي گردد، به گذشته رجوع مي كند تا مگر جزو ملامت شدگان نباشد، برمي گردد تا به شيوه خود، در تنگنايي ناگزير، اداي دين كند، تا به نوبه خود- حالا كه ديگر فرصت از دست رفته است- از خلال وجود سروان ابراهيم يارز اولي- اين جنگاور يكه- صاف و صريح به چشم هاي مرگ، وهن، ترس و بيهودگي خيره بشود و پاسخگوي عشق و پاسخگوي وجدان معذب خود باشد و به عنوان داستان نويس به حدي نهايي برسد، يا اگر نشد و نتوانست، خيلي صاف و ساده بميرد!