سولماز نراقي
واضح است كه تاريخ، بنيان هويت و وحدت ملي انسان هاست و اهميت برخورداري از آگاهي تاريخي و شناخت فرهنگ بر هيچ كس پوشيده نيست. اما در برخي موارد، فقدان آگاهي تاريخي و دست نيافتن به تعريفي روشن از هويت جمعي معاصر، شيفتگي بيمار گون به مظاهر باستاني را در پي دارد كه نوعي نوستالژي منفعل و مخرب است.
اين آفت فكري در نهايت يا به تحجر و واپس گرايي مي انجامد و يا گرايش هاي مبتذلي را به اغراق آميز جلوه دادن تاريخ و هويت ملي در فرد ايجاد مي كند.
تصور وجود گذشته تابناكي از اين جنس، اسطوره اي كهنسال است كه سابقه اي به قدمت نخستين تمدن هاي بشري دارد. «اسطوره عصر زرين» افسانه اي است كه مي توان آن را نزد بسياري از اقوام و ملل جهان يافت.
«به زعم روان شناسان اسطوره عمر طلايي، فرآورده آرزوي بازگشت به بهشت گمشده دوران كودكي يعني دوران ايمني براي انساني است كه از رويارويي با واقعيت دلشكن و تعهد و مسئوليت بيم دارد.» (جلال ستاري- ص ۱۸۵)
«هسيود شاعر يوناني قرن هشتم و هفتم پيش از ميلاد، در «كارها و روزها» اسطوره اي در شرح سرگذشت بشريت آورده كه در آن به چند دوره از تاريخ جهان اشاره مي كند كه عبارتند از: عصر زرين، عصر سيمين، عصر مفرغين، عصر پهلوانان و عصر آهن. «عصر زرين» روزگار فرمانروايي كرونوس بر آسمان و بي مرگي ساكنان المپ است. آنان چون خدايان مي زيستند. فارغ بال و آسوده خيال، مصون از گرسنگي و بينوايي و پيري مذلت بار با بازوان و پاهايي همواره نيرومند و استوار و همه نعمت ها به آنان ارزاني شده بود. هسيود پس از آن به وصف نسل سيمين و نسل مفرغين مي پردازد و آنگاه مي گويد: «پس از نابودي نسل مفرغين زئوس پسر كرونوس نسل چهارمين بر زمين روزي ده آفريد كه از نسل پيشين دادگرتر و دلاورتر بود و آن نسل مينوي پهلواناني است كه به نيمه خدايان نامبردارند و پيش از نسل ما بر زمين بيكران زيسته اند...
خدا كند كه سرنوشتم، زندگي در ميان نسل پنجم نباشد كه در آن هنگام يا مرده باشم و يا ديرتر به جهان آيم، زيرا اينك نسل آهن حيات دارد.» (جلال ستاري ص ۹-۱۷۸)
اما اسطوره عصر طلايي با سيطره تاريخ و عقل تاريخي از صورت افسانه آميز اساطيري گسسته، وجهي تاريخي مي يابد و يا به تعبير و تفسير فرايند تاريخ مي پردازد و يا به بياني ديگر «نوشده»، «ديني» يا برعكس «دنيوي» مي شود. معمولاً اسطوره عصر زرين، جستجوي گذشته (شكوفان و درخشان) ملت پس از سقوط از مرحله مجد و عظمت به ورطه رنج و مرارت است. (همان- ص ۱۸۶)
در گفت وگويي كه با محمد صنعتي، روانشناس انجام داده ايم، وي در خصوص ريشه هاي رواني ميل بازگشت و زمينه هاي آن به ويژه در ايران مي گويد: «ما در فرهنگ خود شاهد جلوه هاي فراواني از شوق بازگشت به گذشته طلايي هستيم. برآيند اين شوق در ايدئولوژي هاي مذهبي، عرفاني و حتي سياسي ما نمود دارد. در برخي موارد اين ميل به صورت مستمر وجود دارد و در برخي موارد ما با دوران هايي از شكوفايي و شدت گرفتن آن مواجهيم. در واقع، ميل بازگشت به آغاز زندگي و طفوليت و مكانيزم روان شناختي اي كه اين شوق را در فرد يا جامعه تقويت مي كند، با زندگي و مرگ ارتباط تنگاتنگ دارد. وقتي افراد در دوران هايي از زندگي خود با موانعي روبه رو مي شوند يا سلامت شان به خطر مي افتد، اولين واكنش آنها راهي براي گريز از خطر است. اما بسياري از اوقات، اگر در واقعيت عيني راهي براي گريز پيدا نكنند، آرزوي گذشته اي را مي كنند كه در آن زندگي پرشكوهي داشته اند. از نظر سياسي و اجتماعي نيز وقتي جامعه اي در يك مقطع از تاريخ دچار ضعف، سستي، حقارت و فقر مي شود، بخصوص كه گذشته با عظمتي را پشت سر گذاشته باشد، براي نجات يافتن از اين فشار رواني به گذشته رجعت مي كند. به هر حال ايران، زماني ابرقدرت بوده است. اصلاً مهم نيست كه در اين دوران چه كرده و آيا خدمات بزرگي به تمدن بشري كرده است يا خير؟ بررسي روان شناختي چنين كشورهايي نشان مي دهد كه در دوران افول اين عظمت تاريخي ميل به بازگشت در مردم پررنگ تر است.
|
|
اصولاً مردماني كه زماني در يك كشور بزرگ يا امپراطوري زيسته اند، انگار بزرگي كشور خود را دروني مي كنند و احساس بزرگي و بزرگ منشي در آنها رشد مي كند. مثلاً حتي مردماني كه امروز در كشورهاي ابرقدرت زندگي مي كنند نيز چنين وضعي دارند. امروز در ذهن تاريخي مردم انگليس كه روزي امپراطوري بزرگي داشته اند، تصويري اسطوره اي از هويت گذشته شان نقش بسته است كه هنوز آن را حفظ كرده اند. انگار امپراطوري همچنان وجود دارد. انگليس كشوري است كه معروف بود آفتاب در آن هرگز غروب نمي كند.
روس ها هم در مورد حكومت تزارها يا دوران ابرقدرتي شوروي، چنين مي انديشند. بايد ديد كه امروز تلقي يك آمريكايي از جايگاه خودش در جهان چگونه است؟ اگر روزي اين قدرت از ميان برود، چه چيزهايي در ذهنيت افراد آن فرو مي شكند؟ در حال حاضر نوعي گفتمان اربابي بر انديشه آنان چيره است كه البته چندان هم از واقعيت دور نيست. به لحاظ رواني، زماني احساس نوستالژيك بيشتر تقويت مي شود كه جامعه از گذشته خود فاصله مي گيرد. اتفاقي كه مي افتد درست شبيه واكنش «سوگ» است. وقتي عزيزي از دست مي رود، به رغم تمام معايب و محاسني كه فرد در زندگي خود داشته است، تصويري كه از آن در خاطره به جا مي ماند، تصوير يك انسان آرماني است. اين پروسه آرماني شدن است كه در واكنش سوگ اتفاق مي افتد.»
برخي معتقدند «نقطه شروع و آغازين باستان گرايي را بايد در نخستين برخوردهاي جامعه سنتي ايراني با تمدن صاحب تكنولوژي و توسعه طلب غرب دانست.» (رضا بيگدلو- ص ۳۲)
اما آيا به راستي چنين است؟ آيا ريشه هاي باستان گرايي را نمي توان در دوراني بسيار قديمي تر جستجو كرد و مبناي آن را در نوع نگرش ايراني به جهان و حتي در تار و پود تفكر ملي و مذهبي اين مردم يافت؟ دكتر ناصر تكميل همايون با تأييد اين مطلب، ضمن اشاره به ابعاد جامعه شناسانه «نوستالژي» در ايران مي گويد: «اين نوع نگرش بر مبناي اصل عدالت خواهي و يا آرمان خواهي كه برآيند آن را در ديانت زرتشت و عرفان اسلامي نيز مي توان ديد، شكل مي گيرد. مفهوم انتظار نيز از درون همين اصل زاده مي شود. زرتشتي در انتظار «سوشيانت» است و مسلمان در آرزوي ظهور مهدي موعود (عج). اگر ما به ادبيات كلاسيك نگاه كنيم كه بيش از همه بر محور انديشه عرفاني دور مي زند، به نمونه هايي از اين جهان بيني برخورد خواهيم كرد. ما در شعر حافظ مي خوانيم:
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد درين دير خراب آبادم.
فردوسي نيز مي گويد:
كه گيتي نگردد مگر بر بهي
به ما بازگردد كلاه مهي
اما قطعاً اين حالت در دوران جديد، وضعيت بيمارگونه و نگران كننده اي به خود گرفته است و جلوه هاي متفاوتي يافته كه تا پيش از اين مشهود نبود.
تا پيش از دوران قاجاريه و حتي تا اواسط سلطنت ناصر الدين شاه چنين معضلي را احساس نمي كنيم. برداشتي كه وقايع نگاران در اين دوران از گذشته تاريخي خود دارند، با آن نوستالژي سنتي فردوسي و حافظ متفاوت است.»
اما به راستي چه عواملي در شكل دهي به اين انديشه دخالت داشته اند؟ اگر، بتوانيم احساسات نوستالژيك را به دو گرايش عمده تقسيم كنيم، آيا مي توانيم به نوستالژي فعال و نوستالژي منفعل معتقد باشيم كه هر دو همواره در بستر تاريخ اين سرزمين جريان داشته اند؟
به گواهي تاريخ، با حاكميت يافتن امويان بر اريكه دولت اسلامي و ايران- كه جزئي از حكومت اسلامي بود- قوميت ايراني مورد تهديد واقع شد و ايرانيان يا به تعبير اعراب، «موالي» مورد تحقير و ستم واقع شدند. در حالي كه موالي بار عمده جامعه اسلامي را به دوش داشتند. اما ايرانيان در مقابل مشكلاتي كه برايشان پيش آمد، از پا نايستادند و به مقابله با اين حملات برخاستند و ثمرات آن بذرهاي فكري از اوايل قرن دوم به صورت قيام هاي سياسي، نظامي و مذهبي چون شعوبيه و ابومسلم و سپس طاهريان و صفاريان پديدار گشت.
اما با روي كار آمدن عباسيان، ايرانيان جايگاه شايسته خويش را در حكومت و تمدن اسلامي پيدا كردند (رضا بيگدلو- ص ۴-۲۳). اين نوعي برخورد هوشمندانه با تاريخ است كه با تكيه بر آگاهي، حركت هاي مثبتي را به وجود مي آورد. اما معامله ما با تاريخ به اين شيوه چندان نپاييد و به مرور با شكست هاي تاريخي پي در پي و رشد بيمار گونه انديشه عرفاني كه ضربه هاي سهمگيني را بر پيكره انديشه سياسي و ساختار اجتماعي وارد ساخت؛ نوستالژي فعال رو به افول نهاد و با دوري گزيني و انزواطلبي آرمان گرايانه راه انفعال را در پيش گرفت.
دكتر صنعتي در اين باره مي گويد: «گاهي ما بي جهت سعي مي كنيم ريشه همه معضلات فكري و اجتماعي خود را به عوامل بيرون از جامعه خود نسبت دهيم و در اين مورد بخصوص نيز با تكيه بر دوران معاصر از بررسي هاي تاريخي، فرهنگي و به ويژه روانشناسي قومي اين ملت غافل مي شويم.»
اگر از من بپرسيد اين پروسه در ايران از چه زماني شروع شد، من خواهم گفت باستان گرايي عليرغم شدتي كه در دوران قاجاريه و حتي كمي قبل تر از آن گرفت، ريشه هاي طولاني تري در ايران دارد.
قطعاً آنچه افراد به آن نياز دارند، احساس هويت است. بشر از زماني كه به دنيا مي آيد، به دنبال تعلق است و مي خواهد خود را به يك تكيه گاه يا پايگاهي براي برخورداري از احساس امنيت پيوند دهد. احساس وجود ما به شدت به آگاهي مان از اين تعلقات وابسته است. بخصوص اگر «من» افراد به قدر كافي رشد نكرده باشد، بيشتر به يك چوب زير بغل احساس نياز مي كنند. توجه داشته باشيد كه ما داريم از روانشناسي توده ها حرف مي زنيم. توده هايي كه بيشتر وابسته و فرمانبردارند و نياز دارند به يك قدرت تكيه كنند تا امنيت را احساس كنند. حالا ممكن است اين قدرت در گذشته باشد بخصوص وقتي كه آن را در حال پيدا نكنند.
كسب هويت ملت ايران از دوران پيش از اسلام و تبديل شدن آن دوران به اسطوره ذهني ايرانيان قدمتي طولاني تر دارد.
اما وضعيت بيمارگونه دوران معاصر ريشه در چه عواملي دارد؟
«ناصر تكميل همايون» در اين باره مي گويد: «ما تا دوران قاجار و حتي اواسط سلطنت ناصر الدين شاه با اين شدت از احساسات نوستالژيك مواجه نيستيم. اما پس از آن، چندين عامل موجب قدرت گرفتن اين احساس مي شود. نخست پيشرفت علم باستان شناسي و توجه باستان شناسان به تاريخ ايران باستان است. رواج اين نوع مطالعات و جستارهاي زبان شناسانه، كتيبه شناسي و كشف اشياي زيرخاكي و روخاكي جملگي در برداشت وقايع نگاران از تاريخ خود اثر گذاشت. دوم شكست هاي متعدد ايران از روسيه جنگ هاي هرات و خليج فارس و از دست رفتن بخش هايي از ايران بود. تحميل معاهدات و دادن وام ها و سلطه گري بيگانگان و به حقارت درآوردن ملت همه و همه در رشد اين گذشته گرايي مؤثر واقع شد. يك نكته را هم لازم است در اينجا اشاره كنم كه وقتي از گذشته گرايي حرف مي زنيم، منظورمان صرفاً ايران باستان نيست. شخصيت هاي تاريخي اي كه براي عامه مردم تبديل به اسطوره ذهني مي شدند، متعلق به برهه هاي مختلف تاريخ ايران بودند مردم براي شاه عباس يا سلطان محمود غزنوي همان قدر احترام قايل بودند كه براي بزرگمهر و...
از جمله عوامل ديگر بايد به آسيب امپرياليسم فرهنگي اشاره كرد. امپرياليسم فرهنگي با توجه به زمينه هاي نوستالژيك موجود مي كوشد ثابت كند كه همه بدبختي ها و فلاكت هاي ايرانيان پس از حمله اعراب يا به عبارتي پس از اسلام بود كه به وجود آمد. در نتيجه نوعي عرب ستيزي در ميان مردم شكل مي گيرد كه البته در گذشته تاريخي ايران هم بي سابقه نبوده است. البته ما ۳ گروه عرب ستيز داشتيم. گروهي بودند كه معتقد بودند اسلام «بري» از هر عيب و نقص است و اين اعراب هستند كه سرزمين ما را ويران كرده اند. يعني آنان خط جدايي ميان عرب و اسلام مي كشيدند و نقش آنها را در تعيين سرنوشت ايرانيان از هم جدا مي دانستند. گروه ديگر كساني بودند كه مي گفتند عيب در خود اسلام است و ريشه همه بدبختي ها و كوته انديشي هاي ما در آن است. گروه سومي هم بودند كه مي گفتند اسلام در سرچشمه خوب بوده است، اما در زمان بني اميه و بني عباس از جاده اصلي خود خارج شده و به اين شكل درآمده است.البته استعمار هم در تشديد اين احساسات نقش مهمي را ايفا مي كند.
ارزش گذاري و برتري دادن پيش از اسلام به پس از آن يا برعكس، تلاش هايي است براي از بين بردن هستي ملي ايران، ما ملتي واحد هستيم كه در محدوده مرزهاي جغرافيايي نمي گنجيم، جهان ايراني يك محدوده فرهنگي وسيع است كه بسياري از اقوام را در خود جاي مي دهد. در حقيقت ما هم به لحاظ تاريخي و هم جغرافيايي بايد وحدت و يكپارچگي خود را حفظ كنيم.»
از آنجا كه قدرت پيوسته از افكار عمومي توشه مي گيرد تا بر آن حكومت كند مي توان حدس زد كه انديشه نوستالژيك يا گرايش هاي ناسيوناليستي به حسب موقعيت و شرايط سياسي واكنش هاي متفاوتي را از سوي قدرت ها در پي داشته است معمولاً چنين است كه هر قدرت نوبنيادي علاقه دارد انديشه حاكم بر دوران پيش از خود را نفي و تصاوير نيك آن را از ذهن جامعه خود پاك كند.
«خورخه لوييس بورخس» در كتاب «هزارتوهاي بورخس» داستان پادشاهي چيني را روايت مي كند به نام «شي هوانگ تي». وي همان كسي است كه دستور مي دهد ديوار بزرگ چين، گرد قلمرو امپراطوريش ساخته شود و هم اوست كه دستور مي دهد كتاب ها را بسوزانند زيرا كه مخالفان با استناد به آنها امپراطوران گذشته را مي ستايند.
سپس بورخس در تأملات خود به اين نكته مي رسد كه: «براساس روايت «هربرآلن ژيل» [در آن زمان] بر كساني كه كتاب ها را پنهان كردند، داغ زدند و محكومشان كردند كه تا روز مرگ آن ديوار بيكران را بسازند. اين نكته مجاز يا مقبول مي دارد كه تفسير ديگري بكنيم. شايد ديوار استعاره اي بوده است. شايد «شي هوانگ تي» كساني را كه «گذشته پرستي» مي كردند، به كاري محكوم كرد كه به اندازه گذشته وسيع بود و به همان اندازه ابلهانه و به همان اندازه بيهوده، شايد ديوار در حكم دعوت به مبارزه بود و «شي هوانگ تي» با خود انديشيده است: «مردم گذشته را دوست دارند و من با اين دوستي برنمي آيم و دژخيمان من با آن برنمي آيند. اما روزي كسي خواهد آمد كه همانند من حس كند و آن كس ديوار مرا نابود خواهد كرد و سايه من و آيينه من خواهد شد و خود اين را نخواهد دانست.»
اما ناسيوناليسم گاهي دست آويز حاكميت سياسي مي شود، به اين معنا كه قدرت مي كوشد با يادآوري گذشته پرافتخار بسي دورتر و برقراري نسب ها و پيوندهاي هرچند مجعول با نياي خود موجه بودنش را به اثبات برساند. بدين ترتيب در تقويت احساسات نوستالژيك مردم مي كوشد و از حافظه جمعي ملت بهره مي گيرد تا به اهداف خود دست يابد. به ويژه كه از سويي گريز به بهشت گذشته و استغراق در روياي محال آن منجر به انفعال و سستي انساني ها نسبت به اصلاح دستگاه حاكم و تغيير ساختارهاي اجتماعي خواهد شد.
دكتر تكميل همايون دراين باره مي گويد: «نوستالژي قدرت ها با يكديگر متفاوت است. به عنوان مثال گرايش حكومت پهلوي به ايران باستان بود. حال آنكه نوستالژي امروز ما نسبت به صدر اسلام است، نوستالژي جهان اسلام سني، خلافت بني اميه و مقداري هم بني عباس است و نوستالژي جامعه شيعه دوران حكومت امام علي(ع) است. اما همان طور كه مي دانيد مي توان با تاريخ، دو برخورد متفاوت كرد. مي توان در جهت احياي آن كوشيد و يا از آن براي ايجاد انحراف در جامعه بهره برد. گاهي هدف قدرت ها اين است كه جامعه را از امروز خود جدا سازند و مردم را نسبت به جامعه خود بي تفاوت كنند و بازگشت به گذشته يكي از ترفندهاست.
عرفان هم كه جايگاه مهمي در تفكر ايراني دارد، في نفسه نوستالژيك است. با وجود اينكه عرفان در آغاز يك حركت انقلابي و هنجار گريزانه بود، بعدها تبديل به عامل ايستايي شد. صوفي كه روزي «ابن الوقت» يعني فرزند زمان بود، بعدها گوشه خلوت اختيار كرد و اين اتفاق پس از حمله مغول افتاد. در آن زمان بود كه عرفان نهادينه شد. هرگاه حركت تبديل به نهاد شود سقوط آن حتمي است. به هر حال قدرت ها هميشه ايدئولوژي را به خدمت خود درمي آورند. ناسيوناليسم هم به اين ترتيب مي تواند در خدمت اهداف قدرت باشد.»
به هر حال نوستالژي احساسي طبيعي و حتي غريزي است كه در ميان تمام انسان ها مشترك است. اما تاريخ افسانه و رويا نيست. واقعيتي است كه نيكي و بدي را به يك اندازه دربرمي گيرد. هويت نيز ذات نيست، بلكه فرايند است، فرايندي كه عوامل همزماني و در زماني به تساوي در شكل گيري تدريجي آن دخيل اند. برخوردهاي غيرواقع گرايانه و ناانديشيده با تاريخ كه بيشتر ناشي از ذهنيت اسطوره پرداز افراد است اثرات و تبعات مطلوبي در پي نخواهد داشت. علاقه به ميراث مادي و معنوي فرهنگ به معناي از ياد بردن زواياي منحط آن و كوشش در رفع آنها نيست.