سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۲ - شماره ۳۱۹۴- Oct, 14, 2003
سنگ هاي سخنگو
زير ذره بين
طبيعت در آثار حجاري شده «ارنان »نقشي به سزا دارد و در اين نگاه ها تصاوير حيواناتي چون سگ، بز، گوزن، اسب و ... به چشم مي خورد. اينها نشان از آميختگي شديد انسان و طبيعت در گذشته هاي دور دارد.
اشاره:
012840.jpg
نقش يك پازن، نشانه قدمت فرهنگ و هنر ايراني كه بيش از هفت هزار سال پيش بر سينه سنگ حجاري شده است.

يكي از بزرگترين جلوه هاي ايران در جلب توريست هاي خارجي: آثار بديع به جاي مانده از دوران باستان است و در اين ميان كتيبه ها نقشي در خور توجه دارند. آنچه مي خوانيد نگاهي است به سنگ نبشته هاي اطراف يزد.
دامان پر بركت رشته كوه هاي البرز و زاگرس با چشمه سارها و رودخانه هاي بسيار خود از زمان هاي دور مأمن و پناهگاه انسان ها بوده است. سابقه حضور آدميان در اين مناطق كه گذشته اي سبز داشته اند به دوره هاي نخست بشري مي رسد. اگرچه جست وجوهاي علمي و مطالعات هنري ما در جغرافيا اندك بوده، ولي هرگاه تلاشي شده، توانسته ايم چيزهاي نو و بديع بيابيم.
آسيب زمان، بسياري از آثار تاريخ را به آرامي در طبيعت از بين برده است و برخي از اين آثار به دست افراد ناآگاه تخريب شده اند. البته علي رغم تمام اين فراموشي ها و تخريب ها هنوز نمونه هاي بكري موجود است كه مي تواند جست وجوگر فرهنگ را اشباع كند.
با نگاهي گذرا به چگونگي شكل گيري تاريخ بشري مي توان دريافت كه نخستين نياز انسان كه همان تهيه غذا بوده، از طريق شكار برآورده مي شده است و در آن دوران بشر هنوز كشاورزي را نياموخته بود و تنها راه امرار معاشش، شكار حيواناتي بود كه هنوز رام نشده بودند و پس از آن، آدمي آموخت از پوست و استخوان اين حيوانات نيز به نفع خود بهره برد.
علائم و آثاري كه طي سال ها مشاهده شده نشان از علاقه آدمي به ثبت وقايع دارد. انسان همواره وقايع، تمايلات، خواسته ها و تخيلات خود را ثبت كرده و شايد يكي از راه هاي پيشرفت بشري همين امر بوده است. آدمي با ثبت آنچه روي داده، يا علاقه مند به روي دادن آن است، براي نسل هاي آينده، نشاني بر جاي گذارده كه نسل هاي بعدي با استفاده از آن به تجربياتي در اين زمينه دست يافته اند. يكي از اين علائم و آثار، روابط انسان و طبيعت بوده است. انسان شكارگري كه نقش شكارها و حيواناتي را كه بعد از شكارگري رام كرد بر سنگ ها و صخره ها حك كرده است. در قرن ها پيش و با امكاناتي كه نسبت به تكنولوژي امروزي، وجود نداشت- بسيار كم بود- بر سطح صخره ها و كوه هايي كه مأمن و پناهگاه وي بود، نقش هاي خاصي را حكاكي كرده بود.
اين نقش ها گاهي با كندن سنگ و برخي نيز با رنگ و به گونه نقاشي ايجاد شد. در اثر حوادث و رويدادهاي طبيعي حكاكي و حجاري كه نسبت به نقاشي مقاوم تر بودند، هنوز بر سنگها، مانده اند و رازهايي از قرن ها قبل با خود حمل كرده اند، از جاده پرپيچ و خم تاريخ گذرانده و به دنياي امروز ما رسانده اند و يكي از برجسته ترين اين آثار، نقش و نگارهايي است در «ارنان»  يزد.
012842.jpg
حجاري هاي روي سنگ نشان از پيوند ديرين آدمي با طبيعت و حيات وحش دارد.

ارنان
ارنان واقع شده در ۸۰ كيلومتري يزد كه در گويش محلي به آن ارنون مي گويند. در واقع ارنان نام كوهي است، بسيار ديدني و خاص و نه چندان مرتفع ،  اما زيبايي خاصي دارد و گويي در مقياسي كوچك تر شبيه دماوند است. كوه ارنان در پهنه سينه كوير، ميانه دشتي وسيع، با قامتي مخروطي شكل سر برافراشته و در دامان خود روستاي كوچكي به نام ارنان را پرورده است. كوهي صخره اي و پرصلابت در سينه بيابان، فضايي اسطوره اي و عرفاني را بر روح آدمي مستولي مي كند.
در طي مسير از شهر يزد به سوي «تفت» حركت مي كنيم و از مسير پر پيچ و خم كوهستاني منطقه زيباي سانيج مي گذريم تا آبادي سخويد جلوه گري و رخ نمايي كند و پس از آن به نير مي رسيم. پس از گذر از جاده اي پر پيچ و خم در دمن كوهستان و عبور از آخرين تنگه «سانيج» دشتي فراخ و گشاده آغوش باز كرده و ورود رهگذران را به سينه خويش خوش آمد مي گويد. در اين گستره كوهي يكه و تنها، با رنگي چو تنهايي- كبود و تيره- قد برافراشته و نگاه آدمي را خيره خود مي كند.
از آبادي «نير» تا «ارنان» حدود ۲۰ كيلومتر فاصله است و در گذر اين مسافت جانداري به چشم نمي آيد و تا نزديكي كوه جاده آسفالته خلوتي امتداد مسير را نشان مي دهد. پس از آن راهي كه خوشبختانه هنوز به دست انسان ها «پاكوب» نشده و سنگلاخ است، در سكوتي ژرف انسان را به دامنه اين كوه سترگ مي كشاند. در دامنه ارنان لكه هاي سبزي كه مبين آبادي است، جلوه گري مي كند. يكي از اين سبزهاي دور روستاي ارنان است. روستايي كه نام خود را از كوه به عاريت گرفته و هزاران سال در دامن پر مهر مام خويش آرميده است.
012846.jpg
عكس نمونه اي از حيوانات نقش شده بر سنگ را نشان مي دهد.

روستايي كم جمعيت و عزلت گزين كه بسياري از خانه هايش، متروك و مطرود شده انسان ها است. دودي از روزني به نشان حيات بر نمي آيد و در روستايي كه بيش از پانصد نفر جمعيت در آن ساكن نيست، كسي از حجاري هاي باستاني مطلع نيست و از اسناد چندين هزار ساله نشاني ندارد. تنها زني سالخورده بنا به شنيده هاي ساليان دور به امامزاده اي در دور دست به نام «قدمگاه» اشاره مي كند. به سوي امامزاده، در ضلع شرقي دامنه، حركت مي كنيم. راه پرفراز و نشيب را طي مي كنيم. در حالي كه خاك و غبار بيابان بر سر و رويمان نشسته و آفتاب سوزان دشت همراه با نسيمي چهره را نوازش مي كند، صداي جاري آب چشمه اي، وجد و شادي در ضمير آدمي دو چندان مي سازد. در دل سبزه زاري هر چند كوچك چشمه اي مي جوشد و چند درخت كهنسال را كه سايه چترگونه خود را بر دمن افكنده اند، سيراب مي كند. موسيقي آب و باد با صداي قهقهه كبك كه در صخره ها طنين انداخته، ما را فارغ از زمين و زمان، گويي در جهاني ديگر و يا هزاره اي قبل از اين زمان، قرار داده است.
دمي نشستن كنار چشمه و محظوظ شدن در هواي اسطوره اي دشت آرامشي بي مانند نصيبمان كرده است. صخره هاي منقش مانند كهربايي ما را به سوي خود جذب مي كنند، از چشمه تا مكان استقرار سنگ هاي سخنگو فاصله اي نيست. به سوي آنها حركت مي كنيم، گويي به قرن ها پيش گام مي گذاريم.
حجاري هاي ارنان
بر صخره هاي منقش، تصاويري از حيوانات و انسان ها به چشم مي خورد كه اين نگاره ها به روش كوبيدن سنگ بر سنگ حكاكي شده است. تصاوير حيواناتي به اندازه ۱۰ الي ۳۰ سانتيمتر كه بيشتر به صورت نيمرخ حك شده اند؛ سگ، بز، گوزن، اسب، گاو و برخي موجودات غريب ديگر، همراه با انسان هاي شكارگر و ابزار و ادوات شكار نظير، تير و كمان، نيزه و نقش هايي نمادين با ساختاري همگون، نقش هاي حك شده بر سنگ ها هستند و مانند كتيبه اي تاريخي اطلاعات جالبي از انسان عهد عتيق در اختيار مي گذارند.
عمق حكاكي ها متفاوت و رنگ ها نيز مختلف است و نشانگر دوره هاي متفاوت و حكاكان عصرهاي مختلف است. البته دليل پيدايش همه آنها يكسان است و آن ثبت تاريخ آن دوران است.
انسان شكارگر اعصار دور، روزها كوشيده است تا روياها و وقايع زندگي خود را در پيروزي بر شكار، بر سطح صاف سنگ در كمينگاه خويش ثبت كند و به اين ترتيب شكارهاي موجود در حوزه زندگي خويش را مانند شناسنامه اي براي نسل هاي آتي به يادگار گذاشته اند. انسان شكارگر، هزاران سال پيش با قلم«سنگ» كتابي نوشته، منقوش و زيبا و گشوده در برابر آفتاب و باد، كه با ما سخن مي گويد و با زبان هنر و تصوير كه زباني جاودانه است، نه با كلمه كه مقهور زمان است.
ارزش تاريخي و باستان شناسي سنگ هاي ارنان، برابر سندهاي مكتوب مربوط به عصر ميانه سنگي و اوايل دوره نوسنگي است. آثار تصويري ارنان با سنگ نگاره هاي باستاني منطقه «تيمره»، در اطراف گلپايگان و حجاري هاي «قابوستان» در ۵۰ كيلومتري شهر باكو- پايتخت آذربايجان- و آثار آرنهم لند در استراليا و «فزان» در ليبي و «تاسيلي» در صحراي آفريقا و آثار تصويري سر در ورودي غار «آدورا» در سيسيل و برخي آثار متأخر غار «سه برادر» در فرانسه و همچنين قابل مقايسه با آثار «هزار سم» در افغانستان است.
علي اصغر ميرزايي مير
عضو هيأت علمي دانشكده هنر جهاد دانشگاهي
عكس ها از: عادله پيراسته





پارك ملي ؟
012848.jpg
معصومه صفايي
اشاره:بخش نخست گفت و گو با اسماعيل ميرانزاده مدير پاركهاي ملي خجير و سرخه حصار،ديروز در همين صفحه از نظر خوانندگان محترم گذشت .بخش آخر آن را در پي مي خوانيد:
* افرادي كه در محل ساكنند خود مالكين هستند و يا گماشته هاي بنگاهداران و...
- شايد تعدادي از اعضاي تعاوني هم باشند ولي بسياري از آنها مزد بگيرند و به عنوان نگهبان در اينجا ساكنند.
* آيا برنامه اي جهت برقراري ارتباط و حل و فصل موضوع از طريق مصالحه داشته ايد؟ شايد اين افراد واقعاً نمي دانند كه پارك ملي حق عموم مردم يك جامعه است و حفظ آن يك وظيفه ملي است كه برعهده تك تك اعضاي اين تعاوني هم مي باشد.
- متأسفانه از زماني كه من مسئول اين پارك شده ام به دليل برخوردها و تنش هاي قبلي جبهه بندي ايجاد شده بود و ديگر زمان تعامل و صحبت گذشته بود.
يك مشكل جدي ما هم اين است كه در كشور ما وقتي صحبت از فضاي سبز مي شود مردم به دنبال درختان كهن و تنومند مي گردند و وقتي مي گوييم پارك ملي توقع دارند ما فيل و زرافه داشته باشيم و هيچ توجهي به گياهان و حيوانات بومي مناطق ندارند و نمي دانند همين علوفه اي كه بر زمين روييده حاصل گذشت ميليون ها سال تجربه زيستي و يك چرخه كامل است.
خوب اگر امكان اين گفت وگو باشد، قدم بزرگي است. حداقل اينكه اين افراد بدانند كه با دست خودشان محيطي را مي خواهند نابود كنند كه فرزندانشان به آن نياز خواهند داشت و با توجه به اينكه اعضاي تعاوني با فرهنگ زيست محيطي و ملي ناآشنا نيستند، با شناخت منطقه و روشن شدن موضوع، خودشان نيز راضي به ايجاد چنين معضلي نخواهند بود.
* آخرين حكمي كه تاكنون از سوي مراجع قضايي صادر شده چه بود؟
چند وقت پيش كه اعضاي تعاوني چند ماشين مصالح وارد كردند. قوه قضاييه حكم سريع تخليه مصالح را صادر كرد و نيروي انتظامي هم حكم را اجرا نمود و جاي تشكر دارد. ولي درباره جمع آوري چادرها ما يك مقدار گله منديم چون حكمي صادر نشده و اين چادرها در حال حاضر كانون تخريب است.
* چرا هيچ كنترلي بر روي تردد در منطقه صورت نمي گيرد؟
- كنترل صورت مي گيرد ولي هميشه وجود روستا در پارك هاي ملي در كشورهاي جهان سوم، كه اهميتي براي مسائل زيست محيطي قائل نيستند، يك معضل بوده و هست. وجود «ده تركمن» هم از اين قاعده مستثني نيست.
البته وقتي صحبت از تردد مي شود بايد آن را دسته بندي كنيم. يك سري مردم عادي هستند كه به آبادي مي روند. ولي درباره ماشين هاي سنگين حامل مصالح ساختماني كنترل شديدي صورت مي گيرد، هم از سوي شهرداري و هم از طرف محيط زيستي ها.
* ولي من شاهد ورود تريلي حاوي تيرآهن به منطقه بودم؟
- پارك يك سري مستثنيات قانوني دارد كه شخص مي تواند با دريافت مجوز از مراجع ذيربط نسبت به ساخت و ساز در آنها اقدام كند و ما وراي قانون نيستيم.
* ما در قوانين پارك هاي ملي داريم كه وجود روستا در پارك ملي مشمول قانون حفظ بافت سنتي است؟
- به هر حال سازمان بايد اين روستاها را به نوعي در تملك خودش در بياورد تا به طور تدريجي اين قبيل مشكلات حل بشود. به هر حال جهان در حال پيشرفت است نمي توان توقع زيادي داشت.
* بودجه اي براي خريد مستثنيات تخصيص داده شده؟
- بله. بخشي از بودجه سازمان حفاظت محيط زيست براي خريد مستثنيات تخصيص پيدا مي كند و ما هم طرحي براي خريد مستثنيات برحسب اولويت داريم.
* پيشروي به مرور باغات موجود در پارك ملي، يكي از مسائل ديگري است كه بايد مورد كنترل قرار گيرد. در اين رابطه چه اقدامي كرده ايد؟
- ما قطعاً با خروج مرز مستثنيات در حد قانوني، حتي در حد يك متر، مبارزه خواهيم كرد الان هم كنترل كامل داريم.
* جمعيت حيات وحش منطقه با وجود اين همه تعرضات و مشكلات چطور است؟
ما جمعيت خوبي از قوچ و ميش داريم و البته هر آنچه كه ما الان توانسته ايم حفظ كنيم ثمره كار محيط با نهاست. محيط بان هاي ما از ساعت ۵/۴ صبح تا ۱۲ شب در منطقه اند و فقط ۴ تا ۵ ساعت استراحت مي كنند و لازم مي دانم كه نام چند تا از آنها را در اينجا ذكر كنم. آقايان سالار شهامت، سرباز وظيفه سالاري و عبدالقادر محمودعلي.
* حضور نظاميان در منطقه تا چه حد اثر منفي دارد؟
- خير، ما انصافاً از آنها هم بايد تشكر كنيم. شايد در زمان جنگ و اوايل استقرارشان معضلاتي داشتند، ولي در حال حاضر هيچ مشكلي وجود ندارد. و حتي اكثر جمعيت حيات وحش ما در كنار پادگان ها هستند و از امنيت كامل برخوردارند.
* با وجود اين همه تعرضات و ساخت و ساز و حصاركشي آيا كريدوري جهت گدار حيات وحش، به خصوص قوچ و ميش ها، وجود دارد؟
- با بعضي مراكزي كه باعث انسداد مسيرها شده بودند مذاكره كرديم و از سوي آنها هم استقبال صورت گرفت و موانع رفع گرديد.
* جاده ها چطور؟ آيا مشكلي در عبور و مرور حيات وحش ايجاد نمي كنند؟
- جاده ها به اندازه فنس ها(حصارها) و سيم خاردارها مشكل ساز نيستند. چون به هر حال حيات وحش مي تواند شب ها و يا در مواقع تردد كمتر ماشين ها و... از جاده ها بگذرد.
* آيا گدار بين ورجين با سرخه حصار و خجير كه يكي از مهمترين مهاجرت هاي بين منطقه اي است هنوز امكان پذير است؟
- متأسفانه به دليل وجود جاده هاي متعدد و موانع اساسي، بسيار مشكل است. همين امسال زمستان جمعيت زيادي قوچ و ميش از منطقه ورجين حركت كردند و از كنار سد لتيان و حوالي ميدان تيرتلو وارد منطقه ما شدند و ما اينها را جهت هدايت به مسير صحيح، همراهي مي كنيم و حتي در مواردي كه لازم باشد براي مدتي كوتاه جاده را مي بنديم و اين هدايت بسيار ضروريست چون آن قدر مانع بر سر راهشان هست كه به طور طبيعي نمي توانند از آنها عبور كنند.

دهاتي هميشه مسافر
از چشم كوه، از دل شيشه!
از پشت و خم دره پيدايش مي شد. خسته و خاك آلود. سربالايي نفسش را بريده و مثل هميشه دستمال كهنه اي از عرق خيسش را باز به گردن بسته بود و نگاهش هم به آسمان نبود هيچگاه! كه اعتقاد به زمين داشت و بركت بي انتهايش. كوه ها را هم به هيچ نمي انگاشت انگار. فقط اول راه كه پيدايش شد نگاهي مي كرد كوتاه و گذرا. آن هم فقط به منار، انگار مابقي كوهها كوه نبودند كه نمي ديدشان. بارها گفته بود توي خلوت خاموش اين حصار فقط منار به كوه مي برد و بس. باقي پنداري تپه هايي بودند نابالغ و كوتاه كه حتي نمي ارزيد كه دلش بخواهد تا از آنها بالا برود. همه را به يال ها و خط الراس هايي شبيه مي كرد كه براي رسيدن به قله اي بلندتر، باشكوه تر و جانانه تر مي توانستند به زيرپا بيفتند و تن بدهند به گام هايش آن زمان كه خسته و خاموش يا خوشحال و شنگ! و شادمان از راه مي رسيد و تندتند، يا آهسته، پا بر روي سنگ و خاكش مي گذاشت و مي رفت تا... تا سر اون كوهي كه برايش هميشه بلند ترين بود و تماشايي ترين چشم اندازها را فراهم مي كرد. از دورها، دور دست ها جنوب. شمال و شرق و غرب در برابرش پرده اي از تماشا مي آويخت، قله  آن كوه اگرچه نه خيلي بلند اما برايش حكم پنجره اي را داشت گشوده به همه سو! پنجره اي كه هيچ سويش به ديواري منتهي نمي شد عين معماري مدرن همه چيز را عيان و عريان پيش چشم مي كشيد و در تماشا را به روي همه سو باز مي كرد. كنج و گوشه ها از آن بالا پيدا بود. همه دقايق و زوايا و همه ناديدني ها از آن بالا چه نزديك و خودماني مي نمود.
.... باز آمده بود بين او و مرد تنها چيزهايي مي گذشت كه جز خود او و كوه  ديگري را خبر نبود. كوه مي دانست كه مرد باز خاكسترش را بازآورده تا بر سر آن بلندي ها بر باد دهد، پس قصه تازه نبود و مرد تازه نبود! انگار تنها هر بار كه مي آمد ديرتر مي رسيد! گويا هر سال گام هاي مرد خسته تر مي شد و مرد نيز رام تر و پخته تر دل براه مي داد و كوه اين را حالا ديگر خوب مي دانست و خوب مي شناخت خصائل مرد تنها را كه هر بار كه در قعر دره پيدايش مي شد پيش از او آوازش در كوه مي پيچيد، آوازي كه در گذر روزگار هر بار نوايش آرام تر و حزن انگيزتر مي گشت و تا اين آخري ها كه نمي توانستي فهميد كه چه مي گويد يا چه مي خواند جز زمزمه اي مبهم و راز آلود يا كه بيتي نيم خوانده و بر لب مانده... آن سال ها كه مي آمد صدايش از پشت تنگه پيدا بود!! بلند مي خواند، كوه اين را خوب به ياد داشت:
نسيمي كز بن آن كاكل آيو
مرا خوشتر زبوي سنبل آيو
چوشو گيرم خيالت را در آغوش
... و همين جا بود كه پايش به سنگ گرفته بود و صدايش بريده بود و باقيش را ديگر نخوانده بود كه چرا باقيش را كوه به ياد نياورده بود و هزار بار شعر ناتمام را در كله سنگينش مرور كرده بود تا بيت آخر رباعي را پيدا كند و نكرده بود و از همان زمان بودكه كوه  هر بار در ميانه خلوت كسالت باري كه شب ها وروزهاي انتظار را مي گذراند به كار برداشتن سنگ هاي سر راه خودش را مشغول مي داشت تا بگذرد و بگذرند اين شب هاي بي كسي و خاموشي كه چه كند هم مي گذشت و به قول مرد چه تلخ هم. كوه اگرچه تلخي نمي دانست و نمي شناخت.
اما هر چه بود چيز بدي بود. يادش آمد آن بار كه مرد از تلخي ها بر او شكايت برده بود و كله سنگي كوه اگرچه مي جنبيد اما تلخ را نمي شناخت و تلخي را. چيزي در رگه و ريشه كوه با اين موضوع با اين حس با اين نمي دانم چه ارتباط برقرار نمي كرد، اما هر چه بود چيز بدي بود اين تلخي كه مرد را، اين دوست ديرينه كوه را، چنين درهم مچاله كرده بود و كوه پيش مرد گلايه كرده بود كه چه دير مي گذرد اين لحظه ها از اين بالا، پس در دره ها چگونه مي گذرد و مرد برايش به جواب خوانده بود شعري از همان ها كه هميشه مي خواند:
تلخ!
همچون قرابه  زهري
فرصت از سر انگشتان خونين عصب
مي گذرد...
و باز كوه با همه پيرزيستي و ديرزيستي اش اين كلام را درنيافته بود اما به همراهي مرد آهي كشيده بود تا مرد بيش از اين احساس قرابت كند و ادامه دهد و مرد باز ادامه مي داد از چيزهايي سخن مي گفت كه كوه براي شنيدنش همه زمستان را انتظار كشيده بود.
و مرد هر بار مي آمد و مي آمد و مي آمد. هيچ گاه اين همه سال همراهي نداشت، همراهش همان كوله پشتي پربارش بود: سنگين مثل گامهايش. مي آمد و يكراست كنار چشمه چادرش را به راه مي كرد با چشمه حرف مي زد و اين كارش براي كوه بس غريب مي نمود. ديگران كه مي   آمدند با هم مي خنديدند با هم گفت وگو مي كردند و حتي بگومگو، اما او هيچ كس را نداشت و پس در خاموش خلوت كوه با چشمه به گفت وگو مي نشست و از همه مهمتر اينكه چشمه با او غل غل مي كرد و مي خنديد و مي شنيد آيا يا به دلداري و از سر مهرباني همراهيش مي كرد مرد را؟
كوه اين را به ياد داشت و از همين رو بود كه به غنيمت انگاشت هم كلامي با مرد را و از شما چه پنهان كه گاهي به چشمه رشك مي برد كه مرد اوقاتش را بيشتر در كنار آن مي گذراند. چشمه مي توانست مرد را شب هم تماشا كند و آن موقع كه زمزمه هاي شبانه اش كنار آتش به پا مي شد بهتر از كوه بشنود و همراهي كند به غل غلي يا خنده اي يا با او دل دل بزند وقتي كه مرد از هراس ها و دلتنگي هايش مي خواند يا كه مي گفت. همه اينها براي كوه حسادت برانگيز بود. وقتي كه باد مي آمد همان ميانه بر هم زن پرهياهو كوه گوش هايش را تيز مي كرد تا بشنود و نمي شنيد كه مرد با خود با چشمه چه نجوا مي كند. كوه از باد و خواهرش طوفان دلگيري هاي ديگري هم داشت اما خوبيش اين بود كه برف ها، همين  برف هاي پر حرف! همه حرف هاي ناشنيده را از چشمه به كوه مي رساندند. خويشاوندي برف و كوه و چشمه پس براي كي خوب بود ديگر!!

ماجراهاي طبيعت
وولي
012844.jpg
نوشته: ارنست تامپسون ستون
برگردان: حميد ذاكري .............. قسمت پاياني
در پرتو نور لرزان و ضعيف آتش بخاري، هولدا توانست تابشي عجيب و وحشي را در چشم سگ ببيند، فك ها و سينه برف گرفته اش به خون تازه آغشته بود. به دختر نزديك شد و ضمن بازرسي او، نفس زدن خفيف خود را فرونشاند. وقتي هيچ جنبشي را مشاهده نكرد، سر جاي هميشگي دراز كشيد و شروع به ليسيدن پنجه ها و پوزه اش كرد. يكي دوبار غرشي آرام از گلويش خارج شد، چنانكه گويي صحنه هايي از واقعه اي را كه به تازگي روي داده بود، به ياد مي آورد.
هولدا آنچه را كه بايد مي ديد، ديده بود. ديگر شكي نبود كه جو راست مي گفت و حق با او بود. صداي آرام ليسيدن خون تازه به گوش مي رسيد. شب همچنان تيره و سنگين بود و دختر را هاله اي از وحشت احاطه كرده بود. ناگهان فكر تازه اي به ذهن پويايش خطور كرد؛ او دريافت كه روباه خارق العاده و شيطاني«مانسل» اكنون پيش روي اوست. انگيزه اي دروني، قدرتي ناشي از وحشت و درك آني واقعيتي خوف انگيز، ناگهان او را از جا كند. برخاست، راست به وولي چشم دوخت و بانگ زد:
«وولي! وولي! پس واقعيت داره، راسته؟! اوه وولي، جانور وحشي بي رحم...»
صدايش به سختي خفت بار و سرزنش آميز بود و در فضاي خالي آشپزخانه طنين مي يافت و وولي چنانكه تيري به بدنش اصابت كرده باشد، به هم  پيچيد و خود را جمع كرد. نگاهي نااميدانه به پنجره بسته انداخت. ناگهان برقي در چشمانش درخشيد و يال هايش را برافراشت. اما فوراً زير نگاه خيره هولدا قوز كرد، دولا شد، سينه به زمين نزديك كرد، طوري كه انگار مي خواهد از او طلب بخشش كند. به آرامي نزديك و نزديكتر خزيد، معلوم بود كه مي خواهد پاهاي دختر را بليسد. نزديك و نزديكتر شد. حالا پوزه اش به پاي دختر مي رسيد. ناگهان با خشم يك ببر، اما بي صدا به سوي گلوي او جهيد.
هولدا كاملاً غافلگير شده بود، اما با حركتي غير ارادي و غريزي دست هايش را بالا آورد و نيش هاي بلند و آخته «وولي» در گوشت بازويش فرو رفت و در استخوان نشست .
فرياد وحشت و مرگ سراسر خانه را پر كرد:
«كمك ! كمك ! بابا ! بابا !»
وولي وزن زيادي نداشت و براي لحظه اي دختر توانست او را از روي خود پرت كند. اما هيچ ترديدي در قصد او وجود نداشت، او مي خواست شاهد را بكشد. بازي تمام شده بود و اكنون از آن دو، فقط يكي بايد زنده مي ماند.
فرياد دختر به جيغي دلشكن تبديل شده بود:  «پدر ! پدر !» 
سگ زرد، همچنان سبعانه و سخت، در پي كشتن او بود و دختر زورمند و بياباني دشت هاي غرب، مأيوسانه تقلا مي كرد مرگ خود را به تأخير اندازد، دست پيش مي آورد تا از دريدن گلويش جلوگيري كند ولي دندان هاي خونين و هولناك حيوان زرد، بي رحمانه دست هاي بي پوشش اش را پاره مي كرد، دست هايي كه بارها و بارها به او غذا داده بود.
نفس هولدا به شماره افتاده و تقلايش رو به كاستي گذاشته بود. رمق هاي آخر را، مي كوشيد از رسيدن دندان هاي خنجرگون به گلويش جلوگيري كند، اما بيهوده. دست هايش، پاره پاره و خون ريز، ديگر توان دفاع نداشت و اكنون گلوگاه او در برابر فكين گشاده سگ بود. با بي حالي سر به يك سو انداخت و ته مانده نيرويش را به جيغي خفه بيرون ريخت. در همين حال ناگهان در باز شد و دورلي به درون هجوم آورد.
بي درنگ و بي صدا، با همان برق هولناك چشم ها و پوزه گشاده و خون چكان «وولي» راست به جانب مرد جهيد و با همان سكوت دهشتبار به دريدن او پرداخت، بارها و بارها دندان در بدن او فرو برد و گوشت و پوستش را دريد تا آنكه سرانجام مرد توانست با ميله تيز و سنگين بخاري ضربه اي سخت بر او فرود آورد. ضربه دوم سخت تر فرود آمد و او را بر كف آشپزخانه ولو ساخت و ضربه سنگين آخرين كه با تمام نيرو بر سر سگ نشست، مغزش را پاشاند. اكنون مغز آغشته به خون «وولي» بر سنگفرش آشپزخانه، جايي كه شب هاي زيادي را به عنوان يك سگ نگهبان،  وفادار و ارزشمند به صبح رسانده بود، پهن شده بود. «وولي»، «وولي»، باهوش، باوفا، وحشي، قابل اعتماد، خائن، صديق، فريبكار، ... «وولي» مجموعه تضادها، موجودي كه دست آدميزاد فريبكار و بي اعتنا او را به اين روز انداخته بود، لحظه اي لرزيد، تمام اندامش را كششي ناگهاني و سخت تكان داد، سپس كشيده و به قامت ، خاموش و بي جنبش ماند، بي تكان و بي صدا: براي هميشه.

تاريخ و طبيعت
براي من اي مهربان چراغ بياور!
012850.jpg
اينجا مقبره مهجور و متروك «شيخ حسن جوري» است!
مردي از تبار سربداران كه پشت امپراتوري مغول را به لرزه درآورد. اين مقبره در شاهرود، در نزديكي فريومد، واقع است و شيخ حسن چه تنها و چه گمنام در ميان صحرا خلوت گزيده است.
اين همه تنهايي، شيخ حسن جوري، مبارز  جوركشيده تاريخ را سزاوار نيست. آيا نبايد فكري كرد؟

سفر و طبيعت
ادبيات
اقتصاد
سياست
فرهنگ
مدارا
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  سفر و طبيعت  |  سياست  |  فرهنگ   |  مدارا  |  ورزش  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |