«به نظر من، زندگي نمايشنامه بسيار غم انگيزي از مسخرگي است. چون ما بدون آن كه بدانيم چرا، از چه رو و به چه علت نيازي دروني داريم كه با ايجاد يك واقعيت دائماً خودمان را فريب دهيم (هر يك به نوعي، بي شباهت به ديگري)، واقعيتي كه هر چند وقت يك بار ماهيت پوچ و گمراه كننده آن بر ما آشكار مي شود.» پيراندلو، هشتاد و سه سال پيش درباره هنرش چنين توضيح داده است. او مي گويد هنر من پر از همدردي طعنه آميز براي تمام آن كساني است كه خود را فريب مي دهند و اين هم دردي همچنان در مقابل تمسخر وحشيانه سرنوشت كه انسان را محكوم به فريب خوردگي كرده، ايستادگي مي كند.»
بدون شك يكي از تأثيرگذارترين نويسندگان و نمايشنامه نويسان اوايل قرن بيستم لوئيجي پيراندلو است و امروز با ورود به قرن بيست و يكم، همچنان صاحب شهرتي جهاني است.
او اولين ايتاليايي است كه جايزه ادبي نوبل را به دست آورد. نمايشنامه هاي پيراندلو پيشرو تئاتر پوچي بوده اند. ويژگي بارز كارهاي او نمايش درهم آميختگي خيال با واقعيت بوده است و اين كه چطور هر كس با ديد خاص خود به همه چيز نگاه مي كند. براي پيراندلو هنر نهايت تناقض است، كه در آن واقعيت در يك زمان هم دروغ و هم راست است و فاش سازي وهم و خيال اغلب به خشونت مي انجامد...
لوئيجي پيراندو در سال ۱۸۶۷ در «گيرجنتي» ، شهر كوچكي در جزيره سيسيل به دنيا آمد. پدرش صاحب يك معدن غني سولفور بود و مي خواست پسرش به تجارت بپردازد؛ ولي لوئيجي علاقه اي به تجارت نداشت و مي خواست به تحصيلاتش ادامه دهد. او ابتدا به پالرمو مركز سيسيل رفت و در سال ۱۸۸۷ وارد دانشگاه رم شد؛ و بعد از درگيري با يكي از استادان، خودش را به دانشگاه بن در آلمان منتقل كرد، جايي كه در سال ۱۸۹۱ درجه دكتراي خود را در فلسفه با پايان نامه اي به لهجه سيسيلي دريافت كرد.
در سال ۱۸۹۴ پدرش ترتيب ازدواج او را با آنتونيتا پورتلانو دختر يكي از شركاي تجاري اش در معدن سولفور فراهم ساخت. اين ازدواج عدم وابستگي اقتصادي را برايش فراهم آورد و به او اين امكان را داد كه در رم زندگي كند و بنويسد. ازدواج آنها بدون عشق انجام گرفت و لوئيجي و آنتونيتا يكديگر را درست نمي شناختند و روحيه و حتي سطح تحصيلات آنها با هم مطابقت نمي كرد.آنتونيتا دمدمي مزاج و خشن بود كه در تضادي شديد با روحيه آرام و دانشوري لوئيجي به چشم مي آمد. در طول سالهاي بعد چند واقعه تلخ زندگي او را دگرگون كرد.در سال ۱۹۰۳ معدن سولفور پدرش در زمين لرزه اي نابود شد و او مجبور شد زندگي اش را نه تنها از راه نويسندگي بلكه تدريس زبان ايتاليايي در كالج استادان رم بگذراند.
|
|
مصيبت بعدي ديوانگي همسرش بود. او كه از يك سكته مغزي رنج مي برد كم كم به سوي عدم تعادل مغزي پيش مي رفت، تا جايي كه به جنون، سوءظن شديد و هذيان گويي مبتلا شد. لوئيجي ۱۷ سال هر آنچه در توان داشت براي مراقبت از او به كار گرفت و سرانجام به آسايشگاه بيماران رواني منتقلش كرد. بيماري آنتونيتا تأثير غبرقابل انكاري روي آثار پيراندلو داشت و نقطه عطفي در كارهاي او ايجاد كرد. سرخوردگي، ديوانگي و تنهايي تم اصلي بسياري از كارهاي او شد. در تمامي اين دوره هاي غم انگيز كه در واقع براي او يك جهنم بالقوه روي زمين ساخته بود، او هم چنان به نوشتن ادامه مي داد، شايد، به عنوان فرار از واقعيات روزمره. اين تجربه هاي تلخ در نهايت به تصميم گيري در مورد تم اصلي برجسته ترين كارهايش انجاميد كه قبل از آن هم در داستانهاي كوتاه اوليه اش مشهود بود: كشف دنياي اسرارآميز دگرگوني ابدي شخصيت انسان ها.
اولين مجموعه اشعار او Mal Gocondo در سال ۱۸۸۹ منتشر شد كه ستايشي بود از اشعار Giosue Garducci و مجموعه اشعار ديگري را به دنبال داشت. بعد مرثيه اي از گوته به نام مراثي رومي را از آلماني ترجمه كرد. ولي اولين كارهاي برجسته او داستانهاي كوتاهي بود كه در مجله ها و روزنامه ها به چاپ مي رسيد. اولين رمانش The out Cast بود كه در سال ۱۹۰۱ به صورت دنباله دار در روزنامه رم چاپ مي شد. اولين رمان معروف او «مرحوم ماتيا پاسكال» بود كه شهرت ادبي را برايش به ارمغان آورد؛ به ضد قهرمان داستان ماتيا، پيشنهاد مي شود بعد از مصيبت هايي كه از نظر اقتصادي و خانوادگي برايش پيش آمده زندگي جديدي را شروع كند. او بعد از فرار از خانواده در مونت كارلو برنده مي شود و به خوشگذراني مي پردازد ولي آزادي تازه به دست آمده اش صورت ناخوشايندي به خود مي گيرد و بايد به گذشته اي بازگردد كه اميدوار بود بتواند براي هميشه از آن بگريزد... او فكر مي كند... «نمي توانم واقعاً بگويم كه من خودم هستم»... «نمي دانم كه هستم... همان ماتيا پاسكال هميشگي يا ...» بعدها پرسش هايي از قبيل « من كه هستم» و «واقعيت چيست» نكته اصلي داستانهاي پيراندلو شد.
گرچه تم داستان كاملاً پيراندلويي نيست (چون موانع و مشكلاتي كه بر سر راه قهرمان داستان مي آيد نتيجه پيش آمدهاي بيروني است) ولي يك نگاه تيزبين روانشناسانه را كه بعدها مستقيماً براي كشف ناخودآگاه شخصيت ها به كار مي گيرد نشان مي دهد.
عليرغم شهرت و رونق وضع اقتصادي او همچنان شخصي بسيار غمگين بود. در زندگينامه اش او زندگي اش را گذراني ملال آور توصيف كرده كه گاهي با قدم زدن هاي روزانه توأم است. با شروع نمايشنامه نويسي، پيراندلو از نمايش هايش براي انعكاس فلسفه زندگي خصوصي و تمسخر و تلخي خود فريبي استفاده كرد. از سال ۱۹۱۰ تمام وقتش را صرف نمايشنامه نويسي كرد او بي وقفه و سريع مي نوشت. در طول يك سال ۹ نمايشنامه را به پايان برد. عمق نظريه فلسفي او را مي توان در بيش از ۴۰ نمايشنامه اش يافت.
مهمترين و پربارترين دوره كاري او بين سالهاي ۱۹۱۶ تا ۱۹۲۵ بود. در سال ۱۹۲۵، با حمايت موسوليني توانست تئاتر خود را در رم بنيانگذاري كند. ارتباطش با ديكتاتور مجادله هاي زيادي به بار آورد. آشكار بود كه از فاشيسم حمايت مي كند. اين ييانيه او معروف است كه گفت «من يك فاشيستم چون يك ايتاليايي هستم.»
در اين زمان شهرت او به شمال و جنوب آمريكا، تمام اروپا و حتي ژاپن هم رسيده بود. آثار او به زبانهاي زيادي ترجمه شد و در سال ۱۹۳۴ جايزه نوبل را در ادبيات به دست آورد. پيراندلو جمعاً ۴۳ نمايشنامه نوشت كه همگي روي اين پارادوكس تأكيد داشتند كه اوهام اغلب از واقعيت، واقعي تر است. معروف ترين نمايشنامه او شش شخصيت در جست وجوي نويسنده است (۱۹۲۲) كه تا مدت ها به عنوان واقعه اي مهم در تئاتر قرن بيستم به شمار مي رفت.
علاوه بر نمايشنامه، پيراندلو هفت رمان و ۲۳۲ داستان كوتاه، نقد و حدود ۴۰۰ صفحه شعر نوشت و همگي را منتشر كرد. بسياري از داستانهاي كوتاه او درباره دوران زندگي اش در سيسيل است و همگي با نثري درخشان و صريح نوشته شده اند. مهمترين نمايشنامه هاي فلسفي او بين سالهاي ۲۴-۱۹۱۷ نوشته شده كه برجسته ترين آنها شش شخصيت در جست وجوي نويسنده و هنري چهارم است.
درك پيراندلو از روانشناسي با خواندن كتابهاي روانشناسي تجربي فرانسوي به نام آلفرد بينه شفافيت بيشتري يافت. رد پايي از تأثير آن را مي توان در مقاله بلند بينه به نام طنز (۱۹۰۸) يافت كه در آن اصول هنر پيراندلو را مورد بررسي قرار مي دهد. كتاب نظريه اي است در مورد هويت ناخودآگاه انسان و مدعي است آنچه يك انسان مي داند و يا فكر مي كند مي داند، كوچكترين بخش از واقعيت وجودي اوست.
پيراندلو تمركز روي تم هاي روانشناسي را حتي قبل از آن كه چيزي از فرويد بداند شروع كرده بود. تم هاي روانشناسانه بيشترين تجلي خود را در داستانهاي كوتاه دام (۱۹۱۵) و فردا ، دوشنبه(۱۹۱۷) دارند.
نمايشنامه هاي او زنجيره اي از مفاهيم به هم پيوسته هستند. به نظر او انسانها در دنيايي كه دائم درگذر است و در جايي كه تمامي «حقايق» غيرقابل شناسايي هستند به دنبال يافتن جاودانگي هستند. اساس و پايه وضعيت انسان مبتني بر واقعيتي دروغي و گمراه كننده است كه او با فريب خود آن را واقعيتي استوار مي پندارد؛ و اين واقعيت گمراه كننده به طور مضحكي او را در اختيار خود دارد.
بين سالهاي ۳۵-۱۹۱۸ چندين نمايشنامه با عنوان كلي Naked Masks (نقاب هاي عريان) نوشت، دغدغه اصلي اين نمايشنامه ها مسأله هويت است.
نقش، فقط در رابطه با ديگران وجود دارد، رابطه اي كه جنبه هاي متفاوت و متغير دارد و ژرفناي اسرارآميزي را پنهان مي دارد.
نمايشنامه اگر شما فكر مي كنيد واقعا هستيد (۱۹۱۸) درباره زني است كه شخصيت و هويت او ناشناخته باقي مي ماند و مي تواند هر يك از دو شخصيت نمايشنامه باشد. نمايشي در اصطلاح دراماتيك از نسبي بودن حقيقت و مردودسازي تفكر وجود هرگونه واقعيت عيني تحت فرمان و اراده انسان كه دو نمايشنامه بزرگ او را به دنبال داشت: شش شخصيت و هنري چهارم.
در شش شخصيت طرحي را ارائه مي دهد كه كارهاي بعدي اش هم كمابيش با همان طرح سروكار دارند: رابطه مبهم و دوپهلوي واقعيت و باور. كه در هر صورت چيزي بيشتر از نمايش شيطنت و يا حقه و كلك است، در واقع دراماتيزه كردن فرآيند خلاقيت است چه براي صحنه و نمايش و چه براي رمان.
در اين نمايشنامه، گروهي متشكل از كارگردان، تهيه كننده، مسئول مالي و ... خودشان را براي تمرين يك نمايشنامه آماده مي كنند و به علت كمبود كمدي هاي فرانسوي دست به دامن يكي از كمدي هاي پيراندلو مي شوند كه به عقيده كارگردان مثل بقيه كارهاي او غيرقابل فهم است. تا تمرين شروع مي شود كارگر صحنه همراه با عده اي آدم عجيب و غريب وارد صحنه مي شوند و تمرين را به هم مي زنند و اعلام مي كنند دنبال يك نويسنده مي گردند. چون نويسنده اي كه آنها را در ذهن خود پرورانده بود حالا تصميم گرفته يك رمان بنويسد. شخصيت ها عبارتند از پدري همراه با خانواده اش. آنها توضيح مي دهند شخصيت هايي از يك نمايشنامه ناتمام هستند و اعلام مي كنند «حقيقي» تر از شخصيت هاي واقعي هستند. پدر خانواده مي گويد:
«سرگردان رهامون كرده... نويسنده اي كه مارو به صورت موجوداتي زنده خلق كرد يا نتوانست و يا نخواست مارو به صورت مادي وارد دنياي هنر بكند و اين واقعاً جنايت بود آقا...چون اوني كه بخت اين رو پيدا مي كند كه به صورت يك شخصيت زنده به دنيا بياد، مي تونه حتي به ريش مرگ هم بخنده. همچو كسي هيچ وقت نمي ميره! آدم... اون نويسنده... اون وسيله خلاقيت... خواهند مرد... اما اون چيزي كه خلق كرده هيچ وقت نمي ميره. براي جاودانه بودنش هم هيچ احتياج نداره استعداد خارق العاده اي داشته باشه يا كارهاي عجيب و غريبي انجام بده... سانچر پانزا كي بود؟... با اين حال زندگي جاودانه دارند چون اونها- اين نطفه هاي زنده- اين خوش شانسي رو داشتند كه يك بطن بارور پيدا كردند، يعني تخيلي رو گير آوردند كه مي دونست چه طوري اون هارو بپرورونه و تغذيه كنه و بهشون زندگي جاودانه ببخشه...(۱)
بازيگران با توافق كارگردان، در تلاش براي به انجام رساندن خواسته آنان به كليشه اي بودن كار خود پي مي برند چون به خواست نويسنده نامريي كه در همه جاي نمايش حضور دارد محكوم به باقي ماندن در محدوده متن نمايشنامه هستند، بنابراين برضد او شورش مي كنند كه در واقع حمله اي است بر شالوده و بنيان نمايش. آنها از پيروي قانون صحنه سرباز مي زنند و آنقدر در ساختار نمايش دخالت مي كنند تا تاروپود آن از هم مي گسلد و به زنجيره متناوبي از كمدي و تراژدي تبديل مي شود.
نمايش با اغتشاش و تمسخر تماشاگران روبه رو مي شود چون كشف چند مرحله اي آن از واقعيت و هويت آنها را گيج و عصباني كرده بود.
در هنري چهارم قهرمان داستان بعد از شركت در يك جشن از اسب به زمين مي افتد و تصور مي كند يك امپراطور قرون وسطايي آلماني به نام هنري چهارم است. يكي از نزديكان ثروتمندش بر اين باور او صحه مي گذارد و خدم و حشم عجيب و غريبي را به خدمت او مي گمارد. بالاخره بعد از ۱۲ سال مرد مجروح سلامت عقل خود را باز مي يابد ولي همچنان تظاهر به ديوانگي مي كند چون زندگي در اين دنياي واهي و دروغي را به دنيايي واقعي كه در آن زن مورد علاقه اش او را ترك كرده بود ترجيح مي دهد. اين زن و معشوق جديدش به ملاقات هنري چهارم مي آيند ولي او كه به شدت عصباني شده رقيبش را به قصد كشت مجروح مي كند. حالا ديگر تظاهر به ديوانگي بيش از هر زمان ديگري ضروري است. اگر مي خواهد از تشريفات قانوني خطايي كه مرتكب شده بگريزد بايد تا آخر عمر تظاهر كند كه هنري چهارم است. ارزش اين نمايشنامه در عدم پذيرش سنجيده و تعمدي واقعيت به عنوان چيزي است كه تحملش دردناك است.
در سال ۱۹۲۸ تئاتر رم به خاطر مسائل مالي از هم پاشيده شد و پيراندلو بقيه سالهاي عمرش را به مسافرت هاي گاه و بي گاه اختصاص داد. او در ۱۰ دسامبر ۱۹۳۶ در رم درگذشت. در وصيت نامه اش در خواست كرد هيچ گونه مراسمي برپا نشود كه يك نعش كش بدبخت، يك اسب و يك درشكه چي نشان گر مرگ او باشند.
او درخواست كرد جسدش را بسوزانند و خاكسترش را در بيابان بپراكنند و يا در گوشه صخره اي در دهكده زادگاهش مدفون كنند. نمايشنامه هاي پيراندلو ابتدا به خاطر آن كه خيلي متفكرانه بودند مورد انتقاد قرار گرفتند. تم اصلي آنها لزوم وجود و پوچي و بيهودگي اوهام است و ظواهر چند وجهي آن از حقيقت كه همگي غيرواقعي هستند. يك انسان آنچه خودش فكر مي كند نيست، بلكه در عوض مطابق شباهت ظاهري اش به اين و آن، كسي است مثل هيچ كس و يا صدهزار انسان ديگر و هميشه با تصوري كه از خودش دارد متفاوت است:
«هر كدوم از ما بسته به تعداد موجودات دروني مون چند نفريم... چند نفر...
با بعضي ها اين آدميم... با بعضي ديگه يه آدم كاملاً ديگه... در همه مواقع هم دچار اين توهميم كه براي همه يك جور واحديم... فكر مي كنيم تو هر كاري كه مي كنيم هميشه همين شخص واحديم ولي اين حقيقت نداره.(۲)
نمايشنامه هاي پيراندلو بيشتر با مردمي در شرايط اجتماعي متوسط سروكار دارد، مثل فروشنده ها، معلم ها و يا صاحبان مسافر خانه ها كه با ايجاد تغيير و دگرگوني در شخصيت آنها و بي آبرو كردنشان سعي در به دست آوردن يك مفهوم كلي از بشريت دارد.
او شيفته بي ثباتي هويت و عينيت و زير سؤال بردن واقعيت وجود و ارزيابي و سنجش اخلاقيات بورژوازي بود. براي پيراندلو ارزش ها مثل نقش هاي اجتماعي كه هر يك از ما ايفا مي كنيم متغير و اختياري هستند. با جست وجو در ناخودآگاه متقاعد شد كه ذهن معقول چيزي نيست جز پوششي بر توده اي متغير از آرمان ها.
تم هاي اصلي آثار او در رابطه با معماي شخصيت و نامعلومي واقعيت و حقيقت با آثار ايبسن و استريندبرگ مقايسه شده است. درامهاي فرانسه از بدبيني اگزيستانسياليستي ژان آنوي و ژان پل سارتر تا كمدي پوچي يونسكو و ساموئل بكت، همگي در مقابل پيراندلوئيسم رنگ باختند.
پي نوشت:
۱ و ۲ - شش شخصيت در جست جوي نويسنده، ترجمه حسن ملكي