بر اساس اين داستان كه برنده لوح تقدير شوراي كتاب كودك شد فيلمي به كارگرداني محمدعلي طالبي نيز ساخته شده است
هوشنگ مرادي كرماني
مادر ليلا، روزها ليلا را مي گذاشت پيش همسايه و مي رفت سر كار. او توي كارگاه خياطي كار مي كرد. ليلا با دختر همسايه بازي مي كرد. اسم دختر همسايه مريم بود.
ليلا و مادرش در يكي از اتاق هاي خانه مريم زندگي مي كردند. ليلا پنج سال داشت و مريم يك سال از او بزرگ تر بود.يك روز، عموي مريم برايش عروسكي آورد. آن روز، ليلا و مريم با آن خيلي بازي كردند. عروسك همه اش پيش ليلا بود. ليلا دلش مي خواست عروسك مال خودش باشد. اما مريم مي گفت:
- هرچه دلت مي خواهد با آن بازي كن، ولي عروسك مال من است.
ليلا ناراحت شد. غروب كه مادرش آمد، دويد جلويش و گفت:
- مادر، مادر، من عروسك مي خواهم. عروسكي مثل عروسك مريم. برايم مي خري؟
مادر گفت:
- نه، نمي خرم.
ليلا گرفت:
- چرا نمي خري؟
- براي اين كه تو دختر خوبي نيستي.
- من دختر خوبي هستم، مادر.
- اگر دختر خوبي هستي، چرا چشمت به هر چيزي مي افتد، مي گويي: من آن را مي خواهم؟
- خودت گفتي، اگر دختر خوب و حرف شنويي باشي يك چيز خوب برايت مي خرم. خب. حالا برايم عروسك بخر، عروسكي مثل اين.
- من كه نگفتم برايت عروسك مي خرم.
- پس مي خواهي برايم چي بخري؟
- برايت چيزي مي خرم كه هم خيلي به دردت مي خورد و هم خيلي ازش خوشت مي آيد.
- مثلاً چي؟
- چكمه.
- چكمه؟
- بله «چكمه» يك جفت چكمه خوب و خوشگل كه زمستان، توي هواي سرد، توي برف و باران مي پوشي. پايت گرم گرم مي شود. مي تواني با آن بدوي و بازي كني. به مدرسه بروي. عروسك فقط اسباب بازي است و هيچ كدام از اين كارها را نمي كند.ليلا قبول كرد كه مادرش، به جاي عروسك، برايش چكمه بخرد. اما، نمي توانست صبر كند. گوشه چادر مادرش را گرفت كه:
- بايد همين حالا برويم و برايم چكمه بخري.
مادر گفت:
- من حالا خسته ام، يك روز تعطيل كه سر كار نرفتم، با هم مي رويم و چكمه مي خريم. ليلا به گريه افتاد. هق هق كرد و نق زد. مادر اوقاتش تلخ شد و گفت:
- اگر بخواهي حرف گوش نكني و مرا اذيت كني، هيچ وقت برايت چكمه نمي خرم. وقتي مي گويم تو دختر خوب و حرف شنويي نيستي، قبول كن.
ليلا و مادرش خيلي باهم حرف زدند و ليلا راضي شد كه روز بعد باهم بروند و چكمه بخرند.
***
روز بعد، مادر زود به خانه آمد. ليلا توي درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود. مادر را ديد. خوشحال شد. دويد جلويش و پاهاي او را بغل گرفت:
- برويم مادر، برويم چكمه بخريم.
مادر دست ليلا را گرفت. رفتند توي خيابان. از اين خيابان به آن خيابان رفتند، تا رسيدند به خياباني كه چند دكان كفش دوزي، بغل هم داشت.ليلا و مادرش دم دكان ها مي ايستادند، و كفش هاي پشت شيشه ها را نگاه مي كردند. هنوز پاييز بود و كفش هاي تابستاني را مي شد از پشت شيشه ها ديد. چكمه و كفش زمستاني هم بود.ليلا دلش مي خواست، اولين چكمه هايي را كه ديد، بخرند. از همه چكمه ها خوشش مي آمد و مي ترسيد جاي ديگر چكمه نباشد، اما مادر گفت:
- توي دكان ها چكمه فراوان است و بايد بگردند تا چكمه خوب و خوشگلي پيدا كنند. عجله فايده اي ندارد.خيلي راه رفتند. از اين خيابان به آن خيابان، از اين دكان به آن دكان. اما، هنوز چكمه اي كه مادر بتواند پسند كند، پيدا نشده بود. ليلا گرسنه اش شده بود. مادر هم همين طور.مادر يك خرده «كيك يزدي» خريد. باهم خوردند.ليلا جلوجلو رفت و پشت شيشه دكاني يك جفت چكمه ديد. انتظار كشيد تا مادر برسد. مادر آمد. از چكمه ها خوشش آمد. راضي شد كه آنها را بخرد. چكمه ها نخودي خوشرنگ بودند.ليلا چكمه ها را پوشيد. راحت به پايش مي رفتند. مادر گفت:
- راه برو.
ليلا راه رفت. با ترس و خوشحالي راه مي رفت. حيفش مي آمد چكمه ها را روي زمين بگذارد. مادر گفت:
- پاهايت راحت است؟
ليلا گفت:
- بله، راحت است.
فروشنده گفت:
- مبارك باشد.
ليلا گفت:
- فقط، يك خرده گشاده هستند. پاهايم تويشان لق لق مي كند.
فروشنده خنديد. مادر گفت:
- گشاد نيستند. زمستان جوراب پشمي كلفت مي پوشي، بايد براي جوراب ها هم جا باشد. اگر چكمه تنگ باشد، وقتي كه مي خواهي مدرسه بروي به پايت نمي روند، و بايد بيندازيشان دور. پايت تندتند بزرگ مي شود.مادر پول چكمه ها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توي جعبه اي. ولي ليلا نمي خواست چكمه ها را بكند. مي خواست با آنها برود خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعي كه هوا سرد شد، بپوش» زيربار نرفت. مي خواست بزند زير گريه. فروشنده گفت:
- بگذار با همين ها برود خانه و دلش خوش باشد. دمپايي هايش را مي گذارم تو جعبه.مادر راضي شد. ليلا دمپايي هايش را، كه توي جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. ليلا جلو جلو مي رفت. راه كه مي رفت، پاهايش توي چكمه ها لق لق مي كرد و صدا مي داد. ليلا چندقدم كه مي رفت مي ايستاد و چكمه ها را نگاه مي كرد. دلش مي خواست زودتر به خانه بروند و چكمه ها را نشان مريم بدهد.هوا تاريك شده بود. مادر خيلي خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت:
- حالا برويم اتوبوس سوار شويم.
***
ليلا و مادرش توي ايستگاه اتوبوس ايستادند. اتوبوس كه آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام مي رفت. خيابان شلوغ بود. شب شده بود. چراغ دكان هاي دو طرف خيابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدم ها گرم شده بود. ليلا سرش را گذاشته بود روي سينه مادرش. چشم از چكمه هايش برنمي داشت. اتوبوس مثل گهواره مي جنبيد و يواش يواش، از ميان ماشين ها، مي رفت. پلك هاي ليلا، نرم نرمك، سنگين شد و خواب رفت. صداي شاگرد راننده آمد:
- ايستگاه پل!
اتوبوس ايستاد. زن چاق و گنده اي، كه زنبيل بزرگ و پر از لباسي داشت، كنار مادر ليلا نشسته بود، تند پا شد و با عجله زنبيلش را برداشت و كشيد. جا تنگ بود. زنبيل به چكمه هاي ليلا خورد. يكي از لنگه هاي چكمه، از پاي ليلا درآمد و افتاد كنار صندلي. زن رفت. چندتا از مسافرها پياده شدند. اتوبوس راه افتاد. رفت و رفت. مادر چرت مي زد.
اتوبوس دور ميداني پيچيد. شاگرد راننده داد زد:
- ميدان احمدي!
اتوبوس ايستاد.
چرت مادر پريد. هرچه كرد نتوانست ليلا را بيدار كند. اتوبوس مي خواست راه بيفتد. مادر، ليلا را بغل كرد و زود پياده شد. رفت تو پياده رو. اتوبوس رفت. ليلا هنوز بيدار نشده بود. تو بغل مادرش بود.مادر رفت تو كوچه. كوچه دراز و پيچ در پيچ بود. مادر به نفس افتاد؛ خسته بود. خواست ليلا را بيدار كند. اما دلش نيامد. هرجور بود خودش را به خانه رساند. توي درگاه اتاق، خواست چكمه هاي ليلا را دربياورد كه ديد لنگه چكمه نيست! زود ليلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو كوچه. كوچه را، گله به گله، گشت. آمد تو پياده رو. آمد تو ايستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چكمه را نديد برگشت.از شب خيلي گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چكمه كنار اتاق بود. مادر از فكر لنگه چكمه بيرون نمي رفت. فكر كرد كه: اگر ليلا بيدار شود و بفهمد كه لنگه چكمه اش گم شده، چه كار مي كند.
***
آخرشب، وقتي شاگرد راننده داشت اتوبوس را تميز مي كرد و زيرصندلي ها را جارو مي كشيد، لنگه چكمه را پيدا كرد. خواست بيندازدش بيرون. حيفش آمد. فكر كرد چكمه مال بچه اي است، كه تازه برايش خريده اند. چكمه نو نو بود. دلش مي خواست بچه را پيدا كند و لنگه چكمه اش را بدهد. اما، بچه را نمي شناخت ـ روزي هزار تا بچه با پدر و مادرشان توي اتوبوس سوار مي شوند و پياده مي شوند. از كجا بداند كه لنگه چكمه مال كدام بچه است؟
شاگرد راننده، لنگه چكمه را داد به بليت فروش.
بليت فروش لنگه چكمه را گذاشت پشت شيشه دكه اش كه وقتي مسافرها مي آيند بليت بخرند آن را ببينند. شايد صاحبش پيدا شود.
***
روز بعد. مادر صبح خيلي زود بيدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش ليلا را به همسايه كرد. داستان گم شدن لنگه چكمه را گفت و از خانه بيرون رفت.هوا كم كم روشن مي شد. مادر باز كوچه را گشت و توي جوي پياده رو را نگاه كرد. لنگه چكمه را نديد. داشت ديرش مي شد. تو ايستگاه اتوبوس ايستاد. اتوبوس آمد. سوار شد و رفت سر كارش.
***
صبح، اول مريم بيدار شد. رفت سراغ ليلا. ليلا توي اتاقشان خواب خواب بود. مريم لنگه چكمه را گوشه اتاق ديد. آن را برداشت. نگاهش كرد. ليلا را بيدار كرد:
- ليلا، بلندشو. روز شده.
ليلا بيدار شد. چشم هايش را ماليد. مريم گفت:
- چه چكمه قشنگي! خيلي خوشگل است.
ليلا گفت:
- مادرم برايم خريده.
- لنگه اش كو؟
- نمي دانم.
مريم و ليلا دنبال لنگه چكمه گشتند. اتاق را زير و رو كردند. مادر مريم از توي حياط صدايش را بلند كرد:
- چرا اتاق را به هم مي ريزيد؟ بياييد بيرون.
مريم گفت:
- داريم دنبال لنگه چكمه ليلا مي گرديم.
مادر گفت:
بيخود نگرديد. لنگه اش، ديشب تو كوچه گم شده. وقتي ليلا خواب بوده از پايش افتاده.ليلا گريه اش گرفت. لنگه چكمه را بغل كرد و رفت تو حياط. گوشه اي نشست و هق هق گريه كرد.
مريم آهسته به ليلا گفت:
- بيا با هم برويم كوچه را بگرديم. پيدايش كنيم.
ليلا و مريم از در خانه بيرون رفتند. مريم به مادرش نگفت كه كجا مي روند. توي كوچه رفتند و رفتند. رسيدند به خيابان. مريم گفت:
- شايد چكمه ات توي خيابان افتاده باشد.
پياده رو را گرفتند و باهم حرف زدند. زمين را نگاه كردند و رفتند.
***
مادر مريم كه ديد ليلا و مريم توي خانه نيستند، دلواپس شد. چادرش را انداخت سرش و آمد توي كوچه. به هركس مي رسيد مي گفت كه: «دو دختر كوچولو را نديده اي كه توي اين كوچه بروند؟»
بعضي ها مي گفتند كه آنها را نديده اند، و چند نفري هم گفتند كه: «از اين طرف رفتند».
ليلا و مريم رفتند و رفتند و پياده رو را نگاه كردند. از خانه و كوچه شان خيلي دور شده بودند. پيچيدند توي خيابان باريكي. هر چه ليلا گفت: «مريم، بيا برگرديم.» مريم گوش نكرد.عاقبت، رسيدند سر چهارراهي. نمي دانستند ديگر كجا بروند. مي خواستند به خانه برگردند. ولي راه را گم كرده بودند. ليلا زد زير گريه. مريم هم نزديك بود گريه اش بگيرد.
پيرزني كه از پياده رو رد مي شد، مريم و ليلا را ديد. فهميد كه گم شده اند. ازشان پرسيد:
- اسم كوچه تان را مي دانيد؟
مريم فكر كرد و گفت:
- اسم... اسم كوچه مان «سروش» است. اما نمي دانيم از كدام طرف برويم. پيرزن دست بچه ها را گرفت و از اين و آن نشاني كوچه «سروش» را پرسيد و آنها را به طرف كوچه برد.مادر مريم، هراسان و ناراحت توي پياده رو مي دويد و همه جا را نگاه مي كرد. چشمش افتاد به بچه ها كه همراه پيرزن داشتند از روبه رو مي آمدند. مادر خوشحال شد و از پيرزن تشكر كرد. با ليلا و مريم دعوا كرد كه چرا بي اجازه از خانه بيرون رفته اند.
***
بليت فروش كه ديد چند روز گذشته است و كسي سراغ چكمه نيامده، چكمه را برداشت و گذاشت بيرون دكه. تكيه اش داد به ديوار روبه رو، كه بيشتر جلوي چشم باشد.
آدم ها مي آمدند و مي رفتند. لنگه چكمه را نگاه مي كردند، با خود مي گفتند «آيا اين لنگه چكمه مال كدام بچه است كه گمش كرده و حالا دنبالش مي گردد».
***
ليلا، روزها يك لنگه چكمه را مي پوشيد و يك لنگه دمپايي. گاهي هم مريم لنگه چكمه را مي پوشيد، كه بگومگويشان مي شد و با هم قهر مي كردند.هر وقت كه مادر ليلا به خانه مي آمد. ليلا مي دويد جلويش و مي گفت:
- مادر، لنگه چكمه را پيدا نكردي؟
- نه، مادر. برايت يك جفت چكمه ديگر مي خرم.
- كي مي خري؟
- يك روز كه بيكار باشم و پول داشته باشم.
- وقتي چكمه را خريدي، من همان جا نمي پوشمشان. خواب هم نمي روم كه لنگه اش را گم كنم.
***
ليلا آن قدر لنگه چكمه اش را به اين طرف و آن طرف برده بود، سر آن با مريم و بچه هاي همسايه بگومگو كرده بود كه مادرها - مادر ليلا و مادر مريم - از دست آن به تنگ آمده بودند. مي خواستند بيندازنش بيرون. اما، حيفشان مي آمد. چكمه نونو بود.
***
بليت فروش، هر وقت تنها مي شد، لنگه چكمه را نگاه مي كرد. خداخدا مي كرد كه يك روز صاحبش پيدا شود و هر شب كه مي خواست دكه اش را ببندد و برود خانه اش، لنگه چكمه را برمي داشت و مي گذاشت توي دكه.يك شب، يادش رفت كه لنگه چكمه را بگذارد توي دكه. لنگه چكمه شب، كنار ديوار ماند.صبح زود، رفتگر محله داشت پياده رو را جارو مي كرد، لنگه چكمه را ديد. نگاهش كرد. برش داشت و زيرش را جارو كرد. باز گذاشت سرجايش. فهميد كه لنگه چكمه مال بچه اي است كه آن را گم كرده. آرزو كرد كه صاحب چكمه پيدا شود.پسركي شيطان و بازيگوش از پياده رو رد مي شد. از مدرسه مي آمد. دلش مي خواست توپ داشته باشد. همه چيز را به جاي توپ مي گرفت. هرچه را سرراهش مي ديد با لگد مي زد و چندقدم مي برد؛ قوطي مقوايي، سنگ، پوست ميوه، تا رسيد به لنگه چكمه. نگاهش كرد، و محكم لگد زد زيرش. با آن بازي كرد و برد و برد. در يكي از اين پا زدن ها، لنگه چكمه رفت و افتاد توي جوي آبي كه پر از آشغال بود. پسرك سرش را پايين انداخت و رفت.
***
آب چكمه را برد. چكمه به آشغال ها گير كرد. جلوي آب را گرفت. آب بالا آمد، آمد توي خيابان و پياده رو را گرفت، مردم وقتي از پياده رو رد مي شدند، كفش هايشان خيس مي شد و زيرلب قر مي زدند و بد مي گفتند.رفتگر محله داشت آشغال ها را از توي جوي درمي آورد، كه راه آب باز شود. لنگه چكمه را ديد. فكر كرد كه آن را جايي ديده. كم كم يادش آمد كه چكمه صبح، كنار ديوار، بالاي خيابان بوده.رفتگر چكمه را زيرشيرآب گرفت. پاكش كرد. برد، به ديوار مسجد تكيه اش داد تا صاحبش پيدا شود.لنگه چكمه به ديوار مسجد تكيه داشت. هر كه رد مي شد آن را مي ديد. دعا مي كرد كه صاحبش پيدا شود.لنگه چكمه اي كه به ديوار مسجد تكيه داشت، همان جور بي صاحب مانده بود. باد و باران تندي آمد و انداختش روي زمين.
***
چكمه گلي و كثيف شده بود. بچه ها زيرش لگد مي زدند و با آن بازي مي كردند. يكي از بچه ها، كه ديد لنگه چكمه صاحبي ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توي كارخانه «دمپايي سازي» كار مي كرد. توي كارخانه، دمپايي هاي پاره و چكمه هاي لاستيكي كهنه را مي ريختند توي آسيا. خردشان مي كردند. آبشان مي كردند و مي ريختند توي قالب، و دمپايي و چكمه نو مي ساختند.
***
هر روز كه مادر ليلا از كوچه شان مي گذشت، پسركي را مي ديد، كه يك پا بيشتر نداشت. هميشه جلوي خانه شان مي نشست. فرفره مي فروخت و بازي كردن بچه را تماشا مي كرد. مادر فكر كرد كه لنگه چكمه را بدهد به او. شايد به درد او بخورد.
مادر به خانه كه آمد، با ليلا حرف زد و گفت:
- ليلا، اين چكمه به درد تو نمي خورد. بيا باهم برويم سر كوچه و آن را بدهيم به پسركي كه يك پا دارد و خانه شان روبه روي خانه ماست.
ليلا گفت:
- اگر لنگه چكمه را بدهم به او، تو برايم يك جفت چكمه ديگر مي خري؟
- بله كه مي خرم. حتماً مي خرم. اگر تا حالا نخريدم، فرصت نكردم.
- كي مي خري؟ كي فرصت داري؟
- تا آخر همين هفته مي خرم. آن قدر چكمه هاي خوشگل تو دكان ها آورده اند كه نگو:
- خودم مي خواهم چكمه را به آن پسر بدهم.
- باشد، فقط بايد جوري چكمه را به او بدهي كه ناراحت نشود.
- چشم.
ليلا و مادرش لنگه چكمه را برداشتند و رفتند پيش پسرك. مادر دم خانه ايستاد و ليلا چكمه را برد. روبه روي پسرك ايستاد و گفت:
- سلام
پسرك لبخندي زد و گفت:
- سلام، فرفره مي خواي؟
ليلا گفت:
- نه، اين چكمه مال تو. نو نو است. من يك جفت چكمه داشتم كه لنگه اش گم شد. هرچه گشتيم پيدايش نكرديم. حيف است كه اين را بيندازيم دور.
پسرك ناراحت شد و گفت:
- من چكمه تو را نمي خواهم.
مادر رفت جلو و گفت:
- قابل ندارد. ما همسايه ايم. غريبه كه نيستيم. خانه ما اين جاست. پارسال، زمستان، كه نفت نداشتيم، آمديم از مادرت نفت گرفتيم. يادت نيست؟ فكر مي كنم كه اين لنگه چكمه به درد تو بخورد. حيف است كه بيندازيمش دور.پسرك كمي راضي شد. لنگه چكمه را گرفت، داشت نگاهش مي كرد، كه ليلا گفت: «خداحافظ» و دويد طرف مادرش. رفتند خانه. مادر زيرلب گفت: «خدا كند ناراحت نشده باشد».
پسرك لنگه چكمه را خوب نگاه كرد. خواست ببيند به پايش مي خورد يا نه. چكمه مال پاي راست بود و او پاي راست نداشت! به دردش نمي خورد. خنده اش گرفت.
پسرك لنگه چكمه را گذاشته بود كنارش. فكر مي كرد چه كارش كند. نمك فروش دوره گردي، با چهارچرخه اش از كوچه مي گذشت.نمك فروش دمپايي و چكمه پلاستيكي پاره و پوره مي گرفت و به جايش نمك مي داد.پسرك لنگه چكمه را داد به او. «نمكي» چكمه را نگاه كرد و گفت «اين كه خيلي نو است. لنگه ديگرش كجاست؟»
- لنگه ديگرش گم شده. مال دختر همسايه روبه رويي است. هرچه گشته پيدايش نكرده.
- نمكي لنگه چكمه را گرفت و گذاشت توي چهارچرخه اش؛ روي چكمه ها و دمپايي پاره هايي كه از خانه ها گرفته بود.
***
كارخانه «دمپايي سازي» توي همان محله بود. نمكي گوني دمپايي پاره و چكمه هاي كهنه را برد توي كارخانه بفروشد. لنگه چكمه ليلا هم قاتي آنها بود. وقتي خواست گوني را كنار كارگاه خالي كند نگاهش به سبدي افتاد كه بغل آسيا بود. لنگه ديگر چكمه را آن جا ديد. آماده بود كه بيندازنش توي آسيا؛ خردش كنند.نمكي لنگه چكمه را نگاه كرد، كه توي گوني بود، برداشت و رفت سراغ آن يكي لنگه. خوب لنگه هاي چكمه را نگاه كرد. كنار هم گذاشت. لبخندي زد و پيش خود گفت: «پيدا شد! حالا شدند جفت».
كارگر كارخانه، نمكي را نگاه كرد و گفت:
- چي را نگاه مي كني؟
- چكمه را. لنگه اش پيدا شد.
كارگر گفت:
- صاحبش را مي شناسي؟
- بله، مال بچه اي است كه خانه شان توي يكي از كوچه هاي بالايي است.
***
نمكي چكمه ها را آورد پيش پسرك.
پسرك جفت چكمه را برد در خانه ليلا. در زد. ليلا آمد دم در. پسرك چكمه ها را داد به او، و گفت:
- ديدي لنگه چكمه ات پيدا شد!
ليلا خوشحال شد. از بس خوشحال بود نپرسيد كه لنگه اش كجا بوده و چه جوري پيدا شده.
دويد توي خانه، صدايش را بلند كرد: «مريم، مريم، چكمه هايم پيدا شد. چكمه هايم پيدا شد».
و برگشت در خانه را نگاه كرد. پسرك رفته بود.