نوشته: ارنست تامپسون ستون
برگردان: حميد ذاكري ............. قسمت نهم
طرح: ارنست.تي.ستون
يكي دوبار گوشپاره در برابر يك راسوي بد بو، كه به نظر مي رسيد به اندازه سگ خطرناك است بازي تازي- سيم خاردار را با موفقيت به پايان رسانده بود.
يك بار توسط مردي شكارچي، كه يك تازي خوب و حسابي و يك موش خرما، را به عنوان دستياران خود به شكار مي برد، زنده صيد شد. اما اين خوش شانسي را داشت كه روز بعد بگريزد و بدين ترتيب اعتمادش بيش از پيش نسبت به نقب هاي زميني سلب شد. او بارها و بارها به وسيله گربه به درون آب رانده شده و بارها تحت تعقيب قوش ها و جغدها قرار گرفت، اما براي هرگونه خطري چاره و گريزي وجود داشت. مادرش گريزها و ترفندهاي اساسي نجات را به او آموخت و خودش، هر چه بزرگتر مي شد، اين ترفند ها را كامل تر ساخت و راه و چاره هاي تازه اي را نيز شخصاً ابداع كرد. هر چه بزرگتر و عاقل تر مي شد مي فهميد كه براي مصون ماندن از خطر به پاهايش اتكا نكند و بيشتر به هوشش متكي باشد؛ گوشپاره مي رفت تا در دنياي خرگوش ها به نابغه اي تبديل شود، اگر كه حوادث روزافزون مي گذاشت.
«رنجر» نام تازي جواني در همسايگي آنها بود. صاحبش براي تربيت او، دنبال كردن رد دم پنبه اي ها را - به عنوان بهترين شيوه تمرين- برگزيده بود. تقريباً هميشه گوشپاره بود كه مورد رديابي و تعقيب تازي جوان قرار مي گرفت، چرا كه خرگوش جوان هم از دويدن همان قدر لذت مي برد كه تازي؛ و اين تعقيب و گريز براي او هم به صورت نوعي تمرين، جذاب و اشتياق انگيز بود. گاهي مي گفت:
«اوه، مادر، دوباره سگه داره مياد. امروز باز گرگم به هوا داريم.»
و مادر جواب مي داد:
«تو خيلي جسوري پسرم. ولي مي ترسم اين بازي هر روزه... نمي دانم، فقط مواظب باش زيادي خسته ات نكنه.»
«اما مادر نمي داني دواندن و سر به سر گذاشتن به آن تازي ابله چه كيفي داره. ضمناً حواسم جمعه. اگر يك وقت كار به جاهاي باريك كشيد، تامپ مي زنم و تو به كمك بيا، چند لحظه اي سرش را گرم كني، من نفس مي گيرم و دوباره ادامه مي دم.»
گاهي اوقات وقتي سگ مي آمد و بازي شروع مي شد، گوشپاره طوري نزديك پوزه تازي مي دويد كه دل در سينه مادر از ترس به تپش مي افتاد: مبادا يك لحظه غفلت، فرزندش را به كام مرگ فروكشد.
مدتي پوز به دم مي دويدند و وقتي گوشپاره احساس مي كرد شرايط كمي خطرناك است با يكي دو جست، چند متري از تازي فاصله مي گرفت و در حاشيه امن تري به بازي ادامه مي داد. گاهي كه خسته مي شد، براي كمك با تامپ تلگراف مي زد، مولي بيرون مي آمد و كار سگ را به عهده مي گرفت، يا با ترفندي هوشيارانه خود را از شر دنبال كننده بي خرد خلاص مي كرد. توضيح يكي از اين نمايش ها به خوبي نشان مي دهد كه گوشپاره هنر زنده ماندن و ترفندهاي زيست در جنگل را چه استادانه آموخته بود.
|
|
او مي دانست كه بوي او نزديك زمين بهتر مي ماند و وقتي بدنش گرم باشد بوي به جا مانده قوي تر است. بنابراين اگر مي توانست از زمين خود را جدا سازد و نيم ساعتي را به استراحت بپردازد تا بدنش سرد شود، دو امتياز عمده به دست مي آورد: اول اين كه ردهاي قبلي اش كهنه مي شد و رد تازه اي هم از او به جا نمي ماند، دوم اين كه مي توانست در امنيت استراحت كند و براي دور بعدي بازي آماده شود. پس وقتي از تعقيب وگريز خسته شد، به بوته زار برير در كناره جويبار دويد و آنجا آنقدر اين طرف و آن طرف زيگزاگ رفت كه پيچ و خمي طولاني به جاي گذاشت. مي دانست كه تازي براي طي كردن اين پيچ و خم زمان زيادي را معطل خواهد شد. سپس مستقيم به طرف نقطه D در جنگل رفت و با يك جست روبه باد، از روي كنده بلند در نقطه E پريد. در نقطه D توقف كرد و دقيقاً مسير رفته اش را تا نقطه F برگشت، اينجا به يك سو جهيد و به طرف نقطه G دويد. سپس، ضمن بازگشت در مسير خودش به نقطه J ، صبر كرد تا سگ از رد او در نقطه I گذشت. گوشپاره دوباره به رد كهنه اش در H برگشت و آن را تا F ادامه داد و در آنجا با يك جهش بلند، روي درختي پريد و به سمت بلندتر آن دويد و بي حركت، مثل يك برآمدگي طبيعي روي تنه درخت، همانجا معادل فارسي كرد.
رنجر، وقت زيادي را در پيچ و خم خارزار تلف كرد و وقتي از آن پازل رهايي يافت و به نقطه D رسيد، بو خيلي ضعيف بود. در اينجا براي ردگيري بو شروع به چرخيدن كرد و پس از مدتي، ناگهان به ردي برخورد كه او را مستقيم به نقطه G هدايت كرد. بار ديگر گيج شد و شروع به دور زدن كرد تا رد را پيدا كند. دايره هاي وسيع و وسيع تري را، بوكشان طي كرد تا سرانجام از زير كنده اي كه گوشپاره روي آن بود، گذشت. اما بوي سرد در هواي سرد چندان پايين نمي رود. گوشپاره نه تكان خورد، نه سبيل جنباند و نه پلك زد تا تازي رد شد.
كمي بعد، بار ديگر سروكله سگ پيدا شد. اين بار ازروي قسمت پاييني كنده گذشت، زماني روي كنده ايستاد تا آن را بو كند. «بله، معلومه كه بوي خرگوش ميده»، اما بو حالا كهنه شده بود؛ با وجود اين سگ روي كنده ايستاده ماند. فاصله دو دشمن- صيد و صياد- كمتر از يك تنه درخت بود. لحظه سخت براي گوشپاره فرا رسيد. «چه خواهد كرد اين پيله؟ د راهتو بگير و برو!» سگ اما نرفت. برعكس، بوكشان در طول كنده درخت به راه افتاد. اما گوشپاره همچنان ماند، شجاعتش را از دست نداد؛ باد درست بود- از طرف سگ به طرف او- پس نمي توانست بويش را بگيرد؛ اما مثل تيري در زه كشيده كمان، آماده جهش بود. كوژ كرده و پاها زير بدن جمع شده، فنري را مانند. «اگر تا وسط كنده آمد، آن وقت...» آن وقت فنر رها مي شد و رنجر شگفتي تازه اي را با گوشپاره تجربه مي كرد. «ببينم چه مي كني رنجر. ببينم در اين مدت چيزي از بلاهتت كم شده يا نه.» رنجر تا ميانه كنده جلو آمد، اما ادامه نداد. اگر سگ زرد بود، قطعاً خرگوش نشسته در انتهاي كنده را مي ديد، اما تازي نديد. بو هم كهنه مي نمود، پس پايين جهيد و گوشپاره يك بار ديگر بازي را برد.
گوشپاره در تمام عمرش هيچ خرگوشي را به جز مادرش، نديده بود. در واقع فكر نكرده بود كه ممكن است خرگوش ديگري هم وجود داشته باشد. حالا روز به روز از مادر دورتر مي شد؛ با اين وجود هرگز احساس تنهايي نمي كرد، چون خرگوش ها اشتياقي به زندگي اجتماعي و همراهي با ديگر همراهان خود ندارند. اما يك روز در ماه دسامبر، وقتي در بوته زا قرمز زغال اخته راه تازه اي را به سوي بيشه كريك سايد مي بريد و از گياهان خزنده پاك مي كرد، ناگهان با شگفتي تمام در آسمان گدارسانينگ بنك سروگوش هاي يك خرگوش بيگانه را ديد. تازه وارد با حال و هواي كاشفي شادمان كه سرزمين پرنعمتي را كشف كرده باشد، جست زنان يكي از مسيرهاي گوشپاره را طي كرد و به طرف مرداب او به راه افتاد. احساس تازه اي وجود گوشپاره را پر كرد، تركيب جوشاني از خشم و تنفر كه حسادت ناميده مي شود. بيگانه پاي يكي از درخت هاي مالشي گوشپاره ايستاد- يعني درختي كه او عادت داشت روي پاشنه هايش كنار آن بايستد و چانه و زير چانه اش را به تنه آن بمالد. او فكر مي كرد اين كار را شخصاً به خاطر خوشايند بودنش انجام مي دهد، اما همه خرگوش هاي نر اين كار را مي كنند زيرا از بسياري جهات سودمند است.