سهيلا نياكان
دكتر حبيب الله آيت اللهي متولد ۱۳۱۳ شيراز و كارشناس نقاشي از دانشكده هنرهاي زيبا از دانشگاه تهران، كارشناس ارشد زيبايي شناسي و دانش هنر از دانشگاه سوربن پاريس و دكتراي هنرهاي تجسمي (علمي و عملي) از دانشگاه سوربن پاريس است.
شركت در بيش از پنجاه نمايشگاه گروهي در داخل و خارج از ايران و داشتن آثار هنري در مجموعه هاي شخصي خارج از كشور، موزه هنرهاي معاصر، كاخ- موزه نياوران، موزه هنرهاي زيبا سعدآباد و... فعاليتهاي هنري او هستند و عضويت هيأت علمي دانشگاه تهران، عضو پيوسته فرهنگستان هنر جمهوري اسلامي و عضويت كميته پژوهش، ترجمه و نشر شوراي عالي انقلاب فرهنگي از جمله مسئوليت هاي دكتر آيت اللهي است.
همچنين ترجمه كتابهاي «روحانيت در هنر و در نقاشي بويژه»، «نقطه، خط، گستره»، «زيبايي شناسي هنر اسلامي»، «درس هاي كاندينسكي»،«تاريخ سينماي جهاني» و... نگارش كتاب هاي «مباني نظري هنرهاي تجسمي»، «رنگ و كاربرد آن در هنرهاي مختلف»، «آيه نور، ولايت و هنر»، «ابعاد محسوس هنري» و... عناوين برخي آثار نگارشي دكتر آيت اللهي است. با اين استاد برجسته گفت وگويي انجام داده ايم كه در پي مي آوريم.
* آيا فلسفه در تعريف، تفسير و شناسايي هنر و سبك هاي هنري در دوره هاي تاريخي كارآيي دارد؟
- هنر، فلسفه ندارد. فلاسفه از قديم الايام، همانگونه كه مي خواستند براي هر موضوعي علتي را بيابند، سعي كردند در قبال هنر نيز اين كار را انجام دهند. كار فيلسوف اين است كه علت معلولها را پيدا كند. وقتي علت معلول پيدا شد، در هر زمينه كه ميدان را خالي ببيند، فعاليت مي كند و به همين دليل هم بوده كه هميشه در اعصار مختلف گذشته، فلاسفه تا جايي كه هنر آن زمان اجازه مي داد، درباره اش صحبت مي كردند. كساني مثل كانت و هايدگر در قرن نوزدهم، نظريات شان درخصوص هنر قرن نوزدهم مي تواند قابل قبول باشد (اگر قابل قبول باشد). در حالي كه همين دو نفر نيز مورد انتقاد فلاسفه ديگر واقع شوند. يعني مثلاً برگسون نظريات آنها را نقد مي كند، چون در قرن بيستم است. هنر در قرن بيستم آن چيزي نيست كه در قرن نوزدهم است و در قرن نوزدهم آن چيزي نبود كه در قرن هفدهم يا شانزدهم بود.
بنابراين ما به طور كلي نمي توانيم مسئله فلسفه هنر را مطرح كنيم. اكنون اگر بخواهيم درباره فلسفه هنر در قرن بيست و يكم صحبت كنيم، مي توان گفت فلسفه عملاً در هنر هيچ كاري انجام نداده و نمي دهد؛ يعني ناتوان است. ما در هنر، به صد سال، يك قرن نمي گوييم. از آغاز پيدايش يك جريان هنري تا پايان آن، يك قرن محسوب مي شود. براي مثال، از سال ۱۷۸۰ ميلادي يعني از زمان انقلاب فرانسه تا سال ۱۹۰۵ را قرن نوزدهم هنر مي گوييم؛ يعني تا زمان ايجاد فوويسم. چون فوويسم، پايان جريانهاي هنري بود و آغاز جريانهاي ديگر. ولي قرن بيستم هنري از سال ۱۸۷۴ شروع مي شود؛ يعني بخشي از قرن نوزدهم و بيستم هنري مشترك است. زماني كه اولين نمايشگاه گروهي امپرسيونيستها در خانه «نادار» عكاس برگزار شد، قرن بيستم هنر شروع شد. در واقع نمايشگاه اول امپرسيونيستها، آغاز قرن بيستم است و اين قرن هنري در سال ۱۹۹۵ تمام مي شود. قرن بيست و يكم نيز از سال ۱۹۷۵ آغاز مي شود، يعني ۲۵ سال پيش از اين كه قرن بيستم تاريخي پايان يابد؛ زماني كه «ايوكلاين» نقاش فرانسوي نمايشگاه «آبي» و سپس نمايشگاه «خالي» را برگزار كرد، از اين زمان، مجموعه آثاري بوجود آمدند كه به هنر معاصر مشهور است. هنر معاصر از هنر مدرن متفاوت است. هنر مدرن يا هنر امروزي، هنري است كه در آن، اصول زيباشناختي، كار خاص خود را ارائه مي دهد. اگر تجريدي يا آبستره هم كار مي كند، اصول زيبايي شناسي و نقد و نظريه دارد. در حالي كه هنر معاصر، هيچ گونه نظريه ندارد. هنر معاصر معتقد است كه هر كاري هنرمند انجام بدهد كه ديگري انجام نداده، بدون هيچ معيار زيبايي شناختي، هنر محسوب مي شود. بحث هاي بسياري در اين باره صورت گرفته و يكديگر را انكار مي كنند. در هنر معاصر، هيچ فيلسوفي نداريم كه صحبت كرده باشد.
بنابراين، وقتي كه مسئله فلسفه هنر مطرح مي شود، بايد ديد مربوط به چه زماني است. در قرن بيستم اصولاً فلاسفه در هنر هيچ كاري انجام ندادند؛ جز همان اوايل قرن. آن هم به اين دليل كه افرادي مثل كاندينسكي با برگسون و ديگران آشنا بودند و نظريات خود را براي آنها مي نوشتند. چون كساني مانند برگسون با هنرمندان شور مي كردند و همه چيز در قرن بيستم وارونه شده بود. به عبارتي، شعرا و اديبان بيشتر در قلمرو هنر با هنرمندان معاصر بودند و مورد مشاوره قرار مي گرفتند. چون هنر در ادبيات هم پايه هايي دارد.
* با اين تفاسير، روش نقد آثار هنري برچه مبنايي بايد صورت گيرد؟
- مي توانيم معيار را مطرح كنيم و بگوييم هنرمندان امروز تا چه اندازه براساس معيار كار مي كنند. معيار يعني پايه هاي انديشه اي و تفكري، هنرمند براساس چه نوع انديشه اي كاري را انجام مي دهد. وقتي انديشه اي سبب پيدايش يك اثر مي شود، مي گوييم اين معيار است. حال، معيارها مي توانند تصحيح شوند. مثلاً استفاده از سنتها در هنر، يك معيار است. نه اين كه هنر، سنتي باشد، ولي استفاده از سنت در هنر؛ به عنوان يك معيار طرح مي شود. مثلاً در هنر معاصر فرانسوي كه از سال ۱۹۷۵ به بعد را شامل مي شود و اكنون اوج آن در ميني ماليسم است و پيش از آن در فراژيليسم(شكننده) و قبل از آن نيز در هنر كانسپتچوال(مفهومي) بوده، در اصول رنگ شناسي مي بينيم كه اين بخش هيچ معياري ندارد. فلسفه و ادبيات هم نمي توانند كاري كنند، تنها مي توانند اصطلاحاتي بكار ببرند كه در قلمرو هنر باشد.
در آخرين نمايشگاه هنر كانسپتچوال كه در سال ۲۰۰۲ در انگلستان برگزار شد، يك ماه پس از برگزاري وزير سابق فرهنگ و هنر اين كشور در روزنامه لوموند نقدي نوشت و اعلام كرد كه اين نمايشگاه جز بي آبرويي براي انگلستان چيزي نيست. حال معترضين در كشور خودمان مي گويند اين خيلي بد است كه رئيس موزه در يك كشور اسلامي بگويد ما بايد جهاني فكر كنيم و منطقه اي عمل كنيم و چون بايد جهاني فكر كنيم، نمايشگاه هنر كانسپتچوال در موزه برپا مي شود و آثاري به نمايش درمي آيد كه در شأن ايراني نيست، چه رسد به شأن مسلمان.
* جريان قالب هنري در كشور چيست؟
- مسئله اين است كه هنر مملكت در يك سو و در يك جهت نيست. يك سوي آموزش هنر، آموزش مدرسه اي است كه همه به آن پايبندند. مثل دانشكده شاهد و دانشكده يزد كه معتقدند بايد اصول را آموزش داد و دانشجو زماني كه فارغ التحصيل شد، در هر جا خواست مي تواند كار كند، ولي بايد اصولي مانند اصول رنگ شناسي و تركيب و امثال آن را بشناسد و ياد بگيرد. برخي دانشكده هاي ديگر مثل دانشگاه آزاد اسلامي به اين مسئله اهميت نمي دهد. البته استاداني در اين دانشگاه هستند كه خيلي به اصول اهميت مي دهند، ولي مدرساني هم وجود دارند كه اصلاً اعتقادي در اين زمينه ها ندارند.
علاوه بر اين، يك جريان غيرمدرسه اي نيز وجود دارد كه در نتيجه نمايشگاههايي مثل دو سالانه نگارگري، به تدريج نسل جوان اين كشور حتي آنها كه مقطع كارشناسي ارشد را گذرانده بودند، به فكر افتادند كه به نگارگري ايران هويت دهند. يعني به شيوه هاي كهن ايراني روي آورند و در اين زمينه كار كنند. اين حركت خوبي است، اما اشتباهي در اينجا وجود دارد كه مربوط به استادان سنت گراي اين رشته است. مانند آقاي مطيع كه معتقد است هر اثري كه غير از مكتب هرات باشد، غلط است و خودش به تمامي از كارهاي مكتب هرات تقليد مي كند. اين درست نيست. جامعه امروز تغيير كرده است. مي توان به آن شيوه كار كرد، اما بايد با نيازها و مقتضيات اين زمان ارتباط داشت. در اينجاست كه هنرمند بايد ابتكار و خلاقيت به خرج دهد.
جريان ديگري كه وجود دارد، مربوط به استادان گذشته است كه هنر معاصر آمريكا و جريانهايي كه مانند كانسپتچوال از سمت غرب مي آيند را قبول ندارند. سال پيش نمايشگاهي در فرانسه به نام فراژيليسم (شكننده) برگزار شد. كسي كه اين نمايشگاه را برگزار كرد، اظهار داشت كه «چون كانسپتچواليسم، مفهوم خود را از دست داده و ديگر اعتباري ندارد، نمي خواهم با چوب اين نمايشگاهي كه ترتيب داده ام، رانده شوم. به همين دليل اصطلاح فراژيليسم را برايش مطرح كردم و فكر مي كنم بنابه دلايلي، اين جرياني باشد كه بتواند جاي كانسپتچوال را بگيرد. در مورد ميني ماليسم نيز همينطور. ميني ماليسم به اين مفهوم كه از حداقل فضا، شكل، خط و عناصر در اثر هنري استفاده مي كند. (البته اين دومين اصطلاح در اين زمينه است. يك اصطلاح ديگر نيز پس از جنگ در مورد ميني ماليسم بوجود آمد كه منظورش ساختن آثار كوچك بود.) ميني ماليسم هم از كانسپتچوال زاده شده است. ولي معتقد است كه هنرمند بايد دركي از فضا و عناصر هنري داشته باشد؛ دركي غير از درك ديگران. يعني اگر بخواهيم دركي غير از ادراك ديگران در هنر داشته باشيم، بايد انديشه اي فراتر از ديگران داشته باشيم. درك متكي بر انديشه است و اگر انديشه اي نباشد، نيازي به درك نيست.
اما امروز منتقداني مانند ژان لوك شاليمو استاد دانشگاه سوربن هستند كه عاقبت به اين نتيجه رسيده اند كه بالاخره بايد در اثر هنري، زيبايي وجود داشته باشد، گرچه قبلاً زيبايي را با اهميت نمي دانستند و معتقد بودند كه اثر هنري بايد نو باشد و كسي ديگر پيش از آن انجام نداده باشد. معيار زيبايي يعني خوشايند چشم مردم باشد. حال وقتي به حداقل زيبايي رسيديم، مي بينيم كه هفتاد درصد جريان هنري امروز ما عاري از زيبايي است؛ به هر مفهومي كه بخواهيد فكر كنيد.
|
|
دو نمايشگاه هنر كانسپتچوال نيز كه در موزه هنرهاي معاصر برگزار شد، هيچ يك داراي زيبايي نبودند. اين طرز تفكر كه بايد جهاني فكر كنيم و منطقه اي عمل كنيم، اصلاً خلاف تفكر اسلام و تفكر ايراني است. چون ملتي كه ده هزار سال در برابر بت سر خم نكرده و خداي واحد را پرستيده، نمي تواند جهاني عمل كند. ملتي كه معتقد است آيين اش كامل ترين اديان الهي است، نمي تواند به معتقدات مسيحيت امروز اروپا عمل كند. ما اگر بخواهيم جهاني فكر كنيم، بايد عملاً فاتحه هنر ايراني را بخوانيم. به اعتقاد بسياري از كساني كه متخصص هنر ايراني اند، پنج هزار سال است كه هنر ايراني بر هنر دنيا اثر گذاشته است.«گريشمن» در كتاب «پارت و ساساني»، نفوذ هنر ايران بويژه در دوره ساساني را آن قدر زياد مي داند كه مي گويد هنر ايران از مرزهاي درياي چين تا مرزهاي اقيانوس اطلس نفوذ كرده است.
«پوپ» نيز گفته است كه ما در هنر تمام كشورهاي اسلامي، ضرب انگشتان ايرانيان را پيدا مي كنيم. دهها مورد ديگر در اين زمينه وجود دارند كه از تأثيرات ايران گفته اند. آيا سزاوار است مردمي كه چنين هنري دارند، هنر غرب را به مملكت خود بياورند.
* پس آيا هنرمند ايراني به طور غريزي به خلق اثر مي پردازد يا بايد عاقلانه روش خاصي را در كار خود انتخاب كند؟
- عقلانيت در هنر وجود ندارد. در واقع كار عقل حساب كردن است و هنر با دل، سروكار دارد. هنر و هنرمند شدن يك فضل و يك برتري است كه خداوند به عده اي مي بخشد. گاهي خداوند به كسي فضل دانش مي دهد و به ديگري فضل هنر. گاهي هيچ كدام را به انسان نمي بخشد. پس ممكن است بسياري افراد، فضل هنر را داشته باشند، اما امكان پرورش دادن آن را پيدا نكردند. در مدارس هنري اين استعداد پرورش داده مي شود. معلم مانند باغبان است و دانه اي را كه كاشته شده، بايد به موقع آب دهد تا به يك درخت بارور تبديل شود. ولي اين استعداد بايد در دانه باشد. بنابراين كسي كه اين فضل را داشته باشد، به طور غريزي هم مي تواند كار كند. ما كساني را داشته ايم كه توانسته اند به شكل غريزي كار كنند؛ مثل مرحوم زنگنه و يا توكل اسماعيلي (مش اسماعيل). اين فضل و استعداد، احتياج به احساس دارد. يعني محرك اصلي اش احساس است. بسياري معتقد بودند كه هنرمند از نظر فهم و درك از جامعه خود جلوتر است. من اين را قبلاً هم گفته ام. به نظر ارسطو يك هنرمند صد سال و از نظر پيكاسو، هنرمند دويست سال از جامعه خود جلوتر است. كسي كه از جامعه جلوتر است، يعني خداوند يك برتري و فضل به او داده است. خداوند فضل را در قرآن به معاني مختلف به كار برده و در قرآن مي فرمايد: من مردان را قائم به زنان قرار دادم، چون خواستم برخي را بر برخي ديگر برتري دهم. سپس مي گويد كه اين برتري براي چيست. چون مرد است كه بايد خانه را اداره كند و مخارج را بر عهده گيرد. ولي برتري فقط همين نوع نيست. دانشمند شدن هم يك نوع برتري است. خيلي برتري هاي ديگر هم وجود دارند. اما برتري هنر با همه اينها متفاوت است. برتري هنر آن قدر متفاوت است كه يك يوناني معتقد به خدايان مختلف و يك عالم شيعي (هر دو) مي گويند كه هنرمند از جامعه جلوتر است. در دنيا، نمونه هاي مختلفي وجود دارند كه داراي فضل هنري اند.
«دوانيه روسو» يك كارمند گمرك بود كه اصلاً مدرسه هنري نديده بود، ولي به هنر علاقه داشت. زمان بازنشستگي او، همزمان با اوج شهرت امپرسيونيستها بود. او شروع به نقاشي با شيوه خود كرد و كارهاي بزرگش موزه هاي دنيا را پر كردند.
بنابراين كساني هستند كه استعداد هنري دارند، ولي استعدادشان تربيت نشده، ولي آنچه را كه از درون شان نشأت مي گيرد مي سازند. اينها افرادي اند كه با نظريات شخصي برخي استادان و برخي جريانها آلوده نشده اند و اين خيلي مهم است. بسياري از استادان ما امروز، نوچه پروري و عقايدشان را بر دانشجو تحميل مي كنند. كسي كه با استعداد خود كار مي كند و استاد نديده است، حداقل از اين بلايا در امان است.
* هنرمند آوانگارد يا پيشرو از نظر شما چه كسي است؟
- مسئله پيشگام بودن، مسئله اي است كه غربي ها خيلي به آن معتقدند. چون اين اصطلاح در غرب بوجود آمده و ما هم آن را ترجمه كرده ايم.
هنرمندي را پيشگام مي گفتند كه در درك زمان خود نمي گنجيد. سالها بعد به تدريج متوجه شدند كه اينها چه كردند و چرا براي ديگران، الگو هستند؛ مانند سزان، گوگن و وانگوگ كه اگر اين افراد ظهور نمي كردند، جريان هايي مثل فوويسم، كوبيسم و آبستره بوجود نمي آمد. يا كاندينسكي كه بنيانگذار هنر تجريدي (آبستره) است. اين افراد آوانگارد هستند.
به اعتقاد من، از آنجا كه هنرمند در جامعه خود فراتر از ديگران قرار دارد، پيشگام است، اما به شرط اين كه در مسير معيارهاي جامعه و رشد دادن به جامعه عمل كند، نه در هر مسير ديگر. در اين صورت به دليل برتري فهم و دركي كه دارد، پيشگام است. به نظر بسياري از جمله كاندينسكي، هنرمند به زنبور عسل شباهت دارد. يعني بر روي گلهاي مختلف جامعه كه هر كدام جلوه هاي فرهنگي جامعه اند، مي نشيند؛ مانند سنتها، فرهنگ، پشتوانه ها و آنچه كه در جامعه جريان دارد.
معيارهاي جامعه شناختي چيزهايي هستند كه هنرمند از آنها تغذيه مي كند ولي عسلي كه مي دهد، بايد به گونه اي باشد كه بتواند جامعه را فراتر از آن چيزي كه هست، ببرد. به طور كلي پيشگام در رشته خودش، كسي است كه قابل درك همعصران خود نباشد و در آينده درك شود و مورد تجليل قرار گيرد.
* آيا مي توانيم ادعا كنيم هنرمند آوانگارد يا به تعبير شما پيشگام در ايران وجود دارد؟
- اكنون ما در ايران پيشگام نداريم. چون همان طور كه گفتم هنر ما يك مسير تقليد از غرب را دارد. هنرمندان ما براي پيشگام شدن بايد تقليد را كنار بگذارند، نقاط قوت غرب را بگيرند و نقاط ضعف آن را دور بريزند و به روش خود استحاله كنند. هنرمنداني هم كه مي خواهند در زمينه سنتي كار كنند، نقاط قوت زيبايي شناختي ايراني را بگيرند و متناسب با نياز امروز به كار بپردازند. اين چيزي است كه در اروپا خيلي مورد استفاده قرار مي گيرد. اغلب جريان هاي بزرگ اروپايي، در جريانهاي ديگر هنر دنيا كار كردند. مثلاً در قرن هيجدهم هنرمندان فرانسوي كه جريان «روكوكو» را در بطن «باروك» ايجاد كردند، تأثيرات چيني را گرفتند، ولي به شيوه فرانسوي از آن بهره بردند. بنابراين جريان جديدي ايجاد شد كه كاملاً اروپايي است، اما انسان احساس مي كند داراي تازگي هايي است. اين خلاقيت است. هنر امروز و هنر مدرن ما، اگر بتواند خود را از قيد غرب نجات دهد و خودش شكارگر ويژگي ها، خلاقيت ها و ابداعات باشد، مي تواند پيشرفت كند.
* بازشناسي دوران پيشرفت هنري ايران به چه زماني مربوط مي شود؟
- در هنر ايران، دوره هايي وجود دارد ك آن را برتر نشان مي دهد. در زمان قاجاريه، كلاژ در نقاشي ايران به كار رفته است. منتها در آن زمان دست هايي بودند كه تا متوجه اين جريان شدند، به هنرمندان ايراني بورس دادند و آنها را به خارج از كشور فرستادند و گفتند اگر مي خواهي از فرصت استفاده كني، بايد نقاشي كلاسيك اروپا را كپي كني و به داخل ايران بياوري. كمال الملك يكي از اين افراد بود كه به نظر من، خائن ترين افراد به جريان هنري ايران بود. چون هنر ايران داشت اوجي مي گرفت كه او در نطفه خفه اش كرد. كمال الملك از آثار دوران كلاسيك ايتاليا دهها كپي كرد، در حالي كه امپرسيونيسم و فوويسم در اوج خود بودند، هيچ كدام از جريانهاي هنري رايج در اروپا را مطالعه نكرد و فقط به كپي كردن كلاسيك قرن پانزدهم اروپا پرداخت و آن را به ايران آ ورد و به شيوه خود آموزش داد. البته برخي شاگردانش مانند مرحوم حيدريان شخصيت شان عوض نشد. يعني آموزشهاي اصولي را از استادش گرفت، ولي در مسير او قدم بر نداشت و هميشه ايراني ماند. ولي همه اين گونه نبودند.
* آيا تأثيري تعالي بخش بين گستردگي آثار هنري و زمينه بروز خلاقيت در هنرمندان وجود دارد. مثلاً در ايران با افزايش كمي نگارخانه ها و مراكز عالي آموزش هنري مي توان انتظار رشد هنري در جامعه را داشت؟
- امروزه هنر مدرن و معاصر ايران از نظر كيفيت بسيار ضعيف است. متأسفانه در اكثر كارهاي نسل جوان، كيفيت قابل ملاحظه اي ديده نمي شود. دليل اين مسئله ، تعداد بالاي فارغ التحصيلان رشته نقاشي و وجود برخي استادان كم تجربه است. اين گسترش، كيفيت را پايين مي آورد. از طرف ديگر، وزارت علوم شرايطي براي آموزش تعيين مي كند و بخشنامه هايي صادر مي كند كه غيرقابل اجراست، چون خودش امكانات آن را فراهم نمي كند. وقتي وزارت علوم مي گويد حتي در تهران، مدرس هنر بايد دكترا داشته باشد، بايد اين امكان را فراهم كند تا حداقل ده نفر در سال فارغ التحصيل دكترا داشته باشيم. ما هنوز از هيچ دانشگاهي، فارغ التحصيل دكترا در رشته هنر نداريم. به خارج از كشور هم كسي فرستاده نمي شود مگر كساني كه كارشان فقط جنبه سياسي داشته و به دانشگاههايي رفته اند كه فقط از جنبه سياسي به خارجي ها دكترا مي دادند.
ما از نظر آموزش دانشگاهي نيز از جمله عقب افتاده ترين كشورهاي دنيا هستيم. بخصوص وضع برنامه هاي درسي كه يك برنامه قالبي از سي سال پيش تعيين شده است و اصلاً توجهي ندارند كه دنيا لحظه به لحظه در حال تغيير و پيشرفت است. تنها در زمينه علمي، برخي استاداني كار مي كنند كه واقعاً دلشان براي علم مي سوزد و كوشش هايي را به دنبال تحقيقات غربيها انجام مي دهند. در قلمرو هنر، اگر دانشكده هنرهاي زيبا پيش از انقلاب در زمره ده دانشكده خوب دنيا بود، اكنون در رتبه پنجاهم قرار دارد.
اگر در هر بخشي فرض كنيم انقلابي صورت گرفته در بخش هنر، نه تنها اتفاقي نيفتاده، بلكه پس رفت هم داشته ايم. البته اگر مسئولان برنامه ريزي درستي در اين زمينه پيش بيني كنند و از آموزش قالبي بيرون بيايند، مي توان اين مشكل را حل كرد. در واقع اگر نيازهاي يك ملت پيشرفته مثل ملت ايران را در نظر بگيريد اين مسئله حل مي شود، چون نيازهاي ما هميشه در دنيا پيشرو بوده و غير از نيازهاي غرب و شرق است.