جمعه ۹۲ آبان۱۳۸۲
سال يازدهم - شماره ۳۲۱۱
ادبيات
Friday.htm

هواي آزاد
005152.jpg
كيوان باژن
همه چيز از وقتي شروع شد كه احساس كردم دارم بزرگ و بزرگ تر مي شوم و ديگرنمي توانم به راحتي دور خودم بچرخم.
بيشتر اوقات مجبور بودم تمام روز بي حركت بمانم و به وسايلي كه توي اتاق بودند، خيره شوم. اوايل چندان مهم نبود. مي توانستم تحملش كنم. خوب مي دانستم كه بيشتر اوقات خيلي راحت مي شود به هر چيزي عادت كرد و بي اعتنا از كنار آن گذشت!
زندگيم آرام و يكنواخت بود. هر صبح از خواب بيدار مي شدم و غذايم را كه صاحبم در آب مي ريخت، مي خوردم. بعد بازي مي كردم و دور خودم مي چرخيدم و يا خودم را بانگاه كردن به گل هاي قالي كف اتاق، مشغول مي كردم تا اين كه شب مي شد و مي خوابيدم!
صبح ها كه صاحبم مي آمد و غذايم را مي داد، چند لحظه اي نگاهم مي كرد و من هميشه حس مي كردم انگار كيف هم مي كند و ... مي  رفت. من به فكرم هم نمي رسيد كه حتي يك لحظه بدون او بتوانم به زندگيم ادامه دهم. او همه چيزم بود و من به او نياز داشتم. نيازي كه هيچ چيز ديگر نمي توانست جايش را بگيرد. اگر او نبود، بي غذا مي ماندم و از گرسنگي تلف مي شدم. روزها مي گذشتند و من بزرگ  و بزرگ تر مي شدم. به زعمم، هيچ كم و كسري نداشتم. هيچ به ياد نمي آورم كه گرسنگي كشيده باشم يا اين كه آب تنگ، حداقل هفته اي يك بار عوض نشده باشد...
تازگي ها صاحبم توپ كوچك و زيبايي هم برايم خريده بود تا بتوانم با آن بازي كنم، مبادا حوصله ام سر برود. از توپ، خيلي خوشم مي آمد. مي توانستم به اين طرف و آن طرف قلش بدهم و با شنيدن خنده هايش سرگرم شوم. آخر، توپ را طوري ساخته بودند كه با هر فشاري ، صدايي شبيه قهقهه مي داد.
سرگرم شده بودم، اما از آنجا كه به ناچار رشد مي كردم، در نتيجه زندگي در تنگ، روز به روز برايم سخت تر و مشكل تر  مي شد. كم كم كار به جايي رسيدكه ديدم فقط سرم در تنگ جا مي گيرد و دمم بيرون مي ماند. ديگر تنها قادر بودم كمي سرم را بچرخانم و به گل هاي قالي خيره شوم و درباره اش فكر كنم. بعد فكر كردم اين وضع چقدر مي تواند دوام داشته باشد؟ ديدم دارم مثل يك تكه چوب خشك مي شوم. ديگر حتي قادر نبودم توپم را قل بدهم و با آن بازي كنم. توپ هم ديگر بي مصرف شده بود!
اينجا بود كه صاحبم مجبور شد برخلاف ميلش، جايم را عوض كند و به اين ترتيب، به خيال خودش، جلو اعتراض احتمالي ام را بگيرد!
يك روز من را برداشت و برد و انداخت در حوض كوچك وسط حياط!
اين تغيير، برايم ناگهاني و غير قابل تصور بود... من تا آن روز اين همه آب، يك جا نديده بودم. از همان وقتي كه صاحبم من را در حوض انداخت، مدتي همين طور هاج  و واج به اطراف خيره شدم. فكرش را هم نمي كردم به جز آن تُنگ تَنگ كه سال ها در  آن زندگي كرده بودم، جاي بزرگ تري هم وجود داشته باشد. چند روزي نمي دانستم چه كار بكنم. خودم را گم كرده بودم. جاي جديدم، هيچ قابل قياس با آن تنگ نبود.
حالا مي توانستم هر طور كه دلم مي خواست شنا كنم، شيرجه بروم و پشتك بزنم و حتي به آوازهاي پرنده هاي بالا سرم گوش بدهم! مدتي از اين همه آب و زيبايي لذت مي بردم. شرايطي به وجود آمده بود كه هيچ تصورش را نمي كردم. فكر مي كردم صاحبم با اين كار، بزرگ ترين موهبت ها را در حقم روا داشته است.
گاه سرم ر ا از آب بيرون مي آوردم و به دور و برم كه پر از زيبايي و طراوت بود، نگاه مي كردم وغرق در شگفتي مي شدم، حياط وسيع، گل ها و درخت ها سنگفرش هاي زمين، همه و همه به وجدم مي آوردند. اين همه چيزهاي عجيب و غريب، كم كم حس كنجكاويم را تحريك مي كردند. مي ديدم دوست دارم بروم و آنها را از نزديك ببينم و لمس كنم. روي سنگفرش ها راه بروم و از عطر  گل هاي باغچه سيراب شوم. بعد حس مي كردم انگار وسط باغچه ام، با گل ها صحبت مي كنم و مي خندم و آنها مدام خوش آمدگويي مي كنند.
اما ته دلم مي ترسيدم. البته نه ترس بيرون از حوض... نه، كافي بود تصميم مي گرفتم. آن وقت همه چيز تمام مي شد. ترس من، ترسي بود كه با آن بار آمده بودم. من به زندگي آرام و بي دردسر، عادت كرده بودم و جراتش را نداشتم بي گدار به آب بزنم يا به چيزي جز صاحبم و هر چيزي كه او نمي خواست، فكر كنم! خوب ياد گرفته بودم كنجكاوي بيش از حد، خطرناك است و گاه حتي به قيمت از دست دادن همه چيز تمام مي شود.
آن وقت بود كه تصميم گرفتم خودم را از اين شيفتگي رهايي بخشم. به ته حوض رفتم و گوشه اي كز كردم. چشم هايم را بستم تا چيزي نبينم. اما اين هم ديري نپاييد؛ ديدم نمي توانم ميلي را كه با ديدن آن همه زيبايي و شنيدن نغمه هاي دلنشين پرنده ها، در درونم به وجود آمده بود، خاموش كنم. همه اينها، آرامش زندگي گذشته ام را بر هم زده و بر سر دوراهي، قرارم داده بودند. روزها مي آمدند و مي رفتند و كنجكاوي من روز به روز براي ديدن آنچه پيرامونم بود، بيشتر مي شد. كم كم صاحبم هم متوجه اين بي قراري شد و ترسيد و به فكر چاره افتاد!
يك روز، تور سيمي محكمي آورد و روي حوض گذاشت. بعد نفس راحتي كشيد و رفت.
من اول نفهميدم چه اتفاقي افتاد. اما وقتي ديدم كه ديگر نمي توانم سرم را بلند كنم يا همانند گذشته شيرجه بروم و از آنجا تا دوردست ترين نقاط را ببينم، غمگين شدم.
من زنداني شده  بودم!
ديگر تنها مي توانستم از پشت تور سيمي، آسمان را ببينم. گاه كبوترهاي سفيدي را مي ديدم كه آزاد و رها بالاي سرم پرواز مي كنند، اوج مي گيرند و به قلب آسمان آبي و صاف مي تازند. آن وقت بيشتر به اين وضعي كه صاحبم به زور به من تحميل كرده بود، پي مي بردم. اما اين محدوديت، نه تنها من را از تصميمم باز نداشت، بلكه شعله اي را كه در درونم ايجاد شده بود، روز به روز بيشتر مي كرد و به اشتياقم براي ديدن آنچه در اطرافم بود، مي افزود. گويي ديگر جزيي از اين اشتياق شده بودم. مي ديدم ديگر نمي توانم مثل گذشته، بي اعتنا به زندگيم ادامه دهم و از آن لذت ببرم. انگار آرامش را از من گرفته بودند.
گاه به خودم مي گفتم: «راستي آن دورها چطور زندگي مي كنند... اي كاش مي توانستم يك بار هم كه شده آنجاها را ببينم... فقط يك بار!»
كم كم داشتم نسبت به صاحبم هم بي اعتماد
مي  شدم. كم و بيش برايم مسلم شده بود كه او از چيزي بيمناك است!
مدتي بعد واقعه اي كارم را از اين هم بدتر كرد.
يك روز صبح كه داشتم با تور ور مي رفتم تا شايد بتوانم كمي جابه جايش كنم، صاحبم من را ديد و عصباني شد. اين بار فكر ديگري كرد. تور سيمي را برداشت و به جايش پارچه  سياهي روي حوض كشيد.
از آنچه مي ترسيدم، به سرم آمده بود. زندگيم دستخوش تحولاتي شده بود كه نمي دانستم به كجا مي انجامد.
با خود  گفتم: «هميشه به محض اين كه بيشتر مي فهمي، بيشتر هم رنج مي بري!»
ديگر در تاريكي مانده بودم و ديگر قادر نبودم كاري انجام دهم. مجبور شدم گوشه اي كز كنم و دم برنياورم. از آن به بعد بود كه همه چيز به صورت رويا به سراغم آمد... تنها دلخوشي ام اين شد كه روي ابرخيال سوار شوم و خودم را از اين تاريكي و وحشت نجات دهم.
... تا اين كه ديدم، ديگر نمي توانم به اين وضع ادامه دهم. مي توانستم؟
صاحبم با اين كار خيلي چيزها را از من گرفته بود! آن وقت بود كه تصميم گرفتم هرطور شده به اين وضع خاتمه دهم. ديدم براي اين كار، اول بايد پارچه را سوراخ كنم و كردم.
يك روز آماده شدم؛ پريدم و پارچه سياه را به دهان گرفتم و با هر چه زور داشتم، كشيدم. محكم بود. با اين حال دست برنداشتم. ساعت ها بي آن كه به عاقبت كار فكر كنم، با پارچه ور رفتم. دهانم از خون پر شد، تا بالاخره موفق شدم.
نور كمرنگي به داخل حوض دويد. بعد توانستم شاخه و برگ درخت هاي بالاي سرم را ببينم و خوشحال شدم. ديدم آسمان صاف و آبي است و ديدم كه چقدر زيباست و بي قرار شدم!
آنقدر در تاريكي مانده بودم كه ديگر روشنايي روز را فراموش كرده بودم! بعد كم كم خودم را از لاي سوراخ پارچه كشيدم بالا و از حوض بيرون آمدم. لحظه اي به اطراف خيره شدم. ديدم همه چيز زيبا و دوست داشتني است. بعد جلوتر رفتم و بي اختيار خودم را به نور سپردم.
نمي دانم چقدر گذشت كه صاحبم آمد. وقتي ديد پارچه سياه سوراخ شده، عصباني به جست وجو پرداخت تا من را كنار حوض ديد. البته نه من را، شايد جسد نيمه جانم را كه داشت آخرين نفس هايش را مي كشيد. من كه داشتم لذت مي بردم، نمي بردم؟
چشم هايم بودند كه داشتند آسمان را مي كاويدند. هواي آزاد، خوب من را خفه كرده بود!

ادبيات داستاني در كتاب هاي درسي
005154.jpg
متاسفانه تكاپويي جدي، سامان يافته و هوشيارانه براي ترجمه ادبيات ايران در سطح جهاني وجود ندارد، بسياري از آثار قابل عرضه در نيم قرن اخير، خلق شده است كه اهتمامي در ترجمه آنها ديده نمي شود و نوعي جانبداري هاي خاص، در اين زمينه حاكم است.
«دكتر محمد رضا سنگري» نويسنده و منتقد ادبيات در گفت و گو با خبرنگار ادبي «مهر» با بيان اين مطلب گفت: شعر امروز نيز به نوعي اشرافيت محفلي تن داده است و زبان فاخر شعري نتوانسته است جايگاه خاصي در محاورات و عواطف مردمي پيدا كند.
مدير گروه زبان و ادبيات فارسي سازمان پژوهش و برنامه  ريزي وزارت آموزش و پرورش افزود: موج زدگي و خود گم كردگي نسل جوان ادبيات امروز نيز از آفت هاي ديگري است كه با آن مواجه هستيم، اينان بدون درك واقعيت هاي فرهنگي، زباني، تاريخي و باورهاي ريشه دار مردمي، از آن سو چيزي را مي آورند و كپي مي كنند كه در اين سو، هيچ خريداري ندارد.
اين استاد دانشگاه با تاكيد بر اين كه نوعي افول در شعر و ادبيات معاصر ما احساس مي شود، خاطرنشان كرد: نمي خواهم به شيوه هاي مرسوم، زمانه را متهم كنم يا بي حوصلگي اين نسل را و احياناً رسانه هاي ديگر را كه به شعر تنه زده اند، هر چند ناديده گرفتن اين عوامل نيز به نوعي، انكار واقعيت محسوب خواهد شد.
اين نويسنده و منتقد ادبيات معاصر با يادآوري تحولات انجام شده در كتاب هاي درسي دانش آموزان افزود: در هيچ دوره اي از دوره هاي پيش و پس از انقلاب، تا اين اندازه به ادبيات توجه نشده است، توفيق ديگر كتاب هاي درسي، طرح ادبيات معاصر جهان است، اگر چه متاسفانه هنوز دو واحد درسي در دانشگاه ها به اين موضوع مهم اختصاص نيافته است و فارغ التحصيلان دانشگاه هاي ايران در رشته ادبيات، حتي در سطح دكترا نيز در باب ادبيات جهاني اطلاعاتي كسب نمي كنند، چندي پيش در نشستي رسمي گفتم كه فاصله ميان كتاب فروشي هاي خيابان انقلاب و دانشگاه تهران، يك قرن است! هر چند شايد در عالم ظاهر، كمتر از صدمتر هم باشد... و اين حقيقت تلخ و ناگوار، زنگ خطري جدي براي فرهنگ و ادبيات ماست كه بايد براي آن چاره اي اساسي انديشيد.
مدير گروه زبان و ادبيات فارسي وزارت آموزش و پرورش با انتقاد از كساني كه كتاب هاي درسي را به دوري از ادبيات معاصر و يا نگاه گزينشي به چهره هاي ادبي متهم مي كنند، گفت: در كنار شاعران و نويسندگان معاصر، چهره هاي ادبي دانشگاهي نيز به كتاب هاي درسي راه يافته اند كه مي توان به دكتر عبدالحسين زرين كوب، دكتر محمد علي اسلامي ندوشن، دكتر باستاني پاريزي، دكتر شفيعي كدكني، دكتر غلامحسين يوسفي و در كنار اين بزرگان،  آثار كساني چون علي معلم، سيد مهدي شجاعي، شهيد سيد مرتضي آويني، دكتر چمران و... نيز مطرح شده است.
دكتر محمد رضا سنگري، آغاز تحول و دگرگوني در كتاب هاي درسي را از سال ۱۳۷۴ خواند و يادآور شد: اين كتاب ها به صورت گسترده و چشمگير به ادبيات معاصر پرداخته اند، به گونه اي كه بارها سنت گرايان صريحاً به ما معترض شده اند كه چرا كتاب هاي درسي، فقط به ادبيات معاصر اختصاص يافته است! بنابراين، به اعتقاد من، منتقدان، از تحولات به وجود آمده در كتاب هاي درسي بي اطلاعند!
اين استاد دانشگاه افزود: از آثار شاعراني مثل نيما، اخوان ثالث، سهراب، هوشنگ ابتهاج، دكتر طاهره صفارزاده، موسي گرمارودي و فريدون مشيري نيز استفاده شده است و اين رويكرد بي طرفانه به چهره هاي جوان تر بعد از انقلاب نيز تعميم يافته است كه مي توان به كساني چون قيصر امين پور، حسن حسيني، زكريا اخلاقي، عبدالملكيان، فاطمه راكعي، سهيل محمودي، سلمان هراتي، ساعد باقري، نصرا... مرداني، وحيد اميري، حميد هنرجو و مصطفي علي پور در كتاب هاي درسي مطرح شده اند.
وي با تاكيد بر اين كه كوشش  علمي، تنها شعر را در برنگرفته و حوزه ادبيات داستاني نيز مدنظر بوده است، خاطرنشان كرد: صادق هدايت، جمال ميرصادقي، بزرگ علوي، سيمين دانشور، صادق چوبك، جلال آل احمد و محمود دولت آبادي نيز در كتاب هاي درسي حضوري محسوس دارند.
دكتر سنگري با اشاره به محدوديت هاي  خاص كتاب هاي درسي كه اسناد رسمي آموزشي كشور است و حساسيت هاي سياسي و اجتماعي در گزينش آثار و نام افراد وجود دارد، گفت: با اين حال، تلاش كرديم نمونه هاي موفق ادبيات خود را در كتاب هاي درسي بگنجانيم.
«يادهاي سبز»، «گلبرگ ها، نكته هاي بديع و حكمت آميز»، «ادبيات معاصر»، «چهار دفتر شعر مستقل» و ۳۰ عنوان كتاب درسي در دوره هاي ابتدايي، دبيرستان و تربيت معلم از جمله آثار مكتوب محمدرضا سنگري است.

بازار نشر
كتاب در هفته اي كه گذشت
هفته گذشته ۷۵۸عنوان كتاب در موضوع هاي مختلف منتشر شده است.
به گزارش روابط عمومي خانه كتاب، اين كتاب ها در شمارگان سه ميليون و ۶۵۷ هزار و۳۲۰ نسخه منتشر شد كه شمارگان متوسط هر عنوان چهار هزار و ۸۲۵ نسخه بوده است.
از مجموع كتاب هاي منتشر شده، ۳۳۸ عنوان برابر با ۴۵ درصد چاپ نخست و ۴۲۰ عنوان كتاب چاپ مجدد، ۶۰۰ عنوان برابر با ۷۹ درصد تاليف و ۱۵۸ عنوان ترجمه بوده است.
در اين مدت بيشترين كتاب ها با ۱۴۸ عنوان با موضوع ادبيات منتشر شده و پس از آن به ترتيب موضوع هاي دين با ۱۴۰ عنوان، علوم عملي با ۹۳ عنوان، علوم اجتماعي با ۹۱ عنوان علوم طبيعي و رياضيات با ۸۷ عنوان، زبان با ۷۵ عنوان، كليات با ۳۷ عنوان، تاريخ، جغرافيا و هنر هر كدام با ۳۰ عنوان و فلسفه با ۲۷ عنوان قرار گرفته اند.
بر اساس اين گزارش، ۱۲۹ عنوان كتاب براي كودكان و نوجوانان و ۱۰۸ عنوان كتاب كمك درسي و آموزشي منتشر شده است.
بيشترين چاپ كتاب در اين هفته در تهران از انتشارات «قدياني» با انتشار ۳۰ عنوان و در شهرستان ها، انتشارات «دانشگاه فردوسي» از مشهد با انتشار هشت عنوان بوده است.
كتاب «راه سبز: احكام ويژه دختران دوره دبيرستان» از انتشارات «آدينه» در يك صد هزار نسخه منتشر شده كه بيشترين شمارگان را داشت.

داستان نويس فيلمساز
كرايتون هرچند كه در حيطه فيلمسازي آن چنان كه بايد موفق نبوده است اما در زمينه نويسندگي كتاب هاي پرفروش، فرد يگانه و بي همتايي در جهان به شمار مي رود.
وي در سال ۱۹۴۲ در شيكاگو متولد شد و بعد از اتمام دوره دبيرستان، تحصيل در رشته انگليسي دانشگاه هاروارد و طي دوران دانشجويي رمان نويسي را آغاز كرد.
اولين داستاني كه منتشر كرد، يك مورد نياز نام داشت كه در سال ۱۹۶۸ منتشر شد و موفق به دريافت جايزه ادگارآلن پو شد.
سال ۱۹۷۲ كمپاني متروگلدوين ماير فيلمي با عنوان رفتار كايري مبتني بر همين داستان ارايه كرد.
اولين آشنايي كرايتون با عالم فيلمسازي وقتي بود كه او به استوديوي يونيورسال رفت تا از نزديك ببيند يك فيلم چگونه ساخته مي شود.
راهنماي او در اين ديدار استيون اسپيلبرگ جوان بود. كرايتون در سال ۱۹۷۵ بعد از نگارش دو، سه فيلمنامه مستقيماً نخستين فيلم خود، موسوم به دنياي غرب را كارگرداني كرد.
موفقيت هاي تجاري اين فيلم باعث شد تا سه سال بعد دنباله اي موسوم به دنياي آينده ساخته شود.
كرايتون پس از اين تجربه موفق در عالم فيلمسازي سال ۱۹۷۸ فيلم اغما را براساس فيلمنامه اي از خودش كارگرداني كرد و سال ۱۹۷۹ نخستين سرقت بزرگ قطار را هم براساس فيلمنامه اي مبتني بر داستاني از خودش ساخت. كرايتون با يك پس زمينه مناسب در حيطه فيلمسازي سال ۱۹۸۱ لوكر را كارگرداني كرد. اين فيلم درباره مجموعه قتل هايي است كه توسط يك قاتل مجموعه اي انجام گرفته است.
فيلم بعدي كرايتون افسار گسيخته نيز يك كار هيجان انگيز ـ افسانه علمي ـ درباره پليسي است كه وظيفه اش منهدم ساختن آدم آهني هايي است كه از كنترل خارج شده اند.
از آخرين فيلم هاي كرايتون مي توان به مدرك عيني اشاره كرد كه به سال ۱۹۸۸ ساخته شد. اين فيلم را بايد يك كار متفاوت در پيشينه حرفه اي وي به حساب آورد؛ چرا كه براي نخستين بار از مايه هاي فانتزيك و افسانه علمي در آن خبري نيست.
هفته گذشته مصادف با سالروز تولد مايكل كرايتون بود.

جشنواره پژوهش هاي ادبي
نخستين جشنواره پژوهش هاي ادبي و هنري كودك و نوجوان آذر ماه امسال در تهران برگزار مي شود.
به گزارش روابط عمومي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، هدف از برپايي اين جشنواره تشويق محققان به پژوهش در حوزه ادبيات و هنر كودكان و نوجوانان در جهت رشد و اعتلاي روند پژوهش و تحقيق در كشور بر شمره شده است.
دبيرخانه اين جشنواره در مركز آفرينش هاي فرهنگي و هنري كانون از محققان و علاقه مندان به شركت در اين جشنواره خواسته است، تا دو نسخه از پژوهش ها، پايان نامه هاي دانشگاهي و كتاب هاي پژوهشي منتشر شده يا منتشر نشده خود را در سال هاي ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۱ در گرايش هاي ادبيات و هنر تا ۲۵ آبان ماه به اين دبيرخانه واقع در خيابان حجاب ارسال كنند.
گفتني است آثار ارسال شده به جشنواره پژوهش هاي ادبي و هنري كودك و نوجوان توسط هيات داوران بررسي و در آييني كه آذرماه امسال در تهران برگزار مي شود، از پژوهش هاي برتر با اهدا جوايز نفيسي تقدير خواهد شد.

شهر كتاب
سال ها بايد كه تا...
جشن نامه استاد پرويز شهرياري
به كوشش: دكتر رقيه بهزادي / ناشر: فردوس
استا شهرياري، دانشمند معاصر كشورمان است كه در چندين عرصه درخشيده است. به جرات مي توان گفت كه او در مرحله اي اديب و در مرحله بعد يك رياضي دان است. عشق به فرهنگ ايران و دغدغه هاي متعدد از او فردي چندبعدي ساخته و پرداخته كه كمتر كسي همه آن صفات را داشته و دارد.
نثري شيوا، ساده و استوار و دلنشين دارد. طي ساليان دراز از طريق انتشار مجلاتي چند همچون سخن علمي، آشنايي با رياضيات و چيستا، در گسترش و تقويت زبان و ادب فارسي و نيز دانش رياضي و تاريخ و فلسفه علم كوشيده است و بجاست كه نامش محترم و پايدار بماند. با تلاشي يك تنه، همه سعي و توان خود و نيز نور چشم خود را بر سر اين پژوهش ها نهاده تا بتواند آثار خود را به صورت مطالبي علمي، ادبي و سياسي بر اين پايه نگاه دارد كه اكنون در همه جا قابل اعتبار و اعتناست.بخش هاي مختلف كتاب عبارت است از: بزرگداشت ها، شعر، خاطره، ادبيات، زبان شناسي، رياضيات، علوم و دانش، سياست، ايران و اسلام و بالاخره آلبوم عكس كه شامل دوران كودكي، همراه خانواده، مجالس تقدير از استاد شهرياري و لوح هاي تقدير از اين دانشمند رياضي.

رمان هاي معاصر فارسي
نويسنده: ميمنت مير صادقي / ناشر: نيلوفر
نوشتار حاضر كه در دو جلد جمع آوري گرديده، رمان هاي معاصر فارسي را بررسي كرده است. ترتيب تنظيم مطالب به گونه اي است كه ابتدا اطلاعات لازم از نظر خصوصيات كتاب شناسي و جنبه هاي فني آن درباره هر رمان به دست داده مي شود. سپس شرح و تفسيري از رمان عرضه مي گردد. افزون بر آن، نگارنده با آوردن پيرنگ و فشرده رمان، خواننده را با موضوع داستان آشنا مي كند.
در پايان، قسمت كوتاهي از زمان براي آشنايي با شيوه نگارش نويسنده آورده شده است. رمان هايي كه در مجموعه حاضر به معرفي آنها پرداخته شده عبارتند از: حاجي آقا و بوف كور/ صادق هدايت، مدير مدرسه، نون  والقلم/ جلال آل احمد، چشم هايش/ بزرگ علوي، دختر رعيت، از آن سوي ديوار/ به آذين، شوهر آهوخانم/ علي محمد افغاني، ملكوت/ بهرام صادقي، سنگ صبور، تنگسير/ صادق چوبك، شازده احتجاب، آينه هاي دردار/ هوشنگ گلشيري، سووشون/ سيمين دانشور، اسرار گنج دره جني/ ابراهيم گلستان، همسايه ها، مدار صفردرجه/ احمد محمود، جاي خالي سلوچ، از خم چمبر/ محمود دولت آبادي و بالاخره چند رمان ديگر.

سيماي پهلوي
نويسنده: ژرار دو ويلپه/
ترجمه: مهندس عبدالرحيم ميهن بار
اين كتاب كه به قلم سه روزنامه نگار فرانسوي در سال ۱۹۷۵ نگارش يافته، گزارشي است از زندگي و تاريخچه خاندان پهلوي كه در آن علت سقوط سلسله قاجار، روي كار آمدن خاندان پهلوي و نيز ويژگي هاي رضاخان تا اوج قدرت محمدرضا و خانواده آنها تا سال ۱۳۵۴، بررسي شده است. نويسندگان كتاب، مطلب را از روزگار كودكي رضاخان و گام هاي سخت زندگي او و قزاقي و رسيدن به سلطنت آغاز مي كنند و از زندگي روزمره و ارتباطش با اطرافيان در دوران فرمانروايي سخن مي گويند.در كتاب همچنين درباره نقش و زندگي زنان متعدد خانواده پهلوي مطالبي آورده شده و نيز به زندگي وليعهد ـ محمدرضا ـ از آغاز تولد (۱۲۹۸) و مراحل تحصيلي او در ايران و سوييس و حضورش در دانشكده افسري و ازدواج ها و ناكامي هاي او اشاره گرديده است. نويسندگان در اين كتاب از نقش فردي مرموز به نام ارنست پرون كه از دبيرستان روزاي در سوييس خود را به محمدرضا نزديك كرد و سرانجام رازدار و همه كاره او و عامل ارتباطش با سفارتخانه هاي انگليس و آمريكا گرديده پرده برمي دارد. حيف و ميل اموال و سوءاستفاده هاي مالي خاندان پهلوي، خريد اسلحه، خريدهاي غيرضروري، سركوب مخالفان، فعاليت ساواك، اوضاع اقتصادي و شرحي از زندگي شاه تا سال هاي پاياني، مطالب اصلي بخش هاي بيست و هفتگانه كتاب را تشكيل مي دهند. كتاب با دو پيوست و عكس هايي از شاه و خاندان پهلوي به پايان مي رسد.

زندگي و احوال و اشعار رودكي
نويسنده: استاد سعيد نفيسي/ ناشر: اهورا
سمرقند و بخارا كه مولد و مسكن رودكي بود، همواره در زندگي انباز بوده اند و پيش از اسلام اين دو ناحيه يك ايالت را تشكيل مي داد و قلمرو سغد عبارت از اين دو ناحيه بود، مردم اين خاك همواره در تاريخ ايران به دليري و دلاوري معروف بوده اند و در زمان سلطه تازيان نمونه هاي برجسته اي از تعصب نژادي خود نشان داده اند.در اواسط سده سوم هجري در روستاي رودك از مرز سمرقند كودكي پا به دنيا نهاد. به نام ابوعبدالله جعفربن محمد رودكي. ناگفته نماند كه در بعضي تذكره ها آمده كه رودكي از بدو تولد نابينا بوده است. رودكي در سرودن اشعار به چنان درجه اي رسيده بود كه سخنوران نامي چون گفتار او را در بلندترين پايه ديدند سبك و شيوه و او را نمونه و سرمشق گفتار خويش قرار دادند.
چنانچه خودگويند:
گر سري يابد به عالم كس به نيكو شاعري
رودكي را بر سر آن شاعران باشد سري
رودكي يكي از شعرايي است كه در شعر خويش به بيان افكار حكيمانه و اندرزها پرداخته است. در بيشتر قطعاتي كه از وي مانده اشعار وزيني در حكم و معارف دارد و در ميان شعراي پارسي زبان بدين صفت مخصوص و ممتاز است.
رشيد سمرقندي شاعر معروف سده ششم در قطعه اي گويا در كتاب سعدنامه خود گفته تعداد ابيات رودكي سيزده ره صدهزار مي شود درواقع مي توان گفت تعداد اشعار او يك ميليون و سيصدهزار بوده و از ديگر شعرايي كه درباره اشعار رودكي سخن گفته اند جامي و نجاتي و شيخ منيني بوده اند به طوري كه جامي در بهارستان رقم يك ميليون و سيصد و ديگران يك ميليون و سيصد و بيست هزار بيت ثبت كرده اند.

از ما بهتران (مجموعه داستان)محمد محمدعلي نشركارون
هواي جن آلود
هواي «از ما بهتران» به شدت به جن، آلوده است و از ابتدا تا به آخر احساس مي كني در پياده رويي قدم گذاشته اي كه ازدحام ارواح سرگردان، نفست را بريده و تنه زدن هاي بي خود و باخود و از سر شيطنت شان تو را وادار مي كند تا خودت را پرت كني به خيابان. اما مي بيني ارواح آن قدر به تو مسلط شده اند كه يا بايد تسليم شان شوي يا نفي شان كني. اگر تسليم شوي آنها برده اند و اگر نفي كني به حتم تو را از بين خواهند برد. در هر صورت اين تو هستي كه باخته اي. اما راه سومي آيا وجود دارد؟ آدم هاي « از ما بهتران» هم درست به همين سرنوشت دچارند.
005160.jpg

«از ما بهتران» مجموعه يازده داستان كوتاه است در مضامين مشترك. داستان هاي «جن»، «سرناچي»، «چشم سفيد»، «قاسم شرط بند»، «علي پيش پيشي»، «ما بي گداران»، «مرغ عشق و آهو»،  «ايستگاه هراس»، «شكار در سراب نيلوفر»، «چهارشنبه سوري» و «مهمانسرا». كتاب در چاپ اولش (۱۳۵۷) شامل هفت داستان بود. ولي نويسنده در چاپ بعدي آن همراه با ويرايشاتي، چهار داستان انتهايي كتاب را كه در راستاي هفت داستان اوليه مي ماند، به مجموعه مي افزايد.
جن
اسدا... ـ برادر راوي ـ جن زده مي شود. جلال و اكبر ـ  پسران اسدا... ـ هم به نوعي به دست نيروهاي از ما بهتر ناپديد و نابود مي شوند. جلال كه با اشغالگران انگليسي مبارزه مي كند اعتقادي به از ما بهتران ندارد و اكبر در پي قتل برادرش به انتقام جويي از آنها، ناپديد مي شود.
«جن» داستاني گزارش گونه و در عين حال ساده است. در داستان هم شاهد حضور نيروهاي انگليسي هستيم و هم از مابهتران و ذهن هوشيار خواننده با دنبال كردن ماجراهاي داستان، نسبتي بين آن دو برقرار مي كند. چراكه هر دو سعي در تسلط بر نيروهاي انساني مخالف خود و نابودي آنها را دارند.راوي كه اتفاقاً  نويسنده هم هست نگاهي فراتر از ديگران به موضوع دارد. از نگاه او، آنها موجوداتي ناميرا هستند و از زاويه اي، همزاد آدمي اند و نيمه اي از وجود او و اين يك واقعيت است كه نمي توان نفي اش كرده و يا با آن جنگيد. وقتي جلال آنها را نفي مي كند در واقع خودش را نفي و نابود مي كند. اسدا... با آنها كنار مي آيد و حتي حشر و نشر هم دارد اما ديگر از خودش نيست. هر وقت صدايش زدند بايد برود. راوي بيشتر با اسدا... همدردي مي كند. اما دربست تاييدش نمي كند. او همچون ناظري بر فراز اين گذاره ها ايستاده و تنها از يك واقعيت مي گويد و آن اين است كه بايد وجود يك همزاد و به تعبير قصه گونه اش، از ما بهتر را پذيرفت.

سرناچي
معمار هر روز به حمام مي رود. اما يك روز براي اولين بار متوجه مي شود همه اطرافيانش سم دارند. از تونتاب گرفته تا سلماني و جامه دار. معمار وحشت زده به خانه مي گريزد. «سرناچي» در نگاه اول يكي از همان افسانه هاي دلهره آور جن و پري است. خواننده تصور مي كند با رسيدن معمار به خانه و رودررويي با زنش، واقعيت آغاز مي شود و آن وقايعي كه در حمام بر او رفته توهمي بيش نبوده اما وقتي زن مي گويد: «مگه تا حالا سم نديدي؟» و سم هاي حنا بسته اش را نشان مي دهد، مفهوم هولناك تر و رعشه آورتر مي شود.
در «سرناچي» مرد قصه (انسان) به شدت تنها و بي پناه است و چيرگي وسيع نيروهاي غيرانساني، او را به انفعال مي كشاند و تسليم واقعيت مي شود.

نگاه دوم به «سرناچي»
برخلاف داستان «جن» كه حوادث تلخ و ناگواري در خود دارد و تا حدودي واقعي است، «سرناچي» داستاني طنزگونه و شيطنت آميز است. نويسنده با شيطنت، آقاي معمار را در مخمصه اي گرفتار مي كند تا جايي كه او در تلاش بي ثمر، براي نجات از اين اوهام تابع روش نويسنده مي شود:
«معمار، سرش را خم كرد و به گربه زل زد. آب دهانش را قورت داد و گفت:  احوال آقاي سرناچي چطوره؟ كيسه نكشيده رفتي ها؟ » در واقع معمار در انتها، تسليم واقعيت نمي شود بلكه با آن عجين مي شود و دستش مي اندازد و به مسخره مي گيرد. يعني اين جا ديگر شعور اوست كه عمل مي كند نه حس مغلوب و گريزنده او.

چشم سفيد
آسيابان با تنها مونس اش ـ چشم سفيد ـ كه گربه اي يك چشم است زندگي مي كند. زنش مرده و پسر «هدهدي مذهب»اش ناپديد شده. شريك سابقش ـ قنبر ـ هم او را تنها گذاشته و رفته است سراغ كف بيني و فال گيري و شده شيخ قنبر. در اين داستان، چشم سفيد و شيخ قنبر زندگي آسيابان را در تسخير خود گرفته اند و هر دو در ناپديد شدن پسر آسيابان دخيل بوده اند. آسيابان از قضايا سردرمي آورد. با اين حال او هم تسليم واقعيت زندگيش مي شود. داستان به خوبي توانسته همپايگي اجنه ها، شيخ قنبر و نيروهاي حكومتي را نشان دهد. در ضمن جنبه سياسي داستان كاملاً  مشهود است.اگر داستان «جن » را واقعي و «سرناچي» را طنز فرض كنيم. در عوض «چشم سفيد» به خطابه و متني شبيه است كه توسط گربه يك چشم داستان قرائت مي شود. البته اين شيوه،  از جنبه داستاني آن نمي كاهد و اتفاقاً  با تم نمايشي آن، همخواني دارد. در واقع چشم سفيد با اجراي نمايشي خود، نشان مي دهد كه بعضي از همزادهاي ناپيداي آدمي از شريك و همجنس او، به آدمي نزديك تر و با او صادق ترند.

قاسم شرط بند
قاسم بر سر ده من گندم، با دوستانش شرط مي بندد و قرار مي شود تا در تاريكي شب به قبرستان برود و ميخي به پاي يك قبر بكوبد و برگردد. او مي رود و ارواح قبرستان تسخيرش مي كنند و جانش را از دست مي دهد. حاج ابوالفضل كه بايد قرار شرط را مي  پرداخته به توصيه روح برادر مرحومش دستور مي دهد كه قاسم را با تشريفات كفن و دفن كنند و زيارتگاهي از او بسازند. داستان با توصيف دقيق محيط تاريك قبرستان و عناصر موجود در آن، فضاي دلهره آور و تاثيرگذاري را در خواننده بنا مي كند. قاسم در حصار ارواح گرفتار مي آيد و به استغاثه مي افتد. با اين حال وقت مرگش، بزدلي نمي كند و انگار كه با افتخار مي ميرد. به هر حال سادگي قاسم و به ظاهر مظلوم واقع شدنش توجيهي مي شود براي بزرگ و نيك شمردن او و به منزلت نشستنش در چشم و دل مردم تا جايي كه از او زيارتگاهي  سازند. اين نشان دادن، نوعي ديگر از استحاله عوام در خرافات و گرفتار آمدن در چنگ نيروهاي از ما بهتر است كه براي زندگي و مرگ آنها تصميم مي گيرند.
خواننده از قاسم چيز زيادي نمي داند. جز اين كه آدمي است بذله گو و به تعبير يكي از ارواح، ساده و لوده. اما اين كه مثلاً  چرا بعد از مرگش اهالي ده او را از «نيكان» خود مي شمارند و از او زيارتگاهي مي سازند، مبهم و سؤال برانگيز است. البته تصويري كه نويسنده از چهره نمادين قاسم در قبرستان مي دهد تا حدودي آن ابهام را برطرف مي كند: «حاج ابوالفضل با ترس برگشت. قاسم دست به كمر زده بالاي سرش بود و نيمي از چهره اش را هاله  اي نور گرفته بود و از نيمه ديگر باران مي چكيد...»ص ۳۷
اين تصوير فرا واقعي، حكايت از روشنايي و پاكي قاسم دارد، اما چه قدر مي تواند با واقعيت او همخواني داشته باشد؟

علي پيش پيشي
علي يك آدم خل و چل است كه وسيله بازي بچه ها و خنده بزرگ ترهاست. علي بر سر ماجرايي از دست مردم مي گريزد و به بالاي درختي پناه مي برد. اما در برابر چشم هاي بهت زده مردم گرفتار رعد و برق مي شود و بدنش از هم مي پاشد و همچون دانه هاي مرواريد سرازير مي شود. در واقع علي پيش پيشي با اين اتفاق، از واقعيت خودش خارج مي شود و در نگاه مردم به موجودي برتر مبدل مي شود. راوي كه در نقش نويسنده اي ظاهر مي شود، مي خواهد به شكلي نوع مرگ علي را به شب تولدش ربط دهد:«تا اين كه آن حادثه پيش آمد [مرگ علي] و من هنوز نمي دانم ربطي به آن شب عزيز و ماجراي پس از ضجه  گربه [زمان نزديكي پدر و مادر علي] دارد يا نه.»
يعني مي خواهد بگويد كه گربه كه نماد از ما بهتران است در وضعيت روحي علي و زندگي و مرگش نقش داشته است.
علي در ظاهر نه تنها ارجعيتي نسبت به ديگران ندارد بلكه ناقص العقل هم هست. اما آنچه او را متفاوت تر از ديگران مي كند جن زدگي اوست. وقتي همزاد خفته در او بيدار مي شود وضعيتش دگرگون مي شود. او تا آن زمان لكنت زبان داشته و از وضعيت متعادلي هم برخوردار نبوده اما وقتي از مردم مي گريزد و فرياد مي زند: «اي قوم ظالمين پيش نياييد.» كه باعث حيرت همگان مي شود. او همزادش را يافته و ديگران در نظرش غريبه اي بيش نيستند. پس چاره اي جز گريختن ندارد. او بر فراز درختي مي رود. جايي كه نقطه رهايي اوست.

مابي گداران
راوي و دوستش براي كوهپيمايي به باغات كرج مي روند. اما حوادث تلخي رخ مي دهد. آن دو به منطقه قرق وارد شده و با تفنگ چي ها روبه رو مي شوند. وقتي مي خواهند در حوضچه بالاي كوه شنا كنند مي بينند در آبي قرار گرفته اند كه از آن خون مي جوشد. همه اين حوادث براي اين دو جوان كه از اجتماع ناموافق به كوه پناه آورده اند، سخت و ناگوار است.حضور پيرمردي كه در سر راه آن دو قرار مي گيرد، در داستان نماد پختگي و باتجربگي است و به اين دو جوان مي فهماند كه جواني كرده اند اما زاويه پنهاني تر داستان نشان مي دهد كه روحيه محافظه كار، هميشه از درگيري و افتادن در حوادث مصون مي ماند و اين جوان ترها و بي گداران هستند كه با وجود نيروهاي از ما بهتر تحولات را جلو مي اندازند.
در «ما بي گداران» با نيمه شيطنت آميز و ستوه آور اين موجودات ناپيدا روبه رو هستيم. وقتي آن دو جوان تصميم مي گيرند كه به كوه بروند و از هواي عفن (به هر تعبيري) كه درآنند دور شوند، فكرش را هم نمي توانند بكنند كه در آن بالا، فضاي تهوع آور ديگري در انتظارشان هست. فضايي كه به دست همان موجودات شرور تدارك ديده شده است. آنها باخته اند اما هنوز بي گدار و جسورند:«گفتم: «حالا كه اونها قرق ما رو شكستن مگه ما طلبكار نيستيم طاهر؟» طاهر گفت:  «بازم دلم گرفته،  تو چي؟» من هيچي
نگفتم.» ص ۵۶

مرغ عشق و آهو
طاهر ـ دوست راوي ـ  موقع شكار آهو به دست كساني كه در تعقيب اويند ناپديد مي شود. او مرغ عشق و آهويش را به دست راوي به يادگار مي سپارد. راوي پس از بازگشت از مراسم تشريفاتي مرگ طاهر، مي بيند گربه سياه،  مرغ عشق را كشته و آهو هم به تلافي يك چشم گربه را درآورده. دست هاي مرموزي كه در ناپديد شدن طاهر نقش داشتند، هستند و خودنمايي مي كنند. همچون آن گربه كه هر وقت و هرجا كه بخواهد ظاهر مي شود بدون آن كه كسي متوجهش شود.بر سر مزار او، چهره عزاداران از راوي پنهان است. آنها چه كساني مي توانند باشند؟ جز آن پيرمرد افليج عصا به دست كه رفتاري سواي ديگران دارد و بعد مي بينيم كه عصايش در خانه به هم ريخته راوي جا مانده است. او همان گربه اي است كه هر وقت خواست مي آيد و مي رود. مطمئناً او از طاهر زخم ديده،  همچون آن گربه كه از آهوي جوان و گريزپا. طاهر زنده است و آن پيرمرد افليج هم.

ايستگاه هراس
همه اش يك كابوس است. راوي كه معلم است يك روياي دهشتناك را به شكل مونولوگ و مسلسل وار بر ذهن و حس خواننده فرود مي آورد. «ايستگاه هراس» نشان مي دهد كه «ارواح خبيث»  و نيروهاي ناپيدا در وقت ناهوشياري هجوم مي آورند و آن جاست كه آدمي را به بازي مي گيرند و آن هنگام كه او آگاه و به هوش باشد،  ناپيدا و رام اويند. همان طور كه در «ايستگاه هراس»  معلم با صدايي از خواب بيدار مي شود و به آرامش مي رسد.
نثر در «ايستگاه هراس»  به شدت خودنمايي مي كند. زباني كه نويسنده براي راوي اش برگزيده بيشتر به شعر پهلو مي زند. شعري كابوس وار. در عين حال كه انتخابي به جا و موجهي هم هست چون راوي يك معلم است و به اين ترتيب تناقض بين زبان و تيپ روايت كننده به وجود نمي آيد:«اين قطارها كه بي توقف مي گذرند و به شهرم نمي برند، تكه آهن هايي بي عاطفه اند.» «دست هايم را در هياهوي وجودم پيدا مي كنم و به فاجعه بي حسي پايان مي دهم.»در «ايستگاه هراس» تصوير از پس تصوير مي آيد. هجوم تصاوير كابوس وار خواننده را كلافه نمي كند، چرا كه كوتاهي متن مانع از آن مي شود و اين درست ترين راهي است كه نويسنده برگزيده.
حادثه «ايستگاه هراس» از تيرگي به سمت روشنايي در حركتيم. راوي ـ معلم ـ ابتدا از هجوم هولناك نيروهايي ناپيدا كه بر او مي گذرند و تهديدش مي كنند، سخن مي گويد. او در اين وهم و هراس طلب روشنايي مي كند و رهايي. به تدريج بر اين اوهام تسلط مي يابد و از گيج و گولي به در مي آيد. آن نور، آن ستاره كه در شب اوهام او سر مي زند او را نه تنها نجات مي دهد كه ياريش مي دهد تا در ايستگاهي كه پوچ نيست و واقعيتي است، به نظاره قطاري بنشيند كه حامل روشنايي و آگاهي است و با شهادت ستاره است كه اين اتفاق مي افتد.
شكار در سراب نيلوفر
راوي و دوستش ـ قاسم ـ به قصد شكار به درياچه نيلوفر مي روند. راوي از صخره اي به پايين سر مي خورد و با اسكلت آدميزادي روبه رو مي شود. حضور سايه وار و خوف انگيز لك لك سياه برفراز منطقه، وجود دشنه اي در اجاقي خاموش و شاخي در كنار اسكلت عناصري نمادين هستند و در نسبت با نيروهاي از ما بهتر. همه وقايع داستان اتفاق مي افتند اما در خيال و وهم راوي. يعني تازه در انتهاي داستان مي فهميم آنچه تا اين لحظه بود و دوست گذشته توهمي بيش نبوده و همه اين اوهام در سراب رخ داده است. خواننده يك آن خود را بازنده مي يابد. چرا كه آن دو هنوز در همان ماشين لندرور در جاده درحركتند و اشاره راوي به شيشه بغلي خالي از الكل، ما را متوجه وضعيت نامتعادل شان مي كند.
005158.jpg

نويسنده توانسته به زيبايي و ظرافت تلفيقي قابل باور از سراب و واقعيت را ايجاد كند و بي ترديد مغلوب شدن خواننده در باور اين سراب، برگ برنده اي به دست نويسنده مي دهد. سراب وجود خارجي ندارد، اما ما نيز غالباً گرفتار همين چيزي كه وجود خارجي ندارد، مي شويم و باورش مي كنيم. به قول قاسم: «سراب واقعيتي است انكارناپذير.» اما براي اين كه اثبات كنيم كه اين واقعيت، حقيقت ندارد بايد تا دل سراب به جلو رفت و از آن گذشت. كاري كه راوي و قاسم در داستان «شكار در سراب نيلوفر» مي كنند.

چهارشنبه سوري
شب چهارشبه سوري، جمشيد بيمار است و دوستانش مي خواهند آتش بازي راه بيندازند. دكتر رفيعـي ـ همسايه شان ـ مانع بازي آنها مي شود. همه از دست او گله مندند. دكتر «براي جمشيد مثل ديو شاخداري است كه پشت ديوار غاري به كمين آدميزادي نشسته است.» در نگاه پدر، او يك «نوكيسه تازه به دورون رسيده و قرشمال از زير بته به عمل اومده» است كه مي خواسته پري سا ـ خواهر دانشجوي جمشيد ـ را به زور به زني بگيرد و چون به او جواب رد داده اند، دختر را «جايي فرستاد كه عرب ني انداخت». مادر هم مي گويد: «اينهايي كه هر روز به رنگي و شكلي در مي آن، سرشون توي آخوري بنده.» همين نشانه ها كافي  است تا بفهميم دكتر رفيعي كه همه از او و كارهايش عاجز شده اند و در عين حال مرعوب اويند، نمادي از نيروهاي مسلط و خبيث است كه به شكلي مرموز به زندگي افراد پا مي گذارند كه اگر با او سر ناسازگاري بگذارند، نيست و نابود مي شوند.جالب اين كه در«چهارشنبه سوري» دكتر رفيعي به دست پري سا شكست مي خورد و از بين مي رود اما فقط درخواب و روياي جمشيد.
آدم ها اگر بخواهند، مي توانند با هم خباثت را نابود كنند و اگر نتوانند حداقل مي توانند بر آن مسلط شوند و مرعوبش نشوند و بزدلي نكنند. او را بشناسند و جسورانه، همچون طفيلي به او بنگرند و خود را نبازند. اين همان كاري است كه آدم هاي «چهارشنبه سوري» مي كنند. زيباترين تصوير نمادين داستان زماني است كه پري سا از بالاي درخت شعله ور، از ديگران مي خواهد كه زردي ها (پليدي)ها را مثل گلوله هايي بفرستند بالا تا او از آنها گلوله هايي سرخ و روشن بسازد تا همه را و همه جا را نور و روشنايي در بر گيرد.

مهمانسرا
ناصر بانريمان كه راننده بيابان است، بعد از صرف غذا در مهمانسرايي و سوار شدن در كاميون، متوجه حضور خرسي در كنار ركاب ماشين مي شوند و تلاش مي كنند تا خرس را از بين ببرند.خرس در اين قصه عنصري سمبليك است كه حضورش در كاميون، جان و زندگي آن دو را تهديد مي كند. ما در ابتداي داستان (در مهمانسرا) شاهد اتفاق ديگري هم بوديم كه به نوعي تهديدي براي نريمان به حساب مي آمد. نريمان يك لحظه از پشت شيشه كاميون محسور زيبايي زني مي شود. اما انگار جن ديده باشد زود بسم ا... مي گويد و حركت مي كند. شايد اگر كمي تعلل مي ورزيد خود را باخته بود. اما آن خرس كه متعلق به زن است و به نوعي شبح او محسوب مي شود، آنها را همراهي مي كند. در آخر، آن خرس يا آن نيروي فريبنده از بين مي رود اما نويسنده در پايان قصه، تصويري خيالي را پيش رو مي نهند با اين معنا كه آن نيروها، مردني و نيست شدني نيستند.كاراكتر اصلي در اين داستان، نريمان است و دوستش فقط او را همراهي مي كند تا قصه پيش برود. نريمان از همان ابتدا گرفتار وهم و خرافه است و توهم از شروع حركت آنها در خانه شكل مي گيرد:
مادرم وقتي قرآن را بالاي سر ما گرفت، گفت: «نريمان، خاله، تو با بيابون سر و كار داري، هر وقت اونهارو ديدي بسم ا... بفرست. تو هم همين طور ناصر.»
حالا اين «اونها» مي تواند هر چه باشد. هر چه كه او را وسوسه كند و بر او ظاهر شود و از روال معمولي زندگيش دور سازد. اتفاقاً نريمان به توصيه خاله اش نيز عمل مي كند و به همان سادگي كه پيرزن به آن معتقد است رفتار مي كند. اما آيا با چشم پوشيدن از «آنها» واقعاً آنها نيست و نابود مي شوند؟ اتفاقاً صحنه پاياني قصه اين نتيجه را نقض مي كند.
***
در مجموعه «از ما بهتران» اولين موضوعي كه ذهن خواننده را به خود مشغول مي كند تسليم بره وار آدم ها در برابر گرگ هايي به نام از ما بهتر است. ارواح سرگردان و گاه خبيثي كه تا عمق زندگي و روح آدمي نفوذ كرده و او را مرعوب و مغلوب خود مي كنند. بي ترديد پيروزي بر دنيايي كه پر از خرافه و موهومات و رسوم منسوخ سنتي است، بعيد به نظر مي رسد. شايد به همين دليل است كه مي بينيم حتي آنهايي كه قصد مبارزه و نفي از ما بهتران را دارند به جاي اين كه شكست بدهند، خود شكست مي خورند و حتي پيروزي هايي كه نصيب بعضي از آنها مي شود در انتها مي بينيم رويا و خوابي بيش نبوده است.ما در مجموعه «از ما بهتران» با حركت سيال ذهن روبه رو هستيم. نويسنده گاه بر بستر ادبيات عاميانه و فولكلوريك كه هيجانات و كشش هاي خاص خود را دارند، بناي داستانش را قرار مي دهد و به يك روان شناختي فردي و اجتماعي از آدم ها در برابر خرافه ها، رسوم سنتي و نيروهاي پليد و پاك دست مي زند. مثل قصه هاي «جن»، «سرناچي» و «چشم سفيد». گاه واقعيت، نقطه آغاز ماجراها مي شود و خواننده را در يك مسير رئال با خود مي برد اما ناگهان در يك پرش ذهني از رئال به دنياي نمادين، مكعب هاي منظم چيده شده در ذهن خواننده رادر هم مي ريزد. مثل « علي پيش پيشي»، «قاسم شرط بند»، «مهمانسرا» و ... و بالاخره به شيوه خواب و بيداري و رويا و كابوس از روان شناختي آدم ها به خواننده تصوير مي دهد. مثل «چهارشنبه سوري»و «شكار در سراب نيلوفر».
از اغلب داستان هاي اين مجموعه مي شود تعابير سياسي هم كرد، اما نويسنده توانسته طوري اين جنبه را در لايه هاي پنهاني قصه ها تعبيه كند كه قصه ها مشمول زمان خاص و به اصطلاح تاريخ مصرفي نشوند. همچنان كه مي بينيم قصه هاي اضافه شده بر چاپ اول پخته تراند و لايه اي تر.

شهرزاد
غزل هميشه زنده است
005156.jpg
محمود مشرف آزاد تهراني شاعر معاصر با بيان اين مطلب كه شعر و حريمي كه دارد، به خود شاعر و خلاقيتي كه شعر پديد مي آورد بستگي دارد، خاطرنشان ساخت: آنچه كه ما غزل مي گوييم، كاري است كه حافظ كرده و بحث در مورد غزل از آنجا شروع شد كه امثال «احمد شاملو»  گفتند: غزل كهنه و مرده است؛ در حالي كه اين طور نيست، غزل زنده است؛ چرا كه انسان هميشه آن را زمزمه مي كند و در طول قرن ها همچنان غناي خود را حفظ كرده است. آزاد كه با ايسنا گفت و گو مي كرد، افزود: جريانات شعري كه گاهي به فرماليسم مي زند، هر كدام انگيزه و خاستگاهي دارد؛ مثلاً كار «سيمين بهبهاني» تحولي در فرم مي خواهد كه ديگر غزل نيست؛ بلكه تنها فرم غزل را دارد. به نظر من غزل ناب ربطي به اين جريان ها و حوزه هاي فكري و عنوان هايي كه مي دهند، ندارد. غزل تنها غزل است.
اين شاعر معتقد است: اولاً در غزل، بايد حس عميق از رنج و تغزل وجود داشته باشد و يك نوع حس اجتماعي و درد و رنج بشري را در خود جاي دهد كه اين امر به غزل معناي تراژيك خواهد داد.
وي در مورد غزليات فرماليستي اظهار داشت: نمي دانم غزل فرم يعني چه؟ غزل هايي كه حرف هاي عاميانه را رنگ شاعرانه داده و با زبان امروز حرف مي زنند، ولي درآنها عمق و انديشه اي وجود ندارد. در هر حال غزل چيزي نيست كه بتوان با آن نهضت و جريان ساخت و يا حتي به آن عنوان و سبكي داد.
سراينده «ديارشب» با عنوان كردن اين مطلب كه اساساً غزل فرديت مي طلبد، در ادامه تصريح كرد: در غزل يك عمق حسي و انديشه شاعرانه وجود دارد و آن  چيزي كه در شعر متبلور شده، به اين جريانات ربطي ندارد. اين غزليات تنها آثار نوآور و ابداعاتي هستند كه بعضي جوانترها به آنها پرداخته اند كه اين نوجويي هنر نيست. امروز مي بينيم كه در شعرهاي پست مدرن اين قالب ها را تكرار كرده اند؛ كساني كه خلاقيت را با تفنن اشتباه مي گيرند، معمولاً با اين جريانات كشيده مي شوند. البته در ميان آنها كساني هستند كه شعرهاي قوي نيز دارند.
وي سپس با اشاره به شعرهاي «شيون فومني» اضافه كرد: زبان شيون فومني زباني تصويري است و نوع غزلي كه او جاري مي كند، بيشترش نوآوري در زبان است، در شعر او رنج مايه اي موج مي زند كه شعرش را از تغزل ساده جدا مي كند. جريان فرماليستي غزل، يك جريان فرعي به نظر آمده وتاريخ ادبيات سازي است كه متاثر از فرهنگ غربي  بوده كه چندان رابطه اي با شعر نمي بينيم.
مشرف، هنر حافظ را در اين دانست كه توانايي فني اش را به رخ نمي كشد و در ادامه يادآور شد: غزل شعري در فضاي خاص خود است و به تغزل و كلام ناب نياز دارد. غزل را نمي توان با كلمات متعارف، امروزي يا ديروزي كرد؛ هر چند كه غزل در طول تاريخ متحول شده؛ ولي زبان غزل همچنان زبان خاصي است.
وي خاطرنشان ساخت: در مجموعه غزل هاي معاصر، افسانه پردازي ها، نوآوري ها و تم هاي مدرن وجود دارد؛ ولي اين چيزي نيست كه ما از غزل توقع داريم. چيزي كه غزل را در طول زمان زنده نگه مي دارد، مختصات كلي، يعني داشتن زبان شفاف و تغزلي است كه اين زبان نسبت به زبان عاميانه فراتر بوده و رنجي را بيان مي كند كه در عين حال حالت غنايي در آن وجود دارد. امروزه نوآوري هاي زيادي كه در غزل شده آن حس عميق تغزل را از بين برده است.
اين شاعر با اشاره به اين مطلب كه غزل در هر زمانه اي نوآوري خاص خود را دارد، ادامه داد: غزل كار ساده اي نبوده و اوج كار هر شاعري است. هر شاعري ممكن است چند غزل خوب داشته باشد كه تا مدت ها در اذهان مي ماند. خود من در كل عمرم ۵ يا ۶ غزل بيشتر كار نكرده ام، تنها چندتاي آنها هنوز زمزمه  مي شوند. بايد گفت در اين فرم به ندرت يك كار ناب به دست مي آيد.
آزاد همچنين درباره تاثير نيما بر غزل معاصر گفت: نيما براي كشف زبان شاعرانه نزديك به طبيعت تلاش زيادي كرد. در تعدادي از كارهاي نيما و دوره اي كه «افسانه» را كار كرد، گرايشي به شعرهاي قديم وجود داشت و به قول خود نيما، غزل هاي او سبك خراساني داشت.
وي ادامه داد: نيما تحولي در بافت زبان شعري ايجاد كرد و طبيعتي كه برايش آشنا بود را در شعرهايش آورد و با اين كار توانست در زبان معاصر تاثير بگذارد؛ حتي كساني كه نيماگرا نبودند، به طرف اين زبان گرايش يافته كه اين امر در زبان غزل تاثير گذاشت.
او در مورد جايگاه مفهوم در موجوديت غزل افزود: انسان هر چيزي را كه ابداع مي كند، هدفش بيان انديشه اي است كه آن انديشه مي تواند در قالب شعر شاعران باشد. دو نوع غزل وجود دارد؛ يكي غزل ساده عاشقانه و ديگر غزلي كه رنج اجتماعي را فرياد مي كند. در اين نوع غزل عشق عميق تر به مناسبات انساني پرداخته و زلالي انديشه در آن بيشتر است؛ پس تعادلي انديشه اي در شعر، شرط ماندگاري و نفوذ كلام شعري است؛ ولي اگر به دنبال طرح مفاهيم در غزل و ساختن مضاميني باشيم كه تازگي داشته  باشد، اين امر تنها يك تحميل بر كار شعري است. حتي در ميان غزليات حافظ، غزلي اثر گذار است كه مسايل بشري را بيان كرده، انديشه شاعرانه و تغزلي در آن وجود دارد.

نگاه
قرآن كتاب زندگي است
قرآن به هيچ وجه كتاب قصه نيست. اساس قرآن، هدايتگري است و در اين مسير از هر آنچه مفيد و انساني باشد، اعم از قصه، هنر، علم، زبان و غيره بهره مي برد.
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران سيد محمد حسيني - نويسنده كتاب «ريخت شناسي قصه هاي قرآني» - با بيان اين مطلب تصريح كرد: قرآن، كتاب نجوم يا فيزيك نيست كه مثلاً ما در تثبيت هر كشفي بخواهيم صحت آن را در قرآن جست و جو كنيم. قرآن كتاب زندگي است و براي ياد دادن اين مهم از بسياري از ابزارها از جمله قصه بهره مي گيرد.
اين پژوهشگر كه در سي وپنجمين نشست كتاب ماه كودك و نوجوان در خانه كتاب سخن مي گفت تصريح كرد: اين كه ما دلمان مي خواهد همه كشفيات تازه را به قرآن نسبت دهيم، در واقع ظلم به قرآن است و كار درستي نيست.
وي با بيان اين كه قرآن قصه را به معناي پي گرفتن به كار مي برد، گفت: آنچه بناست پي گرفته شود، ويژگي هايي را داراست و از همين ويژگي ها مي توانيم يك بار ديگر به ويژگي هايي برسيم كه در قصه شناخته ايم. همين هاست كه وقتي از منظر كلام به اين پيگيري نگاه مي كنيم، باعث ترغيب و ادامه دادن آنچه كه گفته مي شود، خواهد شد.
سيد محمد حسيني، تعليق، پيگيري يك موضوع خاص، ناپايبندي به توالي زماني، ارايه اطلاعات به شيوه غيرمستقيم، استفاده از گفت وگو براي ارايه اطلاعات و شروع از بزنگاه داستاني را از عمده ويژگي هاي قصه هاي قرآني توصيف كرد. اين نويسنده با بيان مثال هايي از قرآن مجيد تاكيد كرد: قرآن كتاب قصه نيست؛ اگر چه از قصه براي رسيدن به اهداف خود سود مي جويد. قرآن در قصه گويي خود به شرايط فكري،  زيستي و اجتماعي انسان ها كاملاً  توجه داشته و نخبه گرا عمل كرده است البته براي قصه گويي، توجه به كلينيك هاي قرآن كافي نيست؛ ولي مي توان اين ويژگي ها را بست و گسترش داد. يعني همان طور كه قرآن در زمان خودش چيزي را به قصه گويي آسماني پيش از خود اضافه كرده است، نويسنده امروز نيز اساساً بايد اين كار را بكند. بنابراين مي شود از قصه گويي قرآن تاثير پذيرفت، اما هيچ نويسنده اي حق ندارد در آن ويژگي ها و قصه گويي ها راكد بماند.

انتخاب داستان شازده كوچولو
به خاطر فضاي معنوي آن بود
جلسه گفت وشنود نمايش «مجلس شبيه خواني شازده كوچولو» به كارگرداني «علي اصغر دشتي» بعد از سانس دوم اجرا در تالار سايه برگزار شد.
به گزارش خبرنگار ما اين جلسه با حضور سام فرزانه ـ عضو انجمن منتقدان و نويسندگان تئاتر ايران و مسئول جلسه ـ محمود رضا رحيمي ـ عضو هيات مديره انجمن كارگردانان تئاتر و كارشناس جلسه ـ ، علي رضا احمدزاده ـ عضو كانون ملي منتقدين و منتقد جلسه ـ و علي اصغر دشتي، كارگردان نمايش برگزار شد.
در ابتداي جلسه «علي رضا احمدزاده» به تاريخچه تعزيه، اهميت متن و شخصيت «آنتوان سنت دو اگزوپري» پرداخت. وي در ادامه صحبت هاي خود گفت: با انتخاب اين متن و اجراي آن به شيوه تعزيه، ما با يك تراژدي مدرن رو به رو مي شويم. تراژدي مدرني كه علي اصغر دشتي توانسته به درستي از پس آن برآيد و بايد به اين خاطر به او تبريك بگويم. اما مطلب ديگر اين كه اساساً اين نمايش يك اجراي ميداني است و اصلاً به درد سالن سايه نمي خورد.
در ادامه جلسه علي اصغر دشتي درباره نحوه انتخاب متن گفت: اولين دليلم ارتباط حسي خوبي بود كه با تعزيه و اين متن برقرار كردم. انتخاب اين داستان براي اجراي تعزيه گونه به دليل مفهوم و فضاي معنويش بود. به خصوص كه اين اثر در خود نشانه هاي شرقي دارد. در اين داستان يك بستر دراماتيك وجود دارد كه براي بسترسازي آن احتياج به تلاش آن چناني نداشتيم.
پس از صحبت هاي دشتي، محمودرضا رحيمي ـ عضو هيات مديره انجمن كارگردانان تئاتر و كارشناس جلسه ـ با اشاره به اين نكته كه اين كتاب بعد از انجيل، از پرفروش ترين كتاب هاي دنياست، گفت: من در ابتدا بايد يك خسته نباشيد جانانه به كارگردان و گروه اجرايي بگويم، اما يكي از اشكالاتي كه به نظرم در اجرا وجود داشت، منظوم بودن متن بود. چون شعر كاملاً در قالب بحور عروضي است، نمي توان با آن بازي هاي كلامي معمول را داشت.
سپس دشتي در برابر سؤال سام فرزانه كه چه اصراري داشته است تا نمايشنامه براساس شعر باشد، پاسخ داد: تصميم من در منظوم بودن اجرا از همان ابتدا قطعي بود. اما مي خواستم كار در انتها با اشعار سپيد ختم شود كه به دليل زمان اندك قادر به انجام اين كار نشدم.
در ادامه احمدزاده، در مورد هماهنگي متن و نوع اجرا گفت: همچنان كه تعزيه از آدم هاي سياه و سفيد تشكيل شده و شخصيت پردازي درستي ندارد، داستان شازده كوچولو نيز فاقد شخصيت پردازي است و فقط بار معنايي دارد. از اين جهت انتخاب اين متن براي اجرايي با شيوه تعزيه مناسب به نظر مي رسد.
سپس دشتي درباره طراحي صحنه خود گفت: منبع الهام من براي دكور نمايش نيز تعزيه بود. اين سكو درست شبيه سكوي تعزيه اي بود كه من در شهرستان برازجان ديده بودم. البته من تصميم داشتم دكور را بچينم كه تماشاگران دورتادور آن بنشينند و در هر زاويه اي بر كار تسلط داشته باشند كه متاسفانه برخلاف وعده هاي «اردشير صالح پور» اين كار عملي نشد.
محمودرضا رحيمي نيز در پايان جلسه گفت: اين تجربه گرانبهايي بود. پس بياييد اين قدر قراردادي فكر نكنيم. ما متاسفانه در چارچوب افكار قرارداديمان گير افتاديم و براي اجراهاي جسورانه بايد سال ها سپري شود.

|  ادبيات  |   ايران  |   تكنيك  |   جامعه  |   رسانه  |   زمين  |
|  شهر  |   عكس  |   ورزش  |   هنر  |   صفحه آخر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |