هواي «از ما بهتران» به شدت به جن، آلوده است و از ابتدا تا به آخر احساس مي كني در پياده رويي قدم گذاشته اي كه ازدحام ارواح سرگردان، نفست را بريده و تنه زدن هاي بي خود و باخود و از سر شيطنت شان تو را وادار مي كند تا خودت را پرت كني به خيابان. اما مي بيني ارواح آن قدر به تو مسلط شده اند كه يا بايد تسليم شان شوي يا نفي شان كني. اگر تسليم شوي آنها برده اند و اگر نفي كني به حتم تو را از بين خواهند برد. در هر صورت اين تو هستي كه باخته اي. اما راه سومي آيا وجود دارد؟ آدم هاي « از ما بهتران» هم درست به همين سرنوشت دچارند.
«از ما بهتران» مجموعه يازده داستان كوتاه است در مضامين مشترك. داستان هاي «جن»، «سرناچي»، «چشم سفيد»، «قاسم شرط بند»، «علي پيش پيشي»، «ما بي گداران»، «مرغ عشق و آهو»، «ايستگاه هراس»، «شكار در سراب نيلوفر»، «چهارشنبه سوري» و «مهمانسرا». كتاب در چاپ اولش (۱۳۵۷) شامل هفت داستان بود. ولي نويسنده در چاپ بعدي آن همراه با ويرايشاتي، چهار داستان انتهايي كتاب را كه در راستاي هفت داستان اوليه مي ماند، به مجموعه مي افزايد.
جن
اسدا... ـ برادر راوي ـ جن زده مي شود. جلال و اكبر ـ پسران اسدا... ـ هم به نوعي به دست نيروهاي از ما بهتر ناپديد و نابود مي شوند. جلال كه با اشغالگران انگليسي مبارزه مي كند اعتقادي به از ما بهتران ندارد و اكبر در پي قتل برادرش به انتقام جويي از آنها، ناپديد مي شود.
«جن» داستاني گزارش گونه و در عين حال ساده است. در داستان هم شاهد حضور نيروهاي انگليسي هستيم و هم از مابهتران و ذهن هوشيار خواننده با دنبال كردن ماجراهاي داستان، نسبتي بين آن دو برقرار مي كند. چراكه هر دو سعي در تسلط بر نيروهاي انساني مخالف خود و نابودي آنها را دارند.راوي كه اتفاقاً نويسنده هم هست نگاهي فراتر از ديگران به موضوع دارد. از نگاه او، آنها موجوداتي ناميرا هستند و از زاويه اي، همزاد آدمي اند و نيمه اي از وجود او و اين يك واقعيت است كه نمي توان نفي اش كرده و يا با آن جنگيد. وقتي جلال آنها را نفي مي كند در واقع خودش را نفي و نابود مي كند. اسدا... با آنها كنار مي آيد و حتي حشر و نشر هم دارد اما ديگر از خودش نيست. هر وقت صدايش زدند بايد برود. راوي بيشتر با اسدا... همدردي مي كند. اما دربست تاييدش نمي كند. او همچون ناظري بر فراز اين گذاره ها ايستاده و تنها از يك واقعيت مي گويد و آن اين است كه بايد وجود يك همزاد و به تعبير قصه گونه اش، از ما بهتر را پذيرفت.
سرناچي
معمار هر روز به حمام مي رود. اما يك روز براي اولين بار متوجه مي شود همه اطرافيانش سم دارند. از تونتاب گرفته تا سلماني و جامه دار. معمار وحشت زده به خانه مي گريزد. «سرناچي» در نگاه اول يكي از همان افسانه هاي دلهره آور جن و پري است. خواننده تصور مي كند با رسيدن معمار به خانه و رودررويي با زنش، واقعيت آغاز مي شود و آن وقايعي كه در حمام بر او رفته توهمي بيش نبوده اما وقتي زن مي گويد: «مگه تا حالا سم نديدي؟» و سم هاي حنا بسته اش را نشان مي دهد، مفهوم هولناك تر و رعشه آورتر مي شود.
در «سرناچي» مرد قصه (انسان) به شدت تنها و بي پناه است و چيرگي وسيع نيروهاي غيرانساني، او را به انفعال مي كشاند و تسليم واقعيت مي شود.
نگاه دوم به «سرناچي»
برخلاف داستان «جن» كه حوادث تلخ و ناگواري در خود دارد و تا حدودي واقعي است، «سرناچي» داستاني طنزگونه و شيطنت آميز است. نويسنده با شيطنت، آقاي معمار را در مخمصه اي گرفتار مي كند تا جايي كه او در تلاش بي ثمر، براي نجات از اين اوهام تابع روش نويسنده مي شود:
«معمار، سرش را خم كرد و به گربه زل زد. آب دهانش را قورت داد و گفت: احوال آقاي سرناچي چطوره؟ كيسه نكشيده رفتي ها؟ » در واقع معمار در انتها، تسليم واقعيت نمي شود بلكه با آن عجين مي شود و دستش مي اندازد و به مسخره مي گيرد. يعني اين جا ديگر شعور اوست كه عمل مي كند نه حس مغلوب و گريزنده او.
چشم سفيد
آسيابان با تنها مونس اش ـ چشم سفيد ـ كه گربه اي يك چشم است زندگي مي كند. زنش مرده و پسر «هدهدي مذهب»اش ناپديد شده. شريك سابقش ـ قنبر ـ هم او را تنها گذاشته و رفته است سراغ كف بيني و فال گيري و شده شيخ قنبر. در اين داستان، چشم سفيد و شيخ قنبر زندگي آسيابان را در تسخير خود گرفته اند و هر دو در ناپديد شدن پسر آسيابان دخيل بوده اند. آسيابان از قضايا سردرمي آورد. با اين حال او هم تسليم واقعيت زندگيش مي شود. داستان به خوبي توانسته همپايگي اجنه ها، شيخ قنبر و نيروهاي حكومتي را نشان دهد. در ضمن جنبه سياسي داستان كاملاً مشهود است.اگر داستان «جن » را واقعي و «سرناچي» را طنز فرض كنيم. در عوض «چشم سفيد» به خطابه و متني شبيه است كه توسط گربه يك چشم داستان قرائت مي شود. البته اين شيوه، از جنبه داستاني آن نمي كاهد و اتفاقاً با تم نمايشي آن، همخواني دارد. در واقع چشم سفيد با اجراي نمايشي خود، نشان مي دهد كه بعضي از همزادهاي ناپيداي آدمي از شريك و همجنس او، به آدمي نزديك تر و با او صادق ترند.
قاسم شرط بند
قاسم بر سر ده من گندم، با دوستانش شرط مي بندد و قرار مي شود تا در تاريكي شب به قبرستان برود و ميخي به پاي يك قبر بكوبد و برگردد. او مي رود و ارواح قبرستان تسخيرش مي كنند و جانش را از دست مي دهد. حاج ابوالفضل كه بايد قرار شرط را مي پرداخته به توصيه روح برادر مرحومش دستور مي دهد كه قاسم را با تشريفات كفن و دفن كنند و زيارتگاهي از او بسازند. داستان با توصيف دقيق محيط تاريك قبرستان و عناصر موجود در آن، فضاي دلهره آور و تاثيرگذاري را در خواننده بنا مي كند. قاسم در حصار ارواح گرفتار مي آيد و به استغاثه مي افتد. با اين حال وقت مرگش، بزدلي نمي كند و انگار كه با افتخار مي ميرد. به هر حال سادگي قاسم و به ظاهر مظلوم واقع شدنش توجيهي مي شود براي بزرگ و نيك شمردن او و به منزلت نشستنش در چشم و دل مردم تا جايي كه از او زيارتگاهي سازند. اين نشان دادن، نوعي ديگر از استحاله عوام در خرافات و گرفتار آمدن در چنگ نيروهاي از ما بهتر است كه براي زندگي و مرگ آنها تصميم مي گيرند.
خواننده از قاسم چيز زيادي نمي داند. جز اين كه آدمي است بذله گو و به تعبير يكي از ارواح، ساده و لوده. اما اين كه مثلاً چرا بعد از مرگش اهالي ده او را از «نيكان» خود مي شمارند و از او زيارتگاهي مي سازند، مبهم و سؤال برانگيز است. البته تصويري كه نويسنده از چهره نمادين قاسم در قبرستان مي دهد تا حدودي آن ابهام را برطرف مي كند: «حاج ابوالفضل با ترس برگشت. قاسم دست به كمر زده بالاي سرش بود و نيمي از چهره اش را هاله اي نور گرفته بود و از نيمه ديگر باران مي چكيد...»ص ۳۷
اين تصوير فرا واقعي، حكايت از روشنايي و پاكي قاسم دارد، اما چه قدر مي تواند با واقعيت او همخواني داشته باشد؟
علي پيش پيشي
علي يك آدم خل و چل است كه وسيله بازي بچه ها و خنده بزرگ ترهاست. علي بر سر ماجرايي از دست مردم مي گريزد و به بالاي درختي پناه مي برد. اما در برابر چشم هاي بهت زده مردم گرفتار رعد و برق مي شود و بدنش از هم مي پاشد و همچون دانه هاي مرواريد سرازير مي شود. در واقع علي پيش پيشي با اين اتفاق، از واقعيت خودش خارج مي شود و در نگاه مردم به موجودي برتر مبدل مي شود. راوي كه در نقش نويسنده اي ظاهر مي شود، مي خواهد به شكلي نوع مرگ علي را به شب تولدش ربط دهد:«تا اين كه آن حادثه پيش آمد [مرگ علي] و من هنوز نمي دانم ربطي به آن شب عزيز و ماجراي پس از ضجه گربه [زمان نزديكي پدر و مادر علي] دارد يا نه.»
يعني مي خواهد بگويد كه گربه كه نماد از ما بهتران است در وضعيت روحي علي و زندگي و مرگش نقش داشته است.
علي در ظاهر نه تنها ارجعيتي نسبت به ديگران ندارد بلكه ناقص العقل هم هست. اما آنچه او را متفاوت تر از ديگران مي كند جن زدگي اوست. وقتي همزاد خفته در او بيدار مي شود وضعيتش دگرگون مي شود. او تا آن زمان لكنت زبان داشته و از وضعيت متعادلي هم برخوردار نبوده اما وقتي از مردم مي گريزد و فرياد مي زند: «اي قوم ظالمين پيش نياييد.» كه باعث حيرت همگان مي شود. او همزادش را يافته و ديگران در نظرش غريبه اي بيش نيستند. پس چاره اي جز گريختن ندارد. او بر فراز درختي مي رود. جايي كه نقطه رهايي اوست.
مابي گداران
راوي و دوستش براي كوهپيمايي به باغات كرج مي روند. اما حوادث تلخي رخ مي دهد. آن دو به منطقه قرق وارد شده و با تفنگ چي ها روبه رو مي شوند. وقتي مي خواهند در حوضچه بالاي كوه شنا كنند مي بينند در آبي قرار گرفته اند كه از آن خون مي جوشد. همه اين حوادث براي اين دو جوان كه از اجتماع ناموافق به كوه پناه آورده اند، سخت و ناگوار است.حضور پيرمردي كه در سر راه آن دو قرار مي گيرد، در داستان نماد پختگي و باتجربگي است و به اين دو جوان مي فهماند كه جواني كرده اند اما زاويه پنهاني تر داستان نشان مي دهد كه روحيه محافظه كار، هميشه از درگيري و افتادن در حوادث مصون مي ماند و اين جوان ترها و بي گداران هستند كه با وجود نيروهاي از ما بهتر تحولات را جلو مي اندازند.
در «ما بي گداران» با نيمه شيطنت آميز و ستوه آور اين موجودات ناپيدا روبه رو هستيم. وقتي آن دو جوان تصميم مي گيرند كه به كوه بروند و از هواي عفن (به هر تعبيري) كه درآنند دور شوند، فكرش را هم نمي توانند بكنند كه در آن بالا، فضاي تهوع آور ديگري در انتظارشان هست. فضايي كه به دست همان موجودات شرور تدارك ديده شده است. آنها باخته اند اما هنوز بي گدار و جسورند:«گفتم: «حالا كه اونها قرق ما رو شكستن مگه ما طلبكار نيستيم طاهر؟» طاهر گفت: «بازم دلم گرفته، تو چي؟» من هيچي
نگفتم.» ص ۵۶
مرغ عشق و آهو
طاهر ـ دوست راوي ـ موقع شكار آهو به دست كساني كه در تعقيب اويند ناپديد مي شود. او مرغ عشق و آهويش را به دست راوي به يادگار مي سپارد. راوي پس از بازگشت از مراسم تشريفاتي مرگ طاهر، مي بيند گربه سياه، مرغ عشق را كشته و آهو هم به تلافي يك چشم گربه را درآورده. دست هاي مرموزي كه در ناپديد شدن طاهر نقش داشتند، هستند و خودنمايي مي كنند. همچون آن گربه كه هر وقت و هرجا كه بخواهد ظاهر مي شود بدون آن كه كسي متوجهش شود.بر سر مزار او، چهره عزاداران از راوي پنهان است. آنها چه كساني مي توانند باشند؟ جز آن پيرمرد افليج عصا به دست كه رفتاري سواي ديگران دارد و بعد مي بينيم كه عصايش در خانه به هم ريخته راوي جا مانده است. او همان گربه اي است كه هر وقت خواست مي آيد و مي رود. مطمئناً او از طاهر زخم ديده، همچون آن گربه كه از آهوي جوان و گريزپا. طاهر زنده است و آن پيرمرد افليج هم.
ايستگاه هراس
همه اش يك كابوس است. راوي كه معلم است يك روياي دهشتناك را به شكل مونولوگ و مسلسل وار بر ذهن و حس خواننده فرود مي آورد. «ايستگاه هراس» نشان مي دهد كه «ارواح خبيث» و نيروهاي ناپيدا در وقت ناهوشياري هجوم مي آورند و آن جاست كه آدمي را به بازي مي گيرند و آن هنگام كه او آگاه و به هوش باشد، ناپيدا و رام اويند. همان طور كه در «ايستگاه هراس» معلم با صدايي از خواب بيدار مي شود و به آرامش مي رسد.
نثر در «ايستگاه هراس» به شدت خودنمايي مي كند. زباني كه نويسنده براي راوي اش برگزيده بيشتر به شعر پهلو مي زند. شعري كابوس وار. در عين حال كه انتخابي به جا و موجهي هم هست چون راوي يك معلم است و به اين ترتيب تناقض بين زبان و تيپ روايت كننده به وجود نمي آيد:«اين قطارها كه بي توقف مي گذرند و به شهرم نمي برند، تكه آهن هايي بي عاطفه اند.» «دست هايم را در هياهوي وجودم پيدا مي كنم و به فاجعه بي حسي پايان مي دهم.»در «ايستگاه هراس» تصوير از پس تصوير مي آيد. هجوم تصاوير كابوس وار خواننده را كلافه نمي كند، چرا كه كوتاهي متن مانع از آن مي شود و اين درست ترين راهي است كه نويسنده برگزيده.
حادثه «ايستگاه هراس» از تيرگي به سمت روشنايي در حركتيم. راوي ـ معلم ـ ابتدا از هجوم هولناك نيروهايي ناپيدا كه بر او مي گذرند و تهديدش مي كنند، سخن مي گويد. او در اين وهم و هراس طلب روشنايي مي كند و رهايي. به تدريج بر اين اوهام تسلط مي يابد و از گيج و گولي به در مي آيد. آن نور، آن ستاره كه در شب اوهام او سر مي زند او را نه تنها نجات مي دهد كه ياريش مي دهد تا در ايستگاهي كه پوچ نيست و واقعيتي است، به نظاره قطاري بنشيند كه حامل روشنايي و آگاهي است و با شهادت ستاره است كه اين اتفاق مي افتد.
شكار در سراب نيلوفر
راوي و دوستش ـ قاسم ـ به قصد شكار به درياچه نيلوفر مي روند. راوي از صخره اي به پايين سر مي خورد و با اسكلت آدميزادي روبه رو مي شود. حضور سايه وار و خوف انگيز لك لك سياه برفراز منطقه، وجود دشنه اي در اجاقي خاموش و شاخي در كنار اسكلت عناصري نمادين هستند و در نسبت با نيروهاي از ما بهتر. همه وقايع داستان اتفاق مي افتند اما در خيال و وهم راوي. يعني تازه در انتهاي داستان مي فهميم آنچه تا اين لحظه بود و دوست گذشته توهمي بيش نبوده و همه اين اوهام در سراب رخ داده است. خواننده يك آن خود را بازنده مي يابد. چرا كه آن دو هنوز در همان ماشين لندرور در جاده درحركتند و اشاره راوي به شيشه بغلي خالي از الكل، ما را متوجه وضعيت نامتعادل شان مي كند.
|
|
نويسنده توانسته به زيبايي و ظرافت تلفيقي قابل باور از سراب و واقعيت را ايجاد كند و بي ترديد مغلوب شدن خواننده در باور اين سراب، برگ برنده اي به دست نويسنده مي دهد. سراب وجود خارجي ندارد، اما ما نيز غالباً گرفتار همين چيزي كه وجود خارجي ندارد، مي شويم و باورش مي كنيم. به قول قاسم: «سراب واقعيتي است انكارناپذير.» اما براي اين كه اثبات كنيم كه اين واقعيت، حقيقت ندارد بايد تا دل سراب به جلو رفت و از آن گذشت. كاري كه راوي و قاسم در داستان «شكار در سراب نيلوفر» مي كنند.
چهارشنبه سوري
شب چهارشبه سوري، جمشيد بيمار است و دوستانش مي خواهند آتش بازي راه بيندازند. دكتر رفيعـي ـ همسايه شان ـ مانع بازي آنها مي شود. همه از دست او گله مندند. دكتر «براي جمشيد مثل ديو شاخداري است كه پشت ديوار غاري به كمين آدميزادي نشسته است.» در نگاه پدر، او يك «نوكيسه تازه به دورون رسيده و قرشمال از زير بته به عمل اومده» است كه مي خواسته پري سا ـ خواهر دانشجوي جمشيد ـ را به زور به زني بگيرد و چون به او جواب رد داده اند، دختر را «جايي فرستاد كه عرب ني انداخت». مادر هم مي گويد: «اينهايي كه هر روز به رنگي و شكلي در مي آن، سرشون توي آخوري بنده.» همين نشانه ها كافي است تا بفهميم دكتر رفيعي كه همه از او و كارهايش عاجز شده اند و در عين حال مرعوب اويند، نمادي از نيروهاي مسلط و خبيث است كه به شكلي مرموز به زندگي افراد پا مي گذارند كه اگر با او سر ناسازگاري بگذارند، نيست و نابود مي شوند.جالب اين كه در«چهارشنبه سوري» دكتر رفيعي به دست پري سا شكست مي خورد و از بين مي رود اما فقط درخواب و روياي جمشيد.
آدم ها اگر بخواهند، مي توانند با هم خباثت را نابود كنند و اگر نتوانند حداقل مي توانند بر آن مسلط شوند و مرعوبش نشوند و بزدلي نكنند. او را بشناسند و جسورانه، همچون طفيلي به او بنگرند و خود را نبازند. اين همان كاري است كه آدم هاي «چهارشنبه سوري» مي كنند. زيباترين تصوير نمادين داستان زماني است كه پري سا از بالاي درخت شعله ور، از ديگران مي خواهد كه زردي ها (پليدي)ها را مثل گلوله هايي بفرستند بالا تا او از آنها گلوله هايي سرخ و روشن بسازد تا همه را و همه جا را نور و روشنايي در بر گيرد.
مهمانسرا
ناصر بانريمان كه راننده بيابان است، بعد از صرف غذا در مهمانسرايي و سوار شدن در كاميون، متوجه حضور خرسي در كنار ركاب ماشين مي شوند و تلاش مي كنند تا خرس را از بين ببرند.خرس در اين قصه عنصري سمبليك است كه حضورش در كاميون، جان و زندگي آن دو را تهديد مي كند. ما در ابتداي داستان (در مهمانسرا) شاهد اتفاق ديگري هم بوديم كه به نوعي تهديدي براي نريمان به حساب مي آمد. نريمان يك لحظه از پشت شيشه كاميون محسور زيبايي زني مي شود. اما انگار جن ديده باشد زود بسم ا... مي گويد و حركت مي كند. شايد اگر كمي تعلل مي ورزيد خود را باخته بود. اما آن خرس كه متعلق به زن است و به نوعي شبح او محسوب مي شود، آنها را همراهي مي كند. در آخر، آن خرس يا آن نيروي فريبنده از بين مي رود اما نويسنده در پايان قصه، تصويري خيالي را پيش رو مي نهند با اين معنا كه آن نيروها، مردني و نيست شدني نيستند.كاراكتر اصلي در اين داستان، نريمان است و دوستش فقط او را همراهي مي كند تا قصه پيش برود. نريمان از همان ابتدا گرفتار وهم و خرافه است و توهم از شروع حركت آنها در خانه شكل مي گيرد:
مادرم وقتي قرآن را بالاي سر ما گرفت، گفت: «نريمان، خاله، تو با بيابون سر و كار داري، هر وقت اونهارو ديدي بسم ا... بفرست. تو هم همين طور ناصر.»
حالا اين «اونها» مي تواند هر چه باشد. هر چه كه او را وسوسه كند و بر او ظاهر شود و از روال معمولي زندگيش دور سازد. اتفاقاً نريمان به توصيه خاله اش نيز عمل مي كند و به همان سادگي كه پيرزن به آن معتقد است رفتار مي كند. اما آيا با چشم پوشيدن از «آنها» واقعاً آنها نيست و نابود مي شوند؟ اتفاقاً صحنه پاياني قصه اين نتيجه را نقض مي كند.
***
در مجموعه «از ما بهتران» اولين موضوعي كه ذهن خواننده را به خود مشغول مي كند تسليم بره وار آدم ها در برابر گرگ هايي به نام از ما بهتر است. ارواح سرگردان و گاه خبيثي كه تا عمق زندگي و روح آدمي نفوذ كرده و او را مرعوب و مغلوب خود مي كنند. بي ترديد پيروزي بر دنيايي كه پر از خرافه و موهومات و رسوم منسوخ سنتي است، بعيد به نظر مي رسد. شايد به همين دليل است كه مي بينيم حتي آنهايي كه قصد مبارزه و نفي از ما بهتران را دارند به جاي اين كه شكست بدهند، خود شكست مي خورند و حتي پيروزي هايي كه نصيب بعضي از آنها مي شود در انتها مي بينيم رويا و خوابي بيش نبوده است.ما در مجموعه «از ما بهتران» با حركت سيال ذهن روبه رو هستيم. نويسنده گاه بر بستر ادبيات عاميانه و فولكلوريك كه هيجانات و كشش هاي خاص خود را دارند، بناي داستانش را قرار مي دهد و به يك روان شناختي فردي و اجتماعي از آدم ها در برابر خرافه ها، رسوم سنتي و نيروهاي پليد و پاك دست مي زند. مثل قصه هاي «جن»، «سرناچي» و «چشم سفيد». گاه واقعيت، نقطه آغاز ماجراها مي شود و خواننده را در يك مسير رئال با خود مي برد اما ناگهان در يك پرش ذهني از رئال به دنياي نمادين، مكعب هاي منظم چيده شده در ذهن خواننده رادر هم مي ريزد. مثل « علي پيش پيشي»، «قاسم شرط بند»، «مهمانسرا» و ... و بالاخره به شيوه خواب و بيداري و رويا و كابوس از روان شناختي آدم ها به خواننده تصوير مي دهد. مثل «چهارشنبه سوري»و «شكار در سراب نيلوفر».
از اغلب داستان هاي اين مجموعه مي شود تعابير سياسي هم كرد، اما نويسنده توانسته طوري اين جنبه را در لايه هاي پنهاني قصه ها تعبيه كند كه قصه ها مشمول زمان خاص و به اصطلاح تاريخ مصرفي نشوند. همچنان كه مي بينيم قصه هاي اضافه شده بر چاپ اول پخته تراند و لايه اي تر.