زخمه، ما سه نفر هستيم، راز قتل آقامير، نخل ها و نيزه ها، پرواز درناها، سايه ها و شب دراز، فال خون، زمستان در راه، كبوترها در قفس به دنيا مي آيند، سنگ اندازان غار كبود، آواز نيمه شب، همه شان نام كتاب هاي اوست. در حوزه ادبيات و كودك و نوجوان هم به عنوان يك اثر ارزشمند مي توان بر «موفرفري» تكيه كرد. او يكي از برندگان بيست سال ادبيات داستاني هم بود.
فرشاد شيرزادي
* مي دانيم كه مجموعه داستان «ما سه نفر هستيم» شما به عنوان يكي از كتاب هاي برنده جوايز بيست سال ادبيات داستاني شناخته شده. چرا اين مجموعه چنان كه بايد طرح نشد، در حالي كه به حق دست كم چند داستان نمونه وار آن ذهن خواننده را براي مدت هاي مديد با خود به اصطلاح مي برد.
- اين را چرا از من مي پرسيد؟ برويد از آن كساني بپرسيد كه جاي دوست و دشمن را در ادبيات داستاني به خلايق نشان مي دهند. اما من بي آنكه ربط زيادي به سؤال شما داشته باشد،مي خواهم چيز ديگري بگويم. نه آن بيست نفري كه اين جايزه را گرفتند نويسنده تر شدند، نه آن انبوه نويسندگاني كه ازشان تقدير نشد، نزول كردند يا مثلاً پاگون شان كنده شد. حركتي بود در زماني خاص به نظرم بيشتر براي آشتي دادن حكومت با ادبيات داستاني. با داوري اي مثل هر داوري ديگر در هر كجاي دنيا با هزار اگر و اما و مسائل پشت پرده و حاشيه اي. كاري بود به نظرم بيشتر سمبوليك و در زمان خودش جسورانه. ولي چه طور بگويم كه ما كجا داريم زندگي مي كنيم كه اگر از گناهانت بگذرند، فضايلت را هرگز نخواهند بخشيد.
* از ميان رمان هايي كه نوشته ايد كداميك را بيشتر مي پسنديد و كدام مجموعه داستانتان را شاخص تر به جا مي آوريد؟
- نمي دانم. من از آن دسته از چيز نويس ها هستم كه اگر دستم را باز بگذارند نوشته هايم را تا آخر عمر مدام بازنويسي مي كنم. اخيراً قرار بود كتابي ازمن تجديد چاپ شود. يحتمل آن قدر در ويرايش آن افراط كردم كه ناشر از خيرش گذشت و كتاب را گذاشت زير بغل ام تا هر بلايي كه مي خواهم سرش بياورم. به طور مشخص نمي توانم از هيچ كاري اسم ببرم. توي هر كدام از مجموعه ها هنوز چندتايي داستان است كه قابل تحمل باشد و بعضاً در ميان كارهاي بلند چند صفحه اي پيدا مي شود كه به خواندنش بيارزد. توي نوشتن هرگاه به رضايت از خود رسيدي بايد بروي دنبال كار ديگر، كاري كه ما نويسنده هاي ايراني بلد نيستيم آن را انجام دهيم. در اين عرصه ننوشتن سخت تر از نوشتن است.
* مي دانيم كه حول موضوع و مضمون جنگ هم چند اثر داريد كه جوايزي را نصيب شما كرده اند، اساساً درباره انگيزه تان و حس و حالي كه براي نوشتن در اين عرصه داشته ايد، اكنون بعد از گذشت چند سال چه تلقي و ارزيابي دروني داريد؟
-بله، من سه كار بلند [فال خون، زخمه، آواز نيمه شب]، چند داستان كوتاه [ماه نگار، گم گشته و...]- كتاب كودك و نوجوان [كلاغ آبي، بيست و سه+ يك، خلبان كوچولو] با موضوع و مضمون جنگ دارم. ببينيد در ساحت به اصطلاح ادبيات داستاني موضوع علي السويه است. نويسنده هر موضوعي را مي تواند براي نوشتن انتخاب كند،به شرط اينكه بتواند برادري اش را ثابت كند. يعني داستان بنويسد نه مرام نامه، نه املاء و انشايش را به رخ بكشد و نه چيز ديگر... اصل چگونه نوشتن است، اما اينكه از چه بايد نوشت يا ننوشت مربوط به خود نويسنده است. من تعجب مي كنم وقتي مي بينم به يك عده از نويسنده ها پرخاش مي كنند كه چرا مثلاً راجع به جنگ چيزي ننوشته يا برعكس تعدادي را تمجيد يا تحقير مي كنند كه چرا از جنگ نوشته است. نويسنده آزاد است راجع به هر چيزي بنويسد يا ننويسد. بزرگترين تعهد نويسنده در مقابل خودش است كه وقتي جلوي آينه رو در روي خودش ايستاد بتواند توي چشم هاي خودش نگاه كند. خب، من از آن دسته از نويسنده ها نيستم كه در جنگ حضور داشتند، اما مضمون مرگ شايد يكي از دغدغه هاي آزار دهنده من در نوشتن باشد و مرگ تنها چيزي است كه در جنگ از كسي دريغ نمي شود. داستان هاي جنگ من نه خبر است، نه خاطره- هر چند از هر دو مي توان قصه ساخت- بلكه موقعيت دشوار انسان است در مهلكه مرگ و زندگي.
و ديگر به جهت سني ما با انقلاب باليديم، در جنگ جواني مان گذشت و بحران ميانسالي مان متقارن شد با تبعات هولناك دوران پس از جنگ. خواه ناخواه در اين فضا غوطه مي خورديم و من شخصاً نزديكان و دوستان زيادي را در جنگ از دست دادم و براي دوستان بسيار عزيزم در دفتر ادبيات و هنر مقاومت آثار زيادي از اسرا، جانبازان و رزمنده ها را اديت كردم و پيوسته در اين فضا تنفس مي كردم و در شرح اسباب آلام نويسنده ها براي چاره درد ،جز نوشتن چيزي نيامده است.
* اگر صلاح مي دانيد از تجربه هايي كه در نوشتن مجموعه داستان «راز قتل آقا مير» كه گمان مي رود رويكردي به ظاهر ساده، اما در باطن پيچيده به بعضي مناسبات انساني در موقعيت هاي دشوار و ويران دارد، براي ما و خوانندگان داستان هايتان سخن بگوييد.
- فراهم آوردن يك مجموعه داستان مثل فراهم آوردن يك مجموعه شعر است. آدم جانش بالا مي آيد تا يك كتاب، كتاب شود. حداقل براي من اين طور بوده است. چهار- پنج سال طول مي كشد و در اين مدت هر داستاني داستان خودش را دارد. آدم حالش خراب مي شود از گفتن اين كلمه مبتذل، اما من تمام داستان هايم را- چه خوب، چه بد- زندگي كرده ام. منظور بيشتر در ذهن است تا عين. ناخواسته كمي هم تلخ بوده ام و اين تلخي اگر بگويم مدام از عمرم كاهيده ،اغراق نكرده ام. البته با تمام اين نق و نوق ها هيچ چيز در دنيا همسنگ با لذت نوشتن نيست. بخواهم در مورد هر كدام از داستان هاي اين مجموعه صحبت كنم، حرف به دراز مي كشد، اما تجربه هاي تلخي در اين مجموعه داشتم كه در مجموعه بعدي ام كه الان زير چاپ است، سعي كردم از آنها بگريزم. مي تواني تصور كني اگر نويسنده اي بخواهد به خودشيفتگي جبلي اش كه ميراث اسطوره ها و حكايت ها، ادبيات گذشته و امروز و جامعه ترس خورده و بيمارگونه اش است فائق آيد، چه بلايي سرش مي آيد. از همين هاست كه مي تواني به شكل هاي متفاوت و مختلفي در روايت برسي نه با حفظ كردن تئوري ها يا گردآوري دانش خجالت آور شفاهي از هر چمني گلي كه متأسفانه به شدت در ميان ما رايج است. ما از سادگي در صورت مي گريزيم چون از عرياني روح مي ترسيم. براي همين حتي ادبيات به اصطلاح خود ويرانگر ما به صورت بيمارگونه اي خود شيفته است. اين خود شيفتگي را در بوف كور هدايت هم پيدا مي كني يا سنگي برگوري اثر آل احمد كه هيچ نشاني از خود ويرانگري در آن نيست كه در همه اين آثار با تمام جسارت ها نويسنده هنوز از پايگاه رفيع خود يك قدم هم پايين تر نيامده است كه هنوز آن بيت آخر غزل ها سروده مي شود كه حافظا تو فلان و بهماني بگذار ديگران هر غلطي كه مي خواهند بكنند و اين حاصل زيستن در جامعه اي است كه هر كسي در تنهايي خودش يك كذاب و يك مستبد تمام عيار است.
|
|
* با اين حساب پس شما موافق اين جريان ادبي هستيد كه فعلاً در جامعه راه افتاده، ساده نويسي و...
- به ضرس قاطع نه! اتفاقاً ميان صحبت هايم مدام نگران اين سوء برداشت بودم. به زعم من، وضعي كه ما الان درش قرار گرفته ايم به اين صورت است كه يك طبقه دست به دهن و تقريباً تحصيلكرده در جامعه ما پا گرفته كه نگاه به بالا دارد. به يك معنا در وضعيت فعلي شايد طبقه بالنده هم محسوب شود. اين طبقه پرجمعيت در عرصه عرضه و تقاضا قدرتمند عمل مي كند و تقريباً هر چيزي را كه مي خواهد يا با زبان خوش يا ناخوش به دست مي آورد. خب، اينها سرگرمي و خوراك فكري مي خواهند. دايم در جريان اتفاقات دنيا هستند. فلسفه، ادبيات، موسيقي و سينماي خودشان را مي خواهند. پشتيبان هم دارند. چون يك بازار خريد و مصرف گسترده اند و چون پي به قدرت شان برده اند خواسته هاي شان را تحميل مي كنند. حالا چه حكومت كه به جهت فكري با اين ها همسو نيست، اما ناچار است باهاشان كنار بيايد و چه نخبگان فكري و فرهنگي جامعه كه از اين ها گاه جلوترند، اما چشم شان به دست اين هاست. مشتري هاي سينماها، تئاترها، مجلات و نشريه هاي ادبي و غيرادبي و كتاب ها بيشتر همين ها هستند و مي توانند كماكان گلشيري را به فرض در همان تيراژ دو هزار ميخكوب نگه دارند و فلان نويسنده را به تيراژ صد هزار يا بالاتر برسانند. يعني پيام هاي شان خيلي واضح و روشن به گوش مي رسد و براي خودشان نويسنده و خواننده و سينماگر و غيره مي خواهند. از فهيمه رحيمي گذشته اند و حوصله گلشيري را همچنان ندارند.بامداد خمار براي اين ها يك مقطع مهم تاريخي بود- البته من تحليلگر نيستم و همين طور شهودي دارم دريافت خودم را مي گويم. آوردن اسم نويسنده ها هم بيشتر به خاطر شناختي است كه همه ازشان دارند و در مثل مناقشه نيست- بامداد خمار به فرض براي اينها يك مقطع بود، اما ارتباطات گسترده تر بود و اين طبقه بالنده البته جامه عامه پسندي را زيبنده خودش نمي دانست. پس دوزش را بايد بالاتر مي گرفتند و با توجه به قدرتي كه در عرضه و تقاضا داشتند نويسنده ها، داورها و منتقدهاي خودشان را خريدند يا ساختند و جريان هنري و ادبي كشور به ميمنت و خوشي به كام شد و همين است كه شما نويسنده هاي يك شبه مي بينيد و نويسنده هايي كه براي همگام شدن مدام هي پوست عوض مي كنند و همين است كه مثلاً صفدري كه تا ديروز خيلي نويسنده بود، يك دفعه اخ مي شود و يه هو پيچيده نويس از آب در مي آيد- انگار كتابهاي قبلي اش غيرپيچيده بود- و نويسنده اي كه تا ديروز اصلاً نويسنده نبود و خودش را سركار گذاشته بود يكدفعه مي شود نستوه و به سايه خودش مي گويد استاد، اول شما بفرماييد.
* در زمينه ادبيات داستاني كه مضمون ها و موضوع هايي مربوط به هشت سال جنگ تحميلي را بازتابانده اند، كدام آثار را بيشتر مدنظر داريد و كدام رمان يا مجموعه داستان هايي را درخشان تر و قوي تر شناخته ايد.
- من تعجب مي كنم از اين همه پافشاري به جداسازي داستان هاي جنگ. به زعم من هر داستاني چه عشقي، چه جنگي، يا خوب نوشته شده است يا ضعيف. البته متوجه اين نكته هستم كه اصرار به جداسازي و زير ذره بين گذاشتن داستان هاي جنگ به حواشي آن برمي گردد. آدم هي مجبور مي شود نقش شخص شخيص يك آدم همه چيز دان را بازي كند و مدام خلايق را به باد نصيحت بگيرد: اي آقاي مسئول، آسمان بروي، زمين بيايي، تمام پول نفت را هم خرج كني نمي تواني يك غيرنويسنده را به عنوان نويسنده به تاريخ ادبيات اين كشور اضافه كني. اي آقاي اپوزيسيون، خودت را هم بكشي، نمي تواني كسي را كه نويسنده است به جرم آن كه با تو هم مرام نيست، از تاريخ ادبيات كشورت حذف كني.
* خيلي ها شما را داستانسراي داستان نويس مي دانند. اساساً آيا وجه داستانسرايي را در داستان نويسي اساس كار مي دانيد يا مثل عده اي از نويسندگان يكي- دو نسل گذشته، صرفاً به داستان نويسي فني بيشتر اهميت مي دهيد؟
- من فكر مي كنم اين برمي گردد به خم هركسي. به تجربه ها و نوع زندگي اي كه داشته است. البته خوانده ها و آموخته ها هم بي تأثير نيست، اما كسي كه به فرض فني نويس است با تمام قصه هاي عالم هم نمي تواني داستان سرا كني يا برعكس.
واقعيتش من زياد به داستان فني و مكانيكي و آنكارد شده اعتقاد ندارم- هر چند داستان هاي خوبي در اين نوع خوانده ام، داستان هايي كه با تمام نقاط قوت شان خبري از «آن» حافظ درشان نبود- به داستانسرايي محض هم پاي بند نيستم چون فكر مي كنم دوران دلقك- نويسندگي به سرآمده و داستانسرايي محض هيچ دريچه اي به روي مان نمي گشايد. پس به چيزي مي رسيم ميان اين دو. قصه اي كه داستان به معناي درست كلمه شده باشد و داستاني كه قصه داشته باشد. هر وقت كه داستان مي نويسم ياد شمشير بالا سر شهرزاد مي افتم و تنم مي لرزد. دلم مي خواهد فردا دوباره طلوع خورشيد را ببينم.
* تأثير مدرنيسم و پسامدرنيسم كه در داستان ها و رمان هاي عده اي از نويسندگان دو- سه نسل داستان نويسي ايران، نمودهاي پنهان و آشكار يا گاهي نخ نما دارد، تا چه حد طبيعي و بومي و دروني شده ديده ايد.
- ما از همان دوران شاه عباس كه سعي كرديم سري توي سرها در بياوريم تا امروزه روز كه من خدمت شما هستم هنوز تكليف ما با مدرنيسم روشن نيست. از همان روزگار در كتاب هاي مان با افت و خيز رگه هايي از سركشي عليه سنت بوده تا حالا كه هنوز نمي دانيم چه كاره ايم و جايگاه مان كجاست. من فكر مي كنم مدرنيسم يا پست مدرن شدن اتفاقي از پيش تعيين شده در فرم و قالب نيست، بلكه اتفاقاتي است در جهان انديشه كه از ضرورت هاي بيرون از ذهن نشأت مي گيرد. نه مي شود با فرمول داستان پست مدرن نوشت نه با دانش شفاهي كاذب و ناقص در موردش حرف زد. پس اين مصاحبه را با يك خاطره طنز آميز تمام مي كنم.بچه كه بودم در شهر ما باربري بود به هيئت باربرهاي ديگر، يك پشتي به پشت داشت و مثل ديگر همكارهاش با زانوان وصله پينه شده و ديگر قضايا. اما كمي كه دقيق تر مي شدي اوضاع فرق مي كرد. اولاً كلاه بره سرش مي گذاشت، دوماً چارق مي پوشيد كه همان زمان هم در شهر رسم نبود و تعداد كمي از روستايي ها به پا مي كردند، سوماً صورتش را مي داد شش تيغه مي كردند و كراوات هم مي زد. هيچ كس هم در شهر هرگز او را در حال باربري نديده بود. كپل و خنده رو بود و كسي نمي دانست از كجا مي آورد و مي خورد. بعضي وقت ها كه پيراهن سفيد يقه آهاري مي پوشيد، با آن لباس شندره و پشتي و چارق و كلاه بره و صورت تيغ انداخته و سبيل هيتلري، كراوات زرشكي اش بيشتر به چشم مي آمد. حالا من نمي دانم چرا اين خاطره را برايتان تعريف كردم. گفتم شايد اين طوري كمي از ملالت صحبت ها كاسته شود.