فاصله غوغا مي كند
|
|
آلبومش را به دستم مي دهد. ميان عكس ها و بريده هاي روزنامه به يادداشتي برمي خورم كه آن را «ناصر» نوشته:
«كيانوش عياري» يگانه جوانمردي بود و هست كه در تمام زندگي بيست و پنج ساله من، براي اولين بار، من را سركار نگذاشت و هنگامي كه حرف زد عمل كرد...»
اين را ناصر نوشته؛ ناصر شهرياري احمدي. كسي كه با وجود معلوليت سختش اين روزها مورد توجه همگان است. همان كه با بازي طبيعي خويش به عنوان يك معلول در داستان «فاصله» از سريال «هزاران چشم»، به حق توانست خوب درد و رنج و توان پنهان كساني مثل خودش را به نمايش گذارد.
«فاصله» داستان زندگي نويسنده معلولي است به نام حميد كه با پدر و مادر و تنها خواهرش زندگي مي كند. داستان آن قدر طبيعي و واقع گرايانه است كه از به نمايش گذاردن مصايبي كه معلوليت براي معلول و خانواده اش به همراه مي آورد، هيچ ابايي ندارد. تا بدانجا كه در گام نخست و در آغاز فيلم، حميد را نشان مي دهد كه نمي تواند از توالت استفاده كند و پدرش مجبور مي شود سراپايش را بشويد. يا حتي آب خوردن حميد را به نمايش مي گذارد، آنجا كه جسمش ياريش نمي دهد تا ليوانش را پر از آب كند و مجبور مي شود براي رفع تشنگي به حمام برود، از شير حمام آب بخورد و همه لباس هايش را خيس كند. يا آنجا كه مي خواهد شمع هاي كيك تولدش را فوت كند، فيلم به راحتي نشان مي دهد كه حميد، هنگام فوت كردن، آب دهانش را به روي كيك مي پاشد.
اين ها همه واقعيت هاي تلخ اند كه داستان فاصله به نمايش مي گذارد و وراي همه اينها، از واقعيتي ديگر پرده برمي دارد كه به مراتب تلخ تر و بي پاسخ مانده تر است: ازدواج معلول. معلولي مثل حميد و عاشق شدنش به يك دختر غير معلول (هما) كه دوست خواهرش است و در نهايت پذيرش اين واقعيت تلخ كه چقدر نگاه ما عوضي و نادرست است و چقدر واقعيت جانكاه و دردآلود و معلول تا چه حد احتياج دارد واقعيت پذيري را به عنوان يك نياز مبرم سر لوحه زندگي خود قرار دهد.
اتاق ناصر بزرگ نيست. ولي محيط به سكوت آميخته خانه و اتاق را ديوارهاي اتاق ناصر به هزار زبان مي شكنند. ديوارها بر سينه خود، ردپاي كارهاي هنرمندانه معلولي را دارند كه به سختي حركت مي كند، به دشواري سخن مي گويد، ولي نگاهش، گرچه دردآلوده و ساكت، حكايت از درك واقعيت دارد. خوب كه نگاه مي كني و خود را به سكوت و تنهايي اين آدم مي سپري، ديگر چيزي براي پرسيدن نمي ماند. تصوير هنرمندان سينما و تئاتر كه بر ديوار است. بريده هاي جرايد و نوشته هاي گوناگون كه همه خبر از فيلم و فيلمنامه و موفقيت هاي ناصر دارند و كتاب هايي كه هر كدام با خود گوشه اي از آشنايي با سينما، فيلم ها و كارگردان هاي ايراني و جهان را براي سكوت و تنهايي اين اتاق به ارمغان آورده اند. همه چيز در عين سكوت، فريادي است. بريده، بريده و سخت مي گويد: «سينما و كارگرداني را دوست دارم. گرچه در اين زمينه هيچ كس از من حمايت نكرد ولي تنها با كمك اعتماد به نفس خودم جلو رفتم.»
* چطور با آقاي عياري آشنا شدي؟
- سال ۱۳۷۶ عياري فيلمي ساخت به نام «بودن يا نبودن» به خاطر وضعيت جسمي ام نتوانستم به سينما بروم و فيلم را ببينم. دنبال عياري بودم تا يك نسخه ويديويي از فيلمش را بگيرم. از طريق كسي او را پيدا كردم. آن روزها فيلم «سفره ي ايراني» را مي ساخت. كار فيلمبرداري كه تمام شد، نسخه اي از فيلمش را برايم فرستاد. دو، سه فيلمنامه نوشته بودم. آنها را برايش فرستادم. سه ماه گذشت فيلمنامه ها را پس فرستاد. روي پاكت نوشته بود: «ناصر، من نخواندم!»
همين روزها با خانمي آشنا شدم. به او ابراز علاقه كردم. ولي نپذيرفت. عياري هم با اين ازدواج مخالف بود. هر چند دورادور كنجكاوي مي كرد. پاييز ۱۳۷۹ مادرم سرطان گرفت. زندگي ام به هم ريخت. به پيشنهاد عياري نامه اي براي رئيس جمهور نوشتم و مشكلاتم را شرح دادم. ولي نامه پيش عياري ماند. مي گفت: «بروم چه بگويم؟ بگويم اين معلوله؟»
بعد پيشنهاد كرد با هم فيلمنامه اي بنويسيم و من در آن بازي كنم. گفتم: «اصلاً حوصله شوخي ندارم!» ولي پاسخ داد كه جدي مي گويد و مي خواهد درباره من و عشق من نسبت به آن خانم فيلمي بسازد. از او پرسيدم: «شما كه با آن ازدواج مخالف بوديد؟» گفت: «الان هم هستم. اما خوشم آمد. مي خواهم فيلمش را بسازم.»
كار را شروع كرديم. آن هم در بدترين شرايط. مادرم بيمار بود و حتي به حال اغما رفت. ولي من كه بيست و پنج سال كنارش بودم، در آن حال و حتي هنگام مرگش نتوانستم كنارش باشم. چون سرصحنه بودم. باورم نمي شد كه بتوانم بعد از مرگ مادرم و در فقدان او زندگي كنم. ولي حالا سه سال است كه بي او و با يادش زندگي مي كنم. اي كاش زنده بود و نتيجه ده سال زحمت من را مي ديد.
عكس مادرش، بالاي ميز كارش نگاهم را جلب كرد.
* علت معلوليتت چيست؟ چطور شروع شد؟
- همان طور كه در فيلم گفته شد؛ از دست پرستار افتادم.
* بچه آخر خانواده اي؟
- بله.
* چند خواهر و برادر داري؟
- سه برادر و دو خواهر. با پدرم تنها زندگي مي كنم. خواهر و برادرهايم دانشگاهي اند.
*چقدر درس خوانده اي؟
- سوم راهنمايي.
* كجا؟
- مدرسه توانخواهان، روبه روي بيمارستان خاتم الانبيا. آيا معلولان واقعاً مخاطب شما هستند؟
يادم مي آيد وقتي از او براي گفت وگو وقت مي گرفتم، گفت كه اگر صفحه ما به بهزيستي يا جامعه معلولين مربوط مي شود، با ما مصاحبه نمي كند. چون با اين دو نه كاري دارد و نه از آنها انتظاري.
مي گويم: «بله. مخاطب اصلي صفحه ما معلولاني مثل من و تو هستند.»
مي گويد: «به معلولان بگوييد كه من، ناصر شهرياري، توانستم با پشتكار خودم به هدفم دست پيدا كنم. ولي هدف من بازيگري نيست. هدف من سينما است.»
* يعني؟
- يعني هنر سينما. معلولين از من توقع زيادي دارند. بايد بگويم كه واقعاً شرمنده ام.
*چرا شرمنده؟
- بسياري از دوستان قديمي من تلفن مي زنند و بدوبيراه و ناسزا مي گويند. ببينيد، اول فيلم صحنه اي است كه من، يعني حميد، در توالت هستم. اول به نظر بسيار ناراحت كننده مي رسد ولي خوب كه دقت كنيد، زيباترين صحنه فيلم است. چون واقعيت است. كار ما پرداختن به واقعيت است. بايد آن را بيان كنيم. درد معلولين هم همين است كه واقعيت ها را ناديده مي گيرند. بعضي از معلولين واقعيت پذير نيستند. من واقعاً خواسته ام، سينما را خواسته ام و رفته ام و دنبالش، دومين فيلمنامه خود را هم روي نوار كاست ضبط كرده ام. ببينم! فيلم «رنگ خدا» را ديده ايد؟
- بله.
مجيد مجيدي هفت ماه گشت تا نابيناي مورد نظرش را پيدا كند. ولي من عياري را پيدا كردم. اگر كسي واقعاً بخواهد، مي تواند.
* چرا به درست ادامه ندادي؟
- اينها آمدند با كمك مردم زميني را در سعادت آباد خريدند تا در آن دبيرستان بسازند. مدرسه را ساختند. ولي بعد از آن دخترها و پسرها را از هم جدا كردند. براي دخترها دبيرستان گذاشتند، ولي پسرها را رها كردند. خيلي جاها رفتيم. از رهبري تا رياست جمهوري... نتيجه اي نداد.
* مگر جاي ديگر دبيرستان استثنايي نبود؟
- نه.
* مدرسه هاي عادي هم قبول نمي كردند؟
- نه.
* رفتي، امتحان كردي؟
- بله.
* پس اين طور كه معلوم است، مدرسه را به ناچار رها كردي؟
- آره. دلم مي خواست درس بخوانم. دلم مي خواست در رشته كارگرداني تحصيل كنم. ولي زندگي نخواست. سوادم كم نيست. از خودم تعريف نمي كنم. باور كنيد درباره سينما مطالعات زيادي داشته ام. نه فقط در زمينه بازيگري. الان هم يك آرزو دارم. دوست دارم، به عنوان يك هنرمند، بعد از مرگم در قطعه هنرمندان دفنم كنند.
* در حال حاضر، وضعيت جسمانيت چقدر به تو اجازه مي دهد، فعاليت كني؟
- مشكلي ندارم. راحتم.
* همان طور كه در «فاصله» نشان دادي؟
- من آن فيلم را بازي كردم. حميد، ناصر نيست. هرچند، هيچ وقت با حميد غريبه نبوده ام.
* به جز سينما به كدام هنر علاقه مندي؟
- موسيقي. خيلي. اي كاش روزي بتوانم ويولن بزنم. چون ساز بسيار لطيفي است.
*چرا اين قدر به بهزيستي حساس بودي؟
- اين همه نوشتي، باز هم مي پرسي؟ بهزيستي هيچ كمكي نكرد.
*خواستي و نكرد؟
- اصلاً بهزيستي و جامعه معلولين مال معلول نيست.
* چرا فكر مي كردي صفحه ما به بهزيستي يا جامعه معلولين تعلق دارد؟
- بهزيستي و جامعه معلولين الگو هستند. معلولين از اين دو ارگان الگو گرفته اند. من خودم معلولم ولي واقعاً از معلولين مي ترسم.
* آيا سؤالي كه در فيلم طرح شد، جواب هم گرفت؟ اين كه يك معلول هم نياز دارد؟ آيا فيلم جواب داد؟
- فيلم جواب داد ولي جامعه نداد.
* يعني فيلم، جواب نداده جامعه را داد؟
- ببينيد! اگر من و هما در فيلم به هم مي رسيديم، مردم اين قدر فرهنگشان پايين است كه بي رودربايستي مي گفتند: «چقدر دختره خره!» افسوس مي خورم كه اين قدر فرهنگ جامعه پايين است كه معلول يك كلمه عجيب و غريب است. مردم وقتي در خيابان يك معلول مي بينند، انگار يك آدم فضايي ديده اند. من اگر مثل بقيه، با لباسي مناسب، بروم كوچه روزنامه بخرم، آقا يا خانمي ازكنارم رد مي شوند و يك صد توماني به من صدقه مي دهند، من مقصر نيستم، عياري مقصر نيست، جامعه مقصر است. اين بهترين پيام فيلم است. ما نويسنده ايم. چوپان دروغگو نيستيم. واقعيت را مي گوييم.
* فكر مي كني چرا اين قسمت از سريال هزاران چشم اين قدر مورد توجه قرار گرفت؟
- عياري به من مي گفت: «فاصله غوغا مي كند.» ولي من اصلاً چنين تصوري نداشتم. اما بعداز پايان فيلم، آن شب از ساعت ده و بيست دقيقه تا چهار صبح، من فقط به تلفن جواب مي دادم!
* چه كساني؟
- كارگردانها، دوستان و...
* چه مي گفتند؟
- از كارم تعريف مي كردند. حتي ديروز با خبر شدم اين قسمت سه بار تكرار شده. بهتره اينجا از عياري هم تشكر كنم كه براي من صدا گذاري نكرد. اين كار در سريال يك كار سينمايي بود. اگر فيلم ما سينمايي بود؛ در كارهاي داخلي و خارجي با استقبال زيادي روبه رو مي شد.
* با اين حال استقبال كم هم نبود؟
- آره. برخلاف تصورم. صبح رفته بودم روزنامه بخرم، دختر بچه اي با كاغذ و قلم آمده بود از من امضا بگيرد.
* حرف نگفته اي نداري؟
- چرا. بهزيستي شركتي تأسيس كرده به نام «بهزيستكار». كار اين شركت حمل ونقل معلولين است. ساعتي ۱۵۰۰ تومان، مشكل من اين است كه مثلاً كارگرداني مي گويد يك ساعت ديگر اينجا باش! زنگ مي زنم ماشين مي خواهم، بهزيستكار مي گويد بايد از يك هفته قبل رزرو كني! آيا شما از يك ساعت بعد خود خبر داريد؟
***
مي گويد كه براي دلش مي نويسد. مي گويد كه آرزوهايش را روي كاغذ مي نويسد و مثلاً اگر نمي تواند از دماوند بالا برود، روزي فيلمنامه اي مي نويسد و كاري مي كند كه شخصيت داستانش قله دماوند را فتح كند.
غافل از آن كه، گرچه شايد هنوز خود او هم باورش نشده باشد، ولي او قله ها را فتح كرده. چرا كه درگام نخست از جام واقعيت جرعه اي نوشيده و رفته، رفته واقعيت جامعه اش را مي پذيرد. حتي آن را در فيلمش به صورت پيامي استوار به نمايش گذارده است.
مهم است كه از جام درد بنوشي بي آن كه نااميد و دلزده بشوي، بگذاري واقع بيني در تو جوانه بزند و به بار بنشيند و بتواني واقعيتهاي زندگي را با همه رنج و دردي كه برايت به ارمغان مي آورند، بپذيري و براي ديگران هم بازگو كني.
حميد يا ناصر، در «فاصله» به دنبال يافتن چيزي بود، كه در عالم واقع دست نيافتني و حتي شايد دور از ذهن است. گرچه به قول خودش عين ماجرا در عالم واقع برايش اتفاق افتاده است.
بله، واقعيت به همين تلخي است. به همين خاطر است كه از آن مي گريزيم. همان طور كه بسياري از معلولاني كه مي شناختيم و ناصر مي شناخت، از كارش سخت خرده گرفتند، كه چرا اين قدر تلخ و نااميد كننده!
عادت كرده ايم تا از واقعيت فرار كنيم، خود را در هاله اي از روياهاي دست نيافتني پنهان كنيم و دلمان خوش باشد به پايان خوشي كه واقعيت ندارد.
همه شايد دلشان مي خواست؛ در آخر فيلم، حميد و هما به هم برسند. ولي به قول ناصر، اگر چنين مي شد، واكنش فوري جامعه اين بود كه: «چه دختر خري!»
باري، واقعيت تلخ است ولي اگر كسي بخواهد آن را تغيير بدهد و به اصطلاح از واقعيتي، واقعيتي نو و ديگر گونه اي بيافريند، قدم اول، پذيرش واقعيت و واقع بيني است. چرا كه تا اين تلخي را احساس نكني هرگز نمي تواني فكر تغيير را در سر بپروارني.
اين، پيام اصلي «فاصله» بود كه ناصر خوب بازي كرد و عياري خوب كارگرداني. رويكرد عياري هم بسيار ستودني است. چون فيلمي ساخت كه مردم را به فكر واداشت و سعي نكرد با پاياني خوش و دروغين، مردم را از حق فكر كردن و انديشه تغيير و ضرورت آن محروم كند.
حالا هم كه به ناصر نگاه مي كنم، با وجود سؤالاتي كه جوابش را فهميده ولي به سبب همان نياز فطري بي پاسخ مانده، مضطرب و پريشان، مرا مي نگرد و باز مي پرسد: «ازدواج معلول با معلول؟...» و به او مي گويم مهم اين نيست كه آدمها چه اند و چگونه اند. مهم اين است كه ما به هم نياز داريم و حق طبيعي هر انساني است تا نيازهاي طبيعي و فطري اش پاسخ گفته شود وهمسر و همراهي داشته باشد. ولي اين شكل و قيافه و ارزش هاي غيرواقعي و غيرفطري نيستند كه سبب پيوند انسانها مي شوند، بلكه مهم اين است كه تو بتواني همسرت را كامل كني و همسرت تو را. هم معنوي و هم مادي؛ هم روحي و هم (در اينجا) جسمي.
هدف از زندگي رسيدن به كمال است. گاه انسان تنها مي رود و گاه با گزينش همراهي به آن كمال نزديكتر مي شود. ولي باز، در اين راه، آدمي تنهاست.
پدرش ما را تا جلوي در بدرقه مي كند. بيرون، از شهرداري گله مي كند كه معابر را مناسب سازي نمي كند، از مردمي كه بي توجه به وضعيت واقعي پسرش، بيرون تا او را مي بينند، صد تومان، دويست تومان صدقه مي دهند، از اين خوشحال است كه پسرش توانسته روي پاي خودش بايستد و دست كم نگاه محله را عوض كند و ناراحت از اين كه كسي كمك نكرد پسرش بتواند به تحصيل ادامه بدهد. مي گويد: «برادرها وخواهرانش همه دانشگاه رفته اند. براي ناصر هم با وجود معلوليت، دانشگاه را مي خواستم. ولي نشد. پس از پي گيري هاي بسيار و پس از چهار سال، نامه آمد كه مي توانيد او را به يك شبانه روزي در شهرري بسپاريد. من هم ديگر خسته شده ام. با كسي حرفي ندارم. ناصركارت بهزيستي و جامعه معلولينش را پاره كرده است.»
به كارت كوچكي كه ناصر به من و همكارم داده بود نگاه مي كنم:
دفتر فرهنگي هنري الهه ناز
مديريت: ناصر شهرياري احمدي
مشاور در امور سينمايي، تبليغات، موسيقي، طراحي پوستر و كليه خدمات كامپيوتري
رضا بهار
|