نامه اي به آموزگار
دوستت دارم براي تمام خوبي هايت
|
|
ترجمه: نهال/ يگانه پويا
لي لي عزيز! قبل از هرچيز خوشحالم كه مي توانم «لي لي» صدايت كنم و نه خانم معلم. به! اسمت كه واقعاً زيباست. مي خواهم به تو بگويم كه با گوشواره هايت، آنها كه فرم ستاره و قلب دارند، زيباتر مي شوي. خصوصاً وقتي بلوز پر از
نقش هاي رنگارنگ و دامن زرد چين دارت را مي پوشي.
مي داني؛ در مدرسه پارسالي ام معلمي بود كه بايد به او «روز به خير» مي گفتم. او هميشه لباس تيره به تن داشت؛ با كتي كه مادرم مي گفت بسيار شيك است. ولي به نظر من كمي شبيه خواهران روحاني بود، چراكه تنها خواهران روحاني هستند كه هميشه يك جور لباس مي پوشند. او هميشه خيلي غمگين لباس مي پوشيد. هرگز با ما نمي خنديد، مي گفت ما بايد كارت هايي براي مشخصات كتاب ها تهيه كنيم تا اين طوري باهوش بشويم. ما اين كار را حتي وقتي خسته و كسل بوديم، انجام مي داديم. فكر مي كني كه بعد به ما آفرين مي گفت؟!
چنان اخمي مي كرد كه انگار مجبور است زهرمار بخورد. به ما نمي گفت كه نوشته هايمان حال آدم را بهم مي زنند! اما من آن را خوب مي فهميدم و از خود سؤال مي كردم: بسيار خوب من هيچ وقت باهوش و زرنگ نمي شوم. نگران بودم. مي داني مگه ما عروسك خيمه شب بازي هستيم؟
راستي تئاتر ديروز چقدر قشنگ بود. در مدرسه قبلي ام هرگز اين كارها را نمي كردند. ديروز متوجه شدم كه پينوكيو صداي تو بود. چقدر بامزه!
آن روزي را كه فكر خوبي براي نخوردن گوجه فرنگي ـ كه واقعاً حالم را بهم مي زند ـ به سرم زد برايت تعريف كنم. تو مي داني كه من از گوجه فرنگي خوشم نمي آيد و تو از آنها به من نمي دهي. اما معلم پارسالي ام مرا مجبور به خوردن آنها مي كرد. به من مي گفت: با يك تكه نان امتحانش كن، من با دل آشوبه امتحانش مي كردم. نان همان نان بود و گوجه فرنگي هنوز همان مزه لعنتي را مي داد. گه گاه عق مي زدم. بعضي اوقات گريه مي كردم. او مي گفت: «گوجه فرنگي ها اينقدر خوشمزه هستند: پس خوب است كه با زبان خوش بخوريشان.» مادر و پدرم هم همين را مي خواستند. به هرحال به فكر حقه اي افتادم. شبي آنابلا دوست مادرم، كه هميشه كارهاي عجيب و غريب انجام مي دهد، به خانه ما آمد، براي من هم نعلبك هاي قشنگي آورده بود. وقتي ساز مي زدم. شنيدم كه آنها داشتند از رژيم صحبت مي كردند. (خانم ها هميشه در رژيم هستند. چرا؟...) آن رژيم اسم عجيبي داشت مثل ميكروب، ميكروبي...! و مي گفت كه نمي توانند بادمجان و سيب زميني و گوجه فرنگي بخورند. بلافاصله جرقه اي به سرم زد. روز بعد كاملاً جدي و فاتح به معلمم گفتم: «من در رژيم ميكروبي هستم و نمي توانم گوجه فرنگي و بادمجان بخورم.» (سيب زميني را نگفتم چون كه خيلي خوشمزه است.) اما اگر او قاعده رژيم را بداند؟! تحمل مي كنم! از خير خوردن آن هم مي گذرم و سيب زميني هاي خلالي سرخ شده را پيش مادربزرگم مي خورم.
به نظر مي رسيد كه پيروز شده ام: اما مي داني كه او با لب هاي باريكش، درست مثل نامادري سيندرلا به من چه گفت؟ «بسيار خوب اشكالي ندارد. به سالن نزد مربي بهداشت مدرسه مي رويم، اين مسئله را به او مي گويي شايد ابتكار جالبي براي از بين بردن ميكروب هايت داشته باشد.»
گير افتاده بودم. تنها اميدم اين بود كه هرچه زودتر فصل گوجه فرنگي تمام شود و يا آنها را به مناطقي كه گوجه فرنگي پيدا نمي شود، صادر كنند.
آن روز «شب تيره و تار من شد» گوجه فرنگي ها قرمز و پرآب در راه بودند. ديگر هيچ اميدي نداشتم.
واقعاً دلم مي خواهد صورتت را ببوسم. از عطري كه استفاده مي كني خوشم مي آيد: از رنگ آرايش فيروزه ايت كه آرامش خاصي به چهره ات مي دهد.
آن روز اگرچه شكلات خورده بودم و كمي صورتت را شكلاتي كردم، ولي تو حتي عصباني هم نشدي. خنديدي و همه چيز تمام شد.
بعضي اوقات تو سرما داد مي زني، وقتي كه ديوانه بازي درمي آوريم و تكاليفمان را به موقع انجام نمي دهيم. به ما مي گويي: «الان مي بينيد كه چه بر سرتان مي آيد!» ولي چشمانت به ما مي خندند و ما مي دانيم كه اين حقيقت ندارد. اتفاقي براي ما نخواهد افتاد. بايد تلاش كنيم و خوب درس بخوانيم.
مي داني! او - معلم قبلي ام - با آن لب ها و چشمان باريك تقريباً هيچ وقت فرياد نمي زد. ولي من از چهره او مي ترسيدم. از چشمانش تيرهايي خارج مي شدند كه من هميشه فكر مي كردم من را نشانه گرفته اند.
مي داني كه شكلات هايم را با هيچ كس قسمت نمي كنم ولي براي خوشحال كردن تو از شكلات هايم هم مي گذرم. چنان كه تو هم كارهاي سخاوتمندانه زيادي براي ما انجام داده اي. من گرچه خيلي كوچك هستم ولي متوجه اين موضوع شده ام.
ستاره هاي كوچكي براي نامه هاي ما به بابانوئل خريده بودي. ما را با ساندويچ هاي خوشمزه به گردش بردي، يه عالمه رنگ و قلم مو در اختيار ما مي گذاري. هرچند كه بعد، يك ساعت براي تميز كردن كلاس آنجا مي ماني.
لي لي دوستت دارم براي تمام خوبي هايت.
|