............................................................................................................................................................................................
ستاره در كوچه ي بالايي بود
و من اينجا با كوله باري خار و خالي
برزخ ما كهكشان پر از پروانه هاي سرخ رنگ انار عطر رز
وقت خدا گوشي را برمي داشتم
رودخانه ي كلمات وحس ششم سرم را مي تركاند
ناگهان قشنگ ميان اتاق من چشمك مي زد
و بعد اكسيژن مي بلعيد و حسرت مي نشاند
دقايق نگذشته ي روزهاي از دست رفته توي دقايق روزهاي پيش رو
آمدن مهرباني بزرگ
غروب ستاره بود
تنها رد گل هاي زرد دقايق را پر مي كرد
و من مي ماندم تا دوباره وقت خدا شود.
سيدمحمد آتشي - ابركوه
اينم صداي سوخته ي عمر
آسوده از هجوم برف
در آتش ناگهاني رويا
و سلام بر تو اي گلابتون!
بدين جلوه در نيام تابستان.
اينم صداي سوخته ي عمر!
رديف دلبخواه و
شور تذرو
در التزام كوه -
وه! چه سينه اي دارد
فسانه ي آهو.
علي مقيمي - اهواز
براي بردن نيامده اند
كه بترسم از اين همه مرگ
از اين همه افتادن.
روبه روي آينه زانو مي زنم
دست مي برم در جيوه
تا تمام آنچه پنهان را لمس كنم.
اينجا فردا نوبر است
مثل اين سيب، اين انار درشت
كه مرداني چنين جنگاور،
حسرتمند،
ساعت ها به آن خيره مي شوند.
شب بود
از آن شب ها كه بايد باورشان كني.
بي كورسويي
حتي از ستاره اي در آسمان وسيع بالاي سرم.
راه به دهكده اي خاموش رسيده بود
و صنوبري هزار ساله.
راه به جاده اي ديگر رسيده بود.
نشستيم و در بستر خستگي دردناك
شب را نگريستيم
و به صداي باد و جيرجيرك ها گوش سپرديم
به صداي آمو دريا
كه تا سپيده دم در دوردست مي غريد.
چه دور بود تلويزيون،
فرودگاه ها،
اينترنت،
چه دور بود خيابان نزديك
الكتريسيته و آسفالت
چه مبهم بود تهران، مترو، آسانسور و اتوبان ها
چه نزديك بودند گنجشك ها و ابرها
چه نزديك بود آمو دريا
چه نزديك بودي تو
اشك ها چون قطرات غول پيكر آب
از بيرون جوّ
بر من فرو مي ريخت
چون گلوله هايي عظيم
از جسمم مي گذشت
و تكه تكه مي شدم در سكوت و خواهش ماه
در ضجه و ترانه خواني اندوهناك باد، پرندگان
و جيحون افسانه اي
در ملحفه خش خش برگ هاي صنوبري مغرور
كه چون كابوسي بر ما دامن گسترده بود.
ناگاه تكه اي از ماه
به شاخه شب رسيد
چون لبخندي پديد آمده بر چهره گريان تو
وقتي بي هيچ سخني
ناگاه گريه مي كني
ناگاه مي خندي.
من
اينجا
در محاصره كوه و درخت و رودخانه
در فراموشخانه خاك
در دهان سرزميني كه از دزدي امروز مصون مانده است
در كوهستاني بكر كه مرا به خودم تبعيد مي كند
دوباره عاشق شده ام
درست در آغاز تاريخ
نيم روز مانده به مرگ
به آخرين روستا.
محمدحسين جعفريان
بدخشان- شهريور ماه ۸۲
در شب ارديبهشت
جهان تاريك مي شود
و آوازي مي شنوم
مثل بوي گياهي
كه در صحراي تونس مي رويد
مثل رنگ پرنده اي
كه از درياي زرد مي گذرد
در شب ارديبهشت
اين اندوه است
كه بر من آوار مي شود
عليرضا حسني آبيز