چهار شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۲ - شماره ۳۲۴۲- Dec,3, 2003
زندگي و آثار آلبرتو موراويا، نويسنده ايتاليايي
بيماري نوشتن و رهايي
001830.jpg
ترجمه: سوسن دودانگه
موراويا مي گويد: « در سال ۱۹۴۳ابلاغي با دستوري محكم و قاطع صادر شد كه ديگر به هيچ عنوان نبايد بنويسيم.» او را وادار كردند براي سينما به عنوان منبع درآمد كار كند: دو نمايشنامه براي كاستلاني بدون امضا نوشت، شليك هفت تير و زازا. در طي چهل و پنج روز به عضويت روزنامه كوررادو آلوارو با نام «پوپولودي رما» در آمد. خودش مي گويد:  «فاشيسم با آلماني ها بازگشت و من بايد فرار مي كردم چرا كه شناسايي شده بودم و (از سوي مالاپارته) يعني در فهرست اسامي اي بودم كه بايد دستگير مي شدند.» با السامورانته به سوي ناپلي مي گريزد ولي موفق نمي شود و مجبور مي شود در كلبه اي نزديك فوندي ميان دهقانان به مدت نه ماه به سر برد. او در اين باره مي گويد:«اين دومين تجربه مهم من در زندگي بعد از آن بيماري بود. تجربه اي كه به من نيرو بخشيد.»
«آلبرتوپين كرله» ( موراويا )روز ۲۷ نوامبر سال ۱۹۰۷ در خيابان اسگامباتي شهر رم به دنيا آمد. پدرش كارلوپين كرله موراويا، معمار و نقاش از خانواده اي ونيزي بود. مادرش جيناد مارسانيك اهل آنكونا بود. قبل از او خانواده اش دو فرزند به نامهاي آدريانا و النا داشتند. در سال ۱۹۱۴ صاحب فرزند ديگري شدند به نام گاستونه كه در سال ۱۹۴۱ در توبروك درگذشت. آلبرتوپين كرله دوران كودكي عادي داشت.
در نه سالگي به سل استخوان مبتلا شد. درمانهاي بيهوده و جان گرفتن دوباره بيماري، تا شانزده سالگي طول كشيد. موراويا درباره اين مرض مي گويد كه مهمترين واقعه زندگي اش بوده است. پنج سال از عمرش را در رختخواب گذراند: سه سال نخستين (۱۹۲۳-۱۹۲۱) در خانه و دو سال آخر را در آسايشگاه كودي ويلادي كورتينا در آمپزو(۱۹۲۵-۱۹۲۴). در طي اين مدت روند تحصيلات نامرتب بود چرا كه تقريباً هميشه خانه نشين بود. در رم تنها يك سال به دبيرستان «تسو» رفت. خودش مي گويد: «دوره متوسطه به جز عنوانش به دردم نخورد.» براي جبران اين عقب افتادگي بسيار مطالعه كرد. در آسايشگاه «كودي ويلا» در كتابخانه ويوسوي فلورانس عضو شد. موراويا مي گويد: «هر هفته يك بسته كتاب دريافت مي كردم و به طور متوسط يك كتاب را در دو روز مي خواندم.»
در اين مدت ابياتي را به فرانسه و ايتاليايي مي نوشت كه پليدي ها را بيان مي كرد، آلماني را با سماجت آموخت و انگليسي را قبلاً فراگرفته بود.
رهايي از چنگ بيماري
در سال ۱۹۲۵ كاملاً بهبود يافت. آسايشگاه كودي ويلا را ترك كرد و دوران نقاهتش به برسانونه در استان بولدزانو نقل مكان كرد. چون همواره دستگاه ارتوپدي با خود حمل مي كرد براي چندين سال پس از آن با عصا راه رفت. بسيار مطالعه مي كرد: در آسايشگاه از داستايوفسكي جنايات و مكافات و ابله را خواند (كه آندره آكافي به ا و هديه داده بود.) همين طور آثاري از كولدوني، منزوني، شكسپير، مولير، آريستو و دانته. پس از رهايي از آسايشگاه، كتاب يك فصل در جهنم اثر رمبووآثاري از كافكا، پروست؛ سوررئاليستهاي فرانسوي، فرويد و اوليس جويس را به انگليسي خواند. در پاييز ۱۹۲۵ به كلي سرودن شعر را كنار گذاشت و طرح پيش نويس بي تفاوتها را آغاز كرد. روي اين رمان سه سال وقت صرف كرد؛ از سال ۱۹۲۸-۱۹۲۵ .در اين زمينه خود مي گويد: «براي از سرگيري مطالعاتم بسيار عقب مانده ام.» اما به خاطر سلامتي متزلزلش مجبور شد به كوهستان برود.
در سال ۱۹۲۶ كوررادوآلوارو را ملاقات كرد كه او را به بن تمپلي معرفي كرد. در ۱۹۲۷ اولين داستان خود به نام نديمه خسته را در مجله «نووه چنتو» چاپ كرد. اين داستان كوتاه به فرانسه انتشار يافت چرا كه مجله به دو زبان فرانسه و ايتاليايي چاپ مي شد.
چاپ رمان با پول قرضي
بي تفاوتها مي بايست از زير دست سردبير نووه چنتو مي گذشت: موراويا مي گويد: «قرن بيستمي ها يعني مارچلوگالين، پيتروسولاري، پائولومازينو، مارگريتا سارفتي به اضافه بن  تمپلي موظف بودند هر كدام رماني بنويسند اما تنها كسي كه رمان نوشته بود من بودم بنابراين سر دبير مجله كه مي بايست رمانهاي ما را چاپ كند، رمان مرا بعد از آنكه خواند، با بي ميلي با دلايلي مبهم و گنگ رد كرد.»
موراويا به ميلان رفت تا رمانش را نزد چزاره جارديني، سردبير وقت خانه نشر آلپه ببرد. در استرزا كنار درياچه مجوره به مدت يك ماه اقامت گزيد. در آنجا مدتي بعد از تقاضا براي پرداخت هزينه نشريه، بعد از شش ماه نامه اي ملال آور از جارديني دريافت كرد. جارديني نوشته بود: «معرفي يك نويسنده كاملاً گمنام به شوراي اداري ممكن نيست.» موراويا از پدرش پنج هزار ليره قرض كرد و رمانش را در جولاي ۱۹۲۹ منتشر كرد.
كتابش با موفقيت بسياري رو به رو شد. اولين تيراژ ۱۳۰۰ نسخه اي آن در چند هفته تمام شد و اين روند تا چهار سال متوالي يعني بين سالهاي ۱۹۲۹تا ۱۹۳۳ ادامه يافت. پس از آن انتشار كتاب را خانه نشر كوربچو به دست گرفت و از آن پنج هزار نسخه به چاپ رسانيد.
نقدهاي گوناگوني در مورد اثرش نوشته شد؛ نقدهايي دلچسب و خوشايند. در سال ۱۹۲۹ به طور مرتب بر تعداد مشتركين مجله افزوده مي شد: «لي برودلي برو» از او خواست كه براي «اينتر پلانتاريو» مطلب بنويسد. او هم تعدادي داستان نوشت كه از ميان آنها مي توان ويلاي مرسدس و يك قطعه از بي تفاوتها كه در لحظه چاپ متوقف مي گردد و پنج خواب نام مي گيرد، نام برد.
نوشتن داستانهاي كوتاه را ادامه داد: زمستان مرض در مجله «پگازو»به رهبري اوجتي در سال ۱۹۳۰ به چاپ رسيد. سفر را شروع كرد و مقالاتي درباره سفر در روزنامه هاي متعدد به چاپ رساند: براي «لااستمپا» كه مدير وقتش كوردزيو مالاپارته بود، به انگلستان رفت جايي كه با اشخاصي چون اي. ام فورستر، لي تون استراچي و اچ.جي. ولز روبه رو شد.
بين سالهاي ۱۹۳۵ تا ۱۹۳۰ در پاريس و لندن اقامت داشت. خود مي گويد: «به ندرت به ورساي مي رفتم. مجمع ادبي پرنسس با سيانو دختر عمه تي.اس.اليوت كه در آن زمان سردبير مجله «كومرچه» بود را دوستم آندره آكافي معرفي كرده بود. در اين مجمع فرگو، ژيونو، والري و همه افراد گروه موسوم به هنر ۱۹۲۶ را ملاقات كردم.» روابطش با فاشيسم تيره گشت. در سال ۱۹۳۵ «روياهاي باطل» را بيرون داد، كتابي كه هفت سال روي آن كار كرده بود. موراويا مي گويد: «در اين كتاب چيزهاي شنيدني و حقيقي وجود ندارد. شخصيت خودجوش و خودرو آن گونه كه در «بي تفاوتها» هست وجود ندارد.» اين كتاب علاوه بر اينكه موفقيت كسب نكرد در محافل نقادي نيز ناشناخته ماند.
گريز از سايه فاشيسم
موراويا به ايالات متحده سفر كرد تا از سرزميني كه برايش زندگي سختي به ارمغان آورده بود دور شود. جوزپه پردزوليني او را به خانه فرهنگ ايتاليايي ها در دانشگاه كلمبياي نيويورك دعوت كرد. در هشت ماه اقامتي كه در آنجا داشت سه كنفرانس در مورد رمان ايتاليايي برگزار كرد. در بازگشت به ايتاليا در زمان كوتاهي كتابي با عنوان «آشفتگي» نوشت.
در سال ۱۹۳۶با كشتي به چين عزيمت كرد و در آنجا دو ماه ماندگار شد. در سال ۱۹۳۸ به يونان رفت و شش ماه اقامت گزيد.و بعد دوباره به ايتاليا بازگشت و با آنا كاپري كه با او از سال ۱۹۳۶ در رم آشنا شده بود ازدواج كرد.
در سال ۱۹۴۰ نوشته هاي طنز و سوررئاليستي با عنوان «روياي كاج» گردآوري كرد.
در سال ۱۹۴۱ رماني طنز به نام «لاماسكراتا» منتشر كرد؛ موراويا مي گويد: «اين اثر بخشي براساس سفر به مكزيك و بخش ديگر بر اساس تجربه شخصي ام از فاشيسم است.» رمان به روي صحنه رفت. «داستان ديكتاتوري درگير شورش است. شورشي كه رئيس پليس آن را سازماندهي كرده است. موسيليني بر اين كتاب ايراد نگرفت ولي در چاپ دوم توقيف شد. موراويا تلاش كرد پاي گاله آدزوچانو، وزير امور خارجه وقت را به اين ماجرا باز كند. موراويا مي گويد: «او كتاب را گرفت و گفت كه آن را درطي يك سفر كاري وقتي به برلين نزد هيتلر رفته بود، خوانده است. ولي چيزي درباره آن نمي دانست.»
به دنبال سانسور لاماسكراتا ديگر نتوانست در روزنامه ها مطلب بنويسد مگر با نام مستعار. نام مستعار پزاودو را انتخاب كرد و تحت اين نام به طور مرتب با مجله «پرسپكتيو» كه زير نظر كوردزيو مالاپارته بود، همكاري كرد.
در سال ۱۹۴۲ آگستينو را نوشت و دوستش فدريكو والي در سال ۱۹۴۳ در شهر رم آن را در خانه نشر دوكومنتو در پانصد نسخه چاپ كرد اما انتشار كتاب به دليل عدم كسب پروانه چاپ با محدوديت مواجه شد و همچنانكه در ابتداي همين نوشتار گفته شد از نوشتن منع گرديد.
در طلوع آزادي رم در ۲۴ مه ۱۹۴۴ خانه نشر دوكومنتو «اميد يعني كريستيانيسم و كمونيسم» را چاپ كرد. مقاله اي كه شاهد اولين برخورد با مباحث ماركسيستي بود.
با پيشروي ارتش آمريكا، موراويا پس از گذراندن دوره اي كوتاه در ناپل به رم بازگشت. موراويا بلافاصله پس از جنگ به زندگي برگشت. طبق عادت صبح ها رمان پيوند رشته هاي گسيخته و بعد از ظهرها براي كسب درآمد نمايشنامه مي نوشت. دو نمايشنامه به نام هاي آسمان برفراز باتلاق و سپس با تأخير لارمانا  را نوشت. در خانه نشر كلوآريو، دو نديمه و شب دن جوواني را به چاپ رساند.
در همان سال والنتينو بمپياني به ميلان برگشت و به او پيشنهاد داد تا آگستينو را دوباره چاپ كند، بدين ترتيب رشته هاي از هم گسيخته هنگام جنگ به هم پيوند خورد. رمان جايزه كوريره لومباردو، اولين جايزه ادبي پس از جنگ را دريافت كرد.
در سال ۱۹۴۶ ترجمه آثارش به زبان هاي خارجي آغاز شد و خيلي زود به تمامي زبان هاي دنيا ترجمه شد. بخت و اقبالش در سينما آغاز شد. از رمان ها و داستان هايش فيلم ساخته شد.
در ۱۹۴۷ لارمانا را چاپ كرد. همچون موفقيت «بي تفاوت ها» اين رمان نيز پس از گذشت بيست سال مثل بمبي صدا كرد.
در بين سالهاي ۱۹۵۲-۱۹۴۹ رمان هايي چون نافرماني، عشق زناشويي، حكايت هاي ديگر و تشريفاتي را نوشت.
در ۱۹۵۳ اشتراك براي روزنامه كوريره دلاسرا به خاطر داستان ها و گزارشات او فزوني يافت. در اين سال موراويا به همراه آلبرتو كاروچي مجله «موضوعات تازه» را در رم بنيان نهاد. نويسندگانش ژان پل سارتر، اليور ويتوريني، ايتالوكالوينو، اوجينو مونتاله، فرانكو فورتيني، پالميرو تولياتي بودند و سپس آتيليو برتولوچي و اندزوسي چي ليانو ملحق شدند. در سال ۱۹۸۲ اين مجله سه مدير مسئول داشت موراويا، سي چي ليانو و شاشا.
بين سالهاي ۱۹۵۶-۱۹۵۴ «حكايت هاي رومي» جايزه ماردزتو را برد. در مجله موضوعات تازه، مقاله انسان به مثابه تقدير را كه از ۱۹۴۶ آغازش كرده بود به چاپ رساند.
در سال ۱۹۶۰ نشانه ملال آور را كه مانند بي تفاوت ها و لارمانا موفقيت آميز بود، چاپ كرد. در ۱۹۶۱ با لانويا جايزه ويارجو را برد. همراه السامورانته و پيرپائولو پازوليني به ايتاليا آمد در ۱۹۶۲ يك ايده درباره هندوستان را نوشت و در آوريل همان سال از السامورانته جدا شد و آپارتمانش را در خيابان اوكا ترك كرد و به لونگوتورو رفت تا با داچاماريني زندگي كند.
در سال ۱۹۶۶ در جشنواره تئاتر عصر حاضر «دنيا هست، آنچه هست» به كارگرداني جان فرانكو دبوزيو به نمايش درآمد. در اين سال اشتغال موراويا بيشتر به تئاتر بود.
موراويا در اين سال ها مي گويد: «جوانان دهه شصت و كساني كه بعد از آن به دنيا آمده اند گمان مي كنند كه دنيا بايد با خشونت تغيير كند، اما نمي خواهند بدانند چرا و چگونه بايد آن را تغيير دهند. نمي خواهند آن را بشناسند و بنابراين نمي خواهند خود را بشناسند. » از موراويا در محافل مختلفي انتقاد شديد شد. در دانشگاه رم در نشست روزنامه اسپرسو و در تئاتر نيكوليني شهر فلورانس از سوي دانشجويان سال ۶۸. در سال ۱۹۶۹ «زندگي بازي است» را نوشت و در پاييز ۱۹۷۰ در تئاتر واله شهر رم به كارگرداني داچا مارليني به روي صحنه رفت. موراويا سوءقصد به بانك كشاورزي بين المللي ميلان را تشريح كرد. او از روي اطلاعات دست كاري شده به اين مهم دست يافت. در سال ۱۹۷۰ بهشت، يك زندگي ديگر و بو را نوشت. در سال ۷۱ «من و او» را نوشت. در سال ۷۲ موراويا سفرهاي طولاني به آفريقا را آغاز كرد و حاصل آن سه كتاب بود: اول به كدام قبيله تعلق داري؟ دومين نامه هايي از صحرا و سومين سفرهاي آفريقايي. بين سالهاي ۷۵-۱۹۷۳ يك زندگي ديگر و نديمه خسته را چاپ كرد. در سال ۱۹۷۵ پيرپائولو پازوليني درگذشت. موراويا در روزنامه كوريه ره دلاسرا مقاله اي در مورد او نوشت. بين سالهاي ۸۲-۱۹۷۹ عضو كميسيون انتخاب در نمايشگاه سينما ونيز شد. كارلو ليدزاني اين كميسيون را برپا كرده بود. از سال ۸۱-۱۹۷۵ موراويا فرستاده ويژه كوريه ره دلاسرا به آفريقا بود.
در مورد نامه هايي از صحرا موراويا مي گويد: «تا به حال سفري خارج از زمان و تاريخ در زندگي برايم پيش نيامده است، در يك كلمه، سفر به صحرا اين فقدان را پر كرد.» در سال ۱۹۸۲ مجموعه اي از افسانه حيوانات سخنگو به نام «تاريخ ماقبل تاريخي» نوشت. به ژاپن رفت و در هيروشيما اقامت گزيد.
موراويا مي گويد: «در آن دم، مجسمه حقيقت يادآور نحس ترين روز تمام تاريخ بشريت بود؛من را متوجه خودم كرد. در يك لحظه متوجه شدم مجسمه از من مي خواهد كه خودم را نه فقط به عنوان يك شهروند يا مليت مشخص بلكه متعلق به فرهنگي مشخص بشناسم .»
موراويا سه تحقيق درباره مشكل بمب اتمي در روزنامه اسپرسو آغاز كرد. اولين آن را در ژاپن، دومي را در آلمان، سومي را در اورس. در سال ۱۹۸۳ جايزه مون دللو را برد. در ۲۶ ژوئن از نامزدي مجلس سنا امتناع ورزيد و گفت: «هميشه فكر مي كردم كه لازم نيست ادبيات را با سياست مخلوط كرد؛ نويسنده مطلق را و سياستمدار نسبيت را نشانه مي گيرد؛  تنها ديكتاتورها مطلق و نسبيت را همراه هم نشانه مي گيرند.» در سال ۱۹۸۴ هشتم مه نامزدي انتخابات اروپا را به عنوان عضو آزاد در فهرست PCI قبول كرد. در قالب گفتگويي با خود نوشت: «بين امتناعت از سياست در آن موقع و پذيرش اكنونت چه نسبتي وجود دارد ؟ گفتم كه هنرمند به دنبال مطلق است. اكنون دليل من، لااقل مستقيماً،  براي نامزدي پارلمان اروپا چندان مهم نيست. ولي با حضور سياست تحقيق درباره مطلق ضروري مي نمايد. از شانس بد، انتظاري ويژه از اين تفحص مي رود كه به نامزدي بنده ختم مي شود.»
در پارلمان اروپا با دويست و شصت هزار راي نماينده مجلس شد. در سال ۱۹۸۵ «بشري كه مي نگرد» را چاپ كرد. «فرشته آگاهي» و «كمربند» از آخرين آثار كمدي موراويا بودند كه به روي صحنه رفتند. در سال ۱۹۸۶ فرشته آگاهي و ديگر نوشته هاي تئاتري را به صورت كتاب درآورد و در ۲۷ ژوئن با كارمن لي يرا ازدواج كرد.
زمستان هسته اي را به كمك اندزو پارپس و اولين فصل «آثار» را به ياري جنوپا مپالوني چاپ كرد. در سال ۱۹۸۹ فصل دوم «آثار» را به مدد اندزو سي چي ليانو نوشت.
بين سالهاي ۹۰-۱۹۸۷ آثاري چون سفرهاي آفريقايي، سفر به رم، ويلاي پنج شنبه زندگي موراويا كه همراه با آلن الكان نوشت، از خود بر جاي گذاشت.
موراويا عاقبت در روز ۲۶ سپتامبر سال ۱۹۹۰ ساعت ۹ صبح در منزلش بدرود حيات گفت.

معرفي كتاب
بياييد بي پايان باشيم
001868.jpg
محمدهاشم اكبرياني
بورخس داستان هايش را به انسان اختصاص مي دهد، او آن گونه انسان را به داستان مي كشد كه گويي در هر جغرافيا و عصري مي توان آن را ديد. نفرت، كينه، رهايي انسان از آنچه كه او را آزار مي دهد، عشق و... خصوصياتي است كه در هر دوره اي مي توان آنها را در انسان ديد. اين خصوصيات، دستمايه داستانهاي بزرگي شده اند كه از ديرزمان در ذهن هر نويسنده اي جاي داشته است. اما آنچه نويسندگان بزرگ را با وجود پرداختن به موضوعات مشترك از يكديگر جدا مي كند پرداخت و نگاهي است كه بسيار ويژه و خاص است، ويژه و خاص همان نويسنده: «وقتي جوان بودم، سعي مي كردم، به هر قيمت، چستر تون باشم، لوگونس باشم، كبدو باشم. ولي بعد گفتم نه، فقط بورخس خواهم بود، همين و بس. بلند پروازي ام را مهار كردم و تسليم تواضع شدم. اما، به هر صورت، مردم آنچه را مي نويسم دوست دارند.» كافي است داستان كوتاه «دوئل ديگر» را بخوانيد تا كاملا متوجه شويد كه اين فقط بورخس است كه «كينه» بين دو انسان را توانسته است اينگونه نشان دهد. او اجازه مي دهد كه اثرش آنگونه كه بايد به پيش  برود نه آنگونه كه بورخس مي خواهد و درست به همين دليل است كه در آثار او به «بورخس» هاي فراواني مي رسيم. او خود درباره فراواني «بورخس» ها در داستانهايش مي گويد: «بايد چنين باشد. بياييد بي پايان باشيم.»
شخصيت هاي داستاني او با جهان يكي هستند گر چه جايگاه ويژه اي دارند و درست به همين دليل است كه چشمداشت او از ادبيات، «همه چيز» است و اين «همه چيز»، داستان هاي او را ساخته اند. با چنين نگاهي است كه نابينايي او حتي معناي ويژه اي مي يابد. او در سالهاي آخر عمر كاملا نابينا شد و وقتي گفته خودش را در برابرش قرار مي دهند كه: «شما نوشته ايد نابينايي محبس است، اما رهايي هم هست، انزوايي است مناسب براي خلاقيت و تفكر درباره موضوعات انتزاعي» صادقانه پاسخ مي گويد: «در حقيقت مي خواستم خودم را گول بزنم. نه، اگر راستش را بخواهيد، اين طور نيست. خوب، البته، نابينايي باعث تنهايي مي شود.» و اين صداقتي است كه بورخس در داستان هايش نيز بر آنها تاكيد دارد. به همين دليل است كه انسان داستان هاي او هيچگاه با خواننده رياكارانه برخورد نمي كند. در برابر پرسشي اينچنيني كه «چرا بورخس را نويسنده اي دون پايه به حساب مي آوريد؟» جواب مي دهد: «براي اينكه آثارش را خوانده ام و نه فقط آنها را خوانده ام، بلكه آنها را نوشته ام، اين شخص را از همه نظر مي شناسم، با اين حال، لابد در نوشته هايش چيزي هست كه اين همه آدم ها آنها را جدي مي گيرند». اين فروتني، در برابر مرگ نيز هست. او مرگ را از دريچه اي ديگر مي بيند و به همين دليل، در برابر آن متواضع مي شود، با آن نمي جنگد و بي صبرانه منتظر مرگ مي ماند؛« وقتي احساس اندوه مي كنم، و اين حالتي است كه اغلب براي همه مان پيش  مي آيد، با اين فكر كه چند سال ديگر، يا شايد چند روز ديگر، خواهم مرد و ديگر هيچ كدام از اين چيزها برايم اهميت نخواهد داشت، خودم را تسلي مي دهم. بي صبرانه منتظرم كه از پهنه عالم محو شوم.» و او يعني خورخه فرانسيسكو ايسيدورو ولئيس بورخس كه در ۲۴ اوت ۱۸۹۹ در بوئنوس آيرس به دنيا آمده بود در ۱۴ ژوئن ۱۹۸۶ در ژنو مرگ را بي صبرانه پذيرا شد. بورخس را مي توان در گفتگوهايش با خبرنگاران مختلف به خوبي شناخت، مجموعه گفتگوهاي او در كتابي با عنوان «گفتگو با بورخس» كه ريچارد بورجين جمع آوري كرده و كاوه ميرعباسي مترجم آن است، گرد آمده است .

ادبيات
اقتصاد
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |