نگاهي به ظهور نويسندگان زن در دهه شصت با مرور مجموعه داستان «كنيزو» نوشته منيرو رواني پور
يكي از زنان
|
|
رسول آباديان
براي ادبيات داستاني دهه شصت مي توان نام «نوشتن براي دل خود» را عنوان كرد. زيرا نويسنده يا تحت تأثير همان فضاي بي اعتمادي كم مي نوشته يا اگر مي نوشته، از خوانده شدن در يك جمع دوستانه ادبي فراتر نمي رفته است. طبيعي است كه در چنين وضعيتي حس رقابت و كشف لايه هاي دروني داستان رنگ ببازد و اهل ادبيات قبل از هر چيز به «پاي بست» بينديشد و حالا حالاها به فكر «نقش ايوان» نباشد و يا اگر قصد رفتن در مسيري دارد، آهسته برود. به هر تقدير آنچه از حاصل رنج نويسندگان آن دوران به دست ما رسيده، نشان مي دهد كه نويسندگان بيش از هر چيز ديگر به كميت فكر مي كرده اند تا با ساختن دنيايي گسترده تر، به پيكر نيمه جان داستان جاني ببخشند. البته بحث اين سلسله مقالات روي استثنائاتي است كه در دهه شصت نوشته شده و قدرت خود را در طول سال هاي بعد هم حفظ كرده اند. البته آثاري كه به رغم هياهو و بدون خوانده شدن سر زبان ها افتاده باشند كم نيستند و در صورت امكان به تك تك آنها خواهيم پرداخت، همان گونه كه آثار ارزنده گمنام را بايد مورد دوباره خواني و ارزيابي قرار دهيم.
ادبيات داستاني دهه شصت ناگفته هايي دارد كه نمي توان آنها را فقط و فقط با علل و شرايط دروني سنجيد و مرتبط دانست. زيرا هر چيز در ذات خود ضعف و قوت هايي دارد كه تمايل دروني به هر كدام مسير سرنوشت را تغيير مي دهد. ادبيات داستاني دهه شصت به گونه اي سر در گريبان دارد و علل بيروني را باور كرده و بر عنصر اعتماد به نفس تأثير گذاشته است. اهل داستان هاي اين دهه يا در گيرودار مريد و مرادي (با هر نگاهي) گرفتارند يا براي خواندن آثار ديگر ممالك سر و دست مي شكنند. آنچه جسته گريخته در مورد داستان هاي آن دوران مي خوانيم، نشان مي دهد كه هركس با هر نگرشي و بدون توجه به ذات داستان در پي محملي براي اثبات نظريه هاي غيرادبياتي است. كتاب هاي داستان آن گونه كه بايد و شايد چاپ نمي شوند و اگر مي شوند به قيمت در آمدن اشك ناشر و نويسنده است. در لابه لاي اكثر نشريات مربوط به آن دوران گلايه ها و شكايت ها و واگويه هايي وجود دارد كه از وضعيت بد چاپ و نشر حكايت دارند. اين شكايت ها كه شامل هر نوع ديد و سليقه و مكتبي است، فضاي بي اعتمادي به نوشتن را پررنگ تر مي كنند. اگر اثر ارزنده اي خلق مي شود، در كشوي ميز نويسنده خاك مي خورد، چون نويسنده به ديگران اعتماد ندارد و نمي خواهد اثري چون شير بي يال و دم و اشكم چاپ كند. بالطبع در چنين فضايي، انگيزه خلق اثري ديگر نمي تواند آن گونه كه بايد و شايد در نويسنده به وجود بيايد. در چنان فضايي كه چاپ يك داستان در مجله اي ادبي به مثابه يك موفقيت بزرگ قلمداد مي شده و نام نويسنده را بر سر زبان ها مي انداخته چاپ يك مجموعه داستان، حتماً نام خالق خود را به عنوان نويسنده اي بي چون و چرا به ثبت مي رسانده است. در خلأ موجود فضاي دهه شصت، هر نوشته اي شانس ديده شدن و خود نشان دادن را داشته است، چون محفل هاي ادبي كوچك سراسر كشور كه اغلب از نويسندگان مطرح اين سال ها هستند، خيلي سريع توجهي عميق به آن نشان مي داده اند و به ديگران معرفي مي كرده اند. براي ادبيات داستاني دهه شصت مي توان نام «نوشتن براي دل خود» را عنوان كرد. زيرا نويسنده يا تحت تأثير همان فضاي بي اعتمادي كم مي نوشته يا اگر مي نوشته، از خوانده شدن در يك جمع دوستانه ادبي فراتر نمي رفته است. طبيعي است كه در چنين وضعيتي حس رقابت و كشف لايه هاي دروني داستان رنگ ببازد و اهل ادبيات قبل از هر چيز به «پاي بست» بينديشد و حالا حالاها به فكر «نقش ايوان» نباشد و يا اگر قصد رفتن در مسيري دارد، آهسته برود. به هر تقدير آنچه از حاصل رنج نويسندگان آن دوران به دست ما رسيده، نشان مي دهد كه نويسندگان بيش از هر چيز ديگر به كميت فكر مي كرده اند تا با ساختن دنيايي گسترده تر، به پيكر نيمه جان داستان جاني ببخشند. البته بحث اين سلسله مقالات روي استثنائاتي است كه در دهه شصت نوشته شده و قدرت خود را در طول سال هاي بعد هم حفظ كرده اند. البته آثاري كه به رغم هياهو و بدون خوانده شدن سر زبان ها افتاده باشند كم نيستند و در صورت امكان به تك تك آنها خواهيم پرداخت، همان گونه كه آثار ارزنده گمنام را بايد مورد دوباره خواني و ارزيابي قرار دهيم.
حضور پرشمار نويسندگان زن
هر وقت به سراغ نويسندگان دهه شصت مي رويم، به حضور پرحجم نويسندگان زن برمي خوريم كه هماوردي آنان در آن سال ها با نويسندگان مرد را نمي توانيم ناديده بگيريم. شدت و ضعف هايي كه به آنها اشاره شد، در مورد نويسندگان زن هم صدق پيدا مي كند و شايد پررنگ تر هم بنمايد. چون نويسندگان زن از سويي به دنبال صدايي مستقل براي خود مي گردند و از سويي ديگر بايد با جريانات روز هم دست و پنجه نرم كنند. بديهي است كه در چنين موقعيتي، سهم زن ها آن گونه كه بايد و شايد در نظر گرفته نشود و آنها بايد به صورت خودجوش در دستيابي به حق خود تلاش كنند. در اغلب داستان هايي كه توسط نويسندگان زن نوشته شده، عنصر زنانه به شدت به چشم مي خورد و اين هماوردي به صورت كاشتن حاشيه اي شخصيت هاي مرد و اصل بودن شخصيت هاي زن رخ نمايانده است. به نظر مي رسد كه نويسندگان زن قبل از هر چيز به دنبال حق تاريخي خود مي گردند و آن گونه كه بايد به ساخت و ساز اصولي داستان هايشان فكر نمي كنند. در اغلب داستان ها با نوعي عصبيت همراه با منطق زنانه روبه رو هستيم. هر زن در هر داستان به گونه اي گرفتار در دنياي مردهاست. غرور و تعصب مردانه در اغلب كارها به سخره گرفته مي شود و زن اصلي داستان به هر حال با ترفندي، يا به حق خود مي رسد و يا حق نگرفته خود را به خواننده القا مي كند. البته بعضي نويسندگان مرد هم با ديدي همسو با حساسيت هاي زنانه نگاه خاص خود را به شخصيت زن در دهه شصت نشان داده اند كه از آن ميان مي توان به بعضي كارهاي امير حسن چهلتن، محسن مخملباف و... اشاره كرد كه ابن بحث را به فرصتي ديگر موكول مي كنيم.
اگر بخواهيم به نويسندگان زن به عنوان صداهايي ماندگار و مستقل آن دوران نگاه كنيم، ره به ناكجا آباد نخواهيم برد. چون آثار به وجود آمده دوش به دوش نويسندگان مرد به جلو حركت كرده اند و اگر بخواهيم با ديدي منتقدانه به كارها بنگريم، بي گمان ضعف ساختاري و پرداختن به مسائل صرفاً زنانه و ناديده گرفتن شخصيت هاي مرد از ضعف هاي بي چون و چراي اغلب آثار است. زن هاي نويسنده به دليل جور و جفايي كه سال ها بر جنس زن شده؛ نتوانسته اند براحساسات خود پوششي از تكنيك بزنند و با اين ترفند، هم حرف خود را به اثبات برسانند و هم برابري ساختارمند خود را انتقال دهند. به عنوان مثال اگر شخصيت زني پا را از حريم اخلاق فراتر گذاشته و به دام فساد افتاده، حتماً يك مرد مقصر است و غير از اين نمي تواند باشد. در لابه لاي اكثر داستان هاي نويسندگان زن آن دوران، به راحتي مي توان به رگه هايي از وابستگي شديد زن به مرد دست يافت. يعني يك مرد هر طور كه بخواهد مي تواند شخصيت و ذهنيت يك زن را به نفع خود مصادره كند و آن طور كه دلش مي خواهد به پرورش يا تحقير او بپردازد. زن در اين ميانه فقط مي تواند عجز و لابه كند؛ بدون هيچ تلاشي براي دستيابي به شخصيت خود. اگر هم بخواهد تلاشي از اين دست داشته باشد حتماً با خيل مخالفاني از جنس مرد يا زن ديگر روبه روست كه يا او را نمي فهمند يا مي خواهند كه مثل آنها به يك زندگي ساده تن بدهد. نگاه به زن از زاويه «دوراسي» آن خبري نيست و اصالتي كه شخصيت هاي زن داستان هاي نويسندگان زن به دنبال آن هستند، در درجه اول نفي جنس مرد و در درجه دوم فريادي نارس است. چون همان طور كه گفته شد همه راه ها به ذهنيت مردها ختم مي شود و آنها هستند كه خوشبختي و بدبختي يك زن را رقم مي زنند و زن هيچ اراده اي به جز تسليم شدن ندارد. اگر پاي صحبت چند تن از نويسندگان مطرح زن آن سال ها نشسته باشيم، حتماً در مي يابيم كه هيچ كدام آنها معتقد به تفكيك ادبيات به مردانه يا زنانه نيستند، اما اين عدم اعتقاد را نمي توان از آثار آنها جدا كرد. چون داستان هاي زنان به شدت زنانه اند و به هر حال مرد خوب از ديد اغلب آثار، مرد مرده است. چون نه كارگر و زحمتكش اش، چنگي به دل مي زند و نه روشنفكر و نويسنده و هنرمندش. مرد به جرم مرد بودن محكوم است و تصويري كه غالباً از او ارائه مي شود، يا ساديست است يا مشروب خور و هرزه و زن آزار. از نويسندگان شاخص آن دوران فعلاً به يادآوري از سه نويسنده بسنده مي كنيم و پرداختن به آثار از زاويه هاي ديگر را به فرصت هاي ديگر وامي گذاريم. فرخنده آقايي اولين مجموعه داستان اش با عنوان «تپه هاي سبز» را در سال ۱۳۶۶ به چاپ رساند. فرشته ساري در سال ۱۳۶۹ رمان مرواريد خانم را چاپ كرد و منيرو رواني پور در سال ۱۳۶۷ اولين مجموعه داستانش يعني «كنيزو» را به دست چاپ سپرد كه بهانه اصلي، اين مطلب است.
به دنبال جايگاه اصولي
منيرورواني پور در مجموعه داستان كنيزو به گونه اي شامل همان نگاه هايي مي شود كه به آنها اشاره شد. اين نويسنده در اولين مجموعه داستانش انگار نتوانسته تصويري از كارهاي نويسنده مشهور همشهري اش يعني صادق چوبك را از ذهن خود پاك كند. نگاه ناتوراليستي در داستاني مانند «مشنگ» و رقت انگيزي داستان هاي «كنيزو» و «شب بلند» شايد اين حس وفاداري را تقويت كند. ميزان برداشت ذهني رواني پور از چوبك، خودش بحث مفصلي است و بايد به دقت به آن پرداخته شود. در اين جا قصد بر اين نيست كه جاي پاي نويسندگان تأثيرگذار بر اين نويسنده را مورد ارزيابي قرار دهيم، بلكه قصد ما معرفي يك نويسنده زن است كه به رغم مرارت هاي بي شمار، دنياي ادبيات داستاني را رها نكرد. آنچه كه از لابه لاي آثار رواني پور مي توان برداشت كرد، اين مسئله مهم است كه عنصر ادبيات از همان آغاز براي او به مثابه عملي جدي تلقي مي شده و از اين طريق به دنبال دنيا و حق گمشده خودش بوده است. ناهمگوني فضاي داستان هاي مجموعه كنيزو اين حس را در خواننده ايجاد مي كند كه نويسنده در درجه اول قصد تجربه هاي گوناگون در ساخت و پرداخت داستان را داشته و از همين رو به هر ريسماني براي اثبات خود و قلم اش چنگ زده و در مقايسه با دوران خود، خوب كار كرده است. داستان هاي مجموعه كنيزو با همان زاويه ديد زنانه صرف شروع شده و به تدريج پخته شده اند. نشو و نماي رواني پور در روند نوشتن هر كدام از داستان ها به خوبي مشهود است و به راحتي مي توان مجموعه داستان را از داستاني نه چندان محكم مانند «پرشنگ» ديد و به داستان هاي ديگر رسيد. آنچه كه در اغلب داستان ها ذهن نويسنده جستجوگر را به خود مشغول كرده، همان بي دست و پايي زنانه و آويزان بودن به شخصيت مرد است.
به عنوان مثال حتي شخصيت زني نويسنده و مدعي مانند شخصيت زن داستان «جمعه خاكستري» هم دچار همين بليه است. او زني است كه هر مردي به راحتي مي تواند شخصيت اش را به بازي بگيرد. حال اين مرد روشنفكر و اهل تئاتر باشد يا وقتي او دارد توي خيابان با خودش حرف مي زند ، مردي معمولي بدون هيچ رعايت مرزي به خود جسارت بدهد و بپرسد: «جسارت نباشه، مگه شما زندگي مي كنيد؟» و بلافاصله پيشنهاد ازدواج بدهد.
زني كه هميشه مرده است
اولين داستان از مجموعه كنيزو داستاني به همين نام است. داستاني رقت بار از زندگي و مرگ زني كه انگار دست تقدير و دست نويسنده هر دو با كمك هم كوشيده اند تا دنيايي سياه و كثيف را براي او رقم بزنند. داستان اين گونه آغاز مي شود: «كنيزو مرده بود. مريم از مدرسه كه به خيابان رسيد، مردهاي دم عرق فروشي توكلي را ديد كه چادر زني را كه پايش از جوي كنار خيابان بالا آمده بود؛ مي كشيدند و از خنده ريسه مي رفتند...» مردهاي داستان كنيزو به حيواناتي مي مانند كه حتي بعد از ديدن يك ميت، باز هم از شرارت هاي ذاتي خود دست بر نداشته اند و در حال بيرون كشيدن پيكر مرده يك زن هم نمي توانند از ريسه رفتن چشم بپوشند. در ادامه داستان درمي يابيم كه كنيزوي مهاجر كه از محيطي كوچك تر آمده، هيچ دشمني به غير از مردها ندارد و اگر خطري او را تهديد مي كند، حتماً از زاويه مردهاست. ساخت وساز روايتي اين داستان به ناگاه آدم را به ياد داستان هايي رقت انگيز از «گوركي» يا گوشه هايي از دنياي داستاني چوبك مي اندازد. كنيزو داستاني است كه يك بار خواندنش براي يك عمر كفايت مي كند، چون چيزي براي دوباره خواندن و كشف تاريك و روشن ها ندارد. رذالت مردانه و مظلوميت زني كه هيچ اختياري در نجات شخصيت خود ندارد، آن گونه جرقه وار و غافلگير كننده در هم ادغام شده اند كه غلو در پرداخت شخصيت هاي شبه آدم در هيبت مرد دل خواننده را مي زند. به اين تصوير اغراق آميز بعد از مردن كنيزو توجه كنيد: «صداي مرد مست بود كه تلو تلو خوران پاهاي كنيزو را مي كشيد، حلقه اي از موهاي سياه و خيس كنيزو به پيشاني اش چسبيده بود. لب هاي باريك و سفيدش انگار به هم فشرده مي شد...»
ادامه دارد
|