اشاره؛ در نخستين بخش مقاله حاضر به رويدادهاي زندگاني «شلينگ» فيلسوف ايده آليست آلماني و برخي از آراي وي پرداخته شد.
اينك در واپسين بخش ، از ديگر انديشه هاي فلسفي و به ويژه آراي وي درباره ظهور اديان در عرصه تاريخ سخن مي رود.
گروه انديشه
زير ذره بين
شلينگ در كتاب «آزادي» توضيح مي دهد كه انسان مي خواست با خداوند يكي شود اما به خاطر افتادن در منجلاب گناه در مقابل خداوند قرار گرفت. اما خداوند به عنوان يك اصل ارتقاء يافت. در طول عصر اساطير خداوند به عنوان يك قدرت مبهم نشان داده شد. اما در عصر وحي خداوند در تاريخ به عنوان حقيقت آشكار به صورت مسيح ظاهر شد.
شلينگ يك فيلسوف با نفوذ در زمان خودش بود اما با انتشار كتاب «روح پديدارشناسي» هگل به قهقرا سوق داده شد. در اين زمان فلسفه هگل به عنوان يك سيستم غالب مورد توجه قرار گرفته بود. اين مسائل سبب شد كه شلينگ در زندگي عمومي هم، عزلت را انتخاب كند. از سال ۱۸۴۱-۱۸۰۶ او در مونيخ زندگي كرد و در سال ۱۸۰۶ به عنوان استاد دانشگاه هنرهاي تجسمي منصوب شد و در سال هاي ۱۸۲۰ تا ۱۸۲۷ در ايرلند زندگي كرد. كارولين (همسرش) در سپتامبر ۱۸۰۹ فوت كرد. اين غم بزرگ ضربه اي سخت بر شلينگ وارد كرد و باعث شد تا كتابي فلسفي در مورد فناناپذيري بنويسد. بر روي سنگ قبر كارولين كه خود شلينگ آن را نوشت اين عبارات به چشم مي خورد: «هر وجود حساسي با فداكاري خودش، باقي خواهد ماند. آن طوري كه پوست شريفترين قلب و رؤياهاي روح زيبا را احاطه مي كند.» در سال ۱۸۱۲ شلينگ با «پولين گوتر» دوست كارولين ازدواج كرد. شلينگ بعد از مرگ كارولين در نامه اي به گوتر مي نويسد: اگر مرگ بي خبري فرد از بازمانده هايش باشد، كارولين از گوتر به خاطر تمام كارهائي كه براي شلينگ انجام مي دهد تشكر خواهد كرد.» ازدواج آنها آرامش بخش و خوش آهنگ بود، اما هيجان عظيمي كه شلينگ براي كارولين احساس مي كرد غيرقابل تكرار بود.
در طول سالهائي كه شلينگ در مونيخ بود تلاش كرد تا كتاب هاي فلسفي اش را يك كاسه كند. او حتي در آثارش تجديد نظر كرده بود تا جواب هگل را بدهد. شلينگ عنوان مي كند كه، تمام نظرات ايده آليست ها بر اين فرض مبتني است كه جهان في نفسه به عنوان يك جهان عقلاني وجود دارد. او اين سؤال را مطرح مي كند كه با وجود اين همه شر در جهان باز هم جهان عقلاني است؟ او در كتاب «آزادي بشر» تلاش مي كند تا اين پرسش را مورد كنكاش بيشتري قرار دهد. او در اين كتاب اظهار مي كند كه آزادي انسان زماني واقعي است كه آن آزادي براي خير و شر باشد. امكان اين آزادي بر دو اصل مبتني است كه در هر چيز زنده اي فعال است: يك مبناي اوليه مبهم كه خودش را در تمايل و جنبش شهواني آشكار مي كند، دوم يك امر واضح غيرمحسوس كه به عنوان قدرت تكويني حاكم است. بنابراين، انسان در بين لايه تاريكي از جنبش (تحريك) واقع است كه قصد دارد عقل را به عنوان يك منبع قدرت حفظ كند. بنابراين عقل از اين جنبش (تحريك) كه قانون هميشگي است تبعيت مي كند . اين برگشت از نظم صحيح شناخته شده در كتاب مقدس به عنوان نزول فيض آورده شده است، كه از طريق آن شر پايه جهان گذاشته مي شود. اما اين سوءتعبير بوسيله خداوند باطل مي شود، چون در مسيح به انسان بدل مي شود. بنابراين دوباره نظم عمومي را برپا مي كند. بعلاوه شلينگ در اين اثر دگم مسيحيت را آشكار مي كند، در اينجا مي توان تأثير ژاكوب بوهمه عارف را بر شلينگ آشكارا ديد. شلينگ اين تفكر بوهمه را اقتباس كرد كه خداوند بايد براي خودش متولد شود تا خودش را از زمينه تاريك طبيعت در شب بالا ببرد.
دوره بعدي يعني اثر فلسفي انتشار نيافته شلينگ
گسترش مفاهيم كتاب «آزادي» مبناي فلسفه بعدي شلينگ گرديد و از زمان ۱۸۱۰ تا زمان مرگش ادامه داشت. اين امر صرفاً از طريق پيش نويس منتشر نشده سال ۱۸۱۱ و همينطور دستخط سخنراني هاي بعدي اش معلوم شد. شلينگ در اين دستنوشته ها سعي دارد تا تاريخ خداوند را گزارش دهد. به نظر او خدا، كسي است كه عموماً در اشتياق آرام مجذوب شده است و با يك نظر اجمالي به خودش مي آيد و از طريق ايده هايش خودآگاه مي شود و اين خودآگاهي با آزادي يكسان مي گردد و او را قادر مي سازد تا اين ايده ها را از خودش طرح كند تا بوسيله آنهاجهان را خلق كند.
|
|
اين مفهوم پذيرفته شده در عين حال در «سخنراني هايي در مورد فلسفه اساطير و وحي» توسعه داده شد. سخنراني هايي كه شلينگ بارها و بارها آنرا تكرار كرد. زماني كه در ينا زندگي مي كرد آرزو داشت تا اين انگيزه را در عموم مردم ايجاد كند، انتصابش در دانشگاه برلين در سال ۱۸۴۱ به او اين امكان را داده بود. اين سخنراني ها براي اين بود كه توجه پادشاه پروس يعني فردريك ويليام ششم را جلب كند و خاطرنشان كند كه از تفكر ايده آليستي برگشته و به حقايق مسيحيت اصيل روي آورده است؛ يعني به آموزه هاي تعريف انسان از خداوند و آشتي دادن انسان با خداوند از طريق مسيح. پادشاه پروس اميدوار بود تا شلينگ با نسل به اصطلاح اژدهاي هگل گرائي مبارزه كند. سخنراني اول او در برلين خودآگاهي اش را آشكار كرد. شلينگ اظهار كرد كه در جواني صفحه جديدي در تاريخ فلسفه گشوده و اينك در زمان بلوغ فكري اش مي خواهد اين صفحه را برگرداند و با چيز جديدتري آغاز كند. رجالي چون، فردريش انگلس؛ تئوري پرداز ماركسيست، سورن كركه گور متفكر مذهبي دانماركي، ياكوب بوركهارت مورخ آلماني و ميخائيل باكونين از مهمترين شنوندگان وي بودند. اما شلينگ تمام موفقيت خودش را در برلين انكار مي كند. مخصوصاً وقتي يكي از رقبايش سخنراني او را دزديد بسيار آزرده خاطر شد. اما مضمون اين سخنراني ها اوج تعريف شلينگ از آفريننده خلاق را نشان مي دهد، شلينگ در اينجا فلسفه را به دو قسمت فلسفه منفي كه مفهوم خداوند را با عقل صرف توسعه مي دهد و فلسفه مثبت كه واقعيت اين ايده را بوسيله استدلال ما تأخر از حقيقت جهان براي خداوند به عنوان خالق نشان مي دهد، تقسيم مي كند. شلينگ در كتاب «آزادي» توضيح مي دهد كه انسان مي خواست با خداوند يكي شود اما به خاطر افتادن در منجلاب گناه در مقابل خداوند قرار گرفت. اما خداوند به عنوان يك اصل ارتقاء يافت. در طول عصر اساطير خداوند به عنوان يك قدرت مبهم نشان داده شد. اما در عصر وحي خداوند در تاريخ به عنوان حقيقت آشكار به صورت مسيح ظاهر شد. از اين رو تاريخ كامل مذهب بايد بوسيله تفكر فلسفي منتقل شود. در سال ۱۸۵۴ شلينگ براي درمان يك بيماري سرماخوردگي به سوئيس رفت، اما در ۲۰ آگوست در آنجا فوت كرد. پادشاه باواريا سنگ قبري را براي او به عنوان مشهورترين متفكر آلمان بنا كرد.
شخصيت و اهميت شلينگ
شلينگ به عنوان يك شخص كوتاه قامت توصيف شده است. بر طبق گزارشي او داراي پيشاني بلند و چشماني نافذ بود. شخصيت اش نامتعادل بود. فردي عصبي و غيرقابل پيش بيني بود و عميقاً حساس و مغرور. براي فهميدن زندگي شلينگ بايد به دو دوره توجه كرد: ۱- از آغاز تفكرات فلسفي اش تا سال ۱۸۰۹ (تصنيف كتابش در مورد آزادي)۲،- از سال ۱۸۰۹ تا زمان مرگش. در طول دوره اول شلينگ در اوج شهرت بود. اما در آثار اين دوره، شلينگ به سرعت مفاهيم فلسفي اش را تغيير داد. از اين رو در دوره اوليه زندگي اش، از او به عنوان رب النوع ايده آليسم صحبت مي شود. دوره دوم زندگي اش كاملاً متفاوت است. در اين دوره اتفاقات خاصي رخ مي دهد- يعني مرگ كارولين و انتقادات هگل- او هيچ اثر جامعي ارائه نداد اگر چه مكرراً آثارش را تجديدنظر كرد. او متقاعد شده بود كه در نتيجه تأثير هگل، فلسفه اش توجه اوليه را نخواهد داشت. اين عقيده وقتي در برلين به سر مي برد بيشتر تقويت شد. احساسش براي زندگي به طور معناداري در مقايسه با دوره اول زندگي اش تغيير كرد. زيرا او اعلام كرد كه «افسردگي و غم و غصه حالت هاي صحيحي هستند كه انسان بنا چاردر معرض آن است.» اما او تلاش كرد تا اين نظر بدبينانه را مغلوب كند، يعني از طريق يك مدل متافيزيكي كه با توسل به خداي شخصي وحي مسيحي تعريف شده بود. در پايان او اظهار مي كند كه بزرگترين شناخت و پرستش خداوند در روح وجود دارد. اما براي اينكه اين امر به درستي تحقق يابد، آنچه را كه ما مي پرستيم بايد خداي واقعي باشد. آن طوري كه از طريق اعمال آشكار مي شود نه از يك بت انتزاعي. براي شلينگ توسل به خداي وحي بدين معناست كه يأس نمي تواند وجود داشته باشد.
به هر روي تأثير بزرگ فلسفه شلينگ انكار شده است. وضع فلسفه در آن زمان توسط مريدان اندك شلينگ مشخص نمي شد بلكه بوسيله هگليان مشخص مي شد. جناح راست هگلي تمام كرسي هاي دانشگاه ها را در دست داشتند و جناح چپ هگلي اظهار داشتند كه حتي با تعليق سيستم هگلي تحليلي از فلسفه هگل ضروري است. بنابراين در ترسيم گسترش ايده آليسم آلماني شلينگ دوره اول و دوره ميانه، يعني شلينگي كه فلسفه طبيعت را ترسيم كرد و هم چنين فلسفه عينيت را طرح كرد، بين ايده آليسم فيشته كه از مفهوم خود آغاز كرد و هگل كه از روح مطلق آغاز كرد قرار مي گيرد.
استقلال شلينگ و اهميت اش براي فلسفه در ارتباط با فلسفه وجودي و انسان شناسي فلسفي، كه عقل مطلق را بي اثر مي دانند مشخص مي شود. شلينگ متأخر اينك به همان متفكر اولي برمي گردد كه مي خواهد فلسفه هگل را به طور نقادي تهذيب كند. به ويژه اينكه در بينش شلينگ انسان صرفاً بوسيله عقل محدود نمي شود بلكه هيجانات كور طبيعي هم تعيين كننده اند و اين مسئله اينك به عنوان يك تلاش براي فهميدن واقعيت انسان در سطحي معنادارتر از آن چيزي كه بوسيله هگل بدست آمده ارزشمند است.