محمدرضا جوادي
اشاره: مولانا جلال الدين محمد بلخي، ملقب به مولانا؛ عارف و شاعر بزرگ ايراني قرن هفتم، از سرآمدان و دلسوختگان طريق عشق و معرفت الهي بوده است. اگرچه مولانا- به گفته خودش- از پي سنايي و عطار آمده بود:
عطار روح بود و سنايي دو چشم او
ما از پي سنايي و عطار آمديم
اما بي شك اين روح ناآرام و پرخروش شمس تبريزي بود كه آرام و شكيب از مولوي ربود و او را آواره سرزمين عرفان كرد. در باره مولانا چه در زبان فارسي و چه به زبان هاي ديگر پژوهش هاي بسياري انجام گرفته است. مطلبي كه از پي مي آيد به مناسبت سالگرد وفات مولانا است كه مي خوانيد:
در مسير كاروان
جلال الدين محمدبلخي، معروف به مولانا، در ششم ربيع الاول سال ۶۰۴ هجري قمري، برابر با سوم سپتامبر سال ۱۲۰۷ ميلادي در بلخ به دنيا آمد. در زمان آتاترك پس از آن كه روز شمار ميلادي رسمي شد، سالروز مولانا با ۱۷ دسامبر مصادف شد. در منابع تاريخي، سال تولد او با ابهام آميخته است، ولي قول غالب، همان سال ذكر شده است. پدر وي، محمدبن حسين بن احمد خطيبي، مشهور به سلطان العلما است. اجداد سلطان العلما همه از مشايخ بزرگ و ساكن بلخ بودند. او بزرگترين مفتي زمان خود بود. ميان مشايخ ومتصرفه معروف است كه لقب او را حضرت محمد (ص) به او عطا كرده است:
خوانده سلطان عالمان او را
مصطفي قلب انبياي خدا
مفتيان بزرگ اندر خواب
ديده يك خيمه كشيده طناب
مصطفي اندرون خيمه به ناز
زده تكيه به صد هزار اعزاز
ناگهاني بهاء دين ولد
از در خيمه اندرون آمد
مصطفي چون كه ديد جست از جا
پيش رفت و گرفت دستش را
برد پهلوي خويش بنشاندش
زان ملاقات گشت بي حد خوش
گفت از آن پس به مفتيان اين را
كه از امروز اين شه دين را
جمله سلطان عالمان گوييد
در ركابش به جان و دل پوييد
(ولدنامه، ص ۱۸۸)
پس از آن كه سلطان العلما، از اين لقب به عنوان امضاي فتاوا استفاده كرد، عده اي به وي اعتراض كردند. از آن چه وي در پاسخ به اعتراض كنندگان مي گويد و در معارف وي موجود است، چنين بر مي آيد كه خواجه مروزي و پيري ديگر، اين رؤيا را با كيفيتي مشابه ديده اند. اگر چه از نقل سلطان ولد برمي آيد كه كساني كه اين رؤيا را ديده اند، بسيار بيش از اين دو نفر هستند.
در مناقب العارفين آمده است: «از حضرت سيد برهان الدين منقول است كه او روايت كرد كه حضرت شيخ بهاء ولد قدس الله روحه پيوسته ميان اصحاب كبار به كرات مي فرمود كه خداوندگار من از نسل بزرگ است و پادشاه اصيل است و ولايت او به اصالت است، چه جده اش دختر شمس الائمه سرخسي است و گويند شمس الائمه شريف بود و هم از قبل مادر به اميرالمؤمنين علي مرتضي مي رسد كرم الله وجه...» (مناقب العارفين، ص ۷۵)
انتساب سلطان العلما به امير مؤمنان علي(ع)، درست به نظر مي رسد، زيرا خالصه خاتون، مادر شمس الائمه، از فرزندان امام محمد تقي، امام نهم شيعيان بود. با اين حال، به نظر مي رسد كه پيروان هر طريقت، دلبستگي عميقي در انتساب شيوخ و پيران خود به بزرگان دارند، تا از اين طريق به هويتي فراگيرتر به خصوص در مقابل مريدان ساير طريقت هاي ديگر، نايل شوند. جامي در نفحات الانس، بهاءالدين ولد را از خلفاي شيخ نجم الدين كبري مي داند.
دوران زندگي سلطان العلما در بلخ، همزمان با فرمانروايي سلطان محمد خوارزمشاه بود. از مناقب چنين برمي آيد كه زبان تند و لحن بي پرواي او، به احتمال زياد، بايد سلطان و نيز فخرالدين رازي را مكرر رنجانده باشد: «اي فخرالدين رازي و محمد خوارزمشاه و مبتدعان ديگر، بدانيد و آگاه باشيد كه شما صد هزار دل هاي با راحت و كشوف ها و دولت ها را رها كرده ايد و در اين دو سه تاريكي گريخته ايد و چندين معجزات و براهين را مانده ايد و نزد دو سه خيال رفته ايد... و چون اين كلمات بدين نمط از حد مي گذشت، ايشان بالطبع ملول و منفعل مي شدند. همانا كه از سر نفاق اتفاق كرده، به خدمت خوارزمشاه به تصديع و تشنيع غلو كردند...» (مناقب العارفين، ص ۱۲)
به نظر مي رسد يكي از دلايل مهاجرت سلطان العلما از بلخ، بايد دسيسه چيني سعايت كنندگان باشد. دليل ديگر، فتوحات خونريزانه مغول و سير حركت آنها به سوي غرب بود، يعني به سمتي كه بلخ را نيز شامل مي شد.بهتر است دلايل مهاجرت جد را از زبان نوه بشنويم:
چون كه از بلخيان بهاء ولد
گشت دل خسته آن شه سرمد
ناگهش از خدا رسيد خطاب
كاي يگانه شهنشه اقطاب
چون تو را اين گروه آزردند
دل پاك تو را ز جا بردند
بدر آ از ميان اين اعدا
تا فرستيمشان عذاب و بلا
( ولدنامه ص ۱۰۹)
مطابق نظر سلطان ولد، آزردگي سلطان العلما از اهالي بلخ، يكي ديگر از دلايل هجرت او به نظر مي رسد. چون زمان حركت رسيد: «قرب سيصد اشتر بار كتب نفيس و اثاث خانه اصحاب و زاد و رود و راحله ايشان ترتيب كردند و چهل مفتي كامل و زاهدان عامل در ركابش عازم شدند...»
(مناقب العارفين، ص ۱۴).
سال هجرت، به درستي معلوم نيست. مسيري كه از بلخ شروع شد و به قونيه ختم شد نيز به دقت مشخص نيست. زمان اين مسافرت تا قرارگاه نهايي نيز تنها به حدس و گمان برمي آيد. به اعتقاد حمدالله مستوفي، مهاجرت سلطان العلما از بلخ، سال ۶۱۸ هـ بوده است. در حالي كه استاد فروزانفر، هجرت سلطان العلما را سال ۶۱۶ هـ مي داند. مي دانيم در نيشابور، ملاقاتي ميان سلطان العلما و عطار نيشابوري واقع شده است. در اين ديدار، مطابق با آن چه جامي در نفحات الانس نقل مي كند، عطار نسخه اي از اسرارنامه را به مولانا هديه كرد. مولانا در اين زمان، حدود چهارده سال سن داشت. استاد گولپينارلي، معتقد است كه مولانا در هنگام اين ملاقات، بيست سال دارد. ميان نيشابور تا بغداد، به احتمال زياد همه چيز به خوبي و آرامي بوده است.
هنگامي كه كاروان به بغداد نزديك شد، خليفه الناصر از شنيدن خبر ورود آنها نگران شد: «... و يكي را به خدمت شيخ المشايخ الزمان شهاب الدين سهروردي رحمه الله عليه فرستاد تا به دارالخلافه حاضر شود و چون شيخ اين حكايت را از خليفه بشنيد، فرمود كه ما هذا الا بهاءالدين الولد البلخي، چه اين نوع سخن، اين طرز گفتار در اين عصر هيچ كسي نگفته است مگر بهاء ولد.»
(مناقب العارفين، ص ۱۷.)
شيخ شهاب الدين سهروردي، همراه با جمعي از بزرگان بغداد، به استقبال سلطان العلماء آمدند: «چون برابر رسيدند، شيخ شهاب الدين از استر فرود آمد و زانوي شيخ (سلطان العلما) را به لب ادب بوسيد و خدمت كرد.»
(همان، ص ۱۷)
از مناقب العارفين برمي آيد كه سلطان العلماء در مدرسه مستنصريه نزول كرد. در اين شهر، سلطان العلماء دعوت خليفه را براي ديدار نپذيرفت و در روز جمعه، در سخناني آتشين، خليفه را به باد انتقاد گرفت. در همين سخنراني بود كه خليفه را از سرنوشتش آگاه كرد: «تنگ چشمان آتش خشمان يعني لشگر مغول مي رسند و تقدير الهي چنان است كه تو را شهيد كنند و به زاري و نزاري تمامت بكشند و كين دين محمدي را از جان تو بكشند...» (همان، ص ۱۹).
به نظر مي رسد كه اين سخنان، بايد در خليفه مؤثر واقع شده باشد، زيرا در همين ايام بود كه خبر رسيد لشگر مغول، بلخ را فتح كرده و به كشتاري تمام پرداخته است. در مناقب آمده است كه مغول، پس از فتح بلخ، صغير و كبير را كشتند، زنان باردار را شكم دريدند، حيوانات شهر را از بين بردند، دوازده هزار مسجد را به آتش كشيدند، پنجاه هزار دانشمند و طلبه را به قتل رساندند و در مجموع فتح بلخ، به قيمت دويست هزار قرباني به انجام رسيد.
پس از بغداد، كوفه و پس از آن، زيارت كعبه، در برنامه كاروان قرار گرفت. پس از انجام مراسم حج، كاروان عازم شام و از آنجا، رهسپار ملطيه شد. در همين ايام بود كه چنگيزخان در گذشت و فرزندش اكتاي خان بر جاي پدر نشست.
هنگامي كه كاروان از ارزنجان عبور مي كرد، ملك فخرالدين، حاكم ارزنجان، همراه عصمتي خاتون، همسرش، خود را به سلطان العلماء رساندند و از وي تقاضا كردند كه در ارزنجان بماند. با احتياط فراوان مي توان گفت كه سلطان العلماء اين دعوت را پذيرفته است و مدتي در اين شهر اقامت كرد. پس از مرگ ملك فخرالدين و عصمتي خاتون، سلطان العلماء به سوي لارنده يا قرامان رفت. امير موسي، حاكم لارنده و از نواب علاءالدين كيقباد، از وي براي اقامت در لارنده دعوت كرد. سلطان العلماء، همچون پاسخي كه به فخرالدين داده بود، اقامت خود را مشروط به ساختن مدرسه اي در شهر كرد. بديهي است كه اين شرط مورد پذيرش امير موسي قرار گيرد.