سه شنبه ۱۶ دي ۱۳۸۲ - شماره ۳۲۷۴
الان، چندم دي ماه
000600.jpg
ضيا ءالدين ترابي
اين شهر را كسي پشت و رو كرده است حتماً
**
و اين تپه خاكي اين تل
همان ارگ قديم كاهگلي ست
با برج ها و باروهاي زيبا و
كوچه و بازاري كه نيست
و عطر هل، دارچين و زنجبيلي كه نمي آيد
با مردماني ساده، نجيب، مهربان
كه زير زمين قدم مي زنند حتماً
در كوچه و خيابان هايي كه پشت و رو شده اند.
**
نه پرتقالي در كار است، نه خرما
خرمايي است خاكي كه خيش خورده است تازه
و خيس است
اما كافي نيست
**
چشمانم را همين جا بايد بكارم و برگردم
چشماني كه يك بار فقط يك بار
آمده بود و ديده بود
چندم فروردين
و الان چندم دي ماه
آمده و نمي بيند
اين شهر را كسي پشت و رو كرده است حتماً.

بم(۱)
محمدباقر كلاهي اهري
چار مرد مي آيند
و در چار خشت خلاصه مي شوند
چار كودك مي آ يند به شكل چار كلوخ
فشار خون و آدم از كار مي افتد و قلب ساكت مي شود و مي پوسد در زير خاك
و دختر موهايش از ته كنده مي شود
زن پير چيزي نمي گويد و زمستان و شب سياهش مي افتد كنار نخل
و خرمايي نيست تا مردگان بخورند:
- چي مي خورن بي زبونا زير خاكاي كهنه
زير خشتاي كهنه »
و مرگ نظمش را از دست داده
و دستش را گذاشته تو دست آدمها:
- آخ چي سرده دستاي مرگ
- پتو بفرستين! چراغ بفرستين! يك عالمه زندگي بفرستين!
و مرگ روي تلنبارها نشسته مي گويد:
- پس من كجا برم از دست اي آدما؟
از دست اي زندگي؟
بم(۲)
گور اسبان و مغاك پادشاهان
و نور فرو افتاده اي كه مي تابد و خاك هاي تيره و گودي هاي تباه را پر مي كند
گود است گورها، گود است كابوس ها و گود است خواب اسبان كور
وقتي آوار فرو افتاد تو كجا بودي؟
در كنار ستاره؟ يا نزديك اصطبل؟ يا كنار ناني سوخته؟ يا كنار تنوري سياه؟
اين جا كنار آواز طوطي و خواب رودخانه مرداني خوابيدند
و كودكاني كه برهنه بودند رفته و تا آسمان ها صعود كرده اند
و مغاك دسته جمعي آدم ها گاهي راهرويي باريك است:
- چي باريك است اين راهرو!
- چي دور است آسمان! 
- چي دور است ستاره ها وقتي مرگ فرو مي افتد!
استخوان ها شكلشان را مي گذارند
و مثل نان خشك صدا مي كنند
و تنور سر مي سوزد
و پله خواب فرو مي افتد و دندان ها با خاك قاطي مي شوند
و شكم آدم سرد مي شود
و چوب كهنه مي افتد روي استخوان سفيد...
پرنده ها مي گريزند
و غباري كهنه فرو مي غلتد در آسمان
و ساعت گورستان زنگ مي زند در مطبخي كه سقفش فرو ريخته است
بم(۳)
بوي زمستون و بوي تنباكوي تلخ
صداي اونايي كه نيستن هست
صداي اونايي كه هستن درنمي آد از تو گلو
چون كه اونا هستن اما گلو ندارن
چون كه دهن ندارن
چون كه حواسشان پرت نيست:
- ما هستيم اما نيستيم
- مثل زمستونيم كه نيستيم
- مثل زمانيم كه نيستيم ديگه
- مثل ساعت اول صبحيم كه نيستيم
- و ديگه نمي ريم نونوايي تو صف نون
- نون بستون و زودي بيا
امرو تو باغ يه عالمه كار و زندگي داريم
يه عالمه پاجوش را باس اره ش كنيم، بريزيم دور...
اقلش گاب  مام نيس تا اين پخل مخل ها را بخوره اقلش يه شاخي بزنه بمون
- واز مرگ و باز حرف و بازگاب سيا
بلن شو نمازتا بخون و به شيطون لعنت كن پيرمرد
- به شيطون لعنت بسيار كردم ولي كو حريف؟
مگه حريف شيطان و قبيله هس آدم؟
مگه حريف حرف مردم هس آدمي؟
- مي گن رحمون رفته بندر
- خوبگن
- مي گن جوون ما رفته پي كاري
- خب كه  ها... ها! ها! ها! رفته تا زندگي كنه
رفته تا زنده بمونه
رفته تا بگريه از بهر ما؛ چي به از اي؟
- مگه تو هم مي دوني مرگ اومده الانه ساتورشا مي زنه به ما به سقف ما به مو و تو پيرزال؟؟
- خب بهر همي بود كه اي يكيَِم فرستيدُم نونوايي تا نون بستونه بهر همين...
- تا سقف كه مي آيه فقط مو و تو بريم و اونا بمونن بعد از اي
- اگه اي م مي گفتيم كه غصه مانا نخورن خوب بود
اگه چي آدم را از غصه علاج و مداوايي نيس
بعد از اي حكايت ...
بعد از اي غبار...
بم(۴)
- چي كوچيك شدي ننه!
- آخه صدام همپام نبود
- چي كوچيك شدي ننه!
- آخه دستام مرده بود... موآم مرده بود
- ديده بودُم... از سلموني مي اومدي؛ مي گفتم ننه زيرپوشتو عوض كن؛ موآي سيا عين تيغاي ماهي ريخته به دور گردن درازت
- آخ چي گردنم دراز بود؛ چي خوب بود گردنم كه بلند بود؛
چي خوب بود گردنم كه تو آسمون بود؛ تو ستاره بود
تو آواز مرغايي بود كه مي پريدن؛ گم مي شدن تو يه دنياي بلند
بعدم كه چن بار مي رفتُم و مي آمدُم، زن ميستودُم اولادام صدا مي زدنُم: 
- باباي آسموني
باباي ابري
باباي باروني
باباي مونده تو گودال سياه
بعدم كه مرگ مي آمد مگه حريفم بود بس كه بيت بلد بودم تو اي حدود:
- مثل ممشاد بايستين، مثل ذوق او ذوق بزنين؛ عين عقيل، از خرما و صداي تابستون بهتره احوالش
حالات ملَك داره با صد جور اوصاف خوب
- حالا تا باد بياد و ماديون سفيد از راه بيايه جووني تو خوبه
اينطو كه از سلموني اومدي با بنا گوش قشنگ
و سبيل باريكت عين صداي نازك دخترا قشنگه:
- چي سبيلاي قشنگي داره اي جوون
- حالام كه كوچيكم خيالي نيس
چون كه بعدش دوباره مي رم كنار آدمايي كه همه با هم خوابيدن
تو يه دقيقه بعد... تو يه ساعت خبيث
بم(۵)
- خب زندگي م همي يه
موشام همينا مي گن
ريشه هاي گياها و ابراي آسمون:
- خب مام كه نباريم زمان كه هس
- خب مام كه نخوريم از ناخون مرده ها، بازم كه پوسيدگي هس
- و ما ريشه هام كه دراز نشيم تو شيب گردن مرده ها بازم رگا مي گندن
و آدما بو مي گيرن زير خاك
- خب همه آدما بو مي گيرن
- خب براي همينم هس كه اينقد مي ترسن از مرده ها، از مردگي مي ترسن... به مرده ها تعظيم مي كنن
چون كه اونا رفتن از اي پل دراز
- و دستاشانِِِِِِ گذاشتن... كفشاشان
دفتر اي مشق و ساعتاي كوكي را
و لانه كلاغ را براي ما زنده ها
براي ما آيندگان
بم(۶)
رديف درختا زردن
قطار پاييزا
و ساعتاي رفته
و تا زمستون بياد
كوهنو؟...
هنو وخ هس واسه كاگل پشت بون...
هنو وخ هس براي رسيدن به سر وقت ناودون:
- اي ناودونم عمري كرده با صداي خودش... با صداي آبها و خستگي روزهايي كه مي آمدن و زمان و سقف و ديفالا را پير مي كردن
و تا چه بيايه بعد از ما بر زمين؟
- و زمين ما را بغل مي زنه مي گه بخوابين هنو خيلي زوده تا بلند شين
يه بغل بغلتين و يه خواب خوبي هس براتون...
يه عالمه آينده با يه عالمه روزايي
كه دنبال كار و زندگي نيس
دنبال آينده و قسط بانك
و جوون  ما
از سربازي بيايه
و ما عروسش را بياريم
و بگردونيم دور اي اتاق

گوشه
پرواز گروهي
زهير توكلي
(۱)
رستم (يا فردوسي) در خطاب به اسفنديار مي گويد: «مرا نام بايد كه تن مرگ راست» .چكيده وجود يك پهلوان «نام» اوست. «نام »نمود گوهر فرهمند پهلوان است و همان طور كه گوهر با اندك شكستي بي قيمت مي شود، «نام» يك بار براي هميشه ننگ آلود مي شود؛ اما نام، متضاد «ننگ» است و ننگ خواه ناخواه روي در افواه خلق دارد.پس يك پهلوان درسلوك خود ، از تن مي گذرد و آن را به مرگ وامي گذارد اما از نام نيك نمي گذرد. البته اگر به تأويل پا گذاريم رستم را مي بينيم كه ننگ پسركشي را مي  خرد اما دنياي فرودين خود را فداي دنياي برين خود مي كند يعني سهراب را كه فرزند جسمي اوست و در توران تن پرورده شده است پس به ايران روح هجوم مي آورد و پدر را هم از جنس خود مي انگارد:
چو رستم پدر باشد و من پسر
نبايد به گيتي كسي تاجور
اما در مرتبه ظاهر و تفسير اوليه در همه فرهنگ هاي حماسي دنيا «نام نيك» مهم ترين اصل براي پهلوان است.
(۲)
در بستر احتضار:
بيدل كلف سياه پوشي نشوي
تشويش گلوي نوحه گوشي نشوي
از خاك برآمدي روي هم برباد
مرگت سبك است بار دوشي نشوي
كلف يعني لكه اي كه در آفتاب و ماه مي افتد. از چشم بيدل دهلوي هر يك از «آدم هايي» كه پس از مرگ او برايش سياهپوش مي شوند، پاره هاي قمرند و «من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو» پس چرا پاره هاي قمر به خاطر او كلف بزنند؟
بيدل هنوز نمرده از خود گلايه دارد كه چرا با مرگ خود خيل گلوها و گوش ها را به «تشويش گرهگير گريه» دچار خواهد كرد؟
آيا مگر نه اين است كه تنش از «گلي چسبنده»سرشته شده است و حالا مي خواهد آن را به خاك خيس قبر بسپارد و «بوي گُل روحش» را به دست بادها بسپارد و رها، رها، رها...
پس چرا بدرقه جسمي كه از او رسوب كرده واندازه اش بيش از طول و عرض يك تابوت نيست، بر دوش جماعات عظيم مريدان سوگوارش، باري بيفكند؟
اين جا «از نام مي گريزند تا به نام برسند»
(۳)
بعضي ها روي سنگ مردگانشان بيت ها مي نگارند، غافل از اين كه «آن دهان سرد مكنده»، آن قدر عربده عبرت بارش عظيم است كه نزديك است همين سنگ را متلاشي كند، همين سنگ سفيد كه چقدر آراسته اش كرده اند.
مردي را مي شناختم از تبار «پولاد و آب » او مادري داشت و مادر و پسر در چشم هم آشيانه داشتند. مادر مرد و پسر تنها روي سنگ قبرش نوشت: «هوالباقي» وزير آن: «واذكرواالموت» و پايين سنگ: نام و نام خانوادگي، نام همسر، تاريخ تولد، تاريخ وفات.
(۴)
در يك لحظه دسته جمعي با هم پركشيدن، پروازي مثل گروه مرغان مهاجر كه در زمستان باهم مي روند، صدايي مهيب در خاك و صعودي بي صدا و سپس نه تشييعي، نه سومي، نه هفتمي...
(۵)
دوستان از بس در اين ويرانه ها گم گشته اند
مي چكد اشكم زچشم و خاك را بو مي كند ياحق

ادبيات
اقتصاد
انديشه
سياست
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  سياست  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |