مريم رجايي
عكس : اختر تاجيك
نمايشي بي كلام از آلمان
در روز اول جشنواره تئاتر فجر، بعد از ورود به سالن چهارسو، با شبه بروشوري روبه رو مي شويم كه نشان از نمايشي يك نفره و بي كلام از آلمان دارد: عمو ولوديا. دراماتورژ، كارگردان و بازيگر: الكسي مركوشف. براي من و امثال من كه زبان آلماني برايمان ناآشناست، خوشحالي به همراه دارد. از اتاق فرمان بيوگرافي كاري مركوشف خوانده مي شود. اين سومين كار وي است و او كارهايش را در شهرهاي مختلف دنيا به نمايش گذاشته است.
داستان نمايش اين است: عمو ولوديا به محض تاريك شدن هوا به ساختمان هاي شهر سرك مي كشد و مانند فردي كه گويي مسئوليت مراقبت از آرامش دروني شهر را دارد، مي خواهد كه مردم آرام بخوابند. او چراغ ماه را روشن مي كند، دودكش ها را تميز مي كند و خود نيز به خواب مي رود.
او در خواب مي بيند كه با چمدانش به خانه اي خيالي وارد مي شود. شايد خانه خودش كه مدت هاست آن جا نبوده و شايد يكي از خانه هاي شهر. او براي خودش محبوبي نيز دارد كه كسي نيست جز تصويري به نام موناليزا اثر داوينچي. او همه جا را تميز مي كند. اتفاقاتي عجيب بين او و پرنده و سگ و موش درون خانه مي افتد. تقويم اين خانه روز آخر تعطيلات جشن سال نو را نشان مي دهد. او در روياي خود در خانه خيالي به خواب مي رود و در خواب نيز چندين رويا مي بيند كه خودش در آنها نقش بسزايي دارد. او بيدار مي شود و مي بيند كه ورق بعدي تقويم ديواري، روز اول تعطيلات سال نو را نشان مي دهد. او از اين زمان به عقب تعجب مي كند و برگ هاي بعدي تقويم را مي بيند و متوجه مي شود كه هر روز در اين خانه روز تعطيل است. او در طول روز شكاري خيال پردازانه را تجربه مي كند و به دام عشق مي افتد. آينه اي كه نماد عشق است مي شكند. عمو ولوديا تصميم به رفتن از آن خانه را مي گيرد. به ايستگاه قطار مي رود ولي آنقدر دست دست مي كند كه قطار مي رود و او جا مي ماند.
عمو ولوديا از خواب بيدار مي شود. دستي به سر و روي شهر مي كشد. چراغ ماه را خاموش مي كند. مردم را بيدار مي كند و خورشيد را براي تابيدن آماده مي كند. روز آغاز مي شود. عمو ولوديا شخصيتي فانتزي دارد. او مردي است كه از دل روياها مي آيد. او آدمي است با اين كه در روياهاست روياهاي بسياري مي بيند. شخصيت او تركيبي از ساده لوحي، خوش قلبي و خيال پردازي عجيب منحصر به فرد خودش است.
در قسمتي از نمايش، پرنده درون قفس را آزاد مي كند. براي سگ درون لانه استخوان مي آورد، حاضر مي شود غذاي شكارش را به سگ درون لانه تقديم كند و از آن جايي كه حيوان سيري ناپذير است حاضر است خودش نيز غذاي سگ بشود. در قسمت هايي از نمايش او چنان خود شيفته خيال پردازي مي كند كه تماشاگر حس هرگونه همذات پنداري با وي را از دست مي دهد و همين او را از شخصيت هاي مشابه در انيميشن متفاوت مي كند. از طرفي ديگر در پانتوميمي كه يك چرخه از زندگي را نشان مي دهد، بازي اي ارائه مي كند كه تماشاگر نمي تواند لحظه اي از آن چشم بردارد يا با آن همراهي نكند.
تك تك داستان هاي نمايش عمو ولوديا ممكن است پيش پا افتاده و روزمره به نظر برسد ولي چيدمان مناسب آنها و ترتيب اتفاقات، سازنده يك داستان هستند و اين داستان داستاني معمولي است. اما، بازي خوب و درست يك بازيگر مثل الكسي مركوشف از آن نمايشي قابل قبول مي سازد. دكور نمايش بسيار ساده است اما صداگذاري و افكت كمك بسياري به پيشبرد روند اتفاقات در قسمت طراحي صحنه مي كند.
نمايش بدون كلام عمو ولوديا تمام مي شود و من به اين فكر مي كنم كه اگر دوستان دانشجوي بازيگرم غم نان نداشتند و تمرينات هر روزه بازيگري خود را مي توانستند داشته باشند، اگر به چنين تجربه اي دست بزنند، آيا امكان حضور در جشنواره هاي بين المللي تئاتر را خواهند داشت؟
البته منظورم از تجربه نمايش هاي پست مدرنيستي تازه به بازار آمده تئاتر كشور نيست، بلكه تجربياتي فانتزي و يا رئاليسم دانشجويي مثل همين نمايش عمو ولودياي خودمان است!
«رقصي چنين» ،ناموفق در اجرا
«همه چيز تو يه لحظه اتفاق مي افته. پات رو مي ذاري رو يه چيز قلمبه. بعد صداي يك تيك كوچولو مي ياد، اون وقت قبل از اينكه اون صدا رو بشنوي، توي اون نوري كه چشمات رو كور مي كنه دست و پاي خودت رو مي بيني كه دارن تو هوا مي رقصن.»
اين مونولوگ كليدي نمايش رقصي چنين نوشته و كارگرداني محمدرضايي راد است. همين چند جمله، فضايي كه بايد اين كار در ذهن بسازد را نشان مي دهد. احساسي كه اين جملات در ذهن به وجود مي آورند فضايي پر از ترس است.ترس از اينكه من در ميدان مين گام برمي دارم.
ترس از اينكه گام بعدي كه برمي دارم مرا به كجا مي برد؟ قرار است من قدمي به جلو بردارم يا اين كه دست و پاهام جلوي چشمام تو هوا برقصند؟
اما آيا فضاي نمايش چنين تصوري را به من تماشاگر القا مي كند؟
اتفاقي كه در طول اجراي نمايش مي افتد اين است كه علي رغم بازي درست شخصيت اصلي نمايش، بقيه با حسي به ظاهر طنز بازي مي كنند كه متأسفانه براي خنداندن تماشاگر موفق نيستند و سطح بازي خود را در حد آيتم هاي تلويزيوني پايين مي آورند.
به نظر مي رسد تفاوت جنس بازي بين شخصيت اصلي و بقيه بازيگران براي ارائه منظوري خاص در نمايش توسط كارگردان در نظر گرفته شده باشد، ولي اتفاقي كه مي افتد به دليل عدم شناخت درست بازيگران از جنس طنزي كه بايد در بازي شان به كار بگيريد،نمايش تبديل به ارائه ناپخته از سوي كارگردان مي شود.
رقصي چنين دو داستان را به صورت موازي تعريف مي كند. زني اهل جنوب و نويسنده اين نمايشنامه است. انفجار يك مين به يكي از پاهايش آسيب رسانده است. او را در يك ميهماني در حال رقص با پسري كه ده سال از او كوچكتر است بازداشت كرده اند. نمايشنامه او درباره مردي است كه در خواب گردي پا به ميدان مين مي گذارد و بعد با صداي تيك از خواب مي پرد. او پايش را روي يك مين گذاشته كه اگر آن را بردارد، منفجر مي شود. مرد همان جا مي ماند و پايش را از روي مين برنمي دارد. جنگ تمام مي شود. جايي كه او ايستاده خانه پيرزني است كه تبديل به ميدان شهر مي شود با مجسمه اي زنده در وسطش كه همان مرد است و پايش روي مين مانده است.
در ميانه داستان بازجو از زن نمايشنامه نويس مي خواهد كه داستان را تغيير بدهد و از شجاعت و جسارت زن ها در همان جنگ نمايشنامه اي بنويسد.
رقصي چنين، با داشتن متني دراماتيك و قوي، اجرايي جذاب ندارد و اين به دليل اضافاتي در متن است كه با برداشتن آنها از متن اصلي، نه تنها هيچ اتفاقي نمي افتد بلكه داستان را جذاب تر و حرف نمايش را رك و پوست كنده به تماشاگر ارائه مي كند و در عين حال او را به چالش دروني با خود وامي دارد و حس همذات پنداري وي را برمي انگيزد. قسمت هاي اضافي نمايش مي توانند صحنه رقص اول، بازجويي هاي زن و مرد، حضور دختران هم سرا و... باشد.
در واقع رقصي چنين ،نمايشي بود كه به دليل بازي خوب شخصيت اصلي نمايش ،توانست تماشاگر را ۱۳۵ دقيقه در سالن نگه دارد.
اميدوارم نمايش در اجراي عمومي همه كاستي ها و ناپختگي هاي اجراي جشنواره را از ميان بردارد.