رحمان بوذري
نام: سيدعليرضا
نام خانوادگي: مرندي
متولد: ۱۲ آذر ۱۳۱۸
صادره از: اصفهان
تحصيلات: پزشك، متخصص كودكان و فوق تخصص نوزادان از آمريكا
شغل پدر: كارمند استانداري اصفهان
شغل مادر: خانه دار
تحصيلات همسر: ليسانس روان شناسي و هنر از آمريكا، دكتراي زبان انگليسي
فرزندان: يك پسر، دكتراي ادبيات انگليسي از انگلستان، استاد دانشگاه تهران.
دختر بزرگ: دكتراي آموزش زبان انگليسي، استاد دانشگاه الزهرا.
دختر كوچك: مترجم زبان انگليسي و استاد دانشگاه آزاد
پيدا كردن دفتر دكترمرندي آنقدرها هم كه فكر مي كنم آسان نيست. بيمارستان كودكان مفيد به قدري شلوغ و پيچ در پيچ است كه دقايقي طول مي كشد تا دفتر او را پيدا كنم. بيست دقيقه اي پشت در منتظر مي مانم تا نفر قبلي بيرون بيايد و نوبت من برسد و پس از جابه جايي مختصر ميز و صندلي ها باب صحبت را باز مي كنم. دكترمرندي از ميان همه خصوصياتي كه يك پزشك و يا استاد دانشگاه مي تواند داشته باشد، صداقت و ساده زيستي را بيش از بقيه برگزيده است. منزلشان تا سه سال پيش همان منزل قديمي قبل از انقلاب بوده و حتي در دوران وزارت هم آن را تغيير نداده است. با وجود اطلاع از اين كه در ايران كاري براي او نيست و با آن كه در آمريكا همه گونه امكانات برايش فراهم بوده است اما به همه آنها پشت پا مي زند و به ايران باز مي گردد و باز هم علي رغم ميلش وارد كارهاي اجرايي مي شود.
ما دكتر مرندي را به عنوان يك پزشك بشناسيم يا به عنوان يك چهره ماندگار و يا به عنوان يك وزير و يا استاد دانشگاه؟
به عنوان يك عضو كوچك از همين مردم. من پزشك هستم. وزير بودم، عنوان چهره ماندگار هم چيزي را تغيير نمي دهد و افتخار مي كنم كه يكي از آحاد مردم هستم. به قدري مردم ما آدم هاي خوبي هستند كه عضو اين ملت بودن براي خود من افتخار است و از آن چيزهايي كه گفتيد ارزشمندتر است ولي اين هم به جاي خودش بسيار ارزش دارد.
از دوران كودكي خود و فضاي خانواده تان چه چيزي به خاطر داريد؟
از آن جا كه پدرم كارمند نه چندان بالا و متوسط استانداري اصفهان بود، لذا چندان وضع اقتصادي خانواده مان خوب نبود، به طوري كه پدرم هيچ وقت در زندگي اش قادر نبود خانه اي براي ما بخرد و يا حتي اجاره كند و ما در خانه مادربزرگم زندگي مي كرديم لذا از نظر اقتصادي، خانواده اي در سطح متوسط داشتيم اما از نظر تدين و عمل به اعتقادات مذهبي پدر و مادرم بسيار معتقد بودند و لذا ما هم از آنچه كه آنها عمل مي كردند ياد مي گرفتيم. اسلام شناس نبودند كه بخواهند از لحاظ تئوري ما را هدايت كنند ولي عامل به اعتقادات بودند و من در سراسر زندگيم دروغي از پدرم نشنيدم حتي يك بار، چه دروغ بزرگ، چه كوچك، چه شوخي و چه جدي.
بنابراين در محيطي پر از صداقت، راستگويي و اعتقاد عملي به اسلام و از بعد اقتصادي هم صرفه جويانه و با قناعت زندگي كردم. پدر و مادرم هميشه مرا به تحصيل و رعايت حقوق ديگران تشويق مي كردند. شايد چون وضع مالي مناسبي نداشتيم امكانات زيادي در اختيارم نبود، اما اگر چيزي هم مي داشتم حتماً مادرم تاكيد مي كرد كه مدرسه نبرم از اين جهت كه ممكن است بچه هاي ديگر نداشته باشند و موجب ناراحتي آنها شود. اينها دايماً به ما گوشزد مي شد و به همين دليل هم هست كه الان بعد از ۶۰ سال تمام اين مسايل در ذهنم وجود دارد و تا حدي كه توانستم سعي كردم به توصيه هاي آنها عمل كنم نه به خاطر اين كه توصيه آنها بود بلكه در عمل هم ما اين چيزها را مي ديديم. به نظر من آنچه كه براي فرزند مهم است اين نيست كه پدر و مادر چه مي گويند بلكه اين است كه آنها چه مي كنند و اگر پدر و مادر چيزي بگويند و خودشان عكس آن عمل كنند نبايد انتظار داشته باشند فرزندشان صالح باشد. به طور كلي هم بايد گفتار و كردار همه افراد از جمله پدر و مادر براي فرزندان و مسئولان و مردم يكي باشد و اگر غير از اين باشد حس بي اعتمادي در جامعه پيش مي آيد. از اين جهت بيشترين چيزي كه تلاش كردم براي بچه هاي خودم به كار برم اين است كه با آنها صادق باشم و اصلاً موعظه شان نكنم و سعي كنم كاري را انجام دهم كه فكر مي كنم آنها هم بايد انجام بدهند. الحمدا... جواب هم داده است. بنابراين بچه هايم از خودم خيلي بهتر شده اند.
با توجه به اين كه وضع مالي چندان مناسبي نداشتيد، مشكلي در درس و مدرسه نداشتيد؟
پدر و مادرم براي درس خواندن خيلي اهميت قايل بودند. با اين كه پدرم حتي ديپلم هم نگرفته بود و مادرم سطح سوادش مثل پدرم بود، منتها در خانه درس خوانده بود. پدر و مادر مادرم متمكن تر بودند و در خانه زمينه تحصيل را براي ايشان فراهم كرده بودند. مادرم خطاط بود و سواد اوليه زبان هم داشت. بنابراين خيلي مشوق من بودند و زمينه درس خواندن را برايم فراهم كردند، لذا به درس خواندنم حساس بودند. من به خاطر مي آورم كه فقط يك بار توسط پدرم تنبيه شدم و آن هم روزي بود كه به دليلي مي خواستم مدرسه نروم. آنها از نظر مالي هر كاري لازم بود انجام مي دادند اگرچه مدارس دولتي بود و هزينه آنچناني نداشت ولي وقتي كه من كنكور دانشگاه امتحان دادم شرايط فرق مي كرد. من دو جا امتحان دادم يكي اصفهان كه شهر خودمان بود و ديگري هم تهران. پزشكي هر دو جا قبول شدم منتها پدرم مي دانست كه تهران بهتر است و به من گفت كه با وجود اين كه از لحاظ مالي تامين هزينه دانشگاه تو مشكل است ولي هيچ عيبي ندارد و ايشان بيش از نصف حقوقش را صرف مخارج تحصيل من مي كرد و بقيه را خرج ديگر بچه ها و زندگي.
شما فرزند چندم خانواده بوديد؟
فرزند اول. يك خواهر و برادر كوچكتر از خودم هم داشتم كه برادرم در شيراز پزشك راديولوژيست است.
يعني از همان اول پدر و مادرتان قاعده «فرزند كمتر، زندگي بهتر» را رعايت كرده بودند؟
نخير. متاسفانه وضع بهداشت جامعه بد بود. مادر من هشت بارداري داشت. فرزند اولش دختري بود كه بيماري ديفتري گرفت و از دنيا رفت. حاملگي چهارم دوقلو بودند كه آنها هم از دنيا رفتند و بارداري هفتم و هشتم هم سقط شد. آن موقع مرگ و مير بچه ها بالا و طبيعي بود.
شما هم به همين دليل به دنبال پزشكي رفتيد؟
من از يك طرف چون در زندگيم پزشكاني را كه مي شناختم آدم هاي خيلي خوبي بودند و فقط طبابت نمي كردند، در حقيقت آدم هاي مورد اعتماد جامعه و علاقه مند به مردم و انسان هاي خدومي بودند و از طرف ديگر، پسردايي ام نيز با ما زندگي مي كرد و با اين كه او هم محدوديت هاي مالي بسيار داشت اما بسيار مستعد و تلاشگر بود و در رشته پزشكي درس مي خواند و در نتيجه من هم تشويق شدم كه به رشته پزشكي بروم.
از نظر سياسي چطور؟ فعاليت هاي سياسي هم مي كرديد؟
خب پدر من ضدرژيم بود و كمتر كسي آن زمان دوستدار رژيم بود منتها خيلي ها محافظه كاري مي كردند و چيزي نمي گفتند. بعضي ها هم علني تر مخالفت مي كردند. از آن جا كه پدرم به دليل فساد رژيم شاه و به خصوص از نظر اعتقادي مخالف با آنها بود لذا هر روز در ذهن من اين مطلب مرور مي شد و حتي در دبيرستان هم كارهاي محدودي از قبيل پخش و چاپ اطلاعيه دست نويس انجام مي دادم. در دوره دانشجويي فعاليت ها كمي گسترده تر بود. هم در سطح خود دانشگاه و هم به خصوص از زماني كه حضرت امام(ره) سخنراني هايشان را شروع كرده بودند، در توزيع و تكثير نوارهاي ايشان و بعد هم ايجاد يك انجمن اسلامي در كوي دانشگاه تهران و مشاركت در تظاهرات خياباني فعال بودم. هرجا تظاهراتي بود حتماً حضور داشتم اگرچه نقش رهبري نداشتم ولي به عنوان سياهي لشگر بودم. در ايجاد انجمن اسلامي كمي فعال تر بودم و نامم جزو افراد موسس درج شده بود. در نتيجه در ۱۵ خرداد ۴۲ مرا دستگير كردند.
چه مدت دستگير شديد؟
حدود سه ماه مرا دستگير كردند كه بين پايان سال ششم پزشكي ام و شروع سال هفتم بود كه دوره انترني است و ايام امتحانات هم بود يعني هشت امتحانم از دست رفت و به شهريور افتاد.
در درس هايتان مشكلي نداشتيد، با توجه به اين كه رشته پزشكي از ديگر رشته ها سخت تر است. فعاليت هاي سياسي، وقت مطالعه را از شما نگرفت؟
نه. به نظر من ما آنقدر در دوران دانشجويي وقت تلف مي كنيم كه اگر اينها را با هم جمع كنيم كارهاي زيادي را مي توانيم انجام دهيم. من هم اگر اين وقت ها را تلف نكرده بودم خيلي كارهاي بيشتر از اين، هم در بعد تحصيلي، هم سياسي، هم اعتقادي مي توانستم بكنم. ما به حد كافي راهنما نداشتيم. الان هم جوان ها ندارند. يعني راهنمايي كه مورد پذيرش باشد و بداند چگونه از وقت جوان ها استفاده كند. ما وقت براي درس خواندن زياد مي گذاشتيم اما خيلي بيش از اينها وقت داشتيم، اگر درس خواندن را يادمان مي دادند كه اينقدر وقتمان را صرف نكنيم و اگر يك برنامه درست و حسابي داشتيم كه هم تفريحمان به موقع باشد و هم اعتقادات سياسي و فرهنگي خود را ارتقا دهيم. ما در دبستان و دبيرستان و دانشگاه بيشتر يك شاگرد درس حفظ كن بوديم و هنوز هم اينطور است. مدارس و دانشگاه هاي ما فارغ التحصيل براي شناخت مشكلات جامعه و حل آنها تربيت نمي كند. هركسي كه فارغ التحصيل مي شود فقط يك سري محفوظات دارد كه اكثراً به هيچ دردي نمي خورد. كسي كه دوازده سال درس خوانده و ديپلم گرفته است كارآيي عملي ندارد. دروس ديگري را مي توان به جاي اينها به دانش آموز ياد داد كه ارزش عملي داشته باشد.
خود من با اين كه فوق تخصص نوزادان و استاد دانشگاه هستم از كوچكترين كارهاي مكانيكي در منزل باز مي مانم و بلد نيستم. در حالي كه در آمريكا ـ كه من حدود پانزده سال آن جا زندگي كرده ام ـ اين چيزها را بيشتر به بچه ها ياد مي دهند. در حالي كه مثلاً من دوازده سال ابتدايي و متوسطه درس خواندم، هفت سال هم پزشكي، مجموعاً نوزده سال. در اين نوزده سال كه درس خواندم چقدر خارج از پزشكي ياد گرفتم و الان هم يادم است خيلي كم. بنابراين دروس ما، نه در دبيرستان و نه در دانشگاه متمركز روي درك مشكلات جامعه و حل آنها نيست. هنوز هم امتحانات ما بر مبناي محفوظات است. لذا ما خيلي درس خوانديم و وقت زيادي برايش صرف كرديم ولي مي شد از اين اوقات نتيجه گيري هاي بهتري كرد اگر عقلمان مي رسيد و راهنما داشتيم.
چه شد كه به آمريكا رفتيد؟
من وقتي داشتم از دانشگاه علوم پزشكي فارغ التحصيل مي شدم و دوره انترني ام را گذراندم خيلي علاقه مند به بخش كودكان بودم. علت علاقه مندي ام هم وجود استادي به نام مرحوم دكتر قريب بود. شخصيت اين مرد به گونه اي بود كه انسان را جذب اين رشته مي كرد. ايشان بسيار آدم متدين و ضد رژيم شاه و فردي سرزنده و دلسوز بود. زودتر از همه مي آمد، ديرتر از همه مي رفت. ضمن اين كه مسايل پزشكي را به روز مي دانست و ژورنال هاي روز دنيا را مطالعه مي كرد ولي تمركزش روي مسايل آن روز جامعه بود. يعني مسايلي كه جان بچه ها را تهديد مي كرد بيشتر مورد بحث او بود. همه ويژگي هايي كه بايد يك استاد و پزشك الگو و نمونه داشته باشد، ايشان داشت. رفتن به بخش ايشان آرزوي همه بود. ايشان بهترين نمره اي كه به كسي مي داد به من داد و گفت كه بيا پيش خود من دستيار و رزيدنت كودكان باش. آن موقع هم به دستيار حقوقي نمي دادند به ايشان گفتم كه وضع مالي من بسيار بد است و سال هاست كه مي خواهم ازدواج كنم ولي به دليل مشكلات مالي نتوانستم و الان مصمم هستم كه هرچه زودتر ازدواج كنم و به دنبال كار هم رفتم و علي رغم ميل باطني ام به اين فكر افتادم كه بروم آمريكا درس بخوانم. آن موقع هركسي كه مي خواست آمريكا درس بخواند بايد امتحاني به آمريكايي ها در ايران مي داد. حتي من دوره اولي كه مي توانستم امتحان بدهم اين كار را نكردم به اميد اين كه در ايران شغلي پيدا كنم و همين جا بمانم و از آن شغل درآمد داشته باشم. نزد مرحوم دكتر قريب «كودكان» بخوانم. دكتر قريب هم گفت: اگر بتواني آن امتحان را بدهي و قبول شوي من هم توصيه مي كنم بروي و به خاطر وضع مالي ام رفتم و امتحان دادم.
مگر آن جا به شما پول مي دادند؟!
در آمريكا برعكس ايران، از همان اول كه وارد مي شويد به شما پول مي دهند البته اگر بيمارستان دانشگاهي برويد كمتر و بيمارستان هاي خصوصي كه خيلي بيشتر مي دهند.
من بيمارستان دانشگاهي را انتخاب كردم. حقوقم كم بود ولي با قناعت زندگي مي كرديم و لااقل امكانات زندگي بود. در واقع آن جا مثل ماشين كار است و بايد انسان كار و تلاش كند. ايراني ها آدم هاي تيزهوشي هستند و درخشش پيدا مي كنند و تلاش گري ما هم خوب است. منتها نمي دانم كه چرا در كشور خودمان اينطور نيست؟! يعني همه ايراني هايي كه آن جا مي آيند مثل موتور كار مي كنند حتي بيش از ديگران ولي همان كار و تلاش را در كشور خودمان نمي بينيم.
بالاخره ازدواج كرديد يا خير؟
من بلافاصله بعد از پزشكي به سپاه بهداشت رفتم و نظام وظيفه ام را آن جا گذراندم كه چهار ماه دوره آموزشي در پادگان بودم و ۱۴ ماه هم در روستايي در گلپايگان. در فاصله چند روزي كه بين دوره آموزشي پادگان و رفتن به روستا بود ازدواج كردم و همسرم هم لطف كرد و با من به روستا آمد.
چند سالتان بود؟
حدود بيست و چهار سال داشتم و همسرم هم هفده سال داشت. تقريباً سه روز بعد از اين كه دوره سپاه بهداشتم تمام شد به آمريكا رفتم چون دوره آموزشي ام شروع مي شد ولي اگر آن زمان نمي رفتم يك سال را از دست مي دادم بنابراين طوري كارهايم را تنظيم كرده بودم كه دو روز بعد از اين كه سربازي ام تمام شد سريعاً رفتم و اتفاقاً خيلي هم به نفعم شد.
چرا؟
چون در سپاه بهداشت به دليل فعاليت هاي سياسي مرتباً مورد بازجويي ساواك قرار مي گرفتم و حتي يك بار ژاندارمري محل، به خاطر اهانت به عكس شاهنشاه از من شكايت كرد و مرا به دادگاه فرمانداري نظامي بردند و قرار شد ظرف چند روز حكم صادر شود كه طي همين چند روز خدمتم تمام شد و از مرز خارج شدم.
روز بعد از خروجم از ايران، حكم زندانم را صادر كرده بودند و به خانه ما آمده بودند، پدرم گفته بود كه من در ايران نيستم و به آمريكا رفتم ولي باورشان نشده بود و پدرم را برده بودند و مدتي هم تحت فشار قرار داده بودند چرا كه فكر مي كردند ايشان دروغ مي گويد اما كم كم متوجه شدند كه واقعاً من به آمريكا رفته ام در نتيجه زود رفتنم باعث شد كه از زندان نجات پيدا كنم.
چه سالي به ايران برگشتيد؟
درست در جريان پيروزي انقلاب با همسرم صحبت كردم. تا آن روز هيچ وقت قصد بازگشت نداشتم. ايراني هاي ديگر صحبت از برگشت مي كردند ولي من آن جا امكانات خوبي داشتم. دانشيار دانشگاه «رايت استيتس» بودم، مطب بسيار موفقي هم داشتم، ولي وقتي جريان انقلاب پا گرفت و تقويت شد با همسرم صحبت كردم و گفتم زمان آن رسيده كه ما برگرديم و به فكر افتاديم كه سال تحصيلي بچه ها كه تمام شد به ايران بياييم. روز بعد از اين كه مدرسه ها تعطيل شد همسرم و بچه هايم به ايران آمدند كه انقلاب هم پيروز شده بود. خانه و مطب و زندگيمان را هم براي فروش گذاشته بوديم. فقط من مانده بودم چون استعفا داده بودم و مدتي بايد از استعفايم مي گذشت تا مورد قبول قرار بگيرد.
روزي كه وارد ايران شدم روزي بود كه لانه جاسوسي تسخير شده بود يعني ۱۳ آبان ۱۳۵۸.
در ايران مشغول چه كاري شديد؟
قبل از اين كه به ايران بيايم همسرم همه مداركم را به دانشگاه هاي موجود آن موقع برده بود. آن زمان دانشگاه ها كمتر بود و چند دانشگاه معروف داشتيم دانشگاه تهران، دانشگاه ملي ـ شهيد بهشتي كنوني ـ مركز پزشكي شاهنشاهي و وزارت بهداري. همسرم مدارك مرا به همه اين مراكز نشان داد و حتي وقت ملاقاتي با مرحوم دكتر سامي گرفت چون مهندس بازرگان شوهرعمه خانم من بود و از طريق ايشان وقت گرفت. بعد از همه اينها همسرم با من تماس گرفت و گفت كه اين جا نيازي به تو ندارند اما در عين حال تصميم گرفته بودم كه برگردم. در ايران شنيده بودم كه جهادسازندگي شروع به طرح واكسيناسيون در روستاها كرده است لذا به جهاد رفتم و گفتم من پزشك هستم و از خارج آمده ام و آماده ام كه به روستاها اعزام شوم.
آنها گفتند كه ما دوهفته اي است كه اين كار را متوقف كرده ايم، بنابراين نيازي به شما نداريم. در نتيجه مدتي بيكار مي گشتم. البته خيلي طول نكشيد و به ترتيبي آقاي دكتر زرگر وزير بهداري وقت پيغامي داده و خواسته بودند كه من در كارهاي اجرايي كمك كنم اگر چه ايشان را نمي شناختم. من هم دوست داشتم كه به دانشگاه بروم و كارهاي آموزشي انجام دهم ولي با اصرار ايشان وارد كارهاي اجرايي شدم. ضمن اين كه آن روز به شدت مخالف كارهاي اجرايي بودم ولي الان خوشحالم كه ايشان زمينه اي را فراهم كرد كه خدمتي ولو ناچيز به مردم بكنم.
پشيمان نشديد كه آن همه امكانات را رها كرديد و...
از آن امكانات نهايت لذت را برديم و خداوند هم به ما عنايت كرد چرا كه آن جا همه چيز داشتيم، عزت، حرمت، پول، منزل و... حتي وقتي مي خواستيم به ايران بياييم به بچه ها گفتم كه ما مثل همين خانه را در ايران مي سازيم و حتي نقشه اش را هم به ايران آورديم. اتفاقاً خانه خيلي زيبا و معظم و بزرگي هم بود كه با زحمت آن را تهيه كرده بوديم.
در ايران هم خانه كوچكي داشتيم كه سال هاي قبل از انقلاب از درآمدهايي كه در آمريكا داشتيم خريده بوديم و در همين خانه زندگي مي كرديم و خيلي خانه محدودي بود. تا سه سال قبل هم آن جا زندگي مي كرديم.
كجا بود؟
سه راه طالقاني. مدتي كه آن جا زندگي كرديم به بچه ها گفتم كه شما وضع اقتصادي مردم را مي دانيد. ما مي توانيم خانه اي مثل قبل در اين جا براي شما بسازيم و هم مي توانيم پولش را بدهيم به كساني كه نياز دارند و مشكلات زندگي دارند.
فرزندانتان بزرگ بودند؟
نخير، پسرم چهارده سالش بود، دخترهايم ۱۱ سال و ۱۰ سال. مشورت كردن با بچه ها در اين مورد ريسك بزرگي بود ولي با كمال تعجب آنها گفتند كه ما همين جا زندگي مي كنيم و شما اين پول را در راهي كه مي دانيد مصرف كنيد و اين در حالي بود كه آنها مشكلات زيادي داشتند. وقتي ما ايران آمديم بچه ها زبان بلد نبودند و مدرسه فارسي نمي توانستند بروند. لذا مدرسه بين المللي رفتند و من بعدها متوجه شدم كه آنها را در مدرسه اذيت مي كردند. چون شاگردان مدرسه بين المللي اكثراً ضدانقلاب بودند و بعدها شنيدم كه بچه هايم به خاطر مسايل انقلابي و ديني كتك مي خورند. ولي الان فرزندانم از من نسبت به نظام و مردم و اعتقادات مذهبي شان بسيار ثابت قدم تر هستند. اگر چه هر سه آنها متولد آمريكا هستند و هرلحظه كه بخواهند مي توانند در آن جا زندگي كنند چون Citizen آمريكا هستند و شناسنامه و پاسپورت آمريكايي دارند اما تا به حال پايشان را از اين جا بيرون نگذاشتند با وجود اين كه هيچ مانعي ندارند. پسر من وقتي شانزده سال داشت داوطلب شد كه به جبهه برود. من به او گفتم تو براي خدا مي خواهي بروي يا چون جوان هاي ديگر دارند جبهه مي روند تو هم مي خواهي بروي. پرسيد منظورت چيست؟ گفتم كه بالاخره تلويزيون هر روز از شهدا تجليل مي كند و تو هم مي روي آن جا و شهيد مي شوي و بعد هم مردم روي سر و دست تو را مي برند و عاقبت معلوم نيست كه آن دنيا چه شود، چون براي اين مطلب رفته اي. منظور من از آمادگي اين است كه تو بگويي من مي خواهم جبهه بروم با وجود اين كه مي دانم آن جا وسط بيابان هاي عراق كشته مي شوم. جسدم را هم عقب نمي آورند. آن جا مي ماند و حيوان هاي وحشي و كركس و... جسدم را مي خورند، هيچ كس هم اسمم را نمي آورد حالا اگر حاضري بروي اين براي خداست.
كمي فكر كرد و گفت كه نمي دانم شايد آمادگي نداشته باشم همسرم خيلي ناراحت شد و گفت كه چرا با او اين طور صحبت كردي و منصرفش كردي. خودم هم كمي ناراحت شدم. ولي بعد از چند هفته كه گذشت پيش من آمد و گفت آماده ام و در نتيجه رفت و الان هم جانباز است.
درسش چطور شد؟
چون جبهه بود امتحان متوسطه را نداد و در نتيجه يك سال عقب افتاد و وقتي كه قبول شد من به عنوان وزير به پاكستان رفته بودم و مرحوم ضيا الحق رئيس جمهور بود. او به من گفت كه ما مدتي است ۳۵ كرسي براي دانشجويان ايراني در دانشكده پزشكي اين جا نگه داشتيم ولي شما كسي را به ما معرفي نكرده ايد و من شنيده ام كه پسر خودت هم در حال تحصيل است. تو پسرت را به اين جا بفرست هزينه آن هم رايگان است. من به پسرم محمد گفتم كه تو دپيلم ات را گرفته اي و مي تواني به آن جا بروي. گفت كه من مي ترسم در آن جا فاسد شوم.
سال بعد كنكور داد و اتفاقاً وقتي جواب امتحانش آمد جبهه بود و ما هم از او خبر نداشتيم به طوري كه بعدها مهندس موسوي و آقاي موسوي اردبيلي به من گفتند كه ما فكر مي كرديم محمد شهيد شده و مفقود الاثر است ولي به تو نمي گفتيم. كارت انتخاب رشته كه آمد ۴۸ ساعت فرصت بود كه داوطلب رشته هايش را انتخاب كند و من هم نمي دانستم كه او به چه رشته اي علاقه دارد. در نتيجه نشستم به علاقه خودم پزشكي ها را از بالا تا پايين زدم و او هم انتخاب اول را كه پزشكي تهران بود قبول شد.
مدتي كه گذشت متوجه شديم كه اصلاً پزشكي را دوست ندارد. سه سال هم به اصرار من خواند ولي نهايتاً رها كرد. خيلي دوست داشت كه وارد مسايل اعتقادي، فرهنگي و سياسي شود. باز به تشويق من رشته زبان را ادامه داد و فوق ليسانس ادبيات انگليسي را از دانشگاه تهران گرفت منتها چون در ايران دكتراي ادبيات انگليسي نبود بورسيه انگليس گرفت و در آن جا ادامه تحصيل داد.
پس براي فرزندتان از رانت وزارت استفاده نكرديد؟
نه، الحمدا... خودش درسش را خواند، حتي بچه اش سال آخر در مدرسه تيزهوشان انگليس قبول شد ولي رها كرد و به ايران آمد.
گفتيد كه تا سه سال پيش در همان خانه قديمي زندگي مي كرديد در دوره وزارت هم تصميم نگرفتيد منزلتان را عوض كنيد.
نخير، حتي عروسي دختر بزرگم را هم در همان خانه قديمي گرفتيم. اگر چه خانه كوچكي بود ولي به قدري مراسم بي سر و صدايي بود كه همسايه هامان هم نفهميدند. به هرحال امام روي ساده زيستي و پرهيز از تجمل تاكيد زيادي داشتند و ما هم تلاش مي كرديم تا آن جا كه مي توانيم رهنمودهاي ايشان و مقام معظم رهبري را در زندگي اجرا كنيم.