جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۳۳۳
داستان
Friday.htm

در همين نزديكي ـ ۷
مهماني
002361.jpg
بيژن مشفق
محمود و منيژه خواهر و برادري هستند كه برادر در آمريكا و خواهر در ايران است. هرچند وقت يك بار آنها، يكديگر را از اوضاع پيرامون خود آگاه مي كنند. در آمريكا دختري به نام يلدا توجه محمود را به خود جلب كرده است.
ديشب تولد «برديا» پسر سيمين بود. علاوه بر ما ايراني ها هركدام،كلي از دوستان دانشگاهي مان را هم دعوت كرده بوديم. خانه ويلايي حميد و سيمين براي همه جاداشت. اين دو را هم انگار خدا آفريده براي مهمان داري. فكر كنم اگر ده برابر مهمان هاي ديشب هم بودند آن دو خم به ابرو نمي آوردند. شايد هم ده برابر خوشحال تر مي شدند.
ياشار از همان سرشب كه داشتيم توي خانه آماده مي شديم بداخلاق بود. خدا مي داند چه مرگش بود. ياشار است ديگر. كلي باهاش شوخي كردم و جوك تعريف كردم. بالاخره وقتي به در خانه سيمين رسيديم كمي يخش باز شد. اما وقتي وارد پذيرايي شديم و گوشه پذيرايي بزرگ، در جايي تقريباً تاريك، يلدا را ديديم، دوباره خلق ياشار گند شد. از بدشانسي خودش بود. آخر ميان آن همه آدم رنگ  و وارنگ نمي دانم چطور چشمش همان اول به يلدا افتاد. چون يلدا را اول او ديد و بعد به من نشان داد. البته حدس مي زدم چرا. چون آن گوشه پذيرايي طوري است كه ديد كمتري دارد. ميان ورودي ديوار يكي از اتاق خواب ها و ديوار كاذب پذيرايي است. گمانم چون ياشار خلق خوشي نداشت، مي  خواست برود آن گوشه كنارها شب را يك جوري سر كند.
ياشار بي هيچ حرفي از همان وسط پذيرايي راهش را كج كرد و رفت طرف بقيه بچه ها كه گوشه ديگري، سالن را روي سرشان گذاشته بودند. من اما همان طور وسط پذيرايي ايستاده بودم. منيژه مطمئن هستم كه تو فكر مي كني من آدم شجاعي هستم. چون از همان بچگي كارهايي مي كردم و جاهايي مي رفتم كه بقيه مي ترسيدند. تا وقتي هم ايران بودم تو با بقيه كاري كه رويتان نمي شد بكنيد به من مي گفتيد.بگذار همين حالا اعترافي برايت بكنم. اتفاقاً من آدم خيلي ترسويي هستم. منتها چيزي كه هست از همين ترسو بودنم هم خيلي مي ترسم. براي همين وقتي رو به روي كاري قرار مي گيرم كه لحظه اي امكان  ترسيدن از آن برايم به وجود مي آيد، براي فرار از ترس اين ترس، خودم را با سر توي ماجرا مي  اندازم.
مثلاً وقتي در كلاس نشسته ام و سؤالي برايم پيش مي آيد، در حالت معمولي شايد از استاد نپرسم اما همين كه لحظه اي احساس كنم از ترس است كه نمي پرسم، هر چقدر هم سؤالم چرت باشد آن را از استاد مي پرسم.
وقتي وسط پذيرايي خانه حميد و سيمين ايستاده بودم و داشتم يلدا را كه بدون توجه به دور و بر نشسته بود و به پايين ميز خيره بود، نگاه مي كردم، واقعاً خيلي دلم نمي  خواست پيش او بروم. اما در يك لحظه از خودم پرسيدم دارم مي ترسم؟ براي همين بي هيچ حرفي سرم را پايين انداختم و رفتم نزديك ميز يلدا ايستادم و بلند به فارسي گفتم: «سلام!»
احمقي هستم من، منيژه. يلدا از جا پريد. لحظه اي چشم هايش را تنگ كرد. از صورتش عصبانيت بيرون مي ريخت. اما يكدفعه صورتش باز شد.
ـ  آه! شما هستيد؟
ـ مزاحم كه نيستم؟
از جايش بلند شد و ميز كناريش را كمي عقب كشيد و گفت: «خواهش  مي كنم بفرماييد. اتفاقاً حوصله ام داشت سر مي  رفت.»
ـ معلوم بود.
ـ نكند داشتيد زاغ مرا چوب مي زديد.
ـ تقريباً
رها خنديد. منيژه نمي  دانم چرا همه اينقدر از يلدا بد مي گويند.مي دانم چرا ولي آنقدر كه او تنها و رنجور خنديد، به نظرم بيشتر ... خوب شايد دارم زود قضاوت مي كنم. حالا نمي خواهد تو شلوغ كني. برادرت آنقدرها هم ساده نيست.
يلدا خودش را كمي بالا كشاند. نگاهش را به دور و بر گرداند. من هم سوي نگاهش را دنبال كردم. سيمين همان طور كه داشت بلند مي خنديد از آشپزخانه بيرون آمد. يلدا بلند گفت: «سيمين  جان!»
در كلامش مي شد نوعي از محبت را تشخيص داد. سيمين راهش را كج كرد و به سمت ما آمد. «جانم!». اما همين كه چشمش به من افتاد چشم هايش گشاد شد. اما چيزي نگفت. يلدا گفت: «برديا بيدار نشده؟»
ـ فكر نكنم.
ـ من مي رم يه سر بزنم.
ـ هرطور ميلته عزيزم.
يلدا بلند شد. رو به من كرد و گفت: «امان از اين حافظه. اسمتان را فراموش كردم.»
ـ از كم سعادتي من است. محمود هستم.
ـ آقا محمود جايي نرويد. زود برمي گردم.
بعد وارد اتاقي شد كه درش نزديك ميز بود. تازه فهميدم چرا آن گوشه نشسته. آن ميز نزديك ترين ميز به اتاق برديا بود. بعد كه يلدا وارد اتاق شد، سيمين سرش را نزديكم آورد و گفت: «تو اين جا سر اين ميز چه كار مي كني؟»
ـ چطور؟ كار بدي كردم؟ حميد خيلي غيرتيه؟ يعني اگر ببيند با خواهرش صحبت مي كنم سرم را مي بره مي گذاره روي سينه ام؟
ـ چي داري مي گي؟ حميد اگر بفهمه خواهرش داره با يك آدم دو كلمه صحبت مي  كنه از خوشحالي سكته مي  كنه.
ـ خب اين مشكل حميده كه فكر مي كنه من آدمم.
سيمين هنوز خنده اش را تمام نكرده بود كه يلدا برگشت. سيمين خودش را جمع و جور كرد. يلدا گفت: «عين يك فرشته خوابيده. سيمين جان تو برو به مهمان هات برس. من مواظب توله  حميد هستم.»
بعد بلند خنديد. آنقدر بي تكلف صحبت كرد و خنديد كه ما هم خنده مان گرفت. سيمين همان طور كه چپ چپ من را نگاه مي كرد، رفت. همين كه رفت يلدا گفت: «بيچاره سيمين فكر مي كند حتماً كاسه اي زير نيم كاسه است كه من امشب مثل آدم توي خانه مانده ام.»
ـ راستش را بخواهيد ما هم تعجب كرديم.
ـ ما؟! غير از خودتان مگر كس ديگري هم زاغ مرا
چوب مي زد؟
ـ مثل اين كه خراب كاري كردم. خوب من با هم اتاقيم ياشار آمدم.
ـ آها! همان آقاي كمي تا قسمتي عصباني كه آن شب يخبندان به پست هم خورديم. حتماً به خون من تشنه است.
ـ كم نه.
ـ مگر برايش تعريف نكرديد چطوري از خجالت من درآمديد تا دلش خنك شود.
عجب دختر رك و صريحي است. آن شب را كه يادت هست منيژه؟ برايت تعريف كردم كه چطور عصباني شدم و حسابي سر يلدا داد كشيدم. معلوم بود كه هم يادش است و هم اگر خودستايي نباشد رويش تاثير هم گذاشته. چون بلافاصله گفت: «راستش آن شب بعد از رفتن شما خيلي به حرف هايتان فكر كردم. نه اين كه حرف هاي تازه اي باشد ولي خوب از دهن يك جوان ايراني بعيد بود. آخر ايراني ها همين كه پايشان را از كشور بيرون مي گذارند به خصوص به اروپا يا آمريكا كه مي آيند، همه سعي شان را مي كنند كه خودشان را پيش غربي ها از ايراني بودن مبرا كنند. من از اين همه بي بته گي حالم به هم مي خورد. راستش من عاشق ايران هستم ولي از ايراني ها متنفرم.»
كم كم داشت آن رويش را نشان مي داد. براي همين خواستم حرف را عوض كنم، گفتم: «خوب ولش كنيد! بگذاريد امشب را خراب نكنيم. خداي نكرده مراسم تولد است.» بعد با خنده گفتم: نكند سيمين بيچاره بي خود نگران حضور شما نشده.
اين بار هم خنديد. اما نه مثل دفعات قبل با رهايي بسيار. چندلحظه اي باز سرش را پايين گرفت. ترجيح دادم سر حرف را باز نكنم. چندلحظه اي كه گذشت خودش سرش را بالا آورد و گفت: «امشب به خاطر برديا اين جا هستم. خداي نكرده عمه اش هستم. مي داني، بچه هاي ايراني كلي مديون عمه هايشان هستند. چون هر وقت حرف نامربوطي بزنند طرف مقابل بهشان مي گويد آره ارواح عمه ات.»
و بعد باز همان طور رها و سبك خنديد و به من خيره شد. نمي دانم منيژه چه چيزي در صدا و نگاه يلداست كه او را از دور و بري ها جدا مي كند. آدم فكر مي كند از دو حالت خارج نيست يا حرف هايش آنقدر مهم هستند كه پشت هر كلامش دنيايي از معنا خوابيده، يا آنقدر تهي و خالي هستند كه همين طوري بي هيچ هدفي كلام از دهانش خارج مي شود. نگاهش هم همان طور است. لحظه اي فكر مي كني از پشت آن چشم هاي سياه
شب زده،  جهاني از انرژي خوابيده و لحظه اي بعد حس مي كني اين چشم ها چقدر خالي هستند. خالي تر از هر چاه خشك و عميق.
همچنان دهانش به لبخند باز بود و نگاهش به من. دلم لرزيد منيژه. بدي جوري هم لرزيد. بعد يلدا خيلي آرام دست هاي لاغرش را روي ميز رها كرد و آرام و نجواكنان گفت: «آخر من عاشق بچه هام.»
بلافاصله يك نفر از پشت سرم ناگهان جمله اي را كه من در ذهنم گفتم، بلند گفت:  «كاش ما هم بچه بوديم.»
حميد بود كه خندان و با نگاه مساوي به من و خواهرش خيره بود.
اوربانا ـ خيابان چهل و سوم

«ريموند چندلر» اسطوره ادبيات پليسي
كارآگاه بودن در شهر خلافكاران
002370.jpg
سبك داستان نويسي ريموند چندلر را بايد متاثر از شرايط اجتماعي حاكم بر دهه هاي ۲۰ و ۳۰ آمريكا دانست. در واقع اوضاع خاص ايالات متحده و بالاخص شهري مانند لس آنجلس در آن دوران، در بالا بردن سطح كيفي نوشته هايش موثر بوده است. مي توان گفت شرايط فوق، مواد خام خوبي براي نويسندگي در اختيارش گذاشته كه البته استفاده استادانه او از اين مواد، مهم ترين عامل موفقيت او در مقام يك نويسنده به شمار مي رود. همان طور كه مي دانيم در آمريكا در دهه ۲۰ و اوايل دهه ۳۰ قانون منع  استفاده از مشروبات الكلي به اجرا درآمد كه چنين قانوني در رشد فعاليت هاي زيرزميني و مافيايي موثر بود. با افزايش اين فعاليت ها، بخشي از كارآمدي سيستم پليس در ايالت متحده دچار فرسايش شد، چرا كه قادر به كنترل و مهار سيستم مافيايي حاكم بر شهرهاي بزرگي نظير لس آنجلس نبود. همچنين تقويت فعاليت هاي زيرزميني موجبات فساد گسترده در دستگاه عريض و طويل پليس ايالت متحده را فراهم كرد، چرا كه خلافكاران براي تداوم اعمال خلافشان به همكاري نيروهاي پليس احتياج داشتند. بنابراين مي توان گفت كه در آن دوره بيش از دوره هاي ديگر اوضاع از كنترل دستگاه پليس آمريكا خارج شده بود در اين ميان اهميت شغلي به مانند كارآگاهي بيش از پيش افزايش يافت. به طوري كه كم كم به عنوان جايگزيني براي دستگاه پليس در افكار عمومي مطرح شد. چنين شرايطي، تقويت ژانر پليسي ـ كارآگاهي را هم در پي داشت به طوري كه مطابق شواهد استقبال از اين ژانر ادبي در دوران مذكور بسيار زياد بوده است. نويسندگاني همچون ريموند چندلر را بايد محصول وجود چنين شرايطي دانست. در غالب تحليل  ها و نقدهايي كه پيرامون ژانر پليسي صورت گرفته از دشيل همت و ريموند چندلر به عنوان بنيانگذاران سبكي نو در حيطه ادبيات پليسي ـ كارآگاهي نام مي برند كه البته چنين تحليلي بسيار درست  به نظر مي رسد. چه اين دو توانستند اين ژانر ادبي را از حيطه نفوذ ادگار آلن پو خلاص كنند و به عبارتي طرحي نو در اندازند.
اين دو فعاليت شان را از نشريه Black Mask آغاز كرده اند. نشريه اي كه براي پاسخ به استقبال روزافزون مردم از ادبيات پليسي شكل گرفته بود. البته فعاليت اين نشريه تا به امروز هم ادامه دارد كه اين نشان مي دهد ادبيات پليسي همچنان طرفداران بي شماري را پشت سر دارد.
اما فعاليت اين نشريه را بايد از ديد تاريخي مورد ارزيابي قرار داد. اگر چنين ارزيابي اي صورت بگيرد آن وقت متوجه خواهيم شد كه دوران پرفروغ اين نشريه متعلق به سال هاي دهه ۳۰ ميلادي بوده است. دوراني كه از آن مي توان تحت عنوان زمان پختگي سبك نويسندگي چندلر ياد كرد. همچنين دشيل همت هم تاثير گذاري خود را مقارن همين دوران آغاز كرده بود.
اشاره شد كه شرايط حاكم بر ايالات متحده در رشد نويسندگاني همچون چندلر موثر بوده است. در ادامه بايد اذعان كرد كه چنين تاثيري در جزييات كار اينان هم وجود داشته است. مثلاً لحن راويان داستان هايشان لحني نااميدانه آميخته به شوخ طبعي است كه چنين لحني بسيار شبيه فضاي عمومي جامعه آمريكا در آن دوران است. همچنين شخصيت هاي اين داستان ها كه هر يك به نحوي دچار مشكلات روحي و رواني هستند، مصداق هاي بسياري در جامعه آن زمان داشته اند شايد دليل اين كه ريموند چندلر از همان آغاز فعاليتش نويسنده اي موفق از لحاظ استقبال مخاطبان به شمار رفته و مانند برخي از نويسندگان در زمان حياتش در گمنامي به سر  نبرده ناشي از همين شباهت آشكار
002364.jpg
شخصيت هاي اين داستان ها به ما ازاهاي بيروني شان در آن زمان بوده است.
هوارد هاكس، كارگردان شهير سينما، در مصاحبه اش با جوزف مك برايد، به اقتباس از رمان «خواب عميق» اشاره مي  كند و مي گويد كه در زمان نوشتن فيلمنامه با فيلمنامه نويسش بر سر اين كه فلان شخصيت را چه كسي به قتل رسانده، بحثشان شده است. هر كدامشان يك نفر را به عنوان قاتل مطرح مي كرده اند تا اين كه سرانجام با ريموند چندلر تماس گرفته اند و از او پيرامون اين موضوع پرسيده اند چندلر يكي از شخصيت هاي داستان را به عنوان قاتل مطرح كرده كه هوارد هاكس و فيلمنامه نويسش با استدلال به او ثابت كرده اند كه چنين كسي نمي تواند قاتل باشد چرا كه در زمان وقوع قتل در جاي ديگري به سر مي برده است. هوارد هاكس در ادامه مصاحبه اش مي گويد كه فيلم را بدون دريافتن اين موضوع ساخته است و در نهايت فيلمي توليد شده كه به عنوان يكي از شاهكارهاي تاريخ سينما از آن ياد مي شود. هاكس اشاره مي كند كه تلاشش در ساخت فيلم بر اين متمركز شده كه فضا و لحن پيچيده  حاكم بر رمان را انتقال دهد و به اين ترتيب بيننده را از اين طريق درگير داستان كند.
اين نقل قول از هاكس، سبك كاري چندلر را به تمامي انتقال مي دهد. طرح وپيرنگ پيچيده داستان هاي چندلر در پوشش روايي قرار مي گيرند و شايد بتوان گفت پيچيده تر جلوه مي كنند. تلاش چندلر در روايت داستان هايش بر اين بوده كه عمده توجه خواننده را به  آن جلب كند تا او وارد جزييات طرح و توطئه داستان به لحاظ منطقي نشود، به همين دليل است كه طرح و توطئه پيچيده داستان هاي چندلر، از ديدگاه خواننده بسيار منطقي جلوه مي كند آنچنان كه خود را وارد چند و چون وقوع آنها نمي  كند. «پي ير بوآلو» و «توماس نارشراك» هم در نگارش رمان «در ميان مردگان» چنين تمهيدي را به كار برده اند. همچنان كه آلفرد هيچكاك هم در اقتباس از رمان مذكور و ساخت فيلم سرگيجه از چنين تمهيدي سود جسته است. يعني توجه مخاطب را به فضا و نوع روايت معطوف داشته و به همين خاطر برخي نكاتي كه ممكن است در ذهن مخاطب سؤالاتي ايجاد كند را حذف كرده است. از اين جهت مي توان ريموند چندلر را يكي از استادان استفاده از چنين تمهيدي دانست.
از طرفي «فيليپ مارلو» كارآگاه معروف رمان ها و داستان هاي كوتاه چندلر، يكي از محبوب ترين شخصيت هاي ادبيات داستاني جهان است. نوع زندگي و اعمال مارلو، همدلي زيادي را در خواننده بر مي انگيزد به طوري كه گاه تنهايي او رشك خوانندگان اين اثر را موجب مي شود. مارلو شخصيتي است كه علي رغم درگيري  با خطرها و اشخاص بي شمار ذره اي از آنها تاثير نمي پذيرد و نوع منش خود را در هر شرايطي حفظ مي كند. به طوري كه در بسياري مواقع پرصلابت مي نمايد. حتي در زمان هايي كه از دشمنانش كتك مفصلي مي  خورد يا نقشه هايش با شكست مواجه مي شود ذره اي خلل در احساسات او ايجاد نمي شود كه همين يكي از مهم ترين دلايل همدلي و همذات پنداري خوانندگان با اين شخصيت است.
ريموند چندلر
طرح جلد رمان خواب عميق

خواندني ها
داستان ندارم
لبه تيغ
002355.jpg

نويسنده: سامرست موآم
ترجمه: مهرداد نبيلي
ناشر: فرزان روز
در ميان رمان ها و داستان هاي كوتاه سامرست موآم، رمان «لبه تيغ» از شهرت و هواداري بيشتري برخوردار بوده است. حال آن كه برخي منتقدان رمان «پايبندي هاي انساني» را داراي قدرت و استحكام بيشتري در داستانگويي قلمداد مي كنند.
سامرست موآم، خود به عنوان راوي كتاب، داستان را اينگونه آغاز مي كند: «هرگز رماني را با اين همه بيم آغاز نكرده ام. اگر بر اين كتاب نام رمان مي نهم از آن روست كه براي آن نامي ديگر نمي دانم.
داستاني چندان براي گفتن ندارم و پايان كارم نيز به مرگ يا ازدواج نيست. البته مرگ پايان بديهي همه داستان هاست اما ازدواج نيز داستان را سرانجامي مي دهد و آنان كه خود را صاحب ذوق مي دانند بي سبب داستان هايي را كه به شادي پايان مي پذيرد به ديده طنز مي نگرند. توده مردم از راه غريزه در مي يابند كه با ازدواج آنچه گفتني است گفته شده است. چون مرد و زني پس از دگرگوني هايي بسيار عاقبت به هم مي رسند، وظيفه طبيعي خود را برآورده اند و آنگاه نظرها همه از ايشان به سوي نسل آينده جلب مي شود.»
سير و سياحت در شهرهاي نامريي شهرهاي نامريي
002367.jpg

نوشته: ايتالو كالوينو
ترجمه: ترانه يلدا
ناشر:  پاپيروس
ايتالو كالوينو نويسنده نوگراي ايتاليايي، رمان معروف شهرهاي نامريي را در ۱۹۶۹ منتشر كرده است. در پيشگفتار مترجم پيرامون اين رمان مي خوانيم: «شهرهاي نامريي به شهرهايي كه ما مي شناسيم و در آنها زندگي مي كنيم هيچ شباهتي ندارند. به هيچ محدوده جغرافيايي يا دوره مشخصي از تاريخ نيز مربوط نمي شوند. حتي مي توان گفت كه در شرح و تفصيلات مربوط به اين شهرها مسئله اصلي شناخت «شهر»  يا «شهرها» به معناي رايج آن نيست.
با سير و سياحت در شهرهاي نامريي، از داستان هاي هزار و يك شب تا زندگي سريع و مدرن آينده، همه يكجا در ذهن زنده مي شود. هر شهر نام زني را بر خود دارد و آنچه ماركوپولوي خيالي براي قوبلاي خان محزون نقل مي كند بيش از آن كه فضايي خاص را در ذهن مجسم كند خاطره آدمي آشنا را در يادمان زنده مي سازد. از يك شهر به شهر ديگر، مسير سفري رويايي ـ  فلسفي دنبال مي شود كه نشانه هاي آشناي آن به نقطه اي پنهان در درون انسان بازمي گردد، سفري كه در آن شخص به انديشه، پر پروازي سبك مي دهد، سفري به درون رابطه ميان مكان ها و ساكنان آنها، سفري آغشته به اميال و دغدغه هاي روحي و عصبي انسان هايي كه در شهرها زندگي مي كنند و سرنوشتشان با خشونت ها و تضادهاي زندگي اجتماعي گره خورده است. اما اين هم و غم نويسنده به اندوهبار شدن لحن كتاب منجر نمي شود، بالعكس دقت و ژرف نگري همه جانبه وي در هر پديده را موجب مي گردد.»

داستان هايي از فردوسي
سقوط جمشيد
002358.jpg
محمدحسن شهسواري
خوانديد كه ضحاك در پي وسوسه ابليس در مرگ پدر خويش شركت جست و به جاي او پادشاه اعراب شد. سپس ابليس به حيله بر شانه هاي او بوسه زد و از محل بوسه ها دو مار بيرون آمدند كه خوراكشان مغز سر جوانان بود. از آن سو در ملك ايران، پس از ادعاي خدايي كردن جمشيد، تمام بزرگان و نيكمردان از پيرامون او دور گشتند. اينك ادامه ماجرا:
پس از دوري جستن بزرگان و هوشمندان از پيرامون جمشيد، سرزمين ايران روز به روز بيشتر دچار رخوت و سستي شد و اين رسم روزگار است كه اگر نخبگان از سروري دور شوند ملك به سستي مي گرايد: از آن پس برآمد از ايران خروش / پديد آمد از هر سوي جنگ و جوش. در گوشه و كنار كشور هر سردار، سپاهي برآورده بود و دل از جمشيد برگردانده و خود دست به كار ملك داري و جنگ با ديگر سرداران و ناموران شده بود. يكي از اين سپاهيان شنيده بود كه در سرزمين اعراب پادشاهي اژدها پيكر فرمانروايي مي كند. چندين سپاه از ايران به سوي ضحاك شتافتند و وقتي جاه و مكان او را ديدند او را شاه ايران خواندند و به ايران زمين دعوتش كردند.
ضحاك سپاه بزرگي از ايرانيان و اعراب فراهم آورد و به سوي تخت گاه جمشيد شتافت. آنگاه كه جمشيد سپاه بيش از پيش افزون ضحاك را بديد از ترس به خود پيچيد و فرار را برقرار ترجيح داد و اين بدان سبب بود كه وي از خداي روي برتافته بود و ناموران از وي.وگرنه ايرانيان يزدان پرست هيچگاه پشت به دشمن نمي كنند و بدتر آن كه هيچگاه دشمن را به سروري خويش برنمي گزينند. باري ضحاك بي هيچ زحمتي بر تخت سروري ايرانيان بنشست. اما جمشيد سياه روز تا صد سال خويش را نهان كرده بود: صدم سال روزي به درياي چين / پديد آمد آن شاه ناپاك دين.
همين كه ضحاك از اين خبر آگاه شد برشتافت و او را به چنگ آورد و در دم به دو نيم كرد: باره مرو را به دو نيم كرد / جهان را ازو پاك و بي بيم كرد.
در اين زمان هفتصد سال از روزي كه جمشيد بر تخت نشسته بود مي گذشت. او كه در آغاز با ايمان به يزدان و خدمت به مردم در اوج قدرت و شوكت بود، به ناگاه با نافرماني از فرمان ايزد و فراموشي مردمان، به چنان خفتي دچار آمد كه در سرزميني غريب كشته شد.
اما اينك ضحاك در تمام ملك ايران زمين فرمانروا بود و اين هزار سال به درازا كشيد. در دوران ضحاك آيين فرزانگان نهان گشت و علم و هنر به خواري گراييد و به جاي آن سحر و جادو بزرگي يافت. بدي سرتاسر گسترده شده بود و نيكي در خفا بود: شده بر بدي دست ديوان دراز/ ز نيكي نبودي سخن جز به راز.
اما سختي ديگري كه بر مردم ايران مي رفت آن بود كه هر روز مي بايست دو مرد جوان كشته شده تا مغزهايشان را خوراك دو مار برآمده از شانه هاي ضحاك كنند. چنان بد كه هر شب دو مرد جوان / چه كهتر چه از تخمه پهلوان / خورشگر ببردي به ايوان شاه / وزو ساختي راه درمان شاه / بكشتي و مغزش ببرداختي / مر آن اژدها را خورش ساختي.
روزگار بدين سختي مي گذشت تا آن كه دو نيكمرد پارساي ايراني روزي به يكديگر رسيدند: يكي نامش ارمايل پاك دين / دگر نام گرمايل پيش بين.
اين دو فرزانه به اين نتيجه رسيدند براي كم كردن ظلم ضحاك خود را آشپز خوانده تا به آشپزخانه وي راه يابند. چنين شد و آن دو بدان مكان راه يافتند.
رسم چنين بود كه مردان ضحاك هر روز دو جوان را گرفته و به آشپزخانه مي آوردند. در آن جا هر دو كشته شده و مغزهايشان در اختيار آشپزها قرار مي گرفت تا آن را پخته و به ماران دهند. ارمايل و گرمايل گوسفندي را كشته بوده و مغزش را آماده كرده بودند. آنها با دلي پرخون شاهد مرگ يكي از دو جوان بودند. مغز گوسفند را با مغز آن جوان بي گناه آميختند. اما جوان ديگر را زنده نگاه داشته و به او پند دادند كه از شهر خارج شده و به صحرا رود. هر روز بدين چاره ارمايل و گرمايل، يك جوان ايراني نجات يافته و به صحرا مي رفت. پس از چندي آن دو، چند بز و ميش نيز به صحرا براي  آن جوانان بردند. بدين پندار كه شايد روزي ايران زمين از چنگ بيگانگان به در آيد.

|  ايران  |   تكنيك  |   جامعه  |   داستان  |   دهكده جهاني  |   رسانه  |
|  زمين  |   شهر  |   عكس  |   علم  |   ورزش  |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |