عشق مشكل ها مستي و حافظ
|
|
محمد شريعتي
حافظ شاعري است با شعرهايي هزار تو. شعرهاي او آنچنان لايه به لايه است كه هر يك از واژه هاي محوري شعرهاي او چون عشق، رندي، ساقي، مستي، معشوق مي تواند موضوع كتابي قطور باشد و درست از همينجاست كه نوشتن ها درباره شعر او پاياني ندارد. او از استعاره و تشبيه و ... چنان بهره اي برده است كه مي تواند زمينه طرح موضوعات گسترده اي شود. آنچه در زير مي خوانيد نگاهي است به معاني و محتواي عشق، مشكل ها و مستي و نيز ارتباط آنها با يكديگر در يكي از بيت هاي شعر حافظ. در كنار اين بررسي، نگاهي نيز به معاني برخي از اين واژه ها از منظر عارفان و شاعران بزرگ ايران دارد. مي خوانيم:
الا يا ايهاالساقي ادركأساً و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها
اگر ني نامه مولوي عصاره هفتاد من مثنوي ست، اين بيت نيز چكيده عرفان عاشقانه حافظ و نوعي بيانيه اوست. چرا كه از يك سو بيانگر پرشور و پرشكوه ترين پيام خواجه شيراز يعني عشق و رندي و از ديگر سو نشانگر مشكل هاي عشق و نيز يافتن پادزهر اين مشكل ها يعني سكرو سرمستي است.
بنابراين لازمه تفسير اين بيت، شرح سه واژه كليدي عشق، مشكل ها و مستي و نيز بيان سازمندي اين سه اندام واره است.
۱- عشق
يك نكته بيش نيست غم عشق و عجيب آن كه از هر زبان كه مي شنوي نامكررست. شوريدگان عرفان عاشقانه از عشق سخن ها گفته اند و حافظ از خرمن بايزيدها، سنائي ها،عطارها، مولوي ها، ابن عربي ها، احمدغزالي ها و عين القضات ها خوشه ها چيده است.
اين يكي از شهودهاي بايزيد است: «به صحرا شدم عشق باريده بود و چنانك پاي به برف فرو شود به عشق فرو مي شد.» و اين هم مكاشفه شيخ اكبر ابن عربي است: «ما عشق را مي چشيم و از آن برخورداريم اما نمي دانيم كه چيست»(۱)
شهيد عين القضات همداني مي گويد: «دريغا! جهان و جهانيان، كاشكي عاشق بودندي، تا زنده بودندي و با درد بودندي!»(۲)
او عشق را مذهب مشترك آفريده و آفريدگار دانسته و بر آنست كه: «آفريدگار جان و جهان را آفريد چونان كه آينه اي آفريده باشد و خود در آن نگريست.»(۳)
به نظر او عشق فرض راهست و هر كه عشق را نشايد خدا را نشايد.
شوريدگان عرفان عاشقانه ديگرند و شيخ احمد غزالي ديگرست. كار او تدوين اصول مذهب عشق ست و كتاب سوانح او رساله اي در باب حقيقت عشق. به نظر او، عشق مرواريدي ست در صدف روح و صدف در قعر دريا و عقول را ديده بر دوخته اند از ماهيت روح تا چه رسد به گوهر عشق»(۴) او عشق را پيوند دو دل مي داند كه دل محل ولايت است.
احمد غزالي عشق را منشوري مي داند با بازتابي گوناگون. «عشق عجب آينه ايست. هم عاشق را و هم معشوق را، هم در خود ديدن، هم در معشوق ديدن و هم در اغيار ديدن.»(۵)
ابن عربي حركتي را كه راز آفرينش است حركت حبي يا عشق مي داند. و برآنست كه «حب آفريدگار به اين كه خود را در آينه ممكنات بنماياند علت آفرينش است»(۶) و اين يعني تجلي و اصحاب تجلي برآنند كه آفريدگار تجلي زائي نمود، صفات خود بديد و بر خود عاشق گشت به زماني كه او بود و هيچ نبود.
كنت كنزاً مخفياً، فاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لكي اعرف. «حديث قدسي»
گنجي مخفي بودم خواستم شناخته شوم، خلق را آفريدم تا عاشق داشته باشم.
ديدن تجلي ذات آفريدگار ناممكن ست و تنها از تجلي صفات مي توان به تجلي ذات پي برد. يكي از تجلي صفات تجلي حسن است و اين حسن «زيبايي» مولد و زاينده عشق است.
در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
آفريدگار با آفرينش انسان به انديشه خويش صورت داد تا دريافتني شود كه هيچ انديشه اي بدون صورت نه ديدني ست و نه دريافتني. پس انسان صورتي از انديشه آفريدگارست:
در روي خود تفرج صنع خداي كن
كائينه خداي نما مي فرستمت
انسان آفريده آفريدگار و مظهر جلوه اوست و از جمله زيباترين و دل رباترين اين جلوه ها زن است كه مظهر زيبايي و لطف آفريدگارست.
روزبهان بقلي عشق زميني و انساني را مجازي و پل عشق حقيقي مي داند، اما حافظ عشق زميني و لذت بردن از زيبايي حقيقي مي داند نه مجازي. به نظر او عشق خاكي مقدمه عشق افلاكي ست، زيرا تجربه اوليه انسان در عشق يا حس آغاز مي شود و به قول حافظ:
ز ميوه هاي بهشتي چه ذوق دريابد
كسي كه سيب زنخدان شاهدي نگزيد
عشق جرياني دوسويه است.
به قول حافظ «ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود.» چه خوش گفت بايزيد كه: «چندين گاه پنداشتم كه من او را مي خواهم اما خود اول مرا خواسته بود.» و گفت: «عجب نيست از آن كه من تو را دوست دارم، عجب آن كه تو مرا دوست داري.» و خوشتر عين القضات كه گفت: «دريغا! گناه خود همه از اوست، كس را گناه چه باشد.»
حافظ عشق را سرّي بزرگ مي داند، لطيفه اي رازناك و بيان ناپذير، قصه اي عجيب و حديثي غريب، اما زين قصه هفت گنبد افلاك پرصداست و ز هر زبان كه مي شنوي نامكررست. او حسن و زيبايي را زاينده عشق مي داند.
عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان نرگس جادوي تو بود
او عشق را يك موهبت جبري ازلي و يك تعهد خاص انسان مي داند.
نبود رنگ دو عالم كه نقش الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
او عشق را قضاي آسماني و ميراث فطرت آدمي مي داند.
مي خور كه عاشقي نه به كسب است و اختيار
اين موهبت رسيده ز ميراث فطرتم
و به قول شيخ احمد غزالي: «عشق جبريست كه درو هيچ كسب را راه نيست به هيچ سبيل.»(۷)
به نظر حافظ عشق موقوف عنايت و هدايت است. «تا تو را خود ز ميان با كه عنايت باشد.»
و يا «عشق كاريست كه موقوف هدايت باشد.»
او نشان اهل خدا را عاشقي مي داند كه عشق فرموده آفريدگارست.
جهانيان همه گر منع كنند از عشق
من آن كنم كه خداوندگار فرمايد
*
نشان اهل خدا عاشقي ست با خوددار
كه در مشايخ شهر اين نشان نمي بينم
حافظ نشان عاشقي را بي خودي مي داند. كه عشق از خود رهايي عاشق است براي نيل به معرفت و فناي در معشوق. عشق از خود برآمدنست.
شهر خالي ست زعشاق بود كز طرفي
مردي از خويش برون آيد و كاري بكند
عشق كار نازكان نرم نيست، خطير و خطرناكست، داربازي و سراندازي ست.
عشق از خود برون آمدنست و هر كس را برگ آن نبود كه به ترك خود گويد.
عشق، آزادگي و از خود رهايي انسانست «بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم» و اين آزادگي مايه بقا و رستگاريست. عشق جاويد و مايه جاودانگي ست و جز عشق هر چه هست فاني ست. اما از آنجا كه عاشق به معشوق زنده است، اگر معشوق جاويد باشد عاشق هم با پيوستن به او به سوي جاودانگي مي رود كه عشق تنها پژواكي ست كه در گنبد هستي جاودانه مي ماند:
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاري كه درين گنبد دوار بماند
۲- مشكل ها
مولانا برآنست كه عشق در آغاز مشكل مي نمايد تا نااهلان و بي دردان را از دايره بيرون كند. اما بعد به عاشق روي خوش نشان مي دهد. اما حافظ برآنست كه عشق اول روي خوش نشان مي دهد و سپس تلخ كامي هاي خود را مي نمايد. «كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها» او با دو مشكل روبه روست، يكي مشكل ديدار و ديگري مشكل وصال.
الف - مشكل ديدار
ديدار دوست بزرگترين آرزوي صوفيان و عارفانست. شمس تبريزي مي گويد: «مرا با اين جهان هيچ كار نيست الا ديدار.» ديدار دوست از قرن دوم هجري يكي از بحث انگيزترين مسائل بين اهل سنت و حديث و اشاعره و حنابله با معتزله و شيعه بوده است. كه آقاي نصرالله پورجوادي در مجله نشر دانش به بررسي دقيق آن پرداخته است.
اصل مسئله اين ست كه آيا ديدار دوست در اين جهان يا آن جهان جايز و ممكنست؟ و اگر هست اين ديدار با چشم سر است يا چشم دل؟
در انجيل و تورات و قرآن كريم ديدار آفريدگار در اين جهان منتفي اما در آخرت جايز و ممكن است. پس آنچه مي ماند ديدار دوست در آن جهانست و اين كه اين ديدار با چشم سر است يا چشم دل؟
اشاعره و اهل سنت برآنند كه ديدار در آن جهان با چشم سر است «احمد بن حنبل». اما معتزله و شيعه منكر ديدار دوست با چشم سر در دو جهان بودند. نهايت آن كه عارف به معرفتي قلبي مي رسد و عاشق به مشاهده قلبي و اين همان كشف و شهود است.
ادامه دارد
پانوشتها:
۱- فتوحات مكيه
۲- تمهيدات
۳- تمهيدات
۴- سوانح غزالي
۵- سوانح غزالي
۶- فتوحات مكيه
۷- سوانح
|