دكتر لاله ميراسكندري
در شهر كوچكي مثل پرينستون نگه داشتن يك راز، بسيار سخت است. خانم شيفر معلم كلاس پنجم مدرسه جاده والي از بچه ها پرسيد، چه كسي مي داند در ۱۹ آوريل سال ۱۹۵۵ چه اتفاقي افتاده است؟ و در اين موقع يك دختر باهوش دستش را بلند مي كند.
«اينشتين مرد!» اين دختر، با غرور فرياد زد ولي هنوز آخرين كلمات از دهانش خارج نشده بود كه صداي يكي از پسرهاي آرام از ته كلاس شنيده شد كه گفت: «پدر من مغزش را درآورد!»
اينشتين مي دانست كه وقتش دارد تمام مي شود، نه به خاطر مشكلات تنفسي حاد يا به خاطر كم خوني كه اكسيژن را از خونش مي مكيد، بلكه به خاطر ديوي كه در شكمش رشد مي كرد. اواسط دسامبر ۱۹۴۸ بود كه وي در حاليكه از شدت درد شكمش را گرفته بود به بيمارستان بروكلين مراجعه كرد. دكترها اول فكر كردند مشكل از مثانه است، ولي وقتي دكتر جراح ردلف نيسن شكم اينشتين را باز كرد چيز ديگري پيدا كرد؛ يك برجستگي به اندازه گريپ فروت در ناحيه شكمي آئورت. سه چهارم آئورت درناحيه شكمي دچار خونريزي شده بود. بافت هاي ضعيف متورم شده با خون زياد در حال انفجار بود. دكتر نيسن دو سوم آئورت را در يك پوشش سلفوني زردرنگ پيچيد تا جلوي پاره شدن رگ را بگيرد. بعدا دكتر به اينشتين گفت: «ممكن است هر لحظه منفجر شود» و اينشتين پاسخ داد: «بگذار منفجر شود!»
او از در عقبي بيمارستان را ترك كرد در حاليكه زبانش را براي خبرنگاري كه آنجا منتظرش بود بيرون آورده بود. بعدا او عكس را گرفت و يك متن خداحافظي به آن الصاق كرد و براي جراحش فرستاد: «شكمم تقديم به نيسن/ زبانم تقديم به دنيا»
و سپس در ۱۲ آوريل ۱۹۵۵ چهره اينشتين از تحمل دردي كه ۷ سال انتظارش را مي كشيد درهم رفت و دو روز بعد كف حمام فرو افتاد.
در آن هنگام اينشتين به جاي اينكه به اين فكر باشد كه چطور مي تواند نجات پيدا كند، در حال صدور شرح كار براي بعد از مرگش بود. سرنوشت آنچه از او باقي مي ماند هميشه برايش مهم بود، چون مردم او را در حد يك بت مي پرستيدند. وقتي او يكبار به ژنو سفر كرده بود، يك دختر ديوانه سعي كرد يك تكه از موهايش را قيچي كند. به اين ترتيب آنها بعد از مرگ من با جسدم چه كار خواهند كرد؟! او يكبار گفت: «جسد مرا بسوزانيد تا مردم نتوانند استخوان هاي مرا پرستش كنند.»
از جمله كساني كه در كنار وي بودند، اوتو ناتان دوست وفادار و مشاور وي بود كه اينشتين فكر مي كرد مي تواند آرزوهاي او را برآورده كند. ناتان يكي از مشاوران مالي قديمي حزب نازي بود كه بعد از فرار از دست نازيها، در دانشگاه پرينستون، اقتصاد تدريس مي كرد و در آن هنگام پرفسور علم اقتصاد در دانشگاه نيويورك بود. او كمي قبل از اينشتين به آمريكا رسيد و به فيزيكدان معروف در تطابق با زندگي جديدش در آمريكا خيلي كمك كرد.اينشتين هميشه از او متشكر بود، چون بعد از ترك آلمان دلش براي دوستان دموكراتش بسيار تنگ شده بود و ناتان در پر كردن جاي خالي آنها بسيار كمك كرد. وقتي اينشتين در ساعت ۱۵:۱ صبح دوشنبه ۱۸ آوريل مرد، پسرش هانس آلبرت اجازه اوتوپسي را صادر كرد.
در سوئيت اوتوپسي بيمارستان پرينستون در ديوار مقابل ورودي پشت يكي از درهاي استيل مربعي، بدن اينشتين سرد شده بود. ولي آن روز صبح قبل از رسيدن دكتر پاتولوژيست توماس هاروي يك نفر جسد را از يخچال خارج كرده بود و با شيلنگ روي ميز را خيس كرده بود تا به اندازه كافي براي سراندن بدن اينشتين روي ميز ليز شود. وقتي دكتر هاروي وارد شد، تعجب نكرد، ولي ايستادن در مقابل بدن برهنه قهرمان انديشمند قرن، رگ هايش را با موجي از ترس به لرزه درآورد.
هاروي گفت: «احساس خوشبختي كردم، من شانس بزرگي داشتم كه كسي بودم كه در زمان مناسب در مكان مناسب بودم. اين لحظه بزرگي در زندگي من بود.»
او هيچ وقت احساسات خود را بروز نمي داد هيجان را كمتر از همه. از آنجايي كه خيلي ها قرار بود بيايند (غريبه ها و طرفداران اينشتين) تا جرقه اكتاني را كه قرار بود بدن اينشتين را بسوزاند تماشا كنند، او خيلي سعي كرد تا يك ارزيابي بي طرفانه حرفه اي ارايه دهد: «من فهيمدم كه اين بدن يك مرد بزرگ است، ولي نمي خواستم كار متفاوتي انجام دهم و هيچ كار متفاوتي انجام ندادم.»
براي هاروي برداشتن مغز طي اتوپسي عادي بود، «در اين مورد مخصوصا او فكر كرد كه كوته نظرانه است اگر اينبار اين كار را نكند. وي گفت: «براي من واضح بود كه بايد روي مغز اين مرد تحقيقاتي صورت گيرد، من با مغز يك نابغه سروكار داشتم پس بهتر بود يك كار خوب انجام دهم.»
اوتوناتان هنگام اتوپسي حضور داشت و تمام مراحل كار را تماشا مي كرد و با وجودي كه درونش از غم و درد مي سوخت، كلمه اي به زبان نياورد.
هاروي مايع مغزي نخاعي را با يك لوله مخصوص خارج كرد، بعد به كمك انگشتان رشته هايي كه مغز را به قسمت هاي داخل جمجمه متصل مي كرد جدا كرد و مغز را با دو دست خارج كرد، او گفت: «درست شبيه همه مغزهاي ديگر بود.»
هاروي مي دانست كه بايد با خبرنگاران صحبت كند، ولي چون مي دانست جسد بايد براي تشييع جنازه آماده شود، ابتدا قسمت هاي خارج شده از جمجمه را به جاي خود برگرداند و قسمت خالي را با باندهاي كتاني پر كرد، سپس قسمت جمجمه بريده شده را به جاي خود گذاشته و آن را دوخت. مغز را شست وشو داد، لباس سفيد آزمايشگاهي را بيرون آورد و به ديدار جمعيت رفت. در راه خروج به رئيس خود جك كافمن گفت كه مغز را خارج كرده است. كافمن از اين خبر خيلي خوشحال شد چون فكر مي كرد براي بيمارستان پرينستون اعتباري كسب شده است.وقتي پسراينشتين خبر خروج مغز را در روزنامه ها خواند به بيمارستان پرينستون تلفن كرد و از هاروي به شدت شكايت كرد.
هانس آلبرت به هاروي گفت كه پدرش هيچكدام از اعضاي بدنش را به تحقيقات اختصاص نداده است و از جاروجنجال خوشش نمي آمد. هاروي گفت كه قلبا از رنجيدن خانواده متاسف است، ولي «هانس آلبرت براي انجام اتوپسي اجازه داده است» و به نظر وي اتوپسي استاندارد شامل خارج كردن مغز و در بعضي موارد نگه داشتن آن هم مي شود. بيمارستان ها اغلب اعضاي خارج شده را براي تدريس يا تحقيقات نگه مي دارند وپرينستون هم استثنا نيست.
خيلي ها هاروي را گناهكار مي دانستند، ولي از نظر پاتولوژيست جسد انسان، يك وسيله پزشكي براي آموزش است و مغزاينشتين يك ماده خام ارزشمند براي مطالعات علمي بود. او گفت: «اين مغز يك نابغه است و رها كردن آن واقعا خجالت آور است.»
هاروي پاي تلفن به هانس آلبرت بر ارزش علمي نگهداشتن مغز بسيار تاكيد كرد او اميدوار بود كه بتوان مغز را براي يافت شواهد آناتوميكي براي هوش آزمايش كرد، آيا واقعا تفاوتي وجود دارد؟
هانس آلبرت نگران جاروجنجالي بود كه در ادامه به وجود مي آمد، ولي هاروي او را مطمئن ساخت كه از مغز اينشتين به خوبي نگهداري مي شود و او اجازه نخواهد داد كه مغز وارد جاروجنجال هاي عمو مي شود و هانس آلبرت تنها با مسووليت هاروي قبول كرد تا مغز پدرش در راه علم وقف شود.
با وجودي كه نهايتا اجازه نگهداري مغز اينشتين توسط پسرش هانس آلبرت صادر شد، ولي در ادامه، اوتوناتان كه تمام مراحل كفن و دفن اينشتين را هم برعهده داشت، بسيار سعي كرد تا مطمئن شود كه پاتولوژيست هاي پرينستون با مغز اينشتين بسيار محتاطانه و معقولانه رفتار مي كنند.
بعدا چه اتفاقي افتاد؟
بعد از توزين و عكسبرداري، مغزاينشتين ۲۴۰ قسمت شد هر كدام جداگانه شماره گذاري شد تا جاي اصلي آن معلوم شود.
مغزاينشتين طي ۳ تحقيق مختلف (كه انتشار يافته اند) مورد آزمايش قرار گرفت. در سال ۱۹۸۵ نسبت نورونها به سلول هاي گليال (سلول هاي اختصاصي براي تغذيه مغز) اندازه گيري شد. در يكي از قسمت هاي طرف چپ مغز اينشتين ۷۳ درصد سلول گليال بيشتري نسبت به تعداد ميانگين در ساير مغزها وجود داشت و اين به معني نياز بيشتر نورونهاي اين ناحيه به انرژي بود.مقاله اي به نام «تغيير ضخامت كورتكس و چگالي نورونها در كورتكس پيشاني اينشتين» در سال ۱۹۹۶ منتشر شد. از آنجاييكه مغز اينشتين فقط ۱ كيلو و ۲۳۰ گرم وزن داشت (وزن متوسط مغز انسان ۱ كيلو و ۴۰۰ گرم است) و ضخامت كورتكس مغزي نازكتر از حد معمول بود، دانشمندان اين طور نتيجه گيري كردند: «مغزاينشتين چگالي (تراكم) نوروني بيشتري دارد.»
در سال ۱۹۹۹ مقاله اي به نام «مغز استشنايي آلبرت اينشتين» توسط لانست منتشر شد مبني بر اينكه مغز او يك سري شيارهاي غيرطبيعي دارد و اين شيارها در قسمت مربوط به رياضي و استدلال فضايي قرار دارند. بعضي عقيده دارند كه اين شيارها باعث مي شود در مغز اينشتين ارتباطات بين نوروني بهتر انجام شود، گرچه بعضي ها اعتقاد دارند نمي توان از اين مساله نتيجه گيري خاصي كرد.
در سال ۱۹۹۸، توماس هاروي ۲ شيشه محتوي باقيمانده مغزاينشتين را به مركز پزشكي پرينستون بازگرداند.
منبع: گاردين