ماني راد
همه او را مي شناسند. همه به چشم پدري مهربان به او مي نگرند. از صداي جيرجير دوچرخه كه در كوچه ها مي پيچيد تا امروز روزگار زيادي سپري شده است. حاج مهدي ابراهيمي درياني حالا يك مرد ثروتمند است. يك مرد متمول، اما رحيم. كسي از خانه اش دست خالي برنمي گردد
روزي كه حاج علي اكبر ابراهيمي درياني آن مرد آذري از پايتخت به دريان مراجعت كرده و در جمع درياني ها گفت كه «ناققا در درياست» چنان شور و حرارتي در ميان درياني ها برانگيخت كه بي سابقه بود
اينكه مردي از روستايي دور افتاده در حوالي تبريز، يك آذري واقعي، بي هيچ پشتوانه و حامي مگر پتشكار شخص خود، در حالي كه سوداي پايتخت را در سر مي پروراند، روزها و هفته ها راه بپيمايد و ۶۵۰ كيلومتر را پشت سر بگذارد و به تهران بيايد و در عرض چند سال به ثروتي افسانه اي دست يابد و به يكي از بزرگترين تجار مملكت تبديل شود، بسيار غيرممكن به نظر مي رسد.
ماجرا به سال هاي دور بر مي گردد. به روزهايي در سال هاي۱۵-۱۳۱۴. زماني كه مردي آذري براي تهيه اجناس مغازه بنكداري اش در اروميه به تهران مي آيد. او نمي داند كه چه چيزي در انتظارش است. اگرچه او سال ها در روسيه تجارت كرده، اما پايتخت براي او خالي از جذابيت نيست. به خيابان لاله زار مي رود. خيابان شلوغ است، او متحير به هر سو مي نگرد. اين خيابان اگرچه داراي مغازه هاي متعدد است اما دستفروش ها در هر جايش بساط كرده اند. اولين قهوه خانه كه در گوشه خيابان قرار دارد، نظرش را جلب مي كند. وارد شده و غذا سفارش مي دهد. عده اي مشغول كشيدن قليان اند، عده اي در حال خوردن چاي اند و برخي ديگر نيز در حال صحبت. دود قليان پخش شده در هوا او را به روزهاي گذشته مي برد. به روزگاري كه در روسيه خودش صاحب يكي از همين قهوه خانه ها بود. هر روز صداي موسيقي از ساز عاشيق در آن شنيده مي شد و عاشيق به زبان تركي در فضا چنان آوايي مي پراكند كه مشتريان به وجدمي آمدند. غذا آماده است. دستي بشقاب غذا را جلويش مي گذارد.
مرد آذري از روزهاي گذشته جدا مي شود و شروع مي كند به غذا خوردن. در كنار او مردي ميانسال غذايش را تمام كرده. او شاگرد قهوه چي را صدا مي زند «چند مي شه؟»، «قابل نداره، پنج قران». مرد دست در جيب هايش مي كند و يك پنج قراني و يك دو قراني بيرون مي آورد و به شاگرد قهوه چي مي دهد و دوباره يك دو قراني را با آرامش كف دستان شاگرد قرار مي دهد و زير لب مي گويد: «اين هم مال تو» .مرد آذري ديگر فراموش كرده كه غذايش سرد شده است. دوباره افكار بي پايان او را محاصره كرده است. اين نقطه شروع ماجراست. همه چيز از همين جا شروع مي شود.
نهنگ در درياست
روزي كه حاج علي اكبر ابراهيمي درياني آن مرد آذري از پايتخت به دريان مراجعت كرده و در جمع درياني ها گفت كه «ناققا دنيز ده دي» چنان شور و حرارتي در ميان درياني ها برانگيخت كه بي سابقه بود. او به درياني ها گفت كه نهنگ در درياست. يعني اينكه اگر مي خواهيم رشد كنيم، بايد به شهر بزرگ برويم. به بزرگترين شهر، تهران، كه دريان نسبت به آن مثل بركه اي است در قياس با اقيانوس. شايد اين سخنان براي تمام همشهريان حاج علي اكبر، چنان سرنوشت ساز بود كه پس از گذشت قريب به ۸۰ سال، اين عده توانستند در پايتخت چنان اعتبار و شهرتي به هم برسانند كه كمتر كسي بدان پايه رسيده. شايد آنچه كه حاج علي اكبر در يكي از قهوه خانه هاي پايتخت با آن مواجه شده و او را به فكر فرو برده بود، چنان اتفاق بزرگي را سبب شود كه هيچ كس حتي خودش هم تصورش را نمي كرد. بعد از اين حرف هاي حاج علي اكبر، بسياري از درياني ها عزم خود را جزم كردند و به همراه او به پايتخت آمدند و به كسب و كار پرداختند.
حاج علي اكبر ابراهيمي درياني در سال ۱۳۱۶ به همراه برادر كوچكترش حاج مهدي ابراهيمي درياني به پايتخت آمدند و در حالي كه سوداي كسب رزق و روزي را در سر مي پروراندند، آنها در حاجي سراي بازار حجره اي مي گيرند و به تجارت مشغول مي شوند. تجارت در پايتخت حال و هواي ديگري دارد.تجارت مثل همه چيز پايتخت، با جاهاي ديگر فرق دارد. در پايتخت معامله اي كلان اگر بخت يار آدم باشد، ممكن است همه چيز را تغيير دهد و بخت يار حاج علي اكبر ابراهيمي بود. يك روز كه او در حجره اش به اتفاق برادر كوچكش نشسته بود و به فعاليت روزانه اش مي پرداخت، مردي از در وارد شد. دو برادر به او خيره نگريستند. اين مرد قرار است سفير خوشبختي باشد. او با پيشنهادي به حجره حاج علي اكبر آمده بود. يك معامله بزرگ چاي، اما حاج علي اكبر پول كافي براي معامله با مرد غريبه نداشت. دو برادر نگاهي نااميدانه به هم انداختند. چقدر خوب مي شد اگر پول اين معامله را داشتند. چقدر خوب مي شد اگر مي توانستند از كسي قرض بگيرند. چقدر خوب مي شد اگر كسي پيدا مي شد و شريك آنها مي شد. اين فكر جرقه اي به چشمان حاج علي اكبر انداخت. او به سراغ كسي رفت به نام قزلباش. قرار بر اين شد كه قزلباش پول اين معامله را بپردازد و دو برادر هم قولنامه كنند و معامله انجام شد. دست بر قضا دوباره بخت يار دو برادر شد و آنها سود كلاني از اين معامله بردند و فعاليت درياني ها جدي تر شد و تجارت چاي رونق گرفت. اما اينبار نه مثل تجارت در خاك روسيه، بلكه به شيوه اي جديد و تازه تر. هنوز هم حاج علي اكبر، روزهاي گذشته را در ذهن داشت. تجربه مردمداري به او در خاك كشوري غريب درس هاي تازه اي داده بود.
در جست وجوي روزگار گذشته
روزهايي قهوه خانه اي بود در روسيه كه متعلق به يك ايراني آذري تبار بود. مردي خوش انصاف و مردمدار. او چنان حلال را از حرام جدا مي كرد كه انگار مو از ماست مي كشد. او منصفانه و حسابگرانه با مردم برخورد مي كرد و خيلي زود زبانزد همگان شد. در روزگاري كه ارزاق گران شده بود، حاج علي اكبر براي اينكه دين كسي به گردنش نيفتد، با محاسبه دقيقي به تهيه غذاهايي كه به مردم داده مي شد مي پرداخت. به عنوان مثال او براي تهيه ديزي، حتي نخودهايي را كه در ديزي مي ريخت، مي شمرد. نخودهايي كه از پس شماره اي به درون ديگ سرايز مي شد، براي آن بود تا ديني به گردن حاج علي اكبر نباشد. زماني كه آذوقه ارزان شد، او سهميه وسايلي را كه در درون ديزي مي ريخت اضافه كرد. تا اينكه يك روز در روزنامه ملانصرالدين كه در آن ديار به چاپ مي رسيد، كسي كه از رموز عادلانه حاج علي اكبر سردرآورده بود نوشت: «ايهاالناس، علي اف نخود ديزي را چهاردانه اضافه كرد.» شايد اين وسواس او بود كه دورنمايي اينچنين را براي او رقم زد. او اگرچه سال ها در كشوري اجنبي به تجارت پرداخت اما دوباره به وطن مراجعت كرد. به اروميه رفت و در آنجا مغازه بنكداري داير كرد. تا چندي به فعاليت پرداخت اما سفري به تهران، همه چيز را عوض كرد. يك اتفاق ساده، زندگي او و همشهريانش را تغيير داد. در تهران او به ثروت دست يافت و برادرش را هم تحت حمايت خود گرفت. برادر كوچك حاج علي اكبر، حاج مهدي ابراهيمي تحت حمايت برادر بزرگش موفق شد به كسب و كارش رونق بدهد. حاج مهدي در رضائيه با سرمايه اي معادل شش تومان كه از برادرش مي گيرد مغازه اي مي خرد و به تجارت مشغول مي شود. پس از چندي كسب و كارش كساد مي شود و سرمايه اش را از دست مي دهد. دوباره به حاج علي اكبر رجوع مي كند. برادر بزرگتر درحالي كه حاج مهدي روزگار چندان خوشي را پشت سر نمي گذارد به او مي گويد: «برادر فقط يك بار به برادرش سرمايه مي دهد.» اين سخنان كافي است تا مردي به تجربه و سن و سال حاج مهدي، درس از برادر بياموزد. شايد تاثير اين سخنان بود كه او را بر آن داشت، تلاش بيشتري كند و راه سخت و ناهموار را، هموار ساخته و به روزهاي شكوهمند آينده برساند. مهدي ابراهيمي درياني، روزهاي سخت تنگدستي را با وسعت دل از سر گذراند و صبورانه قدم هاي استواري به سوي روزهاي درپيش برداشت. گام هايي كه از خرمشهر تا اصفهان از مشهد تا لاهيجان و املش را سپري كرد و نام و نشاني نيك از او به يادگار گذاشت.
يك مرد و يك دوچرخه
دوچرخه اي قديمي در خيابان ها و كوچه هاي تهران و مردي كه روي آن نشسته و مقداري بسته چاي را در تركبند عقب دوچرخه گذاشته و به اين و آنسوي مي رود. صداي جيرجير ركاب دوچرخه در كوچه پس كوچه ها مي پيچد و مرد به دوردست ها مي انديشد. او آدم خجولي است. وقتي مي رود داخل قهوه خانه تا بسته هاي چاي اش را بفروشد عرق سردي پيشاني اش را مي پوشاند. او نمي داند از كجا شروع كند. معمولاً يك كبريت مي خرد و سر صحبت را با قهوه چي باز مي كند و بعد نوبت به عرضه محصول مي رسد. چاي زنبورعسل نشان. به تدريج قهوه چي ها با اين مرد خجالتي و محجوب انس مي گيرند. روز به روز سفارش بيشتر مي شود. او كه هنوز طنين حرف هاي برادر را در گوش دارد، بيشتر تلاش مي كند. هر غروب مردي خسته از كار روزانه دوچرخه اش را در حياط خانه مي گذارد و بسته هاي چاي باقي مانده و كبريت ها را به خانه مي برد. در خانه او پدري است مهربان اما منضبط. سال ها مي گذرد. اين مرد دوچرخه سوار، اكنون مغازه اي دارد و كارخانه اي.
همه او را مي شناسند. همه به چشم پدري مهربان به او مي نگرند. از صداي جيرجير دوچرخه كه در كوچه ها مي پيچد تا امروز روزگار زيادي سپري شده است. حاج مهدي ابراهيمي درياني حالا يك مرد ثروتمند است. يك مرد متمول، اما رحيم. كسي از خانه اش دست خالي برنمي گردد. او به همه كمك مي كند. او مردي است صبور. همين كه مي گويي حاج مهدي ابراهيمي درياني، اولين چيزي كه شنيده مي شود، اين است: او خير است. مردي نيكوكار. شايد از روزهاي دوچرخه سواري تا امروز فرازونشيب هاي بسياري از سرش گذشته، شايد تاكنون سختي هاي زيادي را پشت سر گذاشته، اما اگر به چهره اش بنگري هنوز هم او را مردي ساده دل و خوش طينت مي يابي. مردي خجالتي و محجوب و رئوف.
پيش از اين حرف ها
پشت ميز كارت نشسته اي. يك ليست بلندبالا از درياني هايي كه در تهران مغازه دارند روبه رويت هست. تلفن را برمي داري. يكي بي حوصله جواب مي دهد. يكي مي گويد كه مشتري دارد و نمي تواند حرف بزند. يكي ديگر درحالي كه با تلفن حرف مي زند احتمالاً به مشتري كه چيزي در دست دارد و روبه رويش ايستاده مي گويد: «۱۲۵۰ تومان» و يكي ديگر با حوصله و مودبانه شروع مي كند به حرف زدن. وقتي كه از هركدامشان سراغ بزرگ خاندان درياني هار ا مي گيري يك اسم مي شنوي: «حاج مهدي ابراهيمي درياني.» او كيست؟! چگونه مي شود از او اطلاعات بيشتري بدست آورد؟! آيا فرزندي هم دارد؟! فرزندانش الان به چه كاري مشغول اند؟! در ميان همه اين پاسخ يك نام مي شنوي؟ دكتر ناصر ابراهيمي درياني. يك پزشك متخصص كه از فرزندان حاج مهدي است. به دنبال اين نام در تهران بودن، چيزي شبيه سوزن جستن در انبار كه نه سيلوي كاه است. يك اسم و دوازده ميليون آدم.
دوباره گوشي تلفن را برمي داري. بعد از پنج شش بار تماس با درياني هاي مختلف بالاخره موفق مي شوي نزديك تر شوي. يك اسم و يك شماره. خسرو ابراهيمي درياني پسر ارشد حاج مهدي و جانشين پدر. وقتي كه با او صحبت مي كني و با او قرار مصاحبه مي گذاري نفس راحتي مي كشي و ناگهان چند روز بعد...
يك خيابان در حوالي ميدان توپخانه، يك پلاك كه از ظاهر خيابان آنگونه كه برمي آيد، نبايد به سادگي پيدا شود. شماره اي غريب. مي روي و بالاخره پيدايش مي كني. يك در بزرگ دولنگه و ديوارهاي قديمي. اول فكر مي كني كه اينجا چقدر شبيه گاراژ است. با كمي دقت زنگ را پيدا مي كني و ... «بله» مردي جوان با ابروهايي درهم كشيده روبه رويت سبز مي شود. «آقاي درياني را مي خواهم ببينم». نگاه عاقل اندر سفيهي به تو مي اندازد و مي گويد: «شما». مي گويي كه براي چه كار آمده اي و خسروخان ابراهيمي منتظرت هست. تازه اينجاست كه تحويلت مي گيرد. چشمهايش برق مي زند و با احترام تو را دعوت مي كند داخل. از ظاهر اين مجموعه مي آيد كه مخروبه باشد، اما با ديدن ماشين هاي پارك شده در محوطه، نظرت بلافاصله عوض مي شود. مي روي به آدرسي كه مرد جوان گفته. ساختماني زيبا و به شيوه معماري جديد تزئين شده روبه رويت ظاهر مي شود. پله ها را مي شماري يك دو، سه و تق تق تق... مي روي تو و آقاي خسرو ابراهيمي درياني و برادر كوچكترش منوچهر ابراهيمي درياني را مي بيني و مردي به نام حاج محمدعلي قاسمي كه سالها با مرحوم حاج مهدي ابراهيمي درياني كار كرده و از كساني است كه تا سالها در كنار او بوده است. قرار است كه حاج محمدعلي قاسمي، تاريخ شفاهي باشد و بگويد هر آنچه را كه مي خواهي و اين ماجرا اينگونه شروع مي شود.