سه شنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۸۳ - شماره ۳۳۶۱
سياست
Front Page

مشاهدات يك خبرنگار زن انگليسي از وقايع فلوجه
كشتار در فلوجه
نوشته: وايلد فايرجو
005718.jpg

ترجمه: دكتر سعيد علوي نائيني
اخبار ماهواره اي مي گويد آتش بس برقرار است و جورج بوش در يكشنبه عيد پاك به سربازان مي گويد: «من مي دانم كاري كه در عراق انجام مي دهيم درست است.» كشتن مردان غيرمسلح بيرون از خانه شان با شليك به پشت آنان از عقب درست است؟ كشتن مادربزرگ ها با پرچم سفيد در دست كار درستي است؟
شليك كردن به زنان و كودكاني كه از خانه شان فرار مي كنند درست است؟ شليك به آمبولانس درست است؟ خب جورج، من هم حالا مي دانم. من مي دانم كه وقتي با مردم مثل وحشي ها رفتار مي كني آنان هم وحشي مي شوند و چيزي ندارند كه از دست بدهند
كاميون ها، نفتكش ها و تانك ها در بزرگراه شرق فلوجه مي سوزند. رشته اي از پسران و مردان به سوي كاميوني كه سوخته نيست مي روند و پس از سرقت و لخت كردن آن در ستوني ديگر دور مي شوند. ما به سوي راه هاي فرعي مي پيچيم و درحالي كه از نقاط ابوغريب، نوحه و احرار مي گذريم به عربي آواز مي خوانيم. خودروهايي پر از مردم كه اشياي كمي همراهشان است و به سوي ديگر مي روند، از كنار ما مي گذرند. ما از پهلوي دكه هاي فقيرانه نوشابه فروشي نيز مي گذريم درحالي كه پسرك هايي مواد غذايي و غذاي آماده از پنجره اتوبوس براي ما و مردمي كه در اتوبوس نشسته و هنوز داخل فلوجه هستند، مي اندازند.
اتوبوس ما خودرويي را دنبال مي كند كه حامل خواهرزاده يك شيخ و يك راهنماست كه با مجاهدين ارتباط داشته و براي ما مجوز عبور دريافت كرده است. دليل حضور من در اين اتوبوس اين است كه يك روزنامه نگاري كه مي شناختم ساعت ۱۱ شب به محل اقامت من آمد و گفت كه وضعيت در فلوجه اسفبار است؛ وي كودكاني را ديده بود كه دست و پايشان كنده شده و سربازان آمريكايي را مشاهده كرده بود كه به مردم مي گفتند تا غروب محل را ترك كنند والا كشته مي شوند. اما سپس، وقتي مردم با هرچه كه مي توانستند حمل كنند، فرار مي كردند، در محل ايست بازرسي نظاميان آمريكايي آنها را در مرز شهر نگه داشته و اجازه عبور نمي دادند. آنان در دام افتاده، درحالي كه شاهد غروب خورشيد بودند.وي گفت خودروهاي كمك انساندوستانه و رسانه ها را نمي گذاشتند وارد شهر شوند. وي نيز خاطرنشان كرد نياز به مقداري كمك هاي پزشكي بود كه بايد وارد فلوجه مي شد و احتمال گذشتن آنها با خارجيان و غربي ها از ايست هاي بازرسي آمريكاييان بيشتر بود. بقيه راه با گروه هاي مسلح كه جاده هاي سفر ما را محافظت مي كردند، پوشش داده شده بود. ما كمك هاي پزشكي را با خود حمل مي كرديم و مي خواستيم ببينيم ديگر چه كاري به منظور كمك از ما برمي آيد و سپس از اتوبوس خود براي خارج كردن افرادي كه نياز داشتند آنجا را ترك كننده استفاده كنيم.
من حالا براي شما فرايند تصميم گيري را شرح نمي دهم، تمام سئوالاتي كه همه ما از خود و از يكديگر مي پرسيديم، و شما مي توانيد به من تهمت هاي ديوانگي را نزنيد، اين بود كه نتيجه از اين قرار شد: اگر ما اين كار را نكنيم چه كسي خواهد كرد؟ به هر حال ما زنده به مقصد رسيديم.
توده اي از اشياء كف راهرو بود و به محض رسيدن سر جعبه ها را پاره كرده و باز مي نمودند، پتوها بيش از همه چيز مورد نياز بود. اين اصلا يك بيمارستان نبوده بلكه يك درمانگاه بود، يك پزشك جراح مردم را رايگان معالجه مي كرد، زيرا حمله هاي هوايي بيمارستان اصلي شهر را تخريب كرده بود. يك بيمارستان صحرايي هم در يك گاراژ اتومبيل ها برپا شده بود. هيچ داروي بيهوشي وجود ندارد.
كيسه هاي خون در يك يخچال نوشابه قرار داده شده و پزشكان آنها را زير شير آب گرم يك دستشويي در شرايط غيربهداشتي گرم مي كنند.زنان در حال فرياد كشيدن وارد مي شوند، آنان دعا مي كنند با دست به صورت و سينه شان مي زنند، يكي مي گويد امي!، مادرم. من او را نگه مي دارم تا اين كه مكي، يك مشاور و مدير موقت درمانگاه، مرا سر تخت بچه اي حدود ۱۰ سال مي آورد كه روي آن خوابيده و زخم گلوله اي در سرش دارد.
يك بچه ديگر را براي زخمي مشابه آن درمان مي كنند، و در تخت بغلي جاي دارد. يك تك تيرانداز آمريكايي آنها و مادربزرگشان را هنگامي كه خانه خود را در فلوجه ترك مي كردند هدف قرار داده بود.چراغ ها خاموش مي شود، پنكه ها از حركت مي ايستند. و در سكوت ناگهاني، يك نفر شعله فندكي را براي جراح نگه مي دارد تا وي به عملش ادامه دهد. برق شهر چندين روز است كه قطع شده و هنگامي كه ژنراتور (مولد برق) بنزين اش تمام شود، آنان بايد يك جوري مدارا كنند تا دوباره روشن شود. ديويد به سرعت مشعلش را هديه مي كند. بچه ها زنده نخواهند ماند.
مكي مي گويد: «بيا» و مرا به اتاقي مي برد كه يك پيرزن را عمل كرده و گلوله اي را از شكمش خارج نموده و بخيه زده اند. يك گلوله ديگر در پايش جاي گرفته كه آن را مي بندند. تخت بيمارستان زير پاي وي پر از خون است. يك پرچم سفيد هنوز در دستش است و همان داستان را تكرار مي كند: من در حال ترك خانه ام بودم كه يك تك تيرانداز آمريكايي مرا با تير زد. برخي بخش هاي شهر در دست آمريكاييان و بعضي ديگر در كنترل رزمندگان محلي است. خانه آنان در منطقه كنترل آمريكاست و آنان با ناراحتي ابراز مي دارند كه تك تيراندازان تفنگداران دريايي آمريكا بودند.
تك تيراندازان نه تنها باعث كشتار مي شوند بلكه عمليات تخليه و خدمات آمبولانس ها را نيز فلج مي كنند. بزرگترين بيمارستان پس از آن كه بمباران شد و بيمارستان اصلي بود در منطقه زير كنترل آمريكاست و رابطه آن با درمانگاه توسط تك تيراندازان قطع شده است. آمبولانس پس از آسيب هاي گلوله تاكنون چهار بار تعمير شده است. اجساد روي زمين خيابان ها مانده اند زيرا هيچكس نمي تواند بدون هدف قرار گرفتن به كمك آنها بشتابد.
برخي گفتند ما ديوانه بوديم كه به عراق آمديم؛ شمار قابل توجهي هم گفتند ما عقلمان را كاملا از دست داده ايم كه به فلوجه آمده ايم. و اكنون افرادي هستند كه مي گويند پشت وانت سوار شدن و گذشتن از كنار تك تيراندازان و نجات مردم بيمار و زخمي در تيررس آنها ديوانه وارترين چيزي است كه آنها در عمرشان ديده اند. اما من مي دانم كه اگر ما چنين نكنيم هيچكس نخواهد كرد.
وي يك پرچم سفيد نگه داشته كه يك هلال احمر روي آن نقش شده است؛ من نامش را نمي دانم. مرداني كه از كنار آنان مي گذريم، هنگامي كه راننده شرح مي دهد كجا مي رويم، با دست اشاره مي كنند به راه خود ادامه دهيم. سكوت در ناكجاآباد ميان وانت ما و لبه سرزمين مجاهدين وحشيانه است.
اين صحنه درست همين حالا كه آخرين پيچ را دور زديم و به خط تفنگداران آمريكايي پشت ديوار بعدي رسيديم از نظرمان دور شد؛ هيچ پرنده اي، هيچ صداي موسيقي اي و هيچ نشانه اي از اين كه كسي هنوز زنده است، وجود ندارد، تا اين كه در مقابل دري باز مي شود و زني بيرون مي آيد، و اشاره مي كند. ما آرام آرام به حفره اي كه در ديوار است و از آن مي توانيم خودرو را ببينيم نزديك مي شويم. در اطراف خودرو پوكه خمپاره هاي مصرف شده ريخته است. يك جفت پاي روي هم افتاده در جوي آب را مي توان ديد. به نظرم مرده است. تك تيراندازان هم ديده مي شوند، دو نفر آنها گوشه ساختمان هستند، هنوز فكر نمي كنم آنها بتوانند ما را ببينند، بنابراين بايد بگذاريم آنان از حضور ما باخبر شوند.من فرياد مي كشم: «سلام، آيا صداي مرا مي شنويد؟» آنها بايد بشنوند. آنان حدود ۳۰ متر با ما فاصله دارند، شايد كمتر، و به قدري ساكت است كه مي توانيد بال زدن مگس ها را در ۵۰ قدمي بشنويد. من چندين بار حرفم را تكرار كردم، هنوز جوابي نيامد، بنابراين تصميم گرفتم خودم را بيشتر معرفي كنم. «ما يك تيم پزشكي هستيم. ما مي خواهيم اين مرد زخمي را از زمين بلند كنيم. آيا اشكالي ندارد خود را نشان دهيم و او را برداريم؟ آيا مي توانيد علامتي بدهيد كه اشكالي ندارد؟ من مطمئن ام كه صداي مرا مي شنويد، اما هنوز پاسخي نمي آيد. شايد اصلا نفهميده اند چه خبر است. ديويد با لهجه آمريكايي اش هم فرياد مي زند. من دوباره فرياد مي كشم. سرانجام فكر كنم مي شنوم كه كسي فرياد زده و جواب مي دهد.
چون اطمينان ندارم، باز صدا مي زنم.
«سلام.»
«بله.»
«آيا مي توانيم بيرون آمده و او را برداريم؟»
«بله.»
ما به آرامي درحالي كه دستهايمان بالاست خارج مي شويم.
ابر سياهي كه به استقبال ما بالا مي آيد با خود بوي داغ و ترشي را به همراه مي آورد. پاهاي او سنگين و منجمد شده اند. من آنها را به «رعنا» و «ديويد» واگذار مي كنم، راهنماي ما هم زير باسن او را گرفته و بلند مي كند. يك قبضه كلاشينكف وي به خون آغشته است و به دست و موي او چسبيده. و ما به آن نياز نداريم، پس پايم را روي آن مي گذارم، درحالي كه زير شانه هايش را گرفته ام بلندش مي كنم. خون از سوراخي كه در پشت وي هست بيرون مي زند. ما او را بلند كرده و در وانت مي گذاريم و سعي مي كنيم از شر مگس هايي كه ما را دنبال مي كنند، خلاص شويم .
من فكر مي كنم او دمپايي پوشيده بود چون حالا پابرهنه است، بيش از ۲۰ سال ندارد، شلوار شبيه «نايك» و پيراهن راه راه آبي و مشكي فوتبال كه يك شماره بزرگ ۲۸ پشت او نوشته، پوشيده است. درحالي كه كاركنان درمانگاه رزمنده جوان را از وانت پايين مي آورند، مايع زردي از دهانش مي ريزد و آنان وي را چرخانده و برمي گردانند، صورت رو به بالا، راه آنها به سوي درمانگاه باز مي شود، و وي را مستقيم به سردخانه موقت مي برند.
ما خون ها را از دستمان مي شوييم و وارد آمبولانس مي شويم. افرادي در بيمارستان ديگر به دام افتاده اند كه بايد به بغداد بروند. آمبولانس ها فرياد مي كشند، چراغ ها روشن و خاموش مي شوند، ما كف آمبولانس با هم جمع شده ايم و گذرنامه ها و كارت هاي شناسايي را با دست بيرون آمده از پنجره نگه داشته ايم. ما آمبولانس را با زخمي ها پر مي كنيم، يكي با نوارهايي كه به سينه اش چسبانده اند و خون چكه مي كند، يكي روي برانكارد خوابيده و دچار تشنج است، بنابراين بايد پايين نگهش دارم و با چرخ ببريمش درحالي كه سر پله ها بلندش مي كنيم. بيمارستان بهتر از درمانگاه مي تواند آنان را درمان كند. اما به قدر كافي وسيله ندارد، و نمي تواند آنان را به طور شايسته از هم جدا كند و تنها راه رساندن آنها به بغداد با اتوبوس ماست، كه به معناي رفتن آنان به درمانگاه است. ما كف آمبولانس خوابيده ايم زيرا مي ترسيم به آن شليك كنند. نسارين، يك زن پزشك كه هم سن و سال من است نمي تواند جلوي خود را بگيرد و چند قطره اشك از چشمانش جاري است.پزشك به سرعت به استقبال من مي آيد و مي گويد: «آيا مي تواني بروي و يك خانم بارداري را كه مي خواهد زودهنگام بچه اش را به دنيا آورد، بياوري؟»
اعظم (يك مرد) رانندگي مي كند، احمد وسط نشسته و راه را به وي نشان مي دهد و من نزديك پنجره نشسته ام، كه يك خارجي قابل ديدن باشم، و گذرنامه  ام هم دستم است. ناگهان چيزي در دست من پخش مي شود و گلوله اي به آمبولانس مي خورد، يك قسمت پلاستيكي خودرو كنده شده و از شيشه آمبولانس مي گذرد.
ما توقف مي كنيم، آژير را خاموش كرده، چراغ آبي را در حال چشم زدن مي گذاريم، صبر كرده، چشمانمان روي سايه مردان در لباس هاي متحدالشكل تفنگداران دريايي آمريكاست كه در گوشه ساختمان ها مستقر هستند. چندين گلوله شليك مي شود. ما خم شده، و تا حدي كه مي توانيم پايين مي رويم. من صفير گلوله ها را مي شنوم و نورهاي سرخي كه از بالاي سرم مي گذرند مي بينم. آنها دارند به ما شليك مي كنند. برخي گلوله ها به آمبولانس مي خورند. من شروع به آواز خواندن مي كنم. وقتي كسي به شما شليك مي كند چه كار ديگري مي توانيد بكنيد؟ يك تاير مي تركد و صداي مهيبي مي دهد. ماشين هم تكان سختي مي خورد.
من بي اندازه خشمگين هستم. اما سعي مي كنيم خود را به زني برسانيم كه بدون هيچ مراقبت پزشكي مي خواهد وضع حمل كند، بدون برق، در شهري كه در محاصره است، در يك آمبولانسي كه به روشني علامت دارد، و شما به ما تيراندازي مي كنيد. چطور جرأت مي كنيد؟ چطور جرأت مي كنيد؟
اعظم دنده ماشين را مي گيرد و آمبولانس را در دنده عقب مي گذارد. يك لاستيك ديگر مي تركد. درحالي كه ما گوشه چهارراه را دور مي زنيم و فرار مي كنيم گلوله ها همچنان به سوي ما مي آيند. من باز هم آواز مي خوانم. چرخ هاي آمبولانس روي زمين كشيده مي شود، لاستيك هاي تركيده در وسط جاده در حال سوختن هستند.مردان مي دوند كه برانكارد را بياورند درحالي كه ما به مقصد رسيده ايم، من سرم را تكان مي دهم. آنان سوراخ هاي جديد گلوله را مي بينند و مي دوند كه ببينند حالمان خوب است يا نه؟ آيا راه ديگري براي رسيدن به آن زن باردار هست؟ هيچ راه ديگري نيست. آنان مي گويند ما كار درست را انجام داديم. آنان مي گويند ما تاكنون چهار بار آمبولانس را تعمير كرده ايم و باز هم مي كنيم. اما رادياتور از بين رفته و چرخ ها كج شده آند و آن زن هنوز در تاريكي شب به تنهايي وضع حمل مي كند.من نتوانستم به داد او برسم.
ما ديگر نمي توانيم از اينجا بيرون برويم. اولا، آمبولانسي نيست و به علاوه حالا هوا تاريك است، و اين بدان معناست كه قيافه هاي خارجي ما از افرادي كه همراه مان هستند، محافظت نمي كنند. و هيچ تضميني هم براي آنان كه سوار مي كنيم نيست.
مكي مدير موقت درمانگاه است. وي مي گويد از صدام تنفر داشت و اكنون از آمريكاييان بيشتر تنفر دارد.
ما روپوش هاي آبي خود را درمي آوريم درحالي كه آسمان پشت ساختمان روبه رويي منفجر مي شود. چند دقيقه بعد خودرويي با غرش وارد محوطه درمانگاه مي شود. مردي را مي آورند كه پيش از اين كه او را ببينم صداي فريادش را مي شنوم. بدنش سوخته و پوستي بر تنش نمانده است. مسلم است كه كاري نمي توانند برايش بكنند. وي ظرف چند روز با از دست دادن آب بدن اش خواهد مرد.
005715.jpg

ما موضوع نايوكو (يك زن ژاپني) را به ميان مي آوريم. اين گروه رزمندگان هيچ كاري با آنان كه ژاپني ها را به گروگان گرفته اند ندارند، اما درحالي كه آنان براي كارهايي كه امشب برايشان انجام داديم از ما تشكر مي كنند، ما از كارهايي كه نايوكو براي كودكان خياباني كرده صحبت مي كنيم، و اين كه چقدر آنان وي را دوست داشتند. آنان نمي توانند هيچ چيزي را به ما قول بدهند اما گفتند مي توانند سعي كنند و دريابند وي كجاست و از گروه ربايندگان نايوكو بخواهند وي و ديگران را  آزاد كنند. من فكر نمي كنم كه فرقي خواهد كرد. آنان سرگرم جنگ در فلوجه هستند. آنان با گروه آدم ربايان ارتباطي ندارند. اشكالي ندارد كه سعي كنيم.
هواپيماها همه شب بالاي سر ما هستند و درحالي كه چرت مي زنم فراموش مي كنم كه در يك پرواز دوردست نيستم، صدا يك هواپيماي تجسسي را بالاي سر او مي شنوم. جت هاي جنگنده پرسروصدا و بالگردها هم در حال پرواز هستند و سروصداي آنها با ضربه انفجارها قطع مي شود.
صبح ها من براي عبدالله عبوري كوچولو بادكنك هاي سگ، زرافه و فيل مي سازم زيرا اين كودك از صداي هواپيماها و انفجارها خيلي مي ترسد. من با كف صابون حباب هايي فوت مي كنم كه وي با چشمانش دنبال مي كند. بالاخره، بالاخره، اين بچه لبخند مي زند. دوقلوها كه سيزده سال شان است هم مي خندند. هر دوي آنها با كلاشينكف آشنا هستند و يكي از آنها راننده آمبولانس است.
صبح ها چهره پزشكان خسته و تكيده است. هيچ كدام بيش از چند ساعت در شب براي يك هفته نخوابيده اند. يكي از آنان در هفت شبانه روز اخير فقط ۸ ساعت خوابيده است، وي نتوانسته به تشييع جنازه برادر و عمه اش برود چون در بيمارستان به وي نياز بوده است.
جاسم گفت: «به مرده ها نمي توانيم كمك كنيم. من بايد نگران زخمي ها باشم.» اين بار من و ديويد و رعنا دوباره با وانت عازم مي شويم. برخي افراد هستند كه نزديك خط تفنگداران دريايي آمريكا بوده و نياز به تخليه شدن دارند. هيچكس جرأت ندارد از خانه اش خارج شود چون تفنگداران بر فراز ساختمان ها هستند و هر جنبده را با تير مي زنند. «سماد» براي ما يك پرچم سفيد آورد و گفت نگران نباشيم. وي گفت مجاهدين به ما شليك نخواهند كرد. وي گفت با آنا صحبت كرده و قرار گذشته است. اين بچه يازده ساله، صورتش را با چفيه پوشيده به جز چشمان براق قهوه اي اش كه پيداست. اسلحه آ.ك. ۴۷ وي تقريبا هم قد خود اوست. ما به سوي سربازان فرياد مي زنيم، پرچم سفيد را كه علامت هلال احمر روي آن نقش شده بالا مي گيريم. دو نفر از ساختمان پايين مي آيند و اين طرف را پوشش مي دهند. رعنا زمزمه مي كند: «الله اكبر، خواهش مي كنم كسي به آنان شليك نكند.» ما از وانت مي پريم پايين و به آنها مي گوييم بايد افراد بيمار را از خانه ها ببريم و آنان به رعنا مي گويند خانواده اي را كه روي بام خانه شان بودند بيرون بياورد. سيزده زن و بچه هنوز داخل منزل در يك اتاق هستند. در ۲۴ ساعت گذشته نه آب داشته اند نه غذا.
سرباز ارشد آمريكايي مي گويد: «منظورتان از تخليه خانه ها چيست؟» سرباز آمريكايي وقت ندارد به سئوال من پاسخ دهد. ساعتش را نگاه مي كند و مي گويد: «يعني همه را براي اسلحه خواهيم گشت. به زودي هواپيماها براي پشتيباني ما خواهند آمد و اگر مي خواهيد اين كار را انجام دهيد بايد هرچه زودتر اقدام كنيد.»
ابتدا به خياباني مي رويم كه مأموريت مان بود. در اينجا مردي افتاده كه صورتش رو به زمين است. دشداشه سفيدي به تن دارد، يك لكه گرد خون در پشتش هست. ما به سوي وي مي دويم. دوباره مگس ها زودتر از ما رسيده اند. ديويد نزديك شانه ها و من پايين پاهايش هستم و همين طور كه به وي مي رسيم تا روي برانكار گذاشته و وي را بچرخانيم دست ديويد توي سينه اش جاي مي گيرد. در آنجا حفره اي از گلوله اي كه از پشتش با ظرافت داخل شده و قلبش را منفجر كرده ديده مي شود.
اسلحه اي در دستش نيست. فقط وقتي ما مي رسيم پسرانش از منزل بيرون آمده، گريه سرداده و فرياد مي كنند. آنان فرياد مي زنند وي مسلح نبود. وي مسلح نبود. وي فقط از در بيرون رفت و آنها وي را زدند. هيچ كدام آنها جرأت نكرده بودند بيرون بيايند. وحشت زده مجبور شده بودند در خانه بمانند و نتوانند، به رغم سنت خاك كردن هرچه زودتر جنازه، از خانه بيرون آمده و به وي بپردازند. آنان نمي توانسته اند خبر داشته باشند كه ما مي آييم، بنابراين باوركردني نيست كسي بيرون آمده و اسلحه را برداشته و جنازه را گذاشته باشد.
وي غيرمسلح بود، ۵۵ سال داشت، و گلوله به پشتش خورده بود. ما صورتش را مي پوشانيم، و وي را حمل كرده به وانت مي رسانيم. هيچ چيزي نداريم كه با آن بدنش را بپوشانيم. زن بيمار را از خانه خارج مي كنيم، دخترهاي كوچولوي اطراف وي كيسه هاي پارچه اي را به بدن خود مي چسبانند، و زمزمه مي كنند، «بابا. بابا» درحالي كه مي لرزند، آنان مي گذارند ما جلو برويم، دست ها بالا، گوشه خيابان را دور مي زنيم، سپس مي گذاريم آنها وارد اتاقك وانت شوند. درحالي كه سرهاي آنان را مي پوشانيم كه نتوانند جنازه مرد چاق را كه در پشت وانت است (پدرشان) ببينند.
حال، به نظر مي رسد مردم از خانه بيرون مي ريزند به اميد اين كه ما آنان را به سلامتي از خط آتش خارج سازيم. بچه ها، مردان، و زنان با اضطراب از ما مي پرسند آيا مي توانند بيايند، يا فقط زنان و كودكان. ما مي رويم از سربازان آمريكايي بپرسيم. يك تفنگدار جوان مي گويد مرداني كه به سن رزمندگي رسيده اند نمي توانند بروند. من مي پرسم سن رزمندگي چند سال است. وي به فكر فرومي رود و مي گويد: زير ۴۵ سال. حد پايين تري وجود ندارد. به نظر من مي رسد كه تمام اين مردان در شهري به دام خواهند افتاد كه به زودي خراب خواهد شد. همه آنها رزمنده نيستند. و تمام آنان مسلح نيستند. اين تخريب دور از چشم جهانيان و رسانه ها روي خواهد داد، زيرا بيشتر رسانه ها يا زير كنترل تفنگداران آمريكايي هستند يا از محدوده شهر برگردانده شده اند. پيش از اين كه ما بتوانيم پيغام را برسانيم، دو انفجار جمعيت را پراكنده مي كند و آنها در خيابان بغلي به خانه هايشان برمي گردند.
رعنا با تفنگداران به خانواده كمك مي كند تا از خانه اي كه اشغال كرده اند خارج شوند. وانت هنوز برنگشته است. خانواده ها پشت ديوارهايشان پنهان شده اند. ما در انتظار مي مانيم چون هيچ كار ديگري نمي توانيم بكنيم. ما در ناكجاآباد منتظر مي شويم. تفنگداران، دست كم، با دوربين دوچشمي ما را مي پايند، شايد رزمندگان محلي هم همين طور.
من يك دستمال ناپديد شده در جيبم دارم، درحالي كه مانند به اصطلاح «آلو» نشسته ام و جايي ندارم بروم، همزمان صداي آتش تفنگ ها و انفجارها همه اطراف مرا پر كرده است. من دستمالم را ناپديد مي كنم، ظاهر مي كنم، و دوباره ناپديد مي كنم.
فكر مي كنم هميشه بهترين كار اين است كه به نظر برسد شما تهديدي نيستند و كاملا بي خيال ايد. بنابراين كسي آنقدر نگران شما نيست كه به ما شليك كند. اما ما خيلي نمي توانيم صبر كنيم. رعنا مثل اين كه سال هاست رفته است. بايد برويم و بهش بگوييم عجله كند. يك مرد جواني در اين گروه هست كه رعنا آنان رامتقاعد كرده با ما بيايد.
مردي مي خواهد از خود روي پليس اش براي حمل و نقل اين افراد استفاده كند، و پيرمردان و پيرزناني را كه نمي توانند راه بروند و كوچكترين بچه ها را به محل امن برساند. چه كسي مي داند كه اين خودروي پليس است يا اين طور درستش كرده اند و به اينجا آمده است؟ مهم نيست اگر وي بتواند شمار بيشتري از مردم را سريع تر به مقصد برساند. آنان از خانه هايشان بيرون مي خزند، خود را به ديوار مي چسبانند، به دنبال ما مي آيند، دستهايشان بالاست، و خيابان را درحالي كه كودكان، ساك ها و يكديگر را بغل گرفته اند طي مي كنند.
وانت برمي گردد و ما تا آنجا كه جا دارد افراد را در آن مي ريزيم يك آمبولانس هم از جايي مي رسد. دري باز مي شود و جواني كه بالاتنه اش لخت و باندي خوني به بازويش بسته است دست تكان مي دهد. شايد يك رزمنده است اما وقتي كسي زخمي و غيرمسلح است فرقي نمي كند. آوردن مرده ها اصل نيست همانطور كه پزشك گفت، مرده ها كمك نمي خواهند، اما اگر حمل و نقلشان آسان باشد اشكال ندارد. چون ما با سربازان مسئله اي نداريم و آمبولانس هم اينجاست، ما مي دويم تا افراد را سوار كنيم. در اسلام مهم است كه جنازه را فورا دفن كنند. آمبولانس دنبال ما مي آيد. سربازان به انگليسي به ما فرياد مي زنند كه نگه دارد، تفنگ ها را نشانه مي روند. اما آمبولانس تند مي رود. ما فرياد مي زنيم و علامت مي دهيم كه بايستد. ولي مثل اين كه تا ابد طول مي كشد تا راننده صداي ما را بشنود و ما را ببيند. سرانجام متوقف مي شود، پيش از اين كه آنان آتش بگشايند، مي ايستد. ما جنازه ها را با برانكارد حمل مي كنيم و در عقب آمبولانس جاي مي دهيم. رعنا خودش را با جوان مجروح جلوي آمبولانس با فشار جاي مي دهد . و من و ديويد هم عقب آن در كنار جنازه ها قرار مي گيريم. وي مي گويد بچه كه بود نسبت به بوها حساسيت داشت و اكنون حس بويايي ندارد. من هم آرزو مي كنم در بچگي حساسيت داشتم و امروز بوهاي متعفن اين جنازه ها را حس نمي كردم. سرم را از پنجره بيرون مي كنم.
اتوبوس مي خواهد به بغداد برود، و افراد زخمي را به اين شهر برساند. مردي كه سوخته، يكي از زناني كه تير به فك و شانه اش خورده، هنگامي كه هدف يك تك تيرانداز قرار گرفته بود و چندين نفر ديگر. رعنا مي گويد مي ماند كه كمك كند. من و ديويد هم ترديدي نداريم كه مي مانيم. «اگر من كمك نكنم چه كسي خواهد كرد؟» اين شعار ما شده است زيرا به طور حادي آگاهم از اين كه پس از حمل و نقل آخري، چه قدر زن و بچه هنوز در خانه هايشان يا به خاطر اين كه جايي ندارند بروند، يا از ترس بيرون رفتن يا براي اين كه خواسته اند بمانند، اقامت كرده اند.
براي آغاز كار موافقت شد، سپس اعظم مي گويد ما بايد برويم. وي هنوز با تمام گروه هاي مسلح ارتباط برقرار نكرده، فقط با چندتاي آنها. موضوعات مختلفي است كه بايد با هر گروه صحبت شود. ما بايد اين افراد را هرچه زودتر به بغداد برسانيم. اگر ما را بدزدند يا بكشند مسائل بيشتري را سبب خواهد شد. پس بهتر است سوار اتوبوس شويم و با وي برگرديم و هرچه زودتر اين كار را انجام دهيم.
واقعا ناراحت كننده است كه سوار اتوبوس شويم وقتي كه پزشك از ما مي خواهد برويم و افراد بيشتري را تخليه كنيم. من از اين حقيقت متنفرم كه يك پزشك واجد شرايط نمي تواند با آمبولانس سفر كند. اما من مي توانم. چرا؟ چون شبيه خواهر تك تيرانداز يا نامزد او هستم، اما اين وضعي است كه امروز هست. و وضعي است كه ديروز هم بوده است و من احساس مي كنم خائن هستم كه اينجا را ترك مي كنم، اما مي دانم گزينه ديگري ندارم. حالا يك جنگ است و براي من غريب است كه حرفي را كه به من مي زنند بايد گوش كنم، اما بايد اطاعت كنم.
جاسم ترسيده است. او مرتب براي محمد رجزخواني مي كند. و سعي مي كند او را از صندلي راننده در حال حركت بيرون بكشد. زني كه تير خورده روي صندلي عقب است، مردي كه سوخته است را با مقواهاي جعبه خالي باد مي زنند. مايعات بدنش جاري شده واز ريلي كه در امتداد سقف اتوبوس است مي ريزد. هوا داغ است. بايد براي وي غيرقابل تحمل باشد.
«سعاد» وارد اتوبوس مي شود و براي ما سفر خوشي را آرزو مي كند. وي دست ديويد و سپس من را مي فشارد. من دستش را در دو دستم نگه داشته و به وي مي گويم «مراقب خودت باش»، مثل اين كه نمي شد به وي چيزي احمقانه تر بگويم. وي يازده سال داشت و يك سلاح آك ۴۷ در دست ديگرش بود. چشمان ما تلاقي كردند و ثابت ماندند. چشمان وي پر از آتش و ترس بود.
آيا نمي توانم او را با خود ببرم؟ آيا نمي توانم او را جايي ببرم كه بتواند يك بچه باشد؟ نمي توانم برايش حباب هاي زرافه مانند بسازم و قلم هاي نقاشي بدهم و به او بگويم فراموش نكن كه دندان هايت را مسواك بزني؟ آيا نمي توانم آن شخصي را پيدا كنم كه در دست اين پسرك اسلحه قرار داده است؟ آيا نمي توانم به كسي بگويم كه اين سلاح در دست وي چه به سرش مي آورد؟
آيا من بايد او را در اينجا كه تمام اطرافش از مردان مسلح پر است و بسياري از آنان طرفدارش نيستند رها كنم؟ اما جنبه هاي مختلفي در اين داستان هست. و البته من بايد بروم. من بايد وي را ترك كنم، مانند بچه سربازان در همه جا.
راه بازگشت پرتنش است، اتوبوس تقريبا در تلي از شن گير مي كند. مردم با هر وسيله اي فرار مي كنند، حتي سوار تريلر يك تراكتور شده اند. خطوطي از خودروها، وانت ها و اتوبوس ها مردم را به حومه مشكوك بغداد مي برند. خطوطي از مردم هم سعي مي كنند به فلوجه برگردند تا خانواده شان را به جاي امني ببرند، و يا براي جنگيدن مي آيند يا براي تخليه افراد بيشتر. راننده، جاسم ، اعظم را ناديده مي گيرد و جاده ديگري را در پيش مي گيرد و ناگهان ما اتومبيل راهنما را دنبال نكرده و در جاده ديگري هستيم كه كنترل آن در دست يك گروه مسلح ديگر است كه ما را نمي شناسد.
اخبار ماهواره اي مي گويد آتش بس برقرار است و جورج بوش در يكشنبه عيد پاك به سربازان مي گويد: «من مي دانم كاري كه در عراق انجام مي دهيم درست است.» كشتن مردان غيرمسلح بيرون از خانه شان با شليك به پشت آنان از عقب درست است؟ كشتن مادربزرگ ها با پرچم سفيد در دست كار درستي است؟
شليك كردن به زنان و كودكاني كه از خانه شان فرار مي كنند درست است؟ شليك به آمبولانس درست است؟ خب جورج، من هم حالا مي دانم. من مي دانم كه وقتي با مردم مثل وحشي ها رفتار مي كني آنان هم وحشي مي شوند و چيزي ندارند كه از دست بدهند. من مي دانم چه شكلي است وقتي كه يك عمل جراحي بدون بيهوشي انجام مي شود چون بيمارستان ها تخريب شده يا زير آتش تك تيراندازان قرار دارند، و به چه صورت است وقتي شهري زير حلقه محاصره است و كمك ها به طور شايسته نمي رسند. من حالا مي دانم كه چطور است وقتي گلوله از بغل سر شما مي گذرد با اين كه در آمبولانس نشسته اي. من مي دانم مردي كه قلبش درون كالبدش نيست به چه شكل است و چه بويي مي دهد. من مي دانم چگونه است وقتي زن و فرزندانش از خانه اش بيرون مي ريزند. اين يك جنايت است و اين يك رسوايي براي همه ماست.
-ساعت ۳۳/۱۹ در سايت وايلر فايرجو ظاهر شد.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   زندگي  |   سياست  |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |