دكتر حسين كچويان
استاديار جامعه شناسي دانشگاه تهران
در شماره پيشين سهو و عمدهايي كه در ترجمه هاي متون غربي راجع به اشتراوس، خطوط فكري وي و شاگردانش صورت گرفته و اغلب در آن سعي مي شد اشتراوس را پدر معنوي نئومحافظه كاران جديد در آمريكا نشان بدهند، ازنظرتان گذشت. در اين شماره ويژگي هاي انديشه اشتراوس علي الخصوص در نقادي علوم اجتماعي تجدد، ازنظرتان مي گذرد.
زير ذره بين
اشتراوس تجدد را دقيقاً در اين وجه يعني نفي امكان دريافت عقلاني ارزش هاي عام و عدم امكان داوري عقلاني در مورد سياست ها و نظام هاي سياسي مشخص و تعريف مي كند. از نظر او نقطه آغاز دوري از سنت يعني رويكردي كه داوري عقلاني و ارزيابي عام سياسي را ممكن مي دانست با ماكياولي در دوران نوزايي آغاز مي شود.
ويژگي هاي انديشه
به لحاظ فكري مهم ترين ويژگي اشتراوس رويكرد انتقادي وي به تجدد مي باشد. شايد مهم تر از رويكرد انتقادي او كه در اين حيث با بسياري ديگر اشتراك دارد منظري است كه وي از آنها بر عليه تجدد به بسط ديدگاه هاي خود و انتقاد از تجدد مي پردازد. گرچه از اين حيث تا حدي در مواضع او ابهام وجود دارد اما ديدگاه فكري وي را مي توان سنت دانست. او به عنوان يكي از بزرگ ترين يا اصولي ترين نقادان مدرنيته و انديشه و عقل مدرن، به اعتبار همين موضع يا رويكرد سنت مدارانه اش از ارزش هاي اخلاقي و سياسي مطلق دفاع كرده و عمده ترين نقد خويش را متوجه نسبي گرايي تجدد مي كند.
از نظر اشتراوس با حذف مسأله ارزش ها از علم و نسبي گرايي كه جوهره مدرنيته و علم و فلسفه مدرن است نه تنها داوري عقلاني از حوزه سياست تجدد رخت بربسته بلكه ديگر به هيچ وجه نمي توان از عدالت و عقلانيت در جامعه انساني سخن گفت. از نظر وي هر فاجعه اي در جهان جديد از جمله فاجعه فاشيسم ناشي از اين انحراف نظري است كه وي مسئول عمده آن را متفكران سياسي و انديشمندان اجتماعي تجدد مي داند.
همانطور كه توجه اشتراوس به فلسفه سياسي تجدد و نقد آن صرفاً وجه نظري نداشته است علاقه وي به تاريخ فلسفه باستان نيز صرفاً به جهت مطالعات تاريخي و تحقيقي نبوده است، بلكه وي از منظر حل مشكلات تجدد و جهان معاصر به سنت مي نگرد. بنابر اين نبايد او را يك مورخ صرف فلسفه سياسي دانست، بلكه او نقاد و فيلسوفي به معناي سنتي آن است. به لحاظ ايجابي و اثباتي انديشه او ريشه در تفكر يونان و تا حدي در فلسفه سياسي قرون وسطي دارد. با اين حال آنجايي كه مسأله رابطه اين فلسفه يا رابطه دين و سياست مطرح مي شود انديشه هاي اشتراوس تا حدي مبهم است. در اين زمينه او از تعارض ميان آتن و اورشليم سخن مي گويد كه هر يك نمادهاي دو تفكر يا ديدگاه مختلف يعني فلسفه و دين هستند. با اين كه به نظر مي رسد اشتراوس تلاش داشته به تركيبي سازگار از اين دو دست يابد اما توفيق چنداني از اين جهت نداشته است. در واقع بعضي از نوشته هاي وي عكس اين را نشان مي دهد چه در اين نوشته ها از حل ناپذيري اين تعارض ها سخن مي گويد. بر همين اساس طرح سياسي وي بر اخلاق ديني ابتناء يافته ودر مورد مداخله دين در سياست وضع مبهم و تا حدي منفي دارد.
اشتراوس، فلسفه كلاسيك يونان را به مثابه يگانه فلسفه زيستن و مبين روش كشف حقيقت كلي مي داند. بر همين اساس همگان به ويژه دانشجويانش را توصيه مي كرده است كه از متون قدما و كلاسيك غفلت نكنند و به آنها به عنوان تبار حقيقت نگاه كنند. از نظر او سقراط بنيانگذار فلسفه سياسي راستين است، چون درس معرفت درست و حقيقت درباره ماهيت امور سياسي مي داد و در جستجوي بهترين صورت نظم سياسي بود. از نظر وي از مهم ترين ويژگي هاي فلسفه سياسي كلاسيك اين است كه اين فلسفه در پي غايت و كمال زندگي سياسي است و اينها را در طبيعت حيات سياسي مي جويد. همين امر است كه به قانون طبيعي به عنوان وجه محوري اين فلسفه معنا مي بخشد.
به يك معنا اشتراوس و فلسفه او حاصل درگيري با اين سؤال است كه چرا در برخي اعصار و ادوار تاريخ مثل يونان باستان، حقيقت در فلسفه جلوه گر مي شده در حالي كه در ادوار بعد، همچون عصر تجدد چنين نيست بلكه حقيقت گم مي شود.
در واقع او تجدد را دقيقاً در اين وجه يعني نفي امكان دريافت عقلاني ارزش هاي عام و عدم امكان داوري عقلاني در مورد سياست ها و نظام هاي سياسي مشخص و تعريف مي كند. از نظر او نقطه آغاز دوري از سنت يعني رويكردي كه داوري عقلاني و ارزيابي عام سياسي را ممكن مي دانست با ماكياولي در دوران نوزايي آغاز مي شود. با اين كه بر حسب درك مشهور ماكياولي سياست را از اخلاق جدا مي سازد، از نظر اشتراوس وي را بايد پايه گذار اخلاقيات جديد در سياست يعني اخلاق قدرت دانست. وي معتقد است كه با ماكياولي تنها قطع كامل با سنت انجام نمي گيرد؛ بلكه پايه جديدي براي تصميم گيري سياسي ايجاد مي شود كه سياست تجدد نهايتاً، نظراً و كلاً بر آن بنا مي شود. ماكياولي به جاي آن كه نظير سياست سنت، تصميمات سياسي را بر پايه نسبت و تناسب آن با صورت هاي كامل و عقلاني رفتار انسان انجام دهد و بر پايه نتيجه بخشي اين دنيايي مورد ارزيابي قرار مي دهد. بر همين اساس او از شاهزاده يا سياستمداران مي خواهد كه به جاي تبعيت از دين و اخلاق كه صورت بندي صورت هاي كامل رفتار انساني را ارائه مي دهند، از رفتار و عمل سياستمداراني پيروي كنند كه در كسب و حفظ قدرت موفق تر هستند. از آنجايي كه در نظر ماكياولي تبعيت از اخلاق و اهداف متعالي بيرون از خرد و سياست قرار مي گرفت وي براي كسب قدرت و حفظ آن هر گونه رفتاري را مجاز مي دانست. از نظر اشتراوس آنچه ماكياولي را ملقب به لقب «معلم شيطان» ساخته و نام او را در بدي شهره آفاق كرد، صرفاً طرح اين ديدگاه ها نبود.اشتراوس مي گويد بسياري قبل از ماكياولي ديدگاه هاي مشابهي را طرح كرده بودند، اما تازگي كار ماكياولي اين بود كه وي براي اولين بار جرأت كرد كه از اين سياست هاي غير اخلاقي در ملاء عام و با اسم و رسم دفاع كند. حال آن كه تا پيش از وي اين كار در پنهان و بدون اسم و رسم انجام مي شد.
|
|
اما از نظر اشتراوس، ماكياولي نقطه شروع تجدد بود و نه تماميت و كمال آن. به علاوه او فيلسوف سياسي نبود، بلكه سياست نامه نويسي بود كه در كتاب مشهورش «شاهزاده» جرأت يافته بود كه سياستمداران را به شيطاني بودن فرا بخواند و خود نيز صرفاً اعلام كرده بود كه براي اهداف سياسي حاضر است روحش را هم به شيطان بفروشد. معمار اصلي بناي نظري و سياست جديد از نظر اشتراوس هابز است. در نظر وي هابز فيلسوفي است كه بر سرزمين يا جزيره اي كه كاشف يا كلمبوس آن ماكياولي بود، بناي سياست متجدد را پي ريزي و استوار كرده است. اما هابز هنوز به مرحله اول تجدد تعلق دارد چون وي به دنبال نوع جديدي از فلسفه طبيعي در حوزه سياست است كه در كانون آن حق طبيعي قرار دارد. در حالي كه فلسفه سياسي سنت بر پايه قانوني عام كه قانون طبيعي است نظريه سياسي خود را مستدل مي سازد، هابز اين كار را بر پايه حقي كه ضروري و عام مي داند انجام مي دهد. فرق اين دو نظريه نه در عام بودن آنها بلكه در مبنا يا بنيان هاي نظري آنهاست. فلسفه سنت ميل به خيرات و ويژگي هايي را مبناي پي ريزي فلسفه سياسي خود مي داند كه از نظر تجدد بسيار بلند و دور از دسترس به نظر مي آيد. به همين دليل هابز ضرورت هاي عالم سياست و عمل سياسي را نه در ميل به كمال جويي انسان بلكه در ترس از مرگ و ميل به حيات اين دنيايي قرار مي دهد. از نظر اشتراوس هابز اولين فيلسوف حق مدار تجدد به اين معنا و در نتيجه اولين فيلسوف ليبرال است، گرچه همزمان از جانب ديگران او بنيانگذار تفكر فاشيستي و توتاليتر قلمداد شده است.
در نظر اشتراوس پس از هابز طي دو مرحله ديگر تفكر تجدد به بلوغ خود يعني نهيليسم مي رسد. مرحله اول اين دو مرحله را وي با روسو مشخص مي كند؛ مرحله غايي و نهايي آن را نيچه تعيين مي كند. با نيچه از نظر اشتراوس تجدد در غرقاب پوچ گرايي غرق مي شود چرا كه از نظر نيچه ديگر هيچ معياري ولو معيار تأسيسي هابز نمي تواند ادعاي عموميت داشته باشد. به همراه نيچه همه چيز در نظريه تجدد، تاريخي مي شود، منجمله سياست به طور مطلق بازي قدرت مي گردد.
نفي ارزش هاي عام، بعد ديگري از انديشه نيچه را مي سازد. اما اشتراوس عمدتاً نقدهاي خود در اين زمينه را با بحث بر روي انديشه هاي ماكس وبر جامعه شناس آلماني دنبال كرده است. البته اين انتخابي درست و مناسب بوده است چرا كه ماكس وبر دقيقاً به اعتبار رويكرد ويژه اش به ارزش ها، متفكري نيچه اي است و كاملاً تحت تأثير او قرار دارد. اين گفته مشهور وبر كه هر كسي بايد تابع ديو يا فرشته خود باشد بيان ديگري از اين اعتقاد نيچه اي است كه خداي واحد و مطلقي نيست تا ما را براي انتخاب ارزش هايمان هدايت كند و عقل مدرن نيز از چنين كاري عاجز است.
از اين رو مي توان گفت نقد اشتراوس به تجدد از منظري نقد دورافتادگي خرد يا بشر جديد از سنت است. اين نقد صرفاً متوجه نسبي گرايي آن نيست، بلكه متوجه ابعاد ديگر نظريه تجدد از جمله علم جديد يا علوم اجتماعي تجدد، روش شناسي آن بويژه تجربه گرايي و اثبات گرايي است. او به ويژه نقد خود را از اين حيث متوجه نظريه روش شناختي و معرفت شناختي علم خنثي يا آزادي از ارزش مي سازد. اما همان طوري كه او در كتاب «حق طلبي و تاريخ» نشان مي دهد مشكل وي با اين نظريه اين است كه به اين ترتيب بحث و فحص از ارزش ها و داوري در مورد نيك و بد از حوزه علم بيرون گذاشته مي شود و حل و فصل مسائل اخلاقي و سياسي به ترجيحات شخصي، اهواء و اميال آدم ها و قدرت واگذار مي شود.
نقادي علوم اجتماعي تجدد
به نظر اشتراوس فلسفه و حقيقت از گذشته تا حال، دشمناني سرسخت داشته است. در عهد يونان، شعراء، سوفسطاييان و شكاكان و اپيكوريان به شدت به فلاسفه كلاسيك مي تاختند. مذهب نيز هميشه از رقيبان بزرگ فلسفه بوده است. به نظر او تعارض ميان عقل و وحي از دشواريهاي بزرگي بوده كه گريبانگير فلسفه و فلاسفه شده است. به نظر اشتراوس تعارض فلسفه و دين، عميق تر از تعارض فلسفه كلاسيك و تجدد بوده است.
اما دشمنان امروزين بشر نسبي گرايي، پوزيتيويسم، تاريخ گرايي و علوم اجتماعي تجددند كه در مقابل فلسفه عقلاني يا حقيقت ايستاده اند. حاصل اين چالش از نظر اشتراوس اين شده كه انسان متجدد ديگر نمي داند كه خواستار چيست؟ ديگر اعتقاد نداردكه مي تواند خوب و بد و درست و نادرست را از هم تشخيص دهد. از نظر وي اين وضع تناقضي را در خود دارد كه غير قابل حل است. چرا كه بنيان اصلي نسبي گرايي تجدد تسامح و تساهل است. مشكل اين است كه تساهل ماهيتي عقلاني دارد زيرا مبتني بر اين فرض است كه آدميان مي توانند خير را تشخيص دهند. اما اين مستلزم اين است كه تساهل به عدم تساهل در برابر شر نيانجامد كه با رويكرد تجدد و ليبراليزم بنياني آن در تعارض است. اما اگر ماهيت عقلاني تساهل انكار شود امكاني نمي ماند كه بر پايه آن از تساهل دفاع كرد، يعني در نتيجه تساهل بهتر از عدم تساهل نخواهد شد. از اين روست كه به ديد اشتراوس به طور كلي نسبي گرايي، نوعي بيماري است كه چون از ضعف ادراكي انسان ريشه گرفته، وقتي بر خودش اعمال مي شود، خود را از ميان برمي دارد.
از نظر اشتراوس علوم اجتماعي تجدد و ليبراليسم پيوندي بسيار نزديك با هم دارند. البته از نظر او ليبرال ها بايستي از اين وحدت تعجب كنند چون وحدت ميان ايدئولوژي و علوم اجتماعي فارغ از ارزش گذاري است. ليبراليسم به عنوان يك ايدئولوژي طبعاً فارغ از ارزش گذاري نيست، اما نكته جالب اين است كه علوم اجتماعي جديد مانند ليبراليسم كه هدفش رفاه و پيشرفت است در خدمت اهداف مشابه و همچنين در خدمت قدرت است. از اين رو اين خيال خامي است كه فكر كنيم علوم اجتماعي تجدد در پي كشف حقيقت في نفسه است. ليبراليسم و علوم اجتماعي هر دو معطوف به قدرت، ضد حقيقت غايي و ابزاريند. از نظر اشتراوس اثبات وحدت ميان ليبراليسم و علوم اجتماعي، اين علوم را بي اعتبار مي كند چرا كه به اين ترتيب اين علوم نسبي از كار درمي آيند و روشن است كه نسبي گرايي نمي تواند مبنايي براي معرفت باقي بگذارد.
اثبات گرايي، وجهي ديگر از علوم اجتماعي تجدد مي باشد كه ادعاي كلي تجربه گرايي را مشخص تر به كار مي برد. بر طبق نظريه اثبات گرايي تنها معرفت راستين معرفت علمي مي باشد. از وجهي اساس اثبات گرايي، تميز ميان واقعيت و ارزش يا هست و بايست است. اما به نظر اشتراوس مشكل اين است كه اثبات گرايي هرگز نمي تواند از فهم ماقبل علمي بگسلد. به بيان ديگر در حقيقت، علم اجتماعي اثباتي و فارغ از ارزش ممكن نيست چرا كه اثبات گرايي، خود مملو از داوري هاي ارزشي مي باشد.
نتيجه گيري
به طور مجمل اگر بخواهيم ديدگاه هاي اشتراوس را تلخيص كنيم از وجه اثباتي، او ناقد تجدد و متفكري سنتي است. با اين حال بايد اذعان داشت كه نقد او روشن تر از بعد اثباتي تفكرش مي باشد. آنچه وي در سنت مثبت يافته عقلانيت آن است. به نظر وي سنت به اعتبار اين كه امكان داوري عقلاني در مورد جهان انساني را فراهم مي كند و ارزش ها را موضوع انديشه عقلاني و داوري عام مي داند شايسته پيروي است. بازگشت به سنت از نظر او عمدتاً بازگشت به اين اصول است. مشكل تجدد از نظر وي دقيقاً نفي اين جوهره عقلاني سنت است. وجوه مختلف اين نفي از نظر وي در تاريخ گرايي، نسبي گرايي، اثبات گرايي و علوم اجتماعي تجدد تجلي پيدا كرده است.
به نظر اشتراوس تجدد انسان را در ورطه فاجعه هاي هولناك قرار داده كما اين كه فاجعه هايي نظير فاشيسم را موجب شده است. بنابر اين در تداوم آن معقوليتي وجود ندارد مگر اين كه بخواهيم به استقبال فاجعه هايي بيشتر و هولناك تر برويم. اگر چنين تمايل غير عقلاني اي نداشته باشيم راه جلوگيري از آن برگشت به سنت است كه نقطه آغاز آن به طور اساسي و بنياني نفي كل نظريه تجدد به ويژه علوم اجتماعي آن مي باشد.