شنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۸۳ - شماره ۳۳۷۹
ادبيات
Front Page

به مناسبت ۲۵ ارديبهشت، روز فردوسي
زبان و انديشه در شاهنامه
006795.jpg
كافي است يك بيت از شاهنامه را در ذهن مرور كنيم تا ضرباهنگ آن انسان را به ياد حماسه هاي بزرگ بيندازد. وزن شعرهاي فردوسي به گونه اي است كه از درون آن هيجان فراگيري انسان را به خود مشغول مي كند. او بيش از ۳۰ سال براي سرودن شاهنامه كوشيد و عمر خود را در اين راه گذاشت، گرچه پايان كارش، آنگونه كه فردوسي شناسان مي گويند تلخ و غم انگيز بود. اين شاعر بزرگ ملي پس از سرودن شاهنامه آن را نزد سلطان محمود غزنوي فرستاد و او براي تشكر و تقدير، هديه اي به فردوسي داد كه از نظر شاعر هيچ بود. همين امر سلطان را غضب آلود كرد و فردوسي در گريز از آسيب هاي اين غضب سالها در اينجا و آنجا زندگي گذراند و زماني كه سلطان وقت تصميم به تقدير شايسته از فردوسي گرفت، ورود هدايايش به شهر توس درست همزمان بود با خارج كردن پيكر بي جان اين شاعر گرانمايه از شهر براي دفن در خاك. اما فردوسي را زمان به آنجا كه شايسته اش بود برد و شاهنامه اثري ماندگار در تاريخ ايران و در بين بسياري از ملل شد. او هر آنچه داشت براي پاسداري از زبان فارسي انجام داد. تلاش او براي احياي زبان فارسي، شكوهمند و پرارج است.
صفدر تقي زاده در اين باره مي گويد در ميان مجموعه تلاش هايي كه فردوسي انجام داده است تلاش او براي احياي زبان فارسي ، شكوهمند وپر ارج است .تقي زاده به عنوان يك زبان شناس، نويسنده و منتقد ادبيات، فردوسي را مرد انديشه هاي ناب و پدر زبان فارسي مي داند كه ايران و ايراني به او مديون است.
فردوسي علاوه بر آن كه زبان فارسي را به بهترين وجه براي آيندگان نگاه داشت، انديشه هاي توحيدي بزرگي نيز داشت. مشفق كاشاني، شاعر و رئيس شوراي شعر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي مي گويد: «اشعار حكيم ابوالقاسم فردوسي سرشار از مضامين توحيدي، اندرز، حكمت و اخلاق است، همان مضاميني كه بايد وارد زندگي انسان معاصر شود.» به اين ترتيب مي توان فردوسي را در حوزه انديشه توحيدي نيز صاحب رأي و انديشه دانست. او شاعري بود كه انديشه هايش را در جاي جاي شعرهايش مي توان ديد، همان گونه كه صفدر تقي زاده گفته است «فردوسي مرد انديشه هاي ناب» نيز هست. سهراب هادي، پژوهشگر ادبيات كهن هم معتقد است:«حكيم ابوالقاسم فردوسي رزم را به اوج غايت معناي انساني برد و آن را به عنوان فلسفه اي از هستي مطرح كرد». چنين است كه فردوسي خود با تفكر الهي گام به پيش مي گذارد و از همينجاست كه به گفته سهراب هادي: «مقام قرب داشتن و طاهر بودن و بنده درگاه ذات حق شدن، در مجموعه جهان بيني هاي فردوسي و مناسبات رفتاري شخصيت هاي شاهنامه بسيار مشخص است» در اين چارچوب شخصيت ها و حوادث بزرگ شاهنامه شكل مي گيرند. همه اين شخصيت ها به نوعي در پرتو منبعي الهي وارد عرصه مي شوند.
علت ظهور اسطوره در شعر فردوسي نيز همين است و با اين ديدگاه است كه مي توان جايگاه اسطوره در شعر شاهنامه را مشخص كرد. صفدر تقي زاده مي گويد: «اسطوره ها در آثار و تفكر فردوسي جايگاهي رفيع دارند.» سهراب هادي نيز بر اين باور است كه: مسائل اساسي و زيرساخت انديشگي فردوسي در طرح مضامين شاهنامه، علاوه بر مطرح كردن اسطوره هاي رزم و عشق و مقام قرب، هستي شناسي فردوسي در جنبه ارتباط با مخاطب وانتقال فلسفه مرگ آگاهي است» به عبارت ديگر اسطوره هاي فردوسي بخشي عظيم از شاهنامه است و نگاه ويژه فردوسي به هستي است كه مي تواند مخاطب را با دنيايي جديد روبرو سازد. مشفق كاشاني نيز در همين باره معتقد است: «تفكر فردوسي، همان تفكر ناب و انساني است كه بشر را به افق هاي روحاني و هستي شناسي سوق مي دهد و اين تفكر در اشعار اين عارف و شاعر بزرگ قابل لمس است.» رويكرد علايق فردوسي در همين زمينه كاملاً مذهبي و ديني است به گفته مشفق: «همه  چهره هاي نامي و سختكوش شعر و ادب ايران تعلق خاطر عميقي به اهل بيت(ع) داشته اند و فردوسي نيز در اين زمينه توانسته است با معرفت كافي دست به قلم ببرد و شاهكار خلق كند.»
درباره جايگاه فردوسي در ادبيات جهاني نيز كسي در رفيع بودن آن ترديدي به خود راه نمي دهد. كمتر استاد و علاقه مند به ادبيات است كه فردوسي را نشناسد. اين امر باعث مي شود تا هويت ايراني در سطح جهان بسيار مورد توجه قرار گيرد،چرا كه فردوسي با هويت ملي ما گره خورده است. به گفته سيدعلي صالحي، شاعر، «فردوسي يعني استقلال و هويت ملي، يعني احياي مطلق زبان مادري ما». صالحي تا آنجا در ارزيابي تأثير فردوسي بر هويت و زبان و ادبيات ملي پيش مي رود كه مي گويد: «من فكر مي كنم كه به جاي جستجوي جايگاه فردوسي در فرهنگ، زبان و ادبيات ملي، بايد به عكس، جايگاه فرهنگ ايراني را در جهان گسترده آن پير خردمند جستجو كنيم.» همين جايگاه رفيع فردوسي است كه سبب شده است تا كرسي هاي مختلف دانشگاه هاي معتبر دنيا به او توجه كنند. اين توجه تا آنجا پيش رفته است كه سهراب هادي با اشاره به مجموعه اي هشت جلدي كه به شناخت اسطوره هاي ملل مي پردازد، مي گويد: «در اين مجموعه كه در سطح بين المللي منتشر شده است، تك تك اسطوره ها مورد تحليل قرار گرفته و فردوسي ايران نيز به عنوان اسطوره اي معرفي شده است كه به تعالي انسان مي انديشيده است» شأن و شخصيت فردوسي به گونه اي است كه اين توجه لاجرم و بالاجبار انجام مي گيرد و بايد انجام گيرد چرا كه فردوسي هم به اسطوره ها مي پردازد و هم خود اسطوره مي شود: «هر جا كه زبان فارسي صاحب كرسي و درخششي است بايد نام و ياد فردوسي بزرگ نگاه داشته شود، پس هر روز را مي توان روز او و بزرگداشت او ناميد»، اين جمله از صفدر تقي زاده است و سهراب هادي هم جمله اي با همين معنا دارد: «اين شاعر، حكيم و عارف بزرگ، جاودانه و متعلق به همه زمان هاست.»
با اينحال آن گونه كه از شواهد برمي آيد، بايد بيش از آنچه امروز درباره فردوسي در دانشگاه ها گفته  شود به او پرداخت. حتي جامعه امروز ما آنچنان كه بايد فردوسي را نمي شناسد. اگر روزي در قهوه خانه هاي ما نقالي خواني و در منازل شاهنامه خواني وجود داشت، امروز اين موضوع كاملاً از جامعه رخت بربسته است.
مشفق كاشاني مي گويد: «به اعتقاد من، شاهنامه با همه ابعاد وجودي اش به درستي به نسل امروز معرفي نشده است.»
سيد علي صالحي نيز با انتقاد از كم توجهي دانشگاه هاي ايران به فردوسي خاطرنشان مي كند: «تا آنجا كه من كتب ادبي دانشگاهي (رشته ادبيات) را نگاه كرده ام، از كسي به نام فردوسي و بازخواني و درك درست شاهنامه خبري نيست! البته استادان دلسوز و باسواد و دورانديش كم نداريم كه خارج از چرخه سياست هاي آموزشي، نسل هاي جوان و مرتبط با اين اثر سترگ را با فردوسي و شاهنامه آشنا مي كنند.»
و در نهايت مشفق كاشاني هم چنين نظري دارد: «پيشنهاد مي كنم كه استادان محترم ادبيات فارسي، براي معرفي برجستگي هاي زباني و مضموني شاهنامه تلاش بيشتري  كنند.»

نگاهي به داستان دوئل، نوشته بورخس
دوئلي كه نه برنده دارد، نه بازنده
006798.jpg

محمد جواد بهمني
دوئل روايت كننده داستاني است كه بين دو زن رخ مي دهد، اما نه دوئلي فيزيكي. اين دو زن يكي كلارا فيگروا و ديگري مارتا پيشارو نام دارند. اگر نظري كلي به آثار بورخس داشته باشيم مي توان دريافت كه وي در بيشتر داستان هايش به درون آدم ها مي پردازد و به جستجو در عواطف و روحيات انسان ها همت مي گمارد. كلارا در داستان دوئل نمونه خوبي براي اين ادعاست.
داستان دوئل روايت كننده زندگي زني است كه بازي روزگار سرانجام او را به سمت نقاشي سوق مي دهد. اين بازي ها چيست و چگونه شخصيت محوري داستان با اين فراز و نشيب هاي زندگي دست و پنجه نرم مي كند؟ اين همان چيزي است كه خواننده با فهم پاسخ آن ميل بيشتري به خواندن داستان پيدا مي كند. اما پاسخ در حوادثي است كه اتفاق مي افتد.
از ديگر ويژگي هاي داستان هاي بورخس اين است كه بيشتر قهرمانان او دردي از انقلاب و جنگ هاي بي شمار آمريكاي جنوبي را در سينه دارند و اين حوادث در تغيير روش زندگي آنها تأثير داشته است. اما كلارا فيگروا از جمله شخصيت هايي است كه بورخس كمتر در داستان هايش به چنين افرادي اشاره دارد زيرا تأثيري از جنگ و انقلاب در وجود اين زن ديده نمي شود. او فردي است از يك خانواده متوسط كه به همسري سفير آرژانتين در كانادا درمي آيد. تا اينجا، حال و هواي يك زندگي مرفه و آرام به خواننده القا مي شود. اين وضع را در جملاتي كه نويسنده مي آورد به خوبي مي توان ديد. «كلارا از آب و هواي اوتاوا لذت مي برد يا به وظايف همسر يك سفير به خوبي آشناست و به تجمل موجود در چنين مكان هايي خيلي اعتنا ندارد.» اين وضع، روي خوب سكه زندگي را نشان مي دهد كه كلارا در آن نفس مي كشد. پس از آن داستان چهره جديدي به خود مي گيرد؛ همسر كلارا با توجيهي غيرمنطقي از شغل خود كناره مي گيرد. به نظر او در عصر تكنولوژي وجود سفارتخانه ها فقط باعث هزينه هاي اضافي مي شود. در همين چند سطر، بورخس بخش ديگري از شخصيت كلارا را به خواننده نشان مي دهد و آن بي توقعي و مطيع بودن در برابر تصميم همه است. او در برابر تصميم غيرعاقلانه همسرش اعتراضي به زبان نمي آورد، شايد هم به اين خاطر است كه زندگيش را دوست دارد و نمي خواهد آن را با اعتراض هاي بيهوده خراب كند.
كلارا با لحظات تلخ زندگي آشنا شده است، اما بورخس نمي خواهد قضيه را به همين سادگي رها كند، او مي خواهد كلارا ضربه تيغ دنيا را بيشتر احساس كند. همسرش مدتي بعد از استعفا مي ميرد و كلارا مي ماند و سختي اين درد و بيهودگي و بي تصميمي در برابر مرگ همسر. در اينجاست كه شخصيت دوم داستان پا به ميدان مي گذارد، يعني مارتا پيشارو. او كسي است كه تحولي عظيم در زندگي كلارا مي گذارد.
درباره شخصيت مارتا مي توان گفت او فردي است كه تواناييش را در زمينه هاي گوناگون آزمايش كرده است، از نويسندگي گرفته تا موسيقي، اما هيچكدام از اينها او را راضي نمي كند تا اين كه زمان به او نشان مي دهد كه نقاشي بهترين رشته اي است كه او مي تواند كار كند. به اين ترتيب مارتا نقاش مي شود. همين ذوق، علاقه و استعداد مارتا سبب مي شود كه او الگو و البته رقيبي براي كلارا محسوب شود. رقابت ديگري نيز در داستان وجود دارد كه ارتباطي نزديك با رقابت گفته شده دارد؛ رقابت ميان كلارا و خواهر مارتا، فيلدا سارا كه دلباخته مردي بود كه كلارا نيز به او عشق مي ورزيد و در اين رقابت كلارا پيروز شده و مرد را همسر خود كرده بود. رقابت ميان اين دو كه بهتر است بگوييم حسادت آن دو به يكديگر با مرگ آن مرد نه تنها از بين نرفت بلكه در يك مسابقه نقاشي نمود بيشتري پيدا مي كرد. گويي كلارا با وجود پيروزي در رقابت بر سر همسر، همچنان عطشي سيري ناپذير براي مغلوب كردن حريف داشت. بورخس در لابه لاي داستان معتقد است اين وضع ناشي از تفكرات خاص زنان نسبت به يكديگر است.
در اين رقابت است كه مارتا نقش يك ابزار را پيدا مي كند، ابزاري كه كلارا آن را براي رسيدن به هدفش انتخاب مي كند و گويي مي خواهد فيلداسارا را به رقابتي ديگر فرابخواند. در واقع كلارا سعي مي كند با شكست دادن مارتا در مسابقه نقاشي، بار ديگر فيلدا سارا را شكست دهد. در مسابقه نقاشي فيلدا حضور ندارد بلكه خواهر او مارتا رقيب كلارا است و كلارا، مارتا را مظهري از فيلدا مي داند.در ادامه شاهد آن هستيم كه كلارا سبكي نوگرايانه و تجريدي انتخاب مي كند و مارتا سبكي را اتخاذ مي كند كه نسبت به سبك كلارا كلاسيك است. بورخس براي آنكه حس دروني اين دو را بيشتر نشان دهد و به زواياي پنهان انسان اشاره كند داستان را به عرصه هاي ديگري مي كشد. رقابت ها و تنش هاي آن دو گرچه در زمينه نقاشي است اما شكل هاي مختلفي مي گيرد. يكي از اين شكل ها، اهداي جايزه به نقاشان برتر است كه كلارا و مارتا هر يك در رشته تخصصي خود وارد معركه مي شوند. داستان نويس، داوران را به دو جبهه كلاسيك و نوگرا تقسيم مي كند و همين باعث مي شود كه داوران به نوعي عمل مي كنند كه حسادت دو شخصيت داستاني نسبت به يكديگر كاملاً نمايان شود. با بيان تمامي اين احساس حسادت، بورخس از اين پس مي خواهد بخش ديگري از حقايق تلخ زندگي را به خواننده نشان دهد و آن مرگ كلارا است. با مرگ كلارا، نويسنده به بخش اصلي حرف خود مي رسد. وقتي كلارا مي ميرد، مارتا به شدت احساس پوچ گرايي مي كند، تا آنجا كه حتي نقاشي هم نمي تواند انگيزه اي براي زندگي او باشد. چه مي شود كه با مرگ كلارا، چنين نگاهي بر مارتا مستولي مي شود؟ بورخس در ادامه داستان به اين سؤال پاسخ مي دهد. در واقع نقاشي براي مارتا ابزاري بود كه از آن طريق مي توانست به حسادت پاسخ دهد. به عبارت ديگر آنچه اصل بوده است، حسادت است و بقيه زندگي حول اين محور مي چرخند. به همين دليل است كه وقتي عامل حسادت يعني كلارا مي ميرد، زندگي نيز معناي خود را براي مارتا از دست مي دهد. بورخس خود به بهترين وجه اين موضوع را در يك جمله آورده است. آن دو در تقابل با هم و در عين حال براي هم نقاشي مي كشيدند و منتقد و مشوق و داور واقعي آثار يكديگر بودند.» بورخس در پايان چنين مي نويسد: «اين دوئل نه بازنده اي دارد و نه برنده اي و شايد تنها خدا باشد كه بتواند برنده واقعي را اعلام نمايد...»

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   سياست  |   سينما  |   فرهنگ   |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |