نگاهي به داستان دوئل، نوشته بورخس
دوئلي كه نه برنده دارد، نه بازنده
|
|
محمد جواد بهمني
دوئل روايت كننده داستاني است كه بين دو زن رخ مي دهد، اما نه دوئلي فيزيكي. اين دو زن يكي كلارا فيگروا و ديگري مارتا پيشارو نام دارند. اگر نظري كلي به آثار بورخس داشته باشيم مي توان دريافت كه وي در بيشتر داستان هايش به درون آدم ها مي پردازد و به جستجو در عواطف و روحيات انسان ها همت مي گمارد. كلارا در داستان دوئل نمونه خوبي براي اين ادعاست.
داستان دوئل روايت كننده زندگي زني است كه بازي روزگار سرانجام او را به سمت نقاشي سوق مي دهد. اين بازي ها چيست و چگونه شخصيت محوري داستان با اين فراز و نشيب هاي زندگي دست و پنجه نرم مي كند؟ اين همان چيزي است كه خواننده با فهم پاسخ آن ميل بيشتري به خواندن داستان پيدا مي كند. اما پاسخ در حوادثي است كه اتفاق مي افتد.
از ديگر ويژگي هاي داستان هاي بورخس اين است كه بيشتر قهرمانان او دردي از انقلاب و جنگ هاي بي شمار آمريكاي جنوبي را در سينه دارند و اين حوادث در تغيير روش زندگي آنها تأثير داشته است. اما كلارا فيگروا از جمله شخصيت هايي است كه بورخس كمتر در داستان هايش به چنين افرادي اشاره دارد زيرا تأثيري از جنگ و انقلاب در وجود اين زن ديده نمي شود. او فردي است از يك خانواده متوسط كه به همسري سفير آرژانتين در كانادا درمي آيد. تا اينجا، حال و هواي يك زندگي مرفه و آرام به خواننده القا مي شود. اين وضع را در جملاتي كه نويسنده مي آورد به خوبي مي توان ديد. «كلارا از آب و هواي اوتاوا لذت مي برد يا به وظايف همسر يك سفير به خوبي آشناست و به تجمل موجود در چنين مكان هايي خيلي اعتنا ندارد.» اين وضع، روي خوب سكه زندگي را نشان مي دهد كه كلارا در آن نفس مي كشد. پس از آن داستان چهره جديدي به خود مي گيرد؛ همسر كلارا با توجيهي غيرمنطقي از شغل خود كناره مي گيرد. به نظر او در عصر تكنولوژي وجود سفارتخانه ها فقط باعث هزينه هاي اضافي مي شود. در همين چند سطر، بورخس بخش ديگري از شخصيت كلارا را به خواننده نشان مي دهد و آن بي توقعي و مطيع بودن در برابر تصميم همه است. او در برابر تصميم غيرعاقلانه همسرش اعتراضي به زبان نمي آورد، شايد هم به اين خاطر است كه زندگيش را دوست دارد و نمي خواهد آن را با اعتراض هاي بيهوده خراب كند.
كلارا با لحظات تلخ زندگي آشنا شده است، اما بورخس نمي خواهد قضيه را به همين سادگي رها كند، او مي خواهد كلارا ضربه تيغ دنيا را بيشتر احساس كند. همسرش مدتي بعد از استعفا مي ميرد و كلارا مي ماند و سختي اين درد و بيهودگي و بي تصميمي در برابر مرگ همسر. در اينجاست كه شخصيت دوم داستان پا به ميدان مي گذارد، يعني مارتا پيشارو. او كسي است كه تحولي عظيم در زندگي كلارا مي گذارد.
درباره شخصيت مارتا مي توان گفت او فردي است كه تواناييش را در زمينه هاي گوناگون آزمايش كرده است، از نويسندگي گرفته تا موسيقي، اما هيچكدام از اينها او را راضي نمي كند تا اين كه زمان به او نشان مي دهد كه نقاشي بهترين رشته اي است كه او مي تواند كار كند. به اين ترتيب مارتا نقاش مي شود. همين ذوق، علاقه و استعداد مارتا سبب مي شود كه او الگو و البته رقيبي براي كلارا محسوب شود. رقابت ديگري نيز در داستان وجود دارد كه ارتباطي نزديك با رقابت گفته شده دارد؛ رقابت ميان كلارا و خواهر مارتا، فيلدا سارا كه دلباخته مردي بود كه كلارا نيز به او عشق مي ورزيد و در اين رقابت كلارا پيروز شده و مرد را همسر خود كرده بود. رقابت ميان اين دو كه بهتر است بگوييم حسادت آن دو به يكديگر با مرگ آن مرد نه تنها از بين نرفت بلكه در يك مسابقه نقاشي نمود بيشتري پيدا مي كرد. گويي كلارا با وجود پيروزي در رقابت بر سر همسر، همچنان عطشي سيري ناپذير براي مغلوب كردن حريف داشت. بورخس در لابه لاي داستان معتقد است اين وضع ناشي از تفكرات خاص زنان نسبت به يكديگر است.
در اين رقابت است كه مارتا نقش يك ابزار را پيدا مي كند، ابزاري كه كلارا آن را براي رسيدن به هدفش انتخاب مي كند و گويي مي خواهد فيلداسارا را به رقابتي ديگر فرابخواند. در واقع كلارا سعي مي كند با شكست دادن مارتا در مسابقه نقاشي، بار ديگر فيلدا سارا را شكست دهد. در مسابقه نقاشي فيلدا حضور ندارد بلكه خواهر او مارتا رقيب كلارا است و كلارا، مارتا را مظهري از فيلدا مي داند.در ادامه شاهد آن هستيم كه كلارا سبكي نوگرايانه و تجريدي انتخاب مي كند و مارتا سبكي را اتخاذ مي كند كه نسبت به سبك كلارا كلاسيك است. بورخس براي آنكه حس دروني اين دو را بيشتر نشان دهد و به زواياي پنهان انسان اشاره كند داستان را به عرصه هاي ديگري مي كشد. رقابت ها و تنش هاي آن دو گرچه در زمينه نقاشي است اما شكل هاي مختلفي مي گيرد. يكي از اين شكل ها، اهداي جايزه به نقاشان برتر است كه كلارا و مارتا هر يك در رشته تخصصي خود وارد معركه مي شوند. داستان نويس، داوران را به دو جبهه كلاسيك و نوگرا تقسيم مي كند و همين باعث مي شود كه داوران به نوعي عمل مي كنند كه حسادت دو شخصيت داستاني نسبت به يكديگر كاملاً نمايان شود. با بيان تمامي اين احساس حسادت، بورخس از اين پس مي خواهد بخش ديگري از حقايق تلخ زندگي را به خواننده نشان دهد و آن مرگ كلارا است. با مرگ كلارا، نويسنده به بخش اصلي حرف خود مي رسد. وقتي كلارا مي ميرد، مارتا به شدت احساس پوچ گرايي مي كند، تا آنجا كه حتي نقاشي هم نمي تواند انگيزه اي براي زندگي او باشد. چه مي شود كه با مرگ كلارا، چنين نگاهي بر مارتا مستولي مي شود؟ بورخس در ادامه داستان به اين سؤال پاسخ مي دهد. در واقع نقاشي براي مارتا ابزاري بود كه از آن طريق مي توانست به حسادت پاسخ دهد. به عبارت ديگر آنچه اصل بوده است، حسادت است و بقيه زندگي حول اين محور مي چرخند. به همين دليل است كه وقتي عامل حسادت يعني كلارا مي ميرد، زندگي نيز معناي خود را براي مارتا از دست مي دهد. بورخس خود به بهترين وجه اين موضوع را در يك جمله آورده است. آن دو در تقابل با هم و در عين حال براي هم نقاشي مي كشيدند و منتقد و مشوق و داور واقعي آثار يكديگر بودند.» بورخس در پايان چنين مي نويسد: «اين دوئل نه بازنده اي دارد و نه برنده اي و شايد تنها خدا باشد كه بتواند برنده واقعي را اعلام نمايد...»
|