...بگذار زنگ ساعتت باشم
|
|
ياسر هدايتي
حسين منزوي غزلسراي بزرگ معاصر اگر چه شعر را اختصاصاً با غزل شروع نكرد و اولين كارش كه كتاب حنجره زخمي تغزل است، مجموعه اي از شعرهاي آزاد و سپيد او را نيز در كنار غزلهايش به تماشا مي گذارد و تا همين اواخر هم همپاي مجموعه غزلهايش دفترهاي شعرهاي نيمايي و سپيد خود را نيز پيش روي مخاطبين شعر خود مي گذاشت. اما نگاه خاص او به غزل و قدرتش درغزل سرايي بود كه توانست از او شاعري اگر چه منزوي اما ممتاز ساخت. غزل در روزگار ما بعد از تلاشهاي نه چندان موفق چند تن در گونه هاي گوناگون آن پيشنهادهاي متنوعي را چه در صورت وچه معنا دريافت كرد و متأسفانه به دلايل زيادي- كه شايد فرصتي ديگر مجال پرداختن به آنها باشد- نتوانست آنچنان كه شايسته ميراث بلندش است به بايسته هاي خود دست پيدا كند. حسين منزوي با رويكردي تازه به غزل توانست فصل جديدي را در ادامه غزل سرايي شاعران برجسته روزگار كهن اين ادبيات ديرزي اقامه كند. او با تحولي كه در ريزبافت زبان غزل ايجاد كرد و تلاشهايي كه در درونه و برونه زبان اين قالب در جهت رسيدن به طرزي ديگر داشت، توانست نام خود را با غزلهايي زيبا در تاريخ ادبيات اين سرزمين كه البته مجالي بس سخت هم دارد به يادگار بگذارد. او با متمايز كردن وجه فخامت و صلابت زباني از وجه آركائيك و باستاني زبان، تصويرسازي هاي قدرتمند شاعرانه با استفاده از وجوه موسيقايي كلمات و تخيلي كه در شعراو به واقع تخيل است و نه توهم و بسياري از متغيرات ديگر شعري به اين طرز غزل سرايي دست يافته است. البته غزل منزوي تنها با تحول زباني همراه نيست، بلكه تشخص فكري و هنري او و نگاه بوطيقايي اش به غزل نيز از عوامل عمده موفقيت او محسوب مي شود. برخورداو با وجه توامان عيني و ذهني عشق (همان تأويل در ساحتهاي آسماني و زميني) است كه او را نه گرفتار زبان و تخيلي سانتي مانتال كرده و نه محصور نگاهي آرماني و غيرمحسوس. به عبارت ديگر منزوي وقتي از عشق صحبت مي كند هم متفكري عاشق و هنرمند است و هم عاشقي متفكر و هنرمند. اشارات و تلميحات بديع او به تاريخ و فرهنگ كهن و استفاده از قابليتهاي متنوع اسطوره اي و پيوندشان با زبان معيار امروز از ديگر ويژگي هاي شعر حسين منزوي است. به هر جهت غزل منزوي اين سخن را بسيار بسنده مي نماياند كه، اين همه نفي، حكايت نتوانستن است و نه غزل گفتن و اين كه:
از «قيس» مجنون ساختن شرط است اگر نه زن نيست كش انديشه ليلا شدن نيست
اي خون اصيلت به شتك ها زغديران
افشانده شرف ها به بلنداي دليران
جاري شده از كرب و بلا آمده و آنگاه
آميخته با خون سياوش در ايران
تو اختر سرخي كه به انگيزه تكثير
تركيد بر آيينه خورشيد ضميران
*
اي جوهر سرداري سرهاي بريده!
وي اصل نميرندگي نسل نميران
خرگاه تو مي سوخت در انديشه تاريخ
هر بار كه آتش زده شد بيشه شيران
آن شب چه شبي بود كه ديدند كواكب
نظم تو پراكنده و اردوي تو ويران
و آن روز كه با بيرقي از يك تن بي سر
تا شام شدي قافله سالار اسيران
تا باغ شقايق بشوند و بشكوفند
بايد كه زخون تو بنوشند كويران
تا اندكي از حق سخن را بگزارند
بايد كه زخونت بنگارند دبيران
حد تو رثا نيست عزاي تو حماسه است
اي كاسته شأن تو از اين معركه گيران
محبوب من! بعد از تو گيجم بي قرارم خالي ام منگم
بر دار بستي از چه خواهد شد چه خواهم كرد آونگم
سازي غريبم من كه در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همايون تو مي آيد برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو كردن خود را به من بخشيده اي ورنه
آيينه اي پنهان درون خويشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پاي تو روزي در ميان باشد
با چنگ و با دندان براي حفظ تو با هر كه مي جنگم
خود را به سويت مي كشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا مي افكند با يك نهيب از تو به فرسنگم
در اشك و در لبخند و سوك و سور رنگ اصلي ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبي است پيرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاييز دلتنگند
و بي تو من مانند عصر جمعه پاييز دلتنگم
تقدير تقويم خود را تماما به خون مي كشيد
وقتي كه رستم تهيگاه سهراب را مي دريد
بي شك نمي كاست چيزي از ابعاد آن فاجعه
حتا اگر نوشدارو به هنگام خود مي رسيد
ديگر مصيبت نه در مرگ سهراب بود و نه در زندگيش
وقتي كه رستم در آيينه چشم فرزند خود را نديد
آيينه آتشيني كه گر زال در آن پري مي فكند
شايد كه يك قاف سيمرغ از آفاق آن مي پريد
آيينه اي كه اگر اشك و خون مي ستردي از آن بي گمان
چون مرگ از عشق هم نقشي آنجا مي آمد پديد
نقشي از آغاز يك عشق - آميزه اشك و خون ناتمام
يك طرح و پيرنگ از روي و موي مه آلود گرد آفريد
سهراب آنروز نه بلكه زان پيش تر كشته شد
آندم كه رستم پياده به شهر سمنگان رسيد
و شايد آنشب كه در باغ تهمينه تا صبحدم
گل هاي دوشيزگي چيد و با او به چربش چميد
آري بسي پيشتر از سرشتي كه سهراب بود
خون وي از دشنه سرنوشتش فرو مي چكيد
ورنه چرا پيرمرد آن نشان غم انگيز را
در مهر سهراب با خود نمي ديد و در مهره ديد؟
ورنه به جاي تنش هاي قهر و تپش هاي خشم
بايد كه از قلب خود ضربه آشتي مي شنيد
با هيچ قوچ بهشتي نخواهد زدن تاختش
وقتي كه تقدير قرباني خويش را برگزيد
زن جوان غزلي با رديف «آمد» بود
كه بر صحيفه تقدير من مسود بود
زني كه مثل غزلهاي عاشقانه من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا ز قيد زمان و مكان رها مي كرد
اگر چه خود به زمان و مكان مقيد بود
به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم
ميان آمده و رفتگان سرآمد بود
زني كه آمدنش مثل «آ»ي آمدنش
رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود
به جمله دل من مسنداليه «آنزن»
... و «است» رابطه و «باشكوه» مسند بود
زن جوان نه همين فرصت جواني من
كه از جواني من رخصت مجدد بود
ميان جامه عرياني از تكلف خود
خلوص منتزع و خلسه مجرد بود
دو چشم داشت - دو «سبز آبي» بلاتكليف
كه بر دو راهي «دريا چمن» مردد بود
به خنده گفت: ولي هيچ خوب، مطلق نيست!
زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود
چنان گرفته ترا بازوان پيچكي ام
كه گويي از تو جدا نه كه با تو من يكي ام
نه آشنايي ام امروزي است با تو همين
كه مي شناسمت از خواب هاي كودكي ام
عروس وار خيال مني كه آمده اي
دوباره باز به مهماني عروسكي ام
همين نه بانوي شعر مني كه مدحت تو
به گوش مي رسد از بانگ چنگ رودكي ام
نسيم و نخ بده از خاك تا رها بشود
به يك اشاره تو روح بادبادكي ام
چه بركه اي تو كه تا آب، آبي است در آن
شناور است همه تاروپود جلبكي ام
به خون خويش شوم آبروي عشق آري
اگر مدد برساند سرشت بابكي ام
كنار تو نفسي با فراغ دل بكشم
اگر امان بدهد سرنوشت بختكي ام
تو سرنوشت مني، از تو من كجا بگريزم؟
كجا رها شوم از اين طلسم؟ تا بگريزم
اسير جاذبه بي امانت آن پر كاهم
كه ناتوانمت از طيف كهربا بگريزم
تو خويش راز اساطير و قصه هاي محالي
وگر به كشور سيمرغ و كيميا بگريزم
به جز تو نيست هر آنكس كه دوست داشته بودم
اگر هر آينه سوي گذشته ها بگريزم
هوا گرفته عشق توام چگونه از اين دام
به بال بسته دوباره سوي هوا بگريزم؟
به خويش هم نتوانم گريخت از تو كه عيب است
زآشناتري اكنون به آشنا بگريزم
كجا روم كه نه در حلقه نگين تو باشد؟
مگر به ساحتي از سايه شما بگريزم
به هر كجا كه روم رنگ آسمان من اين است
سياه مثل دو چشم تو! پس چرا بگريزم؟
|