سه شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۸۳ - شماره ۳۳۸۲
...بگذار زنگ ساعتت باشم
006984.jpg
ياسر هدايتي
حسين منزوي غزلسراي بزرگ معاصر اگر چه شعر را اختصاصاً با غزل شروع نكرد و اولين كارش كه كتاب حنجره زخمي تغزل است، مجموعه اي از شعرهاي آزاد و سپيد او را نيز در كنار غزلهايش به تماشا مي گذارد و تا همين اواخر هم همپاي مجموعه غزلهايش دفترهاي شعرهاي نيمايي و سپيد خود را نيز پيش روي مخاطبين شعر خود مي گذاشت. اما نگاه خاص او به غزل و قدرتش درغزل سرايي بود كه توانست از او شاعري اگر چه منزوي اما ممتاز ساخت. غزل در روزگار ما بعد از تلاشهاي نه چندان موفق چند تن در گونه هاي گوناگون آن پيشنهادهاي متنوعي را چه در صورت وچه معنا دريافت كرد و متأسفانه به دلايل زيادي- كه شايد فرصتي ديگر مجال پرداختن به آنها باشد- نتوانست آنچنان كه شايسته ميراث بلندش است به بايسته هاي خود دست پيدا كند. حسين منزوي با رويكردي تازه به غزل توانست فصل جديدي را در ادامه غزل سرايي شاعران برجسته روزگار كهن اين ادبيات ديرزي اقامه كند. او با تحولي كه در ريزبافت زبان غزل ايجاد كرد و تلاشهايي كه در درونه و برونه زبان اين قالب در جهت رسيدن به طرزي ديگر داشت، توانست نام خود را با غزلهايي زيبا در تاريخ ادبيات اين سرزمين كه البته مجالي بس سخت هم دارد به يادگار بگذارد. او با متمايز كردن وجه فخامت و صلابت زباني از وجه آركائيك و باستاني زبان، تصويرسازي هاي قدرتمند شاعرانه با استفاده از وجوه موسيقايي كلمات و تخيلي كه در شعراو به واقع تخيل است و نه توهم و بسياري از متغيرات ديگر شعري به اين طرز غزل سرايي دست يافته است. البته غزل منزوي تنها با تحول زباني همراه نيست، بلكه تشخص فكري و هنري او و نگاه بوطيقايي اش به غزل نيز از عوامل عمده موفقيت او محسوب مي شود. برخورداو با وجه توامان عيني و ذهني عشق (همان تأويل در ساحتهاي آسماني و زميني) است كه او را نه گرفتار زبان و تخيلي سانتي مانتال كرده و نه محصور نگاهي آرماني و غيرمحسوس. به عبارت ديگر منزوي وقتي از عشق صحبت مي كند هم متفكري عاشق و هنرمند است و هم عاشقي متفكر و هنرمند.  اشارات و تلميحات بديع او به تاريخ و فرهنگ كهن و استفاده از قابليتهاي متنوع اسطوره اي و پيوندشان با زبان معيار امروز از ديگر ويژگي هاي شعر حسين منزوي است. به هر جهت غزل منزوي اين سخن را بسيار بسنده مي نماياند كه، اين همه نفي، حكايت نتوانستن است و نه غزل گفتن و اين كه:
از «قيس» مجنون ساختن شرط است اگر نه زن نيست كش انديشه ليلا شدن نيست
اي خون اصيلت به شتك ها زغديران
افشانده شرف ها به بلنداي دليران
جاري شده از كرب و بلا آمده و آنگاه
آميخته با خون سياوش در ايران
تو اختر سرخي كه به انگيزه تكثير
تركيد بر آيينه خورشيد ضميران
*
اي جوهر سرداري سرهاي بريده!
وي اصل نميرندگي نسل نميران
خرگاه تو مي سوخت در انديشه تاريخ
هر بار كه آتش زده شد بيشه شيران
آن شب چه شبي بود كه ديدند كواكب
نظم تو پراكنده و اردوي تو ويران
و آن روز كه با بيرقي از يك تن بي سر
تا شام شدي قافله سالار اسيران
تا باغ شقايق بشوند و بشكوفند
بايد كه زخون تو بنوشند كويران
تا اندكي از حق سخن را بگزارند
بايد كه زخونت بنگارند دبيران
حد تو رثا نيست عزاي تو حماسه است
اي كاسته شأن تو از اين معركه گيران

محبوب من! بعد از تو گيجم بي قرارم خالي ام منگم
بر دار بستي از چه خواهد شد چه خواهم كرد آونگم
سازي غريبم من كه در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همايون تو مي آيد برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو كردن خود را به من بخشيده اي ورنه
آيينه اي پنهان درون خويشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پاي تو روزي در ميان باشد
با چنگ و با دندان براي حفظ تو با هر كه مي جنگم
خود را به سويت مي كشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا مي افكند با يك نهيب از تو به فرسنگم
در اشك و در لبخند و سوك و سور رنگ اصلي ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبي است پيرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاييز دلتنگند
و بي تو من مانند عصر جمعه پاييز دلتنگم

تقدير تقويم خود را تماما به خون مي كشيد
وقتي كه رستم تهيگاه سهراب را مي دريد
بي شك نمي كاست چيزي از ابعاد  آن فاجعه
حتا اگر نوشدارو به هنگام خود مي رسيد
ديگر مصيبت نه در مرگ سهراب بود و نه در زندگيش
وقتي كه رستم در آيينه چشم فرزند خود را نديد
آيينه آتشيني كه گر زال در آن پري مي فكند
شايد كه يك قاف سيمرغ از آفاق آن مي پريد
آيينه اي كه اگر اشك و خون مي ستردي از آن بي گمان
چون مرگ از عشق هم نقشي آنجا مي آمد پديد
نقشي از آغاز يك عشق - آميزه اشك و خون ناتمام
يك طرح و پيرنگ از روي و موي مه آلود گرد آفريد
سهراب آنروز نه بلكه زان پيش تر كشته شد
آندم كه رستم پياده به شهر سمنگان رسيد
و شايد آنشب كه در باغ تهمينه تا صبحدم
گل هاي دوشيزگي چيد و با او به چربش چميد
آري بسي پيشتر از سرشتي كه سهراب بود
خون وي از دشنه سرنوشتش فرو مي چكيد
ورنه چرا پيرمرد آن نشان غم انگيز را
در مهر سهراب با خود نمي ديد و در مهره ديد؟
ورنه به جاي تنش هاي قهر و تپش هاي خشم
بايد كه از قلب خود ضربه آشتي مي شنيد
با هيچ قوچ بهشتي نخواهد زدن تاختش
وقتي كه تقدير قرباني خويش را برگزيد

زن جوان غزلي با رديف «آمد» بود
كه بر صحيفه تقدير من مسود بود
زني كه مثل غزلهاي عاشقانه من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا ز قيد زمان و مكان رها مي كرد
اگر چه خود به زمان و مكان مقيد بود
به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم
ميان آمده و رفتگان سرآمد بود
زني كه آمدنش مثل «آ»ي آمدنش
رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود
به جمله دل من مسنداليه «آنزن»
... و «است» رابطه و «باشكوه» مسند بود
زن جوان نه همين فرصت جواني من
كه از جواني من رخصت مجدد بود
ميان جامه عرياني از تكلف خود
خلوص منتزع و خلسه مجرد بود
دو چشم داشت - دو «سبز آبي» بلاتكليف
كه بر دو راهي «دريا چمن» مردد بود
به خنده گفت: ولي هيچ خوب، مطلق نيست!
زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود

چنان گرفته ترا بازوان پيچكي ام
كه گويي از تو جدا نه كه با تو من يكي ام
نه آشنايي ام امروزي است با تو همين
كه مي شناسمت از خواب هاي كودكي ام
عروس وار خيال مني كه آمده اي
دوباره باز به مهماني عروسكي ام
همين نه بانوي شعر مني كه مدحت تو
به گوش مي رسد از بانگ چنگ رودكي ام
نسيم و نخ بده از خاك تا رها بشود
به يك اشاره تو روح بادبادكي ام
چه بركه اي تو كه تا آب، آبي است در آن
شناور است همه تاروپود جلبكي ام
به خون خويش شوم آبروي عشق آري
اگر مدد برساند سرشت بابكي ام
كنار تو نفسي با فراغ دل بكشم
اگر امان بدهد سرنوشت بختكي ام

تو سرنوشت مني، از تو من كجا بگريزم؟
كجا رها شوم از اين طلسم؟ تا بگريزم
اسير جاذبه بي امانت آن پر كاهم
كه ناتوانمت از طيف كهربا بگريزم
تو خويش راز اساطير و قصه هاي محالي
وگر به كشور سيمرغ و كيميا بگريزم
به جز تو نيست هر آنكس كه دوست داشته بودم
اگر هر آينه سوي گذشته ها بگريزم
هوا گرفته عشق توام چگونه از اين دام
به بال بسته دوباره سوي هوا بگريزم؟
به خويش هم نتوانم گريخت از تو كه عيب است
زآشناتري اكنون به آشنا بگريزم
كجا روم كه نه در حلقه نگين تو باشد؟
مگر به ساحتي از سايه شما بگريزم
به هر كجا كه روم رنگ آسمان من اين است
سياه مثل دو چشم تو! پس چرا بگريزم؟

شعر معاصر ايران
در اين شعرها...
احمدرضا احمدي
در اين شعرها
ما بدون وصيتنامه دفن مي شويم
ساعت طلوع آفتاب
در اين شعرها رنگ مي بازد
هنگامي
كه در اين شعرها
باران آغاز به باريدن كرد
سفره را ناتمام رها كرديم
به اتاق آمديم
در اين شعرها
كسي انكار نمي شود
در اين شعرها
پيرهن هاي سفيد ياران را
كه بدون خداحافظي مردند
پهن مي كنم
قطارها
از مرز اين شعرها مي گذرند
مسافران را كنار اين شعرها
پياده مي كنند
ما وسعت اين شعرها را
تا غروب امروز تخمين خواهيم زد
زود باوري است
كه ما در باران در سقف اين شعرها
پناه بگيريم
سازها را
در عطر اين شعرها
كوك خواهيم كرد
ما در اين شعرها
كهن مي شويم
دخترك را به ياد دارم با خوشه انگور در بستر اين شعرها
متولد شد به ما لبخند زد ما لبخند او را در پناه اين شعرها
خانه داديم
ما مسافر بوديم
در اين شعرها فرصت كابوس نبود
ايستاديم كلاه از سر برگرفتيم
اين شعرها را تكريم گفتيم
ما مجبور بوديم در روز آدينه
سرانجام در اين شعرها غرق شويم و جان را ببازيم
غرق شديم
باختيم
كسي به فرياد ما نرسيد
در اين آدينه

گوشه
چند سؤال بديهي
زهير توكلي
۱- بسيار شنيده ايم كه شاعري پيش از خواندن شعري مي گويد: «اين شعر يك شعر شخصي است» يا «اين شعر را در يك حال خاصي گفته ام كه...» يا شنيده ايم از شاعراني كه ادعا كرده اند «اين شعرها را من براي دل خودم مي گويم» آنها اين جمله را در جواب آن دسته از منتقدان شعرشان مي گويند كه دستاويز مشتركي براي گفت وگو با آنها و راضي كردنشان ندارند و عميقاً از آنها آزرده مي شوند زيرا حس مي كنند آن منتقد نتوانسته حرف دلشان را بفهمد و زيبايي شعر را نتوانسته است درك كند چون دربند حرف هاي قلنبه سلنبه خودش است. اين را مي  گويند براي اين كه باب بحث را ببندند؟ واقعاً شعر را براي دل خودشان گفته اند؟
۲- شاعري كه شعرش را منتشر مي كند، مي تواند ادعا كند كه: «شاعرنيم و شعر ندانم كه چه باشد
من مرثيه خوان دل ديوانه خويشم»؟
مي شود اين سؤال را با صراحت و گستاخي بيشتر، درباره شاعري نيز كه شعرش را براي ديگران قرائت كند، پرسيد.
۳- اگر شاعري براي دلش شعر بگويد، آيا موضوع آن شعر، حتماً شخصي است يا ممكن است دست بر قضا چنين شعري، موضوعي كاملاً اجتماعي داشته باشد؟ ممكن است در اين لحظات كه شاعر درنزد دلش مي گذراند ، شعر اجتماعي هم بگويد يا هميشه چنين اشعاري و چنين لحظاتي از جنبه فردي برخوردارند؟
۴- «سخني كه از دل برآيد» لابد علامتش اين است كه «بر دل بنشيند»
بر دل چه كسي؟ قبول عام ملاك دلنشين بودن شعر است؟ پس شعرهايي كه مخاطب خاص دارد چه؟ اگر كسي خودش آدم خاصي باشد مي تواند شعري بگويد كه پسند عام داشته باشد؟ حتي اگر از ته دل بگويد، آيا مي تواند؟
۵- عوام با شعر «حسي» و به اصطلاح «غريزي» برخورد مي كنند و در يك برخورد بسيط از شعر لذت مي برند و لذت بردنشان، به اين است كه براي عواطف نگفته خود، بياني مأنوس [انگار حرف دل ما را زده است] و در عين حال غير عادي [آن طور كه خودشان حس  كنند هيچ وقت نمي توانند اين طور بگويند] و مرعوب كننده يافته اند.
وقتي مي گوييم شعري بر دل نشسته است، آيا مقصود، تاثير گذاري عاطفي آن است ؟ آيا اين ضعف اهل فن است كه به مرور نمي توانند مثل غير حرفه اي ها با شعر ، « حسي» برخورد كنندو شعر را ابتدا نقد مي كنند وسپس يادشان مي آيد كه شايد بشود از شعر لذت برد؟ اما آن عبارت معروف چه مي شود كه شعر خوب شعري است كه خواص بپسندند و عوام بفهمند.
۶- وقتي با شعر ازمنظر نظريه شعر برخورد مي كنيم و براساس ملاكهاي نقد ادبي ، آن را مي سنجيم آيا ديگر اجازه داريم بگوييم اين شعر به دلم نشست يا نه؟
۷- «سخني كه از دل برآيد» با «سخني كه با دل زمزمه شود» يكي است؟ سخني كه از دل برآيد ممكن است درباره هر موضوعي باشد و ممكن است مخاطب پيدا كند اما شعري كه با دل زمزمه مي شود آيا ممكن است موضوعي غير فردي پيدا كند يا مخاطبي بيرون از خود شاعر يا خواص او بيابد؟
يا حق

ادبيات
انديشه
زندگي
سياست
فرهنگ
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  انديشه  |  زندگي  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |